آموزههای تربیتی مکتب اهل بیت علیهم السلام
آموزههای تربیتی مکتب اهل بیت علیهم السلام
استاد اوجی شیرازی
(شبکه جهانی بیتالعباس علیه السلام)
جلسه چهارم ۷ آبان ۱۴۰۳:
- دنیا، دیگر مانعِ مسیر تربیت
- سنت ابتلاء و امتحان الهی
- مهمترین امتحان همهی امتها: امتحان بهوسیله حجت الله
- الگوهای حیات طیبه
- اصحاب سیدالشهداء سلام الله علیه، بهترین الگوی تربیت
- ثمره تربیت فرزند: عبد خدا شدن
اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعۀ و فی کلّ ساعۀ، ولیّاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عَیناً حتی تُسکنه أرضک طَوعاً و تُمتّعه فیها طویلاً.
خدا به آبروی امیرالمومنین سلام الله علیه، فرج امام زمان را برساند.
- خلاصه جلسه سوم:
در بحث آموزههای تربیتی مکتب اهل بیت علیهم السلام، عرض ما این بود که باید از خودمان شروع کنیم و خداوند متعال و حضرات اهل بیت علیهم السلام هم دستورشان این است که: «عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ.» (مائده/۱۰۵) قُوا أَنْفُسَکُمْ وَ أَهْلِیکُمْ ناراً.» (تحریم/۶)
ابتدا باید از خود شروع کنیم. خودمان را بسازیم و تربیت بشویم و مودب باشیم، تا بتوانیم معلم و مربی دیگران باشیم.
و گفتیم که در مسیر تربیت، ابتدا من باید گوهر وجود خودم را بشناسم و بدانم که این گوهر وجود را در چه مسیری میخواهم هزینه و صرف کنم. چیزی که افول نکند و ماندگار باشد برای من.
و باید به محاسبه نفس خودم بپردازم.
اما همه اینها حرفی بیش نیست، اگر که توجه به این مسأله نداشته باشم که من یک دشمن دارم. دشمنی که قسم خورده است مرا از راه مستقیم گمراه کند و مرا دور کند از آن چیزی که هدف خلقت من است. او هم شیطان است. و خودش گفته است از چهار طرف به شما حمله میکنم.
از پیش رو حمله میکنم یعنی از یاد قیامت غافلت میکنم.
از پشت سر حمله میکنم یعنی در محبت دنیا میاندازم.
از سمت راست حمله میکنم یعنی شبهات در دین وارد میکنم.
از سمت چپ حمله میکنم یعنی تو را دچار شهوتها میکنم.
و سلاحهایی داشت که عرض کردیم، اهل بیت علیهم السلام فرمودند: به خدا پناه ببرید از آنها.
حالا خدایا، منِ انسانِ ضعیف، چطور زورم به کسی برسد که فقط تجربیاتمان را حساب کنیم، من چند سال دارم، او چند سال دارد! من چطور میتوانم با شیطان مقابله کنم؟
اینجا خداوند متعال دست ما را در دست اماممان گذاشته است. آن کسی که پدر مهربان ماست. اوست که زورش به شیطان میرسد و اوست که میتواند یار و یاور و دستگیر ما باشد.
لذا خداوند متعال وقتی در قرآن میخواهد نسخه رستگاری به ما بدهد، میفرماید: «… وَ رَابِطُوا وَ اتَّقُوا اللهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُون.» (آل عمران/۲۰۰)
روایات ذیلش را که ببینیم، فرمودند: «وَ رَابِطُوا إِمَامَکُمْ الْمُنْتَظَر.» خودتان را متصل کنید و اتصال و ربط بدهید به امام زمانتان.
چطور ربط بدهیم؟ عرض کردیم راههای ارتباط با امام زمان سلام الله علیه، هیچ مَعونه و هزینهای ندارد.
یک لب تکان دادن است. «حَرِّکْ شَفَتَیْک.» لبت را تکان بده.
راه ارتباط با امام عصر سلام الله علیه، «سَلامٌ عَلى آلِ یاسین…» است.
و آن چیزی که تأکید دقیق و عمیق ماست، حقیر بسیار بر این مسأله تأکید میکنم و تأکید بنده هم نیست، بلکه روایات است: عریضه نوشتن برای امام عصر سلام الله علیه است.
خصوصاً روزمان را با عریضه بر امام زمان علیه السلام شروع کنیم و شبمان را با محاسبه نفس پایان بدهیم.
- جلسه چهارم:
وقتی من میخواهم در مسیر خودسازی و تربیت قدم بردارم، و آموزههایی که اهل بیت علیهم السلام برای تربیت نفس به من گفتند را عمل کنم، میبینم در بستری دارم زندگی میکنم که موانعی برای این مسیر دارد.
اولاً شیطان، دشمن قسم خورده من است؛ دشمنی که تجربه دارد و در جلسه گذشته گفتیم آنچه گفتیم.
مانع دوم، دنیایی است که ما داریم در آن زندگی میکنیم. خود دنیا، موانع دارد.
تعبیر امیرالمومنین سلام الله علیه، تعبیر عجیبی است: «دَارٌ بِالْبَلَاءِ مَحْفُوفَه.» خانهای است که پیچیده شده در بلاها. «وَ بِالْغَدْرِ مَوصوفَه.» اگر کسی بخواهد صفتی برای این خانه و این سرا برای ما بیان کند، جایی است که حیلهگر است. «و لاتَسلَمُ نُزّالُها.» در امان نیست کسی که در این دنیا آمده و ساکن شده است.
و از آن طرف هم، ما ضعیف هستیم.
شیطان هم که دشمن قسم خورده ماست. از طرفی دیگر در دنیایی داریم زندگی میکنیم که پیچیده شده است در بلاها. بعد همین وسط هم خدا میخواهد از ما امتحان بگیرد. امتحانات الهی هم که ردخور ندارد.
سنت قطعیه الهیه، سنت امتحان و ابتلاء است. و انقدر این مسأله، مسلّم است که خداوند متعال در قرآن، ۹۹ مرتبه از امتحان و ابتلاء سخن گفته است. و حتی پیغمبرانش را امتحان کرده است. «وَ فَتَنَّاکَ فُتُونًا.» (طه/۴۰)
پس وقتی که من میخواهم مسیری را بروم، باید موانع این مسیر را بشناسم.
باید بدانم چه موانعی در سر راه من است و خودم را آماده این موانع کنم.
خداوند متعال به چه چیزی امتحان میکند؟
«وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِین.» (بقره/۱۵۵)
هر کدام ما، امتحان مخصوص به خودمان را در این دنیا داریم. اما الان من میخواهم از مهمترین امتحان صحبت کنم. چون یک موقع است ما میگوییم امتحان به فرزند، بعد باید روایات را بخوانیم و آن چیزی که اهل بیت علیهم السلام به ما فرمودند برای سرافراز شدن در این امتحان. یا امتحان بهوسیله مال، یا امتحان بهوسیله مریضی. همه اینها یک پوشه جدا دارد. و اگر بخواهیم وارد این بحث شویم، کل این جلسات را باید به این مسأله اختصاص بدهیم.
اما در این فرصتی که هستیم، باید ببینیم مهمترین امتحان ما چیست؟ آن امتحان آخر، آن امتحان نهایی، که اگر آن امتحان را قبول شویم، همه را قبول شدیم. اگر آن را مردود شویم، تمام امتحانات قبلی را مردود شدیم. و آن هم امتحان بهوسیله حجت الله است. امتحان بهوسیله امام است. «وَ الْبَابُ الْمُبْتَلَى بِهِ النَّاس.»
هر کدام از ما بهوسیله این امتحان، مورد آزمون قرار میگیریم. نه اینکه خدا نداند ما چه کاره هستیم. تا سیهروی شود هر که در او غش باشد. خدا که میداند ما چهکاره هستیم.
این امتحان، شاید بشود گفت حیاتیترین، سختترین و مهمترین امتحان است. و مختص ما هم نیست. تمام امتهایی که در طول تاریخ آمدند، بهوسیله حجت خدا در زمان خودشان امتحان شدند.
و وقتی که من خودم در این امتحان رفوزه باشم، چگونه میتوانم دستگیر فرزندم باشم در این امتحان سختی که از فرزندم هم گرفته میشود. از همسرم هم گرفته میشود.
پس اولین قدم، من باید این را بفهمم که چگونه میتوانم در این امتحان سرافراز باشم.
دو نمونه عرض کنم که ببینید این امتحان چقدر سخت است.
در زمان حضرت عیسی (علی نبیّنا و آله و علیه السلام)، ایشان آمدند به حواریون گفتند: حواریون من، مرا به صلیب نمیکشند. خیالتان راحت.
فردا شد، حوارین دارند حضرت عیسی را روی صلیب میبینند!
_ الان چی کار کنیم؟ خود حضرت عیسی به ما گفته است که مرا به صلیب نمیکشند. ولی الان روی صلیب است!
«مُقَدِّمُکُمْ أَمَامَ طَلِبَتِی وَ حَوَائِجِی وَ إِرَادَتِی فِی کُلِّ أَحْوَالِی وَ أُمُورِی.»
باید امام را بر هر چیز مقدم کنیم. بر بیناییمان، بر شنواییمان، بر هر چیزی، حکم امام مقدم است.
و این راز سرافراز شدن است.
لذا یک موقع آدم باید چشمش را تکذیب کند. الان معما چو حل گشت، آسان شده است. الان ما میدانیم و در روایات خوانده ایم که کسی بود به نام یهودا که دشمن حضرت عیسی بود و به صورت حضرت عیسی درآمد و به صلیب کشیده شد. ولی آن موقع که نمیدانستند. وقتی حضرت عیسی گفته است مرا به صلیب نمیکشند، باید چشمشان را تکذیب میکردند.
الان تصور ما از پسر حضرت نوح چیست؟ فکر میکنیم یک آدم سبیل در رفته است. اما وقتی حرفش را در قرآن بررسی کنید، میبینید به ظاهر خیلی روشنفکرانه است.
خداوند متعال در قرآن میفرماید که هفت شبانه روز، «وَفَارَ التَّنُّور..» (هود/۴۰) بعضی گفتند منظور، کوه آتشفشان است که بهجای آتش، آب از آن میجوشید. بعضیها گفتند از همان تنورهای نانپزی توی خانهها، آب قُل میزد.
بعد فکرش را کنید هفت روز از آسمان و زمین دارد سیل میجوشد؛ و طوفان بلا آمد و آب آمد بالا، حضرت نوح میفرماید بیایید سوار بر کشتی من شوید!
آن موقع کشتی دیگری نبوده است؟
خوب دقت کنید. پیغمبر اکرم فرمود: «مَثَل اهل بیت من، مَثَل کشتی نوح است.»
یک موقعی امروز برای ما واقعا ممکن است این سوال پیش بیاید که آیا واقعا در این زمانه تنها راه نجات چنگ زدن به ریسمان محکم ولایت است ؟
بله من بهخاطر اینکه معذب به عذاب نباشم، نمازم را میخوانم. مناسک دینیام را انجام میدهم. اما عزیز من، ما در زمانهای داریم زندگی میکنیم که فرمودند: اگر یک نفر با اعتقاد صحیحه از دنیا برود، «لَتَعَجَّبَت الملائکه.» ملائکه تعجب میکنند. یعنی ما در معرض خطر هستیم.
و ایمان به تو آوردهام ای نوح! کجایی؟
- آن چیزی که میتواند مرا در این طوفان نجات بدهد، کشتی نوح است.
و پیغمبر فرمودند: «مَثَل اهل بیت من، مَثَل کشتی نوح است.» یعنی چی؟
باید برویم توی قرآن ببینیم یعنی چی.
خداوند متعال میفرماید ویژگی کشتی حضرت نوح، این بود: «ذَاتِ أَلْوَاحٍ وَ دُسُرٍ.» (قمر/۱۳)
خودمانی بخواهیم معنا کنیم، یعنی یک مشت تخته پاره بود. بعد مردم نگاه میکردند میگفتند توی چنین طوفانی، یک چنین کشتی میتواند ما را نجات بدهد؟
پس حرف پسر حضرت نوح، خیلی روشنفکری است (به حساب امروز ما)، که میگوید: «سَآوِی إِلَى جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ الْمَاء.» (هود/۴۳) من میروم روی کوه میایستم که حداقل پایهاش محکم توی زمین است. این طوفان هر چی هم باشد، کوه را که نمیکَند از سرِ جایش ببرد. من میروم به آنجا پناه میبرم. اما در عین ناباوری، غرق شد.
ببینید، من میخواهم فرزندی داشته باشم که این فرزند، نور چشم من باشد و بندهی خدا باشد. تهاش این است که بنده خدا باشد.
من چطور باید فرزندم را تربیت کنم؟ نسخه، نسخهای است که اهل بیت علیهم السلام دادند. به خدا قسم، هیچ جا هیچ خبر دیگری نیست. و هر کجا برویم، در بهترین صورت، وقتمان را تلف کردیم. اگر که به بیچارگی و بیراهه کشیده نشویم.
پس ما بهوسیله امام و حجت الله داریم امتحان میشویم. اصلا خود ماجرای کشتی نوح هم یک امتحان است.
حضرت نوح دارد بچهاش را امتحان میکند. آخرین امتحانش این بود. میگوید بیا بالا. گفت نه بابا، من بیایم سوار کشتی تو شوم؟
کیست که نخواهد از غرق شدن نجات پیدا کند؟
ولی دو دو تا، چهار تا که میکند، میبیند کوه، محکمتر است.
در حالی که «الحِصنِ الحَصِینْ، وَ غِیاثِ الْمُضْطَرِّ الْمُسْتَکین، وَمَلْجَإِ الْهَارِبِین، وَ عِصْمَهِ الْمُعْتَصِمِین»، اهل بیت علیهم السلام هستند.
حالا یک موقعی من میآیم تئوری این حرفها را میزنم، اما یک موقع ما باید مشق بگیریم. یک موقع معلم توی کلاس میآید، میگوید بچهها، الف را به این صورت مینویسند. اما یک موقع میآید توی دفترش، الف را میکشد، میگوید یک صفحه از روی این بنویس. به این خط میگویند الف، به این میگویند باء. مشق میدهد. الگو میدهد. میگوید شما طبق این، جلو بروید.
اگر بخواهم حرف من عملی باشد، باید عملی حرف بزنم. باید بیاییم وسط میدان، ببینیم کسانی که در این امتحان پیروز شدند، سرافراز شدند، چه کسانی هستند؟ که ما از آنها الگو بگیریم.
لذا میرویم روایات را میگردیم، ببینیم در بین کسانی که در طول تاریخ بشریت، همراه حجتهای الهی بودند و در امتحان بهوسیله امام و حجت خدا پیروز شدند، کدامشان را خدا و اهل بیت فرمودند اینها الگوی شما باشند. مشق بگیرید، پشت سر آنها جلو بروید.
الهی همین الان خداوند متعال، روزی ما و همه آرزومندان کند که کربلا برویم، پایین پای سیدالشهداء سلام الله علیه، عرض سلامی که به اصحاب سیدالشهداء میکنیم، این است: السلام علیکم یا انصار الله. السلام علیکم یا انصار رسول الله. تا به اینجا میرسیم که «فُزتُم وَالله فَوْزاً عَظیماً.»
ما در عربی یک نَجاح داریم، میگوییم فلانی، ناجح شد. قبول شد. نمره قبولی در ایران، ۱۰ هست.
اما یک موقع میگوییم فلانی، فائز شد. فائز، ۱۰ نیست. ۲۰ است. یعنی اول شد.
ما در زیارت اصحاب الحسین علیهم السلام میخوانیم: «فُزتُم وَالله فَوْزاً عَظیماً.» به خدا قسم، فائز شدید. نه فائز معمولی، بلکه فَوْزاً عَظیماً. رکورد زدید.
مثلا یک کسی در مسابقات المپیک، اول میشود، میگویند رکورد زد. یعنی یک کاری کرد که اصلا سابقه نداشته است. فَوْزاً عَظیماً، یعنی شما رکورددار هستید.
بعد ادامه دارد: «أَنْتُمْ لَنَا سَبَقٌ وَ نَحْنُ لَکُمْ تَبَعٌ.»
اینجا مهم است. بحث ما خودسازی است. من باید خودم را بسازم که بتوانم خانواده بسازم. که بتوانم جامعه بسازم. در قدم اول، من باید الگو داشته باشم. اینها هم که میخواهم بگویم، قصههایی نیست که آدم خوابش ببرد. اینها حرفهایی است که آدم را بیدار میکند.
«أَنْتُمْ لَنَا سَبَقٌ وَ نَحْنُ لَکُمْ تَبَعٌ.» یعنی شما پیش روی ما در حرکت هستید و ما پشت سر شما طابقُ النعل بالنعل، باید راه برویم. باید ببینیم شما که بودید که سبط پیغمبر، حسین سلام الله علیه فرمود اندر شأن ایشان، هیچ اصحابی ندیدم من ز اینان باوفاتر. اصلا نیست. إنّی لاأَعلَم. یعنی وجود ندارد بهمانند اصحاب من، اصحابی.
اینها که بودند که امیرالمومنین سلام الله علیه فرمودند: «لایسبقهم من کان قبلهم و لایلحقهم من کان بعدهم.»
از گذشتگان و آیندگان، کسی به گرد پای حبیب بن مظاهر و زهیر بن قین سلام الله علیهما نمیرسد. کسی نمیتواند جایگاه اینها را درک کند.
اینها که بودند که انقدر در چشم امامشان جا باز کردند.
و ضرورت این بحث، میدانید کجاست؟ چون امروز امام زمان ما حبیب ندارد. زهیر ندارد. عابس ندارد.
- امروز من باید از خودم شروع کنم. من نمیتوانم در سرم هوای این باشد که بچهای تربیت کنم که به درد امام زمان بخورد، اما خودم چی؟ باید من طوری باشم که رفتار من بتواند الگو شود برای کسی که میخواهد پشت سر من بیاید و دستش در دست امامش قرار گیرد.
پس ما باید الگو داشته باشیم و مشق بگیریم.
- بهترین الگو در تبعیت از امام، اصحاب سیدالشهداء علیهم صلوات الله هستند.
علاوه بر بحث عاشورا، ما باید پیشینه اصحاب سیدالشهداء را ببینیم. اینطور نبود که اینها شانسی آمدند و اتفاقا آن لحظه یک تصمیمی گرفتند.
اینکه میگویم بحث امتحان، امتحان یک ساعت است. ورقه را جلوی شما میگذارند، برمیدارند. ولی این یک ساعت، خبر از گذشته شما میدهد و اثرش در آینده شما مشخص میشود.
زمان امتحان محدود است، اما اثرش طولانی مدت است.
لذا اگر اینها در چنین امتحانی سرافراز شدند، آن هم چه سرافرازیای! باید برویم گذشتهشان را ببینیم. اینها که بودند و چه کردند، که ما هم پشت سر اینها برویم. بلکه من هم به درد امام زمانم سلام الله علیه بخورم.
من در این فرصت کوتاه، پیشینه اصحاب سیدالشهداء را باید فهرستوار عرض کنم. اما بدون مبالغه شاید بشود گفت این بحثی است که اگر ده جلسه یک ساعته درباره آن صحبت کنیم، باز هم وقت کم میآوریم.
(قبلا ما در مجالسی یک دهه، پیشینه اصحاب الحسین را مفصل گفتیم که اینها که بودند و چه کردند.)
- اولین ویژگی اصحاب سیدالشهداء علیه السلام، معرفت الامام است.
الان من میخواهم در این طوفان بلوای آخرالزمان، جان سالم به در ببرم. فرمودند: «اِعْرِفْ إِمَامَک.» امامت را بشناس. «فَإِنَّکَ إِذَا عَرَفْتَ لَمْ یَضُرَّکَ تَقَدَّمَ هَذَا اَلْأَمْرُ أَوْ تَأَخَّر.» که اگر تو امامت را شناختی، حتی اگر غیبتش طولانی شود، به تو آسیبی نمیرسد.
من باید امامشناس باشم. امامم را بشناسم. و اصحاب سیدالشهداء سلام الله علیه، راست راستی امامشناس بودند.
از کجا داریم این حرف را میزنیم؟ از رجزهایشان.
«إنّی علی دینِ حسینٍ و علی.» مشترکترین رجز در روز عاشوراست. دین من، امام من است. اگر من این را فهمیدم، دیگر امام قلابی به من قالب نمیکنند. اگر من این را فهمیدم، دیگر آقاجون برای من درست نمیکنند. قطب و پیر و شیخ و مرشد برای من نمیسازند. من فقط دل در گرو محبت شاه مردان، شیر یزدان، امیرالمومنین سلام الله علیه خواهم بست.
پیشینه عبدالرحمن یزنی را ببینید. بعد از پیغمبر اکرم مناظره کرده است، در باب ولایت امیرالمومنین سلام الله علیه، از عقل.
مناظرات عبدالرحمان انصاری را ببینید. در باب ولایت امیرالمومنین علیه السلام، از نقل.
ابوشعثاء کِندی با مالک بن یُسر، شب عاشورا مناظره کرده است. شما میگویی انگار علامه امینی دارد با الازهر مناظره میکند. غوغاست.
ابوشعثاء، تیرانداز امام حسین علیه السلام است. جالب است. تیر میخواست بزند به سمت راست، میخورد چپ. آمد پیش آقا. (دردمندیم و فقط از تو دوا میطلبیم.) گفت آقاجان، من دلم میخواهد تیر بزنم به هدف بخورد. ولی بلد نیستم.
حضرت فرمودند بیا جلو. خودم دعایت میکنم. اللّهم سَدِّد رَمیَتَه. خدایا تیرش به هدف بنشیند.
نقطهزن شده بود. اسمش را روی تیرهایش مینوشت، میگفت کجا را بزنم؟ مثلا میگفتند بالای چشم فلانی.
دقیق به هدف میخورد تیرهایش.
همه تیراندازیاش را دیدند که او هم از برکت امام حسین است، اما کمی برو عقبتر، معرفت الامامش را ببین.
پس اولین ویژگی اصحاب سیدالشهداء، معرفت الامام است. اما این کفایت میکند؟ خیر. وقتی امام را شناختم، این معرفت ذهنی باید منجر به عمل در زندگی شود. و میشود: «کُونُوا لَنَا سِلماً.» تسلیم ما باشید.
در کربلا کسی را داریم به نام ضحاک بن عبدالله مشرقی. که میدانید همراه امام حسین سلام الله علیه بوده است. نماز صبح عاشورا، ظهر عاشورا را خوانده است. جنگیده است؛ جنگی که حضرت، او را دعا کردند: لاشُلَّت یَداک. جنگ نمایانی کرده است، حضرت هم او را تحویل گرفتند.
ولی بعد، فلمّا رأی الحسین، غریباً وحیداً…، وقتی که آقای ما را غریب و تنها دید، آمد گفت آقا، دیگر بود و نبود من به حال شما فرقی نمیکند. من آمدم که شما را نکُشند. (یعنی امام را دوست داشته است.) الان من باشم، میکُشند. نباشم هم میکُشند. (من بروم که حداقل یک شیعه شما بماند. حالا شیعه هم نه، یک محب شما باشد.)
حضرت فرمودند: ضحاک، داری چی را با چی عوض میکنی؟ بعد هم اسبی نیست. همه اسبها را کشتند.
گفت آقا، از صبح فکر اینجا را هم کردم.
یک اسب توی خیمه پنهان کرده بود، سوار شد، رفت. چقدر زنده بود؟
ضحاک بن عبدالله، تسلیم امام نبود. چرا تسلیم نبود؟ یک رفیق بد داشت. حالا انشاءالله به این مسأله توی بحث همنشینی خواهیم رسید.
اصحاب سیدالشهداء، امام را میشناختند، تسلیم امام هم شده بودند.
- تسلیم امام شدن یعنی اینکه من در تمام امور زندگیام «یَتَّبِعُونَ آثَارَنَا.» ببینم الان اهل بیت علیهم السلام به من چه دستوری دادند.
سردمدار تسلیم در کربلا، قمر العشیره، حضرت اباالفضل العباس سلام الله علیه است.
«فَنِعْمَ الْأَخُ الْمُواسِی.» عجب برادر مواساتگری. حضرت اباالفضل علیه السلام، کسی است که در شأن و جایگاه و مقامش همین بس که فرمودند: «ذُقَّ العلم ذُقّاً.» یعنی عین پرندهای که دانه را از دهان مادرش میگیرد، علم را از امیرالمومنین علیه السلام خورد و دریافت کرد.
«روحالقدس فی جنان الصاقوره، ذاق من حدائقنا الباکوره.» روحالقدس در بهشت از میوه نارس اهل بیت علیهم السلام خورد، شد روحالقدس. ببین اباالفضل العباس چه مقامی دارد! کسی که سینهشان صندوقچه علوم الهی است، روز عاشورا امام حسین فرمودند عباسم، برو به لشکر این را بگو. آمدند به لشکر این را گفتند، عمر سعد یک جواب داد. خود اباالفضل جواب عمر سعد را ندادند. گفتند صبر کن، بروم از آقا بپرسم، بعد بیایم جواب تو را بدهم.
یک جا پیدا نمیکنید که یک پیشنهاد داده باشند به امام حسین علیه السلام.
فقط یک جا پیدا میکنید که روی حرف امام، حرفی زده باشند. آن هم شب عاشورا، وقتی که فرمودند عباسم، تو هم برو. فرمودند کجا بروم؟ مادرم گفته غلامت باشم!
لذا اینها تسلیم بودند.
مسجد کوفه مشرف شدید. رَزَقنا الله به زودی کراراً. یک جا هست میگویند دکۀ القضاء. محل قضاوتهای مولا. پشتش یک جایی است به نام بیتُ التست. حکایتش هم معروف است. یک دختر خانمی مجرد بود، شکمش جلو آمد، همه گفتند باردار است. مولا پردهای زدند و معجزهوار نشان دادند که جانوری در بدن او رفته، بزرگ شده است. این قصه معروف است.
حالا برویم توی دل ماجرا. این دختر اهل یمن بود. چهار تا برادرش، او را به کوفه آوردند. چرا؟ همه میگفتند خواهرتان ازدواج نکرده است، حامله است.
عرف عرب به این چهار تا برادر میگوید بیغیرتها، خواهرتان رفته چه کرده است. او را بکشید. سنگسارش کنید. اما آن چهار نفر گفتند ما امام داریم. ما تسلیم امام هستیم.
یمن تا کوفه چقدر راه است؟ گمانم دو هزار کیلومتر است. هواپیما نبود. سرما، گرما با شتر آمدند. گفتند آقاجان، لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی. مولا هم کارشان را راه انداختند. این چهار نفر تسلیم بودند.
لیست اصحاب الحسین را ببینید. این چهار برادر، جزء چهار شهید کربلا هستند.
امتحانشان را کِی پس دادند؟ قبلا گفتند که ما تسلیم هستیم.
فقط دارم نمونه خدمت شما میگویم. اگر بخواهیم وارد این مسأله شویم، بحث خیلی عمیقی است. اینها الگوهای حیات طیبه هستند. اینها قصه نیست. فرمودند: «لا تُمَکِّنِ الغُواهَ مِن سَمعِک.» نگذاریم چهار تا کافرِ غربی ملحدِ فاسق، بر گوش و چشم ما مسلط شوند. ما چنین الگوهایی داریم. زشت است بچه من تا شماره کفش و پیراهن و تعداد گلهای فلان بازیکن را بداند، بشود الگوی او، با هزار فسق و فجور. بعد فرزندان ما از اینها غافل باشند. بعد بچهام بشود بیست و چند ساله، بگویم حاج آقا، بچهام به راه بد رفت. چشمت روشن؛ الان باید بیایی بگویی؟
پس اولین مرحله این است که من خودم باید الگو بگیرم.
یک نکتهای که خدا میداند واقعا همیشه برای من جای تفکر است و شاید ساعتها در خلوتهای خودم سوختم با این جمله، از جناب سعید بن عبدالله حنفی است. جان من و زن و بچهام فدای او باد. من آرزو دارم اگر رزقم بهشت باشد، من خادم این آقا باشم.
چی کار کرده است؟ همه میدانند خودش را برای سیدالشهداء سلام الله علیه سپر کرده است.
الان یک چیزی سمت شما انداخته شود، شما غیر ارادی جا خالی میکنید. اما او چی کار کرد؟ خودش را سپر کرد. ارادی سپر کرد! این را همه میدانند. بعد که افتاد، گفت: «هَل وَفَیت؟»
شکم و قلب پاره باشد، آدم نمیتواند حرف بزند. زور میزد، پایش را به زمین میکشید. حضرت فرمودند چی میخواهی بگویی؟ گفت: «هَل وَفَیت؟» آقا، وفا کردم به شما؟
_ أنتَ أمامی فی الجنّه!
این جمله معروف است. اما نکته اینجاست. الانش را دیدید؟ کمی بیایید عقبترش را ببینید. چی شد که سعید بن عبدالله توی این امتحان، ۲۰ گرفت که هیچکس نتوانست ۲۰ بگیرد؟ چرا فَوزاً عَظیماً شد؟
«کانَ فارِساً یَهدِمُ الجُنود.» در ویژگی سعید آمده است یک فارِسی بود که میزد به دل سپاه، منهدم میکرد. بعد شما تصور کن به چنین کسی بگویند بایست، نقش سپر را بازی کن. در حالی که لشکر ابیعبدالله علیه السلام، پر از پیرمرد است. توی کربلا ۹۰ ساله هم ما داریم.
باید میگفت آقا من بایستم؟! من بروم بجنگم پدر اینها را در بیاورم. نیت هم لله. من بهخاطر شما بروم.
اما اصلا حرف بزند؟ نه!
آقاجان، مگر دستگاه اهل بیت علیهم السلام، بالا و پایین دارد؟
تو ته گودال رفتی، ما شدیم بالانشین. ما بالانشین شدیم! لذا بالا و پایین ندارد. تسلیم محض.
آقا میگویند بیا اینجا، چشم.
من چند تا اسم میگویم، در ذهنها باشد.
یزید بن مسعود نِهشَلی. یزید بن ثَبیط بصری. عبدالله و عبیدالله بن یزید بن ثبیط. أدهم بن اُمیّه. حجاج بن زید.
قصه اینها چیست؟ دو نفر هستند در بصره زندگی میکنند. اسمهایشان یکی است. هر دو رییس عشیره هستند. نامه از امام حسین علیه السلام به هر دو، در یک زمان رسیده است. همه چیز آنها مثل هم است. اما یک نفر شده شهید کربلا، یک نفر نشده است. فرق این دو نفر با هم چیست؟
یزید بن ثَبیط، تا نامه ابیعبدالله را خواند، نصف شب بلند شد، گفت ما رفتیم.
ده تا بچه داشت. عبدالله و عبیدالله گفتند ما هم میآییم. غلامی داشت به نام ادهم بن اُمیه. گفت من هم میآیم. آمدند شدند: «وَ عَلَى الاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِک.»
آقای یزید بن مسعود هم، کار درست، آدم حسابی، خوب، بهشتی. دلیل داریم. ولی «حَلَّتْ بِفِناَّئِک» نشد. کشته هم شده است، ولی نه کنار امام حسین سلام الله علیه.
نامه را خواند، گفت چشم آقا. ما میآییم کمک شما، ولی تنها نه. من سپاه جمع میکنم.
سپاه جمع کرد، نامه نوشت برای امام حسین علیه السلام، داد به غلامش حجاج بن زید، که آقا من میآیم، فی جُنودٍ مُجَنّده هم میآیم. به غلامش گفت این نامه را برای امام حسین ببر.
غلام آمد، نامه را به سیدالشهداء علیه السلام داد. حضرت گفتند برو. گفت نه آقا، دیگر هستم کنار شما.
شد از شهدای کربلا. نامهرسان بود.
یزید بن مسعود نهشلی، سپاه جمع کرد. بعضی جاها نوشتند ده هزار نفر! خیلی است توی آن موقعیت خفقان بصره و کوفه. رسید به کربلا، دید: قُتِلَ الحسین بکربلاء. آقا کشته شدند. کار تمام شده است.
آمد با قیام توابین کشته هم شد. اما این کجا و آن کجا!
چی شد که این شد، آن نشد؟ او تسلیم بود. این تسلیم نبود.
میدانید قبلش باید چی باشد که به این تسلیم رسید؟
باید معرفت باشد. وقتی من او را شناختم، بخواهم یا نخواهم تسلیم او میشوم.
حالا نکته در این زمینه بسیار است.
اینها رنگ و بو گرفته بودند از اهل بیت علیهم السلام.
چی میشود که من دو ماه محرم و صفر و کربلا، قبل محرم و بعد محرم، قبل فاطمیه و بعد فاطمیهام، فرقی نمیکند؟
توی این فرصت چند دقیقهای، یک جمله بگویم که من از مفصل این قصه مجملی گویم / تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
اگر بگویند همه حرفها را در یک جمله خلاصه کن، میگویم: «وَ عَلَى الاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِک.»
- اصحاب سیدالشهداء علیه السلام، محو امام بودند.
زندگی حسابی میخواهم، باید محو امام و حجت خدا باشم. اگر باشم، بچهام هم میشود انشاءالله.
از کجا داری میگویی؟
وای از این جمله!
جناب عابِس را همه میشناسند. که روز عاشورا، درید پیرهن و زد به قلب صحرا، سر؛ را همه میدانند. اما قبلش را به شما بگویم. شب عاشورا، امام حسین علیه السلام فرمودند: بلند شد بروید.
عابس، استدلالی حرف زد. گفت آقا، برویم که کشته نشویم؟ اصلا بسوزیم. ما را آتش بزنند. ما که نمیسوزیم. «قَد إشتَعَلَ قلوبُنا بِنیرانِ حُبِّک فَلانَخشی نیرانَ البلاء.» جزغالهمان کردی یا اباعبدالله! محبت تو ما را سوزاند. دیگر عصبی نمانده که بخواهیم احساس سوختگی کنیم.
یعنی تمام وجودشان مات امام بود.
لذا فرمودند: «ماذاقوا ألَمَ الحَدید.» اینها اصلا درد نیزه و شمشیر را حس نکردند.
توی خلسه بودند؟ نه. قرآنی است: «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ.» (یوسف/۳۱) زنها یوسف را دیدند، دستشان را بریدند، نفهمیدند.
بالای تخت یوسف کنعان نوشته است / هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود.
صورت ارباب ما از همه زیباتر است.
لذا به هر چیز امتحان شدند، سرافراز شدند.
امتحان مگر به بچه نیست؟ مگر به مال نیست؟
محمد بن بُشر حَضرمی تک پسرش زندان بود. حضرت فرمودند: این پول را ببر، بچهات را آزاد میکنند.
گفت: «أَکَلَتْنِیالسِّبَاعُ حَیّاً إِذَا فَارَقْتُکَ.» حیوانات، من و بچهام را بدرند، اگر شما را رها کنم و بروم دنبال بچهام.
«بِاَبی اَنْتَ وَ اُمّی.»
امتحان به حکومت: نصر بن ابینِیزر، پادشاهی حبشه را رها کرد، آمد شد غلام. آمد شد شهید کربلا.
امتحان بهوسیله پدر: حَجیر بن جُندب، خودش این طرف. پدرش آن طرف. پدرش گفت: بیا برویم آن طرف.
گفت: تو بابای منی؛ امام حسین آقای من است. من آقایم را برای بابایم رها نمیکنم.
عمرو بن قَرَظه، علی بن قَرَظه، دو تا بردر هستند. عمرو این طرف است. علی آن طرف است. گفت برادرمی، ولی این آقا امام حسین من است.
به هر چیزی امتحان شدند. الان من بخواهم مواردش را بگویم وقت ما اجازه نمیدهد.
امتحان شدند و نشان دادند که «مُقَدِّمُکُمْ أَمَامَ طَلِبَتِی.»
آقاجان، ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا / حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.
اللهم عجّل لولیّک الفرج