دهه اول محرم ۱۴۴۵_تهران (شب دوم)

  • معدن رحمت الهی، از صفات امام علیه السلام
  • شب دوم محرم ۱۴۴۵
    • تهران _ تیر۱۴۰۲

دهه اول محرم 1445_ تهران

استاد اوجی شیرازی

شب دوم: 

معدن رحمت الهی، از صفات امام علیه السلام

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

صلی الله علیک یا رسول الله و علی اهل بیتک المظلومین المعصومین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین.

اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً و تمتعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

همه عمر در تباهی، همه عمر غرق غفلت / به دلم هزار غصه، به دلم هزار حسرت

پی کار خویش بودم، پی کار من دویدی / ز بزرگی تو شاها، چه کنم من از خجالت

دل من گرفته آقا، تو بیا برس به دادم / سحری تو یاد من کن که خوشم به این حمایت

به هوای گریه­هایم، تو فقط بمان برایم / تو بسی برای نوکر، به غریبه­ها چه حاجت؟

همه روضه­ها اگر چه، زده آتشی به جانت / به غرور تو شرر زد، غم روضه­ی اسارت.

سیدی، إِلَى َمتَى أَحَارُ فِیکَ یَا مَوْلای، یا بن الحسن!

ألسّلامُ عَلی ساکِنِ کربلاء. أَلسَّلامُ عَلى مَنْ دَفَنَهُ أَهْـلُ الْقُرى.

یا رَحْمَهَ اللهِ الْوَاسِعَه و یا بابَ نَجاۀِ الاُمّۀ، حبیبی یا حسین!

أَهُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّکَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ فِی الْحَیَاهِ الدُّنْیَا وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضًا سُخْرِیًّا وَ رَحْمَتُ رَبِّکَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ. (زخرف/۳۲)

خدا به آبروی امیرالمومنین، فرج امام زمان را برساند.

نسألک اللهم بروح علی بن ابیطالب علیهماالسلام الذی لم یشرک بالله طرفه عینٍ ان تعجّل فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین، صلواتی تقدیم کنید. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

خداوند متعال در قرآن می­فرماید که ای پیغمبر، «أَهُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّک» آیا مردم گمان می­­کنند که خودشان رزق­های مردمان را تقسیم می­کنند؟ «نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ.» این ما هستیم که: روی هر لقمه نوشتیم عیان / لِفلانِ بن فلانِ بن فلان. ما هستیم که «رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْض.» ما هستیم که کسی را بالا بردیم و کسی را پایین آوردیم، «لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضًا سُخْرِیًّا.»

در انتهای این آیه، خداوند متعال یک جمله­ای می­فرماید. می­دانی در بین تمام نعمت­ها و قدرت­هایی که به قدرتمندان و ثروتمندان عالم دادیم، بالاتر از همه چیست؟ «وَ رَحْمَتُ رَبِّکَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُون.» اینکه خدا کسی را مشمول رحمت خودش کند، بالاتر است از هر نعمتی که خدا به هر بنده­ای عنایت کرده است.

رحمت، دقیقا نقطه مقابل غضب است. رحمت در انسان به معنای دل نازک بودن و در خداوند به معنای روزی دادن و احسان و عفو و بخشش و… است.

نکته مهم اینجاست که پروردگار عالم می­فرماید: «کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَهَ.» (انعام/۵۴) پروردگار، رحمت را بر خودش لازم دانسته است.

و در آیه دیگری می­فرماید: «وَ رَحْمَتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ‌ءٍ.» (اعراف/۱۵۶)  رحمت من همه چیز را در بر­می­گیرد.

در دعای کمیل می­خوانیم: «اللّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِرَحْمَتِکَ الَّتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ.» خدایا من از تو درخواست می­کنم به رحمتت که همه چیز را فرا گرفته است.

  • اما سوال این است که چگونه می­توانیم مشمول این رحمت شویم؟

پروردگار عالم خود به این سوال پاسخ می­دهد آنجا که می­فرماید: «وَ رَحْمَتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ‌ءٍ فَسَأَکْتُبُها لِلَّذینَ یَتَّقُونَ.» (اعراف/۱۵۶)

رحمت من همه موجودات را فرا گرفته است و البته آن را برای آنان که پرهیز می­کنند، حتم و لازم خواهم کرد.

  • از چه چیزی پرهیز کنند؟

امام صادق علیه السلام فرمودند: از پذیرش ولایت غیرِ امام معصوم پرهیز کنند.

کسی که مرید درگه شاه مردان امیرالمومنین سلام الله علیه شد، کسی که دلداده­ی حجت بن الحسن سلام الله علیه شد، خدا می­فرماید که من او را مشمول رحمتم قرار می­دهم.

امام صادق علیه السلام به مسمع بن کردین فرمودند: «وَ ما بَکى أحَدٌ رَحمَهً لَنا ولِما لَقینا إلاّ رَحِمَهُ الله ُ تَعالى قَبلَ أن تَخرُجَ الدَّمعَهُ مِن عَینِهِ، فَإِذا سالَت دُموعُهُ عَلى خَدِّهِ فَلَو أنَّ قَطرَهً مِن دُموعِهِ سَقَطَت فی جَهَنَّمَ لَأَطفَأَت حَرَّها حَتّى لا یوجَدَ لَها حَرٌّ.»

هر کس از روی محبت بر ما و برای آن چه به ما رسیده است، بگرید؛ پیش از روان شدن اشکش، مورد رحمت الهی قرار می­گیرد و اگر قطره­ای از اشکش در جهنم بیفتد، چنان آتش آن را خاموش می­کند که گرمایی برای آن باقی نمی­ماند.

هم­چنین فرمودند: «مَن بَکی علی الحسین علیه السلام» کسی که بنشیند و بر سیدالشهداء گریه کند، «رحمَهُ الله قبلَ عن استَعبَر.» قبل از اینکه اشک کنار چشمش بیاید، خدا او را مشمول رحمتش قرار داده است.

عرض ما در این شب­ها این بود که سیدالشهداء علیه السلام، «وَ بَذَلَ مُهجَتَهُ فیکَ لِیَستَنقِذَ عِبادَکَ مِنَ الجَهالَهِ وَ حَیرَهِ الضَّلالَه.» حضرت خون قلبش را داد تا مردم از جهالت نجات پیدا کنند.

جهالت چیست؟ «مَنْ ماتَ وَ لَمْ یَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ ماتَ مَیْتَهً جاهِلِیَّهً.» کسی که بمیرد و امامش را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است.

این روایت یک تتمه­ای دارد که ما کمتر شنیدیم. فرمودند: «و لاتعتذرون بجَهلِه.» این مسأله­ای که خدا فرمود هیچ عذری برایش پذیرفته نیست، این است که من دنبال شناخت امامم نباشم.

اگر می­خواهم از جهالت نجات پیدا کنم و در مسیر و امتداد حرکت سیدالشهداء علیه السلام قدم بردارم، لاجرم باید دنبال معرفۀ الامام باشم.

امام، صفت­هایی دارد. ان­شاءالله در این شب­ها هر شب یک صفت از صفات امام را عرض خواهیم کرد.

یکی از صفات امام این است: در زیارت­نامه حضرات اهل بیت علیهم السلام این عبارت را می‌خوانیم: معدن الرحمه! کان رحمت است. محل استقرار مهربانی خداست.

خداوند متعال، ارحم‌ الراحمین است، جای خود؛ اما رحمت خداوند متعال کجا متمرکز است؟ در حجت بن الحسن سلام الله علیه.

خداوند متعال در آیه ۱۰۷ سوره انبیاء خطاب به پیامبرش چنین می­فرماید: «وَمَا أَرْسَلْنَاکَ إِلَّا رَحْمَهً لِلْعَالَمِین.»

و ما تو را جز رحمتى براى جهانیان نفرستادیم.

زن بدکاره­ای بود؛ مغنیّه، رقاص، آوازه­خوان. اسمش ساره بود. در مکه کار می­کرد. بعد از اینکه پیغمبر اکرم به مدینه مهاجرت کردند و ماجرای جنگ بدر اتفاق افتاد، خیلی از سران مشرکین به درک واصل شدند. دیگر مشرکین حال و حوصله­ی رقص و آواز نداشتند. این زن دید کاسبی تعطیل است. کسی او را دعوت نمی­کند برایش آواز بخواند. چه­کار کند؟ درِ این خانه همیشه باز است.

(رفقا، اگر تا خرخره هم در لجن­زار گناه فرو رفته باشم، هرچند گناه ماست کشتی کشتی / غم نیست که رحمت تو دریا دریاست، یا صاحب الزمان.)

این زنِ مغنیه­ی آوازه­خوان در مکه گفت الان که کاسبی ما تعطیل است، کجا بروم دست دراز کنم که دست خالی مرا رد نکنند؟ راه افتاد، آمد مدینه. خدمت پیغمبر رسید. گفت: «یا رسول الله، همان­طور که وقتی در مکه بودی، هر موقع گرفتار می­شدم، دست جلوی شما دراز می­کردم، الان هم گرفتارم. کسی من را نمی­خواهد، یا رسول الله. آمدم به شما رو بزنم.» به خدا، پیغمبر به او نگفتند بیا توبه کن تا کمکت کنم. نگفتند بیا مسلمان شو تا کمکت کنم. مشرک بود؛ اما نیازمند بود. دست گدایی دراز کرده بود.

(این خانواده، معدن رحمت هستند. از آن طرف هم گدایی یک شغلِ بی­سرمایه است. فقط باید بلد باشیم گردن کج کنیم، یا ایها العزیز بگوییم.)

پیغمبر در جیب مبارک دست بردند، گفتند من انقدر به این زن کمک می­کنم. اصحاب جمع شدند، انقدر به ساره کمک کردند که بی­نیاز شد.

«وَمَا أَرْسَلْنَاکَ إِلَّا رَحْمَهً لِلْعَالَمِین» یعنی این!

بروید تاریخ بخوانید ببینید نامردان مکه چه ظلم­ها در حق پیغمبر کرده بودند. به او ساحر گفته بودند، کذاب گفته بودند، سنگ داغ روی سینه­های اصحاب پیغمبر گذاشته بودند، مسلمان­ها هم عقده کرده بودند، وقتی که مکه می­خواست فتح شود، داد می­زدند: «الیوم، یوم المَلحمه.» یعنی امروز، روز انتقام است.

پیامبر فرمودند: «لا، بگویید الیوم، یوم المرحمه.» امروز، روز رحمت است. امروز، روز بخشش است. امروز، روز مهربانی است.

از رحمت و مهربانی امیرالمومنین علیه السلام هم برایتان بگویم.

«رُمَیله» کسی بود که پشت سر امیرالمومنین نماز می­خواند. شما اسم رُمیله را بین سلمان و ابوذر و مقداد و اینها نشنیدید. یعنی از اصحاب درجه یک امیرالمومنین هم نبوده است. اما هر روز می­آمد پشت سر مولا نماز می­خواند. می­گوید چند روزی تب کردم. روز جمعه­ای حس کردم حالم بهتر است. گفتم بروم محضر شاه اولیا، امیر عوالم امیرالمومنین سلام الله علیه. وقتی که نماز تمام شد، محضر امیرالمومنین سلام الله علیه مشرف شدم. آمدم بگویم یا امیرالمومنین، چند روزی که نیامدم عذرم این بود که تب داشتم، مریض بودم. تا دهان باز کردم، حضرت فرمودند صبر کن رمیله. تو فکر می­کنی شما مریض می­شوید، ما نمی­فهمیم؟ هیچ­کدام از شیعیان و محبین ما مریض نمی­شود، «الا مرضُنا لمَرضه.» ما با بیماری شیعیان­مان بیمار می­شویم. شما دعایی نمی­کنید، مگر اینکه ما آمین می­گوییم بعد از هر دعای شما.

ای مردم، کدام مادر را سراغ دارید انقدر مهربان باشد؟

امیرالمومنین سلام الله علیه یک غلامی داشتند. غلامشان را صدا زدند که مثلا فلانی بدو بیا، کارت دارم. چند بار صدا زدند، نیامد. حضرت بالای سرش رفتند، دیدند لم داده است، دستش هم زیر سرش، دراز کشیده است. مولا فرمودند: نشنیدی صدایت زدم؟ گفت چرا، شنیدم. فرمودند: خب، چرا جواب ندادی؟ گفت آقا، حال نداشتم، «لکن اَمنتُ من عقوبتک.» می­دانستم شما مهربانی.

جوان­ها، رفقا، بزرگترها، تاج سرها، عزاداران امام حسین، خاک پای تک­تک­تان طوطیای چشم من باشد. اگر من این­طور امام زمانم را بشناسم، در اوج گناه هم که باشم، می­گویم یا بن الحسن! نگاه نکن که الان من خطاکارم، نگاه نکن که آلوده هستم، ما که نداریم به غیر از تو کس. در اوج گناه هم تکیه­ی من به محبت شماست.

از مهربانی مادرش حضرت زهرا ام الائمۀ النجباء بگویم وقتی که هشت جای پیکرش شکستگی بود..

آی مردم، کسی در سن هجده سالگی پهلو نمی­گیرد / کسی در خانه­اش از شوهر خود رو نمی­گیرد

جوان، وقت نشستن از کسی یاری نمی­خواهد / و تا برخاست، دست خویش بر زانو نمی­گیرد.

کسی که می­خواهد از دنیا برود، می­گوید همه کس و کارم را بگویید بیایند اطرافم که تا لحظات آخر عزیزانش را ببیند.

اما حضرت زهرا سلام الله علیها این کار را نکردند. آن هم حضرت زهرایی که خدایش لقب داده است حانیه! حانیه یعنی کسی که فوق العاده مهربان است نسبت به فرزندانش.

روز آخر می­گوید حسین مادر، دورت بگردم، برو مسجد. حسن برو مسجد. زینب مادر، ام کلثوم، بروید خانه­ی هاشمیات.

علی جان، تو هم که غریبی، خوب می­دانم، ولی کمتر بیا خانه / خجالت می­کشم وقتی به پیشت بر نمی­خیزم.

چرا این­طور می­گویند؟

اسماء می­گوید برای من سوال بود که حضرت چه کار مهمی دارند، مهم­تر از نگاه کردن به صورت سیدالشهداء؟

تا دم آخر به جوابم رسیدم. دیدم کار مهمش این بود که هی دست شکسته را لرزان بالا می­آورد، می­گفت: «الهی اسئلک بابی و شوقه الیّ» به شوقی که پدرم به دیدار من دارد، «و بعلی بن ابیطالب و حُزنه عَلیّ» و به حق شوهرم علی و غصه­های او. آن حزنی که «و اما حزنی فَسَرمَد.»

«و بالحسن و بُکائه علَیّ» و به حق حسن و گریه­های او.

«و بالحسین و کآبته علَیّ.» کآبه یعنی گریه­هایی که آقازاده­های کم سن و سال می­کنند، هق­ هق می­کنند، نفس قطع می­شود، با سر آستین اشک را پاک می­کنند.

(حضرت سکینه می­فرماید: بابام از کنار نهر علقمه که داشت می­آمد، کآبه می­کرد. یعنی با سر آستین اشکش را پاک می­کرد.)

حضرت زهرا می­فرمایند: خدایا به هق هق حسینم.

«و بالفاطمیات تحسرهم علَیّ.» به زینب و ام کلثومم و آه حسرتشان وقتی که می­آیند جای خالی مادر را می­بینند.

خب چی؟ دم آخر این همه قسم چه می­خواهند بگویند؟ «اَن تغفر للعُصاۀ شیعۀ علی بن ابی طالب!» خدایا، قسم­ت می­دهم که گنه­کاران از شیعیان علی بن ابی طالب علیه السلام را بیامرزی.

چه چیزی باعث شده است که من الان آمده­ام زیر خیمه­ی عزای رحمت الله الواسعه نشسته­ام؟ مادرش دم آخر با پهلوی شکسته برای من دعا کرده است.

مادرت داد به من درس حسین جان گفتن / فاطمه یاد به من داد که نوکر باشم.

امشب می­خواهیم درِ خانه­ی تک تک حضرات آل الله را بزنیم. می­خواهیم از همه­ی کریمان گدایی کنیم. می­خواهیم معدن الرحمه را بفهمیم. بدانیم رحمت الله الواسعه یعنی چه.

می­خواهیم وقتی از این در، بیرون رفتیم، بگوییم یا صاحب الزمان، ما توقع داریم. ما از آقایی شما، از مهربانی شما، از بزرگی شما، توقع داریم. پررویی است؛ عیب ندارد. ما متوقع شده­ایم.

معاویه به مرد شامی که ناصبی هم بود، گفت پاشو برو مدینه، یک پیغام دارم به حسن بن علی بگو. به او جسارت کن. هرچی دلت می­خواهد در روی­اش بگو. حسن بن علی هیچ کاری با تو ندارد. این مرد آمد خانه­ی امام حسن. جسارت­هایش را کرد. هر چی از دهنش درآمد، جلوی امام حسن به امیرالمومنین گفت. بلند شد بیرون برود، چند نفر به امام حسین خبر داده بودند که یک مرد شامی آمده پیش برادرتان. امام حسین در ورودی خانه که رسید، مرد شامی داشت خارج می­شد. امام حسین مچ دستش را گرفتند. گفتند بگو ببینم جلوی برادرم امام حسن چه می­گفتی؟ به خدا دستت را رها نمی­کنم تا بگویی. در همین سر و صداها امام مجتبی آمدند.

_ چه شده؟

_  قسم خوردم تا نگوید چه گفته، دستش را رها نمی­کنم.

_ قسم خوردی برادرم. ای مرد شامی بگو. تو در پناه منی. بگو چه گفتی.

حرفایش را تکرار می­کرد و گریه می­کرد. می­گفت آقا غلط کردم. افتاد به پای امام مجتبی. حضرت بلندش کردند. گفتند امشب در این شهر غریبی. جایی نداری استراحت کنی. اگر پول نداری، به تو می­دهم.

در مهربانی حجت بن الحسن طمع کنید.

ای کریمی که از خزانه­ی غیب / گبر و ترسا وظیفه­خور داری

دوستان را کجا کنی محروم / تو که با دشمنان نظر داری.

وقتی ارباب ما خسته بود، خیلی هم خسته بود، خدا می­داند آن لحظه­ای که صورت روی صورت جوانش گذاشت، چقدر از او توان گرفت. خدا می­داند خجالتی که از رباب کشید، چقدر جانش را از تنش بیرون کشید. با این همه خستگی، در گودال افتاده است، ولی کفتارهای بی­شرف می­ترسند به ارباب ما نزدیک شوند. عمر سعد داشت می­چرخید. قبل از اینکه آن مسیحی را بفرستد، به یک نفر که تا حالا هم فقط سیاهی لشکر بوده است، گفت این پول را بگیر، برو سریع کار حسین را تمام کن. قبول کرد. پولش هم خوب بود، گرفت. شمشیر را برداشت. رفت در گودال. آقای خسته­ی ما به او گفت جای تو جهنم نیست. تو باید در بهشت کنار خودم باشی. افتاد روی زمین. گفت داری جان می­دهی هنوز فکر قیامت مرا می­کنی؟ انقدر مهربانی؟ آقا شما تا دم آخر به فکر منی؟ ای قربان مهربانی­ات یا رحمت الله الواسعه! غلط کردم آمدم سر از تنت جدا کنم. الان می­روم سر عمر سعد را جدا می­کنم.

روبروی عمر سعد آمد. گفت دلت می­آید این حسین مهربان را بکشی؟ شمشیر کشید، رفت سر عمر سعد را جدا کند، به او حمله کردند. داد می­زد که اگر تاکنون روبروی حسین بودم، نگاه او در گودی قتلگاه دست مرا هم گرفت. شد جزء کسانی که «وَ عَلَى الاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِک!»

شخصی بود به نام عمرو بن حُریث. پادشاه خراسان بود. به هر کدام از افسران ارشد حکومتی­اش که می­توانستند هزار سوار برایش آماده کنند، یک گرز طلا می­داد. یک روز صد و بیست افسر ارشد حکومتی آمدند، گفتند گرز طلای ما را بده. هر کدام از ما هزار سوار برایت آماده کردیم. ایستاد به سان دیدن. صد و بیست هزار لشکر داشتند جلوی او رژه می­رفتند. او هم سوار بر اسب. یک دفعه دیدند حالش متغیر شد، از بالای اسب خودش را روی زمین انداخت. انقدر بر سر خودش خاک ریخت که از هوش رفت. دفعه­ی دوم، سوم… تکرار می­کرد.

شب که به قصرش برگشت، خادمی داشت که به او مقرب بود. پرسید تو امروز باید خوشحال می­شدی، صد و بیست هزار نفر لشکر در اختیار تو هستند. چرا خودت را روی زمین انداختی؟ گفت همین که دیدم این لشکرها دارند جلویم رژه می­روند، گفتم کاش من کربلا بودم، با اینها کنار سیدالشهداء می­رفتم، وقتی می­گفت «هل من ناصر ینصرنی» می­گفتم من هستم آقا!

عمرو بن حُریث چند روز بعد از دنیا رفت. می­گویند در عالم خواب دیدم چه نعمتی دارد. پرسیدم جایگاه تو برای چیست؟ گفت اربابم آمد، گفت دلت برای منِ حسین شکست؟ هرچه دیگران از من طلب داشتند، ارباب گفت طلبش با خودم. خودم طلبت را صاف می­کنم.

ما یک عمر است دلمان برایت شکسته یا اباعبدالله!

یک کسی بود اهل بلخ. هرسال از بلخ می­آمد پیش امام سجاد. سوغات می­گرفت، دست پر می­آمد. یک سال زنش گفت پیش امام سجاد می­روی، حضرت هوایت را دارند؟ گفت زن خجالت بکش. همین که اجازه می­دهند درِ خانه­اش را نگاه کنیم، ما بدهکارش هستیم. بدان این حرفی که زدی، امام یک لحظه از حال ما غافل نیست. الان حرف تو را شنید.

چند روز بعد مرد بلخی راه افتاد. می­گوید به مدینه که رسیدم، درِ خانه­ی حضرت را زدم. حضرت سر سفره بودند، فرمودند بیا، اهلا و سهلا. کنار امامش نشست به غذا خوردن. غذا که تمام شد، حضرت سجاد یک تشتی آوردند با یک اِبریق. گفتند من آب می­ریزم، تو دستت را بشوی. گفتم آقا خدا نیاورد چنین روزی را. من آب می­ریزم، شما آب را متبرک کنید با دستتان. آب می­ریختم، یک سوم تشت، آب شد. فرمودند بلخی چی می­بینی؟ گفتم آب. گفتند نگاه کن. گفتم زمرد سبز اعلا! دوباره آب ریختم. دو سوم تشت پر شد.

_ چه می­بینی؟

_ آب. زیر آن، زمرد.

_ دقت کن.

_ زیر زمرد، یاقوت اعلاست! دوباره آب در تشت پر شد.

_ چه می­بینی؟

_ آب. یاقوت. زمرد.

_ دقت کن.

_ درّ ناب اعلا می­بینم!

حضرت فرمودند اینها را ببر از طرف من به همسرت بده. بگو ما از حال شما غافل نیستیم. قدمی برای ما بردارید، ما جبران می­کنیم. می­گوید برگشتم بلخ. به همسرم گفتم دیدی بهت گفتم آقا هر لحظه ما را می­بینند؟ دیدی چطور خجالت­زده شدم؟ گفت چرا؟ گفتم حضرت اینها را فرستادند. گفت من باید امسال بیایم دور این آقا بگردم که انقدر مهربان است. این زن آمد، در مسیر از دنیا رفت. کفنش کردند. دفنش کردند.

(حالا کسی باورش بشود یا نشود، دنیا پر از عجایب است و هیچ کاری ندارد خدا بخواهد اختیار عالم و آدم را به دست حجت الله بدهد.)

می­گوید آمدم نزد امام سجاد. حضرت گفتند تسلیت می­گویم، همسرت از دنیا رفته است. گفتم بله. آقا فرمودند می­خواهی او را ببینی؟ گفتم بله، ولی از دنیا رفته است. فرمودند دلت می­خواهد زنده­اش کنم؟

(یکی از اسامی امام زمان این است: زنده­کننده­ی دل­های مرده. آقا ما دلمان مرده است. دلمان می­خواهد شما دل ما را زنده کنید یا بن الحسن.)

امام سجاد دعا کردند: خدایا این زن را زنده کن.

فرمودند برو در را باز کن. همسرت پشت در است. باز کردم. الله اکبر!

دیدم زنم با چشم گریان دارد می­گوید فقط می­خواهم آقا را ببینم. انقدر مهربان است. در عالم برزخ هر کجا که معطل می­شدم، می­گفتند ردش کنید، او سفارش شده­ی علی بن الحسین است.

تمام محبت­های ما محبت به همسر، فرزند، مال، تمام محبت­ها به حبّ النفس برمی­گردد. آدم خودش را بیشتر از همه چیز دوست دارد. چقدر خودت را دوست داری؟

امام باقر علیه السلام فرمودند: «إِنِّا أَرْحَمُ بِکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُم» ما از خودتان بیشتر شما را دوست داریم!

ابوبصیر می­گوید همسایه­ای داشتم، لات الوات! شب تا به صبح، مشغول عرق­خوری و رقص و آواز. از آن طرف مال حرام. یک روز سینه­ام تنگ شد. رفتم، در زدم، گفتم بس است دیگر. داری می­میری. تا این حرف را بهش زدم، بغض کرد، گفت خودم هم دیگر از دست خودم خسته شدم، ولی تا خرخره در لجن گناه فرو رفتم. نه راه پس دارم، نه راه پیش.

گفتم غصه نخور. راه داری. گفت چه راهی؟ گفتم حجت الله!

امروز امیرِ درِ این خانه امام صادق است! من می­روم به امامم، امام صادق می­گویم برایت یک کاری کنند. از کوفه آمد به مدینه، پیش حضرت صادق علیه السلام، گفت آقاجان، ماجرا این است. حضرت فرمودند برو به او بگو مال حرام را پس بده. توبه کن. من خودم ضمانت می­کنم بیایم دستت را بگیرم، به بهشت ببرم.

آمدم به او گفتم. فکری کرد، گفت چشم. هرچه مال حرام داشت، پس داد. حتی لباس برایش نمانده بود و من از لباس خودم به او دادم. چند روزی گذشت. مریض شد. دم احتضار رسید. یک لحظه چشمانش را باز کرد. رو کرد به من، گفت ابابصیر، جاء مولای و مولاک. امام­ت آمد. «قد دخلتُ جنۀ عدنٍ و عقی لی الاله عن سیئات.»

بلند شدم، آمدم محضر امام صادق. حضرت فرمودند دیدی از او دستگیری کردم؟

مهربانی یعنی اینکه موسی بن جعفر سلام الله علیه در زندان بودند، زن بدکاره رفت موسی بن جعفر سلام الله علیهما را شکنجه روحی بدهد. یک روز بعد از اینکه زن رفت، سِندی بن شاهک در را باز می­کند، می­بیند زن روی زمین افتاده است به گریه کردن، الهی عفوک عفوک عفوک.

چه شد؟ گفت یک لحظه جلوه­ای کرد، فهمیدم که تمام عالم در دست اوست.

پیش امام رضا آمد، گفت یا امام رضا، التماس دعا. حضرت فرمودند فکر کردی من دعایت نمی­کنم؟ یک فکری کرد گفت نه، دعایم می­کنید. حضرت گفتند فکر کردی چطور دعایت می­کنم؟ گفت شب و روز می­گویید: «اللهم اغفر للمومنین و المومنات.» برای همه محبین­تان، منم جزء آنها هستم.

فرمودند: نه، اصلا اینطور فکر نکن. مگر نمی­دانی شب و روزی نیست، مگر نامه­ی اعمال تک­تک شما به من عرضه می­شود. آن موقع که می­خوانم گناهی کردید، گریه می­کنم، برایتان استغفار می­کنم. اگر دلم را شاد کنید، می­گویم خدایا دلش را شاد کن، دل امامش را شاد کرد.

ای عزاداران، عرض کردم اینکه سیدالشهداء به کربلا رفتند، دستور خدا بود. اما مهم­ترین اثر حرکت امام حسین این بود: «لِیَستَنقِذَ عِبادَکَ مِنَ الجَهالَه.» مردم از جهالت نجات پیدا کنند.

جهالت این است که آدم امامش را نشناسد. دنیای بدون معرفت الامام، عین حماقت است. عین جهل است. بفهمم یا نفهمم.

لذا باید در صفات ائمه­ی اطهار علیهم صلوات الله تفحص کرد. بفهمیم اینها چه کسانی هستند. چند بار خواندیم: معدن الرحمه؟ شما معدن بخشش هستید. معدن مهربانی هستید.

یک کسی در مقام رأس الحسین مصر داشت عبادت می­کرد. می­گوید دیدم یک آقایی آمد، گفت می­خواهی تو را به کوفه ببرم؟ گفتم می­شود؟ گفتند بله که می­شود. به خودم آمدم، دیدم کوفه هستم.

گفت می­خواهی تو را مکه ببرم؟ می­خواهی تو را مدینه ببرم؟ حالا می­خواهی برگردیم؟ همه جا رفتیم، برگشتیم. متعجب بودم چه کسی بود.

سال بعد دوباره همان آقا آمدند. برویم کوفه؟ برویم مکه؟ برویم مدینه؟ برگردیم؟ دستش را گرفتم، گفتم شما چه کسی هستید؟ فرمودند: انا جواد الائمه! دیدم در مقام رأس الحسین داری گریه می­کنی. خودم آمدم کمکت. خودم آمدم دستت را بگیرم، به مکه ببرم، به مدینه ببرم.

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن / که خواجه خود روش بنده­پروری داند.

مزد چیست؟ ما تا خرخره در قرض امام حسین هستیم.

آمد به محضر امام هادی (یا در بعضی از روایات هست نامه نوشت به محضر حضرت.)

(روایتی که همه­ی شما شنیدید، اما امشب بیاییم باور کنیم. امشب بیاییم در اوج روضه­ی روضه­خوان، به این روایت عمل کنیم.)

گفت آقا، دلم می­گیرد، چه­کار کنم؟ چطور با خدا هرجا هستم مناجات می­کنم، می­خواهم با شما هم مناجات کنم. فرمودند: «حَرّک شفتَیک.» لبت را تکان بده، اسم ما را بیاور، کنار تو حاضر می­شویم، «یأتیک الجواب.» پاسخ تو را می­دهیم. ان­شاءالله.

یک کسی بود به نام علی بن نارمَش. وحشی بود. کان مِن اشدّ النواصب. او را به زندان امام عسکری فرستادند، گفتند هیچ محدودیتی برایت نیست. هر سبکی که توانستی امام عسکری را عذاب و شکنجه کن. فلم یَزل عنده الا یوما؛ یک روز بیشتر نگذشت، آمدند در را باز کردند، دیدند «هو واضع خَدّه علی رِجل الامام علیه السلام.»

علی بن نارمَش، صورت گذاشته کف پای امام عسکری سلام الله علیه، می­گوید سیدی و مولای!

آمده بود جسارت کند، اما رحمت امام او را در برگرفت.

وقتی که می­گوییم یا رحمت الله الواسعه، یعنی فقط من خودم را در مسیر وزش این باد قرار بدهم.

امام زمانِ من و شما (که آنچه خوبان همه دارند، تو یک جا داری) مگر نگفت: «اِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ»؟ مگر نگفت: «بی یدْفَعُ اللهُ الْبَلاءَ عَنْ شیعتی»؟ به وسیله­ی ماست که بلا از شما دور می­شود.

از رحمت امام حسین بگویم. با اینکه تمام اهل بیت، معدن الرحمه هستند، ولی خدا در قرآن، مخصوص به امام حسین می­گوید: «کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِه» ذیل این آیه­ا­­ی که: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَآمِنُوا بِرَسُولِهِ یُؤْتِکُمْ کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ.» (حدید/۲۸)

امام صادق علیه السلام فرمودند: «کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِه» یعنی جدّ ما حسین سلام الله علیه.

در مسیری که سیدالشهداء می­آمدند، از مکه بیست و پنج منزل بود تا به کربلا برسند. منزل سوم به نام تنعیم است. یک­سری خراج یمن بود، مال حرام، که از مردم غصب کرده بودند، داشت می­رفت دست یزید بدهند. امام حسین جلوی این اموال را گرفتند. اموال را ضبط کردند.

ساربان، کسی که دارد اینها را می­برد که نباید ضرر کند. امام حسین فرمودند نمی­خواهم از کار بی­کار شوی. بیا همراه من باش، تا مقصدی که می­رویم من همه شترهایت را کرایه می­کنم. اسمش «اَسلم بن بَجدل کلبی» بود. امام حسین می­خواستند یک پولی به جیبش برود. روزی هم که به کربلا رسیدند، امام حسین پولش را دادند، اما وقتی که خواست بگیرد، انگشتر امام، توجهش را جلب کرد و… .

من که بابم علی به وقت نماز / داد انگشتری به اهل نیاز… .

ماند تا عصر عاشورا، رفت آن انگشتری را که می­خواست و آن جسارت را کرد.

شب اول ماه محرم به جایی به نام شراف رسیدند. امام حسین علیه السلام فرمودند هرچه مشک دارید، پر از آب کنید. حجاج بن مسروق گفت شترها سخت حرکت می­کنند، انقدر آب هم نیاز نیست. شما دستور بدهید، روی چشم، ولی این همه آب چرا؟

برای چی حضرت آن همه آب جمع کردند؟ چون دشمنش تشنه است!

همین­طور که آمدند، روز اول ماه محرم رسید. حضرت سکینه سلام الله علیها می­فرماید یکی از سخت­ترین روزها برای ما روز اول ماه محرم بود.

حجاج بن مسروق فریاد زد الله اکبر! همه گفتند وقت نماز نیست. چرا الله اکبر می­گوید؟ گفت آقا تا حالا اینجا نخلستان ندیده بودم، اما جلو نخلستان است. حضرت فرمودند نگاه کن، نخلستان نیست. اینها سرنیزه­هایی است که دارند به ما نزدیک می­شوند.

تا حالا کسی جلوی این خانواده داد نزده است. جلوی زینب کبری داد زدند، اما جلوی رقیه­ی سه ساله تا حالا کسی داد نزده است.

گفت: این دختران من که بیابان ندیده­اند / در عمر خویش، خار مغیلان ندیده­اند.

آمدند سمت چپ مسیر، دیدند لشکر حر تلو تلو زنان رسید. امام حسین فرمودند فهمیدی گفتم آب را برای چی جمع کنید؟ اینها تشنه هستند. در بیابان گرفتار شدند.

جانم به فدات یا اباعبدالله / کشتی نجات یا اباعبدالله.

یک خبیثی است به نام «علی بن طعان محاربی». امام حسین به او فرمودند: «اَنِخ الرّاویَه».

اهل مدینه به مشک می­گویند راویه؛ اهل کوفه به شترِ آبکشی می­گویند راویه. او منظور امام را نفهمید. خیلی کودن بود. حضرت خودشان درِ مشک را باز کردند، با دست خودشان به تک تک اینها آب دادند. آب را کنار لب علی بن طعان محاربی گذاشتند. وقتی که خورد، سیراب شد و از مرگ نجات پیدا کرد، یک نگاهی به امام حسین کرد. همه گفتند یک روز می­خواهد جبران کند.

رسید کنار گودی قتلگاه، هی آب را روی زمین می­ریخت، می­گفت حسین از تشنگی جان بده! از این آب به تو نخواهم داد!

گفتگوهایی که منتقل شد، همه­ی اینها بماند. یک جمله عرض کنم. قرار بر این شد که نه مسیر کوفه، نه مسیر مدینه و مکه، بلکه یک مسیر سومی را انتخاب کنند. اینها روز اول ماه محرم است تا اینکه حرّ از ابن زیاد کسب تکلیف کند. همین که خواست کسب تکلیف کند، برود و برگردد، چند ساعتی طول کشید. شب در مسیر یک جایی اتراق کردند.

در «ریاض الشهاده» که به شهادت مرحوم مامقانی و صاحب روضات، بهترین کتاب مقتل است، می­نویسد: نصف شب حرّ به خیمه امام حسین آمد، گفت آقا من همه­ی سربازها را خواباندم. آقاجان، همین الان فرار کنید بروید. سیدالشهداء فرمودند جمع کنید راه بیفتیم برویم. راه افتادند. نزدیکی­های صبح دیدند هر کاری می­کنند ذوالجناح حرکت نمی­کند. سابقه نداشت این اسب از دستور سیدالشهداء سرپیچی کند.

(یکی اینجا بود که اسب یک­دفعه ایستاد، یکی هم کنار نهر علقمه، وقتی که داشت می­رفت کنار نعش برادر، دیدند این اسب ایستاد. ذوالجناح راه بیفت، برو! دیدند دارد با سر اشاره می­کند. نگاه کردند دیدند دست­های اباالفضل روی زمین افتاده است.)

شش تا مرکب عوض کردند. اسم اینجا چیست؟ وادیِ طف، غاضریه، نینوا، شاطئ الفرات. اسم آخر؟ قیل هذا کربلاء. و قال الحسین علیه السلام: اعوذ بالله من الکرب و البلاء.

بار بگشایید، اینجا کربلاست. می­گوید تا امام حسین علیه السلام از مرکب پیاده شدند، گرد و غباری وزیدن گرفت. زینب کبری یک لحظه پرده را کنار زدند، دیدند وای! صورت برادر خاک­آلود است. گفت دورت بگردم حسینم، صورتت را خاک­آلود نبینم.

أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریب! أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیب!

حجاج بن مسروق پرسید کدام خیمه را بزنیم؟ فرمودند از همه خسته­تر خواهرم زینب است. اول خیمه­ی فخر المخدّرات را بزنید.

رکاب، پای اباالفضل العباس، قاسم یک طرف، علی اکبر سلام الله علیهم اجمعین یک طرف. با احتیاط لاله­ی ما را پیاده کن / عباس جان، سه ساله­ی ما را پیاده کن / با احتیاط بار حرم را زمین گذار / زانو بزن وقار حرم را زمین گذار.

حجاج بن مسروق گفت ایها الکِرام! یعنی ناموس­دارها، باغیرت­ها، سرتان را پایین بیندازید، چشم­هایتان را هم ببندید، زینب کبری می­خواهد اجلالِ نزول کند.

نوشته­اند تا زینب کبری پایش را روی زمین گذاشت، گفت وای برادرم، اسم این سرزمین چیست؟

گفت خواهرم همان جایی که دم آخر مادرم فاطمه گفت.

گفت برادر، یک سوال دارم. پدرم امیرالمومنین در تمام جنگ­ها می­گفتند خیمه­ها را روی بلندی بزنید. چرا شما می­گویی خیمه­ها را در گودی و جای پست بزنید؟

فرمودند خواهرم زینب، پدرم یقین داشت پیروز می­شود، اما در این جنگ، حسینِ تو کشته خواهد شد.

«فلطمت زینب علی وجهها». فقط شنید و لطمه زد!

شنیدن کی بود مانند دیدن؟

زینب کبری گفت داداش، می­شود تا رسیدیم جمع شویم با همه­ی زنان برایت گریه کنیم و روضه بخوانیم؟

فرمودند عیب ندارد. تمام زنان در یک خیمه جمع شدند. امام حسین فرمودند خودم برایتان می­خوانم: هاهنا مقتلُ رجالنا! یعنی زینب، اینجا مردهای ما را می­کُشند.

هاهنا َمذبح اطفالنا! اینجا اطفال ما را ذبح می­کنند. دیدند حضرت رباب علی اصغر را به سینه چسباند.

یک چیزی گفتند دیدند اباالفضل العباس بلند شد ایستاد. گفت هاهنا تُسبی نساءنا! اینجا زنان ما را اسیر می­کنند.

رحم الله من نادی یا حسین!

ای دست­گیر مردم بی­دست و پا حسین!

اللهم عجّل لولیک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *