دهه اول محرم ۱۴۴۵_تهران (شب ششم)

  • داعیاً الی الله، از صفات امام علیه السلام
  • شب ششم محرم ۱۴۴۵
    • تهران _ مرداد۱۴۰۲

دهه اول محرم 1445_ تهران

استاد اوجی شیرازی

شب ششم: 

_ داعیاً إلیَ الله: از صفات امام علیه السلام

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

صلی الله علیک یا رسول الله و علی اهل بیتک المظلومین المعصومین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین.

اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً و تمتعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

حجت حق، ولی عصر و زمان/ با تو مستغنی­ام ز کون و مکان

تا تو هستی انیس روز و شبم/ چه نیازی به صحبت دگران

جان به قربان خال هاشمی­ات/ رخ تو ماه و ابروی تو کمان

درد من را فقط تو می­دانی/ من همه دردم و تویی درمان

به علی و به فاطمه سوگند/ دوستت دارم ای امام زمان.

یا بن الحسن! یا بن الحسن!

أَلسَّلامُ عَلَى الْمَظْلُومِ بِلا ناصِر! أَلسَّلامُ عَلَی الْمُحْتَسِبِ الصّابِر!

یا رَحْمَهَ اللهِ الْوَاسِعَه و یا بابَ نَجاۀِ الاُمّۀ، حبیبی یا حسین!

یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاکَ شَاهِدًا وَ مُبَشِّرًا وَ نَذِیرًا * وَ دَاعِیًا إِلَى اللهِ بِإِذْنِهِ وَسِرَاجًا مُنِیراً. (احزاب/۴۵و۴۶)

خدا به آبروی امیرالمومنین، فرج امام زمان را برساند.

اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

نسألک اللهم بروح علی بن ابیطالب علیهماالسلام الذی لم یشرک بالله طرفه عینٍ ان تعجّل فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین، صلواتی تقدیم کنید. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

خداوند متعال صفاتی را برای پیغمبرش در قرآن بیان می­کند که شاهد، مبشّر و نذیر است. لکن آن چیزی که امشب عرض ماست این عبارت است: «وَ دَاعِیًا إِلَى اللهِ بِإِذْنِه» دعوت کننده به سوی خدا و به اذن خدا.

همین کلمه «بإذنه» می­تواند موضوعی باشد برای جلسات مختلف، لکن در توضیح این عبارت به همین روایت اکتفا می­کنم که امیرالمومنین سلام الله علیه به کمیل فرمودند: «یا کمیل، مُؤْمِنٌ تَقِیٌّ لَکَانَ فِی دُعَائِهِ إِلَى الله.» یک انسان مومن با تقوا، انسان خوب، هدفش چیست؟ که «یدعوا الی الله.» مردم را به خدا دعوت کند.

اما از طریقی که می­خواهد مردم را به خدا دعوت کند، یک طریق من­درآوردی است؟ کما اینکه امروز می­بینیم بسیاری از مکاتب عرفانی شاید بخواهند دست شما را در دست خدا بگذارند، اما با ذکر مگو و سرّ جلی و خفی و چیزهایی که اصلاً نه بویی از وحی دارد، نه از خدا دارد و نه از پیغمبران خدا دارد.

آدم خوبی است، هدفش هم خوب است، اما این راهی که دارد از آن استفاده می­کند در دعوت مردم به سمت خدا، راهی نیست که امام فرمودند. نظیرش سقیفه بنی­ساعده است. می­دانید که اصل سقیفه بنی­ساعده در دفاع از امیرالمومنین تشکیل شد. چه کسی تشکیل داد؟ قیس بن سعد بن عباده و سعد بن عباده که هر دو آدم خوبی بودند، دیدند که مهاجرین می­خواهند کودتا کنند. انصار را جمع کردند، جلسه­ای در سقیفه تشکیل دادند که ما باید حکومت را دست بگیریم تا امیرالمومنین از غسل و کفن پیغمبر فارغ شوند، بعد بیاییم کار را به دست امیرالمومنین بدهیم.

لکن چرا با امیرالمومنین مشورت نکردید؟ شاید هدف خوب بود، اما طریقی که خواستند از آن استفاده کنند، طریقی نبود که مورد رضایت امام باشد.

حضرت فرمودند: «لَکَانَ فی دُعَائهِ إِلَى الله مُخْطِئاً أوْ مُصِیباً.» به خدا قسم که خطا خواهند کرد. به خدا قسم که خودشان را به دردسر می­اندازند، شیعیان ما را هم به دردسر می­اندازند.

آن صفتی که پیغمبر خدا دارد و در زیارت هم می­خوانیم: «السلام علیک یا داعیَ الله و ربّانی آیاته» یعنی ائمه علیهم السلام دعوت کننده به سوی خدا هستند.

عرض ما در این شب­ها این بود که هر شب صفتی از صفات امام که در زیارات و روایات هست را بررسی می­کنیم و این هم در امتداد حرکت سیدالشهداست؛ چرا که «وَ بَذَلَ مُهجَتَهُ فیکَ لِیَستَنقِذَ عِبادَکَ مِنَ الجَهالَهِ وَ حَیرَهِ الضَّلالَه.»

جهالت این است که «مَنْ ماتَ وَ لَمْ یَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ ماتَ مَیْتَهً جاهِلِیَّهً.»

امام زمان من کیست؟ پیغمبر کیست؟ ائمه چه کسانی هستند؟ «داعیاً الی الله.» دعوت کننده به سوی خدا.

شاید کسی فکر کند اهل بیت فقط آدرس می­دهند، پس خودشان موضوعیت ندارند. یعنی دست مرا می­گیرند، در دست خدا می­گذارند، والسلام، فی امان الله. نه، این­طور نیست.

آمد به محضر امام صادق علیه السلام، گفت مگر خدا رضا دارد؟ مگر خدا سَخَط دارد؟ امروز خوشحال شود، فردا ناراحت شود. امروز از یکی راضی شود، فردا بر شخصی غضب کند. امام صادق علیه السلام فرمودند: « تَعَالَی اللهُ عَنْ ذَلِکَ عُلُوّاً کَبِیراً.» خداوند چنین نیست «لاَ یُحَسُّ وَ لاَ یُجَسُّ وَ لاَ یُدْرَکُ بِالْحَوَاسِّ اَلْخَمْسِ کلَّ ما تَوَهّمتُم فتوهّمتُمُ الله غیره.» گفت پس منظور از رضایت خدا چیست؟

فرمودند: خدا بندگانی را خلق کرده است که ما باشیم، رضایت ما، رضایت خداست. سخط و نارضایتی ما، نارضایتی خداست.

لذا در زیارت جامعه و در زیارت پنجم امیرالمومنین می­خوانیم: «یَا وَلِیَّ اللهِ إِنَّ بَیْنِی وَ بَیْنَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ ذُنُوباً لاَ یَأْتِی عَلَیْهَا إِلاَّ رِضَاکُمْ.» خدا از من راضی نمی­شود، مگر شما راضی شوید. «فَبِحَقِّ مَنِ ائْتَمَنَکُمْ عَلَی سِرِّهِ وَ اسْتَرْعَاکُمْ أَمْرَ خَلْقِهِ وَ قَرَنَ طَاعَتَکُمْ بِطَاعَتِهِ ‏لَمَّا اسْتَوْهَبْتُمْ ذُنُوبِی وَ کُنْتُمْ شُفَعَائِی.»

حجج الهی هرجا که باشند، هدایتگرند، حتی اگر در پرده غیبت باشند.

عرض چیست؟ «داعیاً الی الله» دعوت کننده به سوی خدا.

جنگی بود، حدوداً سال ششم یا هفتم از هجرت پیغمبر اکرم که رسول خدا، امیرالمومنین علیه السلام و بسیاری از مردهای مدینه از شهر خارج شده بودند. وجود مبارک سیدالشهداء سلام الله علیه، سه، چهار سالشان بود. از خانه خارج شدند، تفرّجی کنند. صبح رفتند، نزدیک­های عصر شد، هیچ خبری از امام حسین علیه السلام نشد. حضرت زهرا سلام الله علیها هفتاد بار چادر عصمت بر سر کردند، (حالا شما بگو هفتاد بار عدد کثرت است، عیبی ندارد، اما روایت این است که هفتاد مرتبه چادر عصمت بر سر کردند) تا مسجد رسول خدا، کوچه­ها را دنبال سیدالشهداء گشتند. مردی هم نبود که به او بگویند دنبال سیدالشهداء بگردد. برگشتند خانه، لاجرم گفتند عزیز دلم، حسنم، تو برو بگرد، ببین برادرت امام حسین کجا هستند.

امام مجتبی علیه السلام در کوچه و برزن، خارج شهر، در باغ­های اطراف می­رفتند و فریاد می­زدند «یا حسین بن علی این انت یا اخی؟ کاد قلب اُمّنا ان یحترق.» قلب مادرمان دارد می­سوزد، کجایی برادر؟ همین­طور صدا می­زدند تا اینکه خداوند متعال، آهویی را مأمور کرد که برو به اذن خدا به سخن در بیا و به امام حسن بگو که صالح بن رقعه یهودی برادرت را دزدیده است، به خانه­اش برده است. و راه بیفت امام حسن را با خودت ببر تا جلوی درب خانه صالح بن رقعه که هم یهودی است، هم دزد است آن هم امام دزد.

امام مجتبی آمدند درِ خانه را زدند. یهودی آمد دم در. فرمودند برو بگو برادرم بیاید. گفت مگر برادرت خانه من است؟ فرمودند برو بگو بیاید. من می­دانم برادرم اینجاست و الا می­روم می­گویم مادرم طوری نفرینتان کند که یک یهودی روی زمین نماند. و الا وقتی که پدرم برگشت می­گویم دست به قبضه­ی ذوالفقار بزند، یک یهودی روی زمین نماند و الا به جدّم رسول خدا می­گویم که شما را نفرین کند.

صالح از شیرین زبانی امام مجتبی خوشش آمد. گفت بگو ببینم مادر شما کیست؟

گفت: «أمی بنت محمد المصطفی قلادۀ الصفوه و درّه صدف العصمه و غرّه جمال العلم و الحکمه و هی نقطه دائره المناقب و المفاخر و لمعه من أنوار المآثر، وجودها من تفاحه الجنه و کتب الله فی صحیفتها عِتقَ عصاه الأمه، انسیه الحوراء، البتول العذراء سیدۀ النساء صدیقۀ الکبری، فاطمۀ الزهراء سلام الله علیها.»

یهودی روی زمین نشست، گفت آفرین، بگو ببینم پدر شما کیست؟

گفت: «إن أبی أسد الله الغالب قرۀ العین الضارب بالسّیفین و الطّاعن بالرمحین و المصلّی مع النبی فی القبلتین و المفدی نفسه لسیّد الثقلین أبو الحسن و الحسین، امیرالمومنین، علی بن أبی طالب سلام الله علیه.»

گفت آفرین آقازاده. بگو ببینم جدّ شما کیست؟

گفت: «جدّی درّه من صدف الجلیل، و ثمره من شجره إبراهیم الخلیل، الکوکب الدری و النور المضیء، من مصباح التبجیل المعلقه فی عرش الجلیل سیّد الکونین و رسول الثقلین و نظام الدّارین و فخر العالمین و مقتدی الحرمین و إمام المشرقین و المغربین و جدّ الحسنین، أنا الحسن و أخی الحسین.»

اشک از چشم­های یهودی سرازیر شد. گفت الهی من دور خودت و پدر و جدّ و مادرت بگردم. می­شود اول من مسلمان شوم، بعد برادرتان را بیاورم؟ امام مجتبی فرمودند بگو اشهد ان لا اله الا الله. مسلمان شد. امام حسین را با احترام آورد. دو طَبق از هدایا بر سر آقازاده­ها گذاشت، گفت تشریف ببرید خانه، فقط سلام مرا به مادرتان برسانید، بگویید صالح بن رقعه تا دیروز بغض شما را داشت، یهودی بود، اما امروز غلام حلقه به گوش شماست. اگر ممکن است حلالم کنید.

فردا خودش آمد، هفتاد یهودی همراه خودش آورد درِ خانه حضرت زهرا. امام مجتبی دم در آمدند، گفت آقا اگر می­شود اینها هم می­خواهند مسلمان شوند. مسلمان شدند. صالح گفت پیغامم را به مادر رساندید؟ گفتند پیغام تو را رساندم، مادرم فرمودند من می­بخشمت، اما حسین فقط مال من نیست. حسین، مال علی بن ابی طالب است. باید علی ببخشد.

امیرالمومنین از سفر تشریف آوردند. آمد با سرافکندگی و خجالت گفت یا امیرالمومنین، یا ذاالکرم، یا امام المتقین، یا ذالنّعَم! آقا، من خطا کردم، می­دانم غلط کردم، می­شود مرا ببخشید؟ مولا فرمودند می­بخشم، اما حسین فقط مال من نیست. حسین مال پیغمبر است.

با شرمساری آمد از محضر رسول خدا عذرخواهی کرد. پیغمبر فرمودند من بخشیدم، اما حسین مال من نیست. حسین مال خداست. خدا باید تو را ببخشد. راه افتاد، رفت توی بیابان­ها. هفده روز صورتش روی خاک، سرافکنده، شرمسار، «تَوْبَهَ عَبْدٍ ذَلِیلٍ خَاضِعٍ فَقِیر» گریه می­کرد.

بعد از هفده روز جبرئیل آمد گفت خدا تو را بخشید، از برکت دعای حسین بخشید.

فکر نکنی خودت گریه کردی، امام حسین ضمانتت را کردند.

چون فرصت من محدود است، فقط مورد، مورد عرض می­کنم که بدانیم دعوت کننده به خدا یعنی چی. بعد عرضه بداریم یا صاحب الزمان، این بود این حکایت من و تو/ که همه دردم و تویی درمان.

آقا اگر که من در این بلوای آخرالزمان هستم، در این سرگردانی آخرالزمان هستم، شما دعوت کننده به سوی خدا هستید. شما دستگیر هستید. شما کهف الحصین هستید. شما غِیاثُ الْمُضْطَرِّ الْمُسْتَکِین هستید.

عبدالله بن عامر یهودی بود، یک دختر کور فلج داشت. از شام آمده بود، طبیب به طبیب، شهر به شهر و کوی به کوی، هرجا طبیبی بود، امید داشت که او بتواند دختر کور فلج مادرزادش را مداوا کند. همه هم می­گفتند این مادرزاد است، راه مداوا ندارد. آخرش رسیده بود مدینه، خسته، بیرون شهر، زیر درختی نشسته، پا دراز، دختر هم دراز کشیده بود، سر روی پای پدر؛ سلمان داشت رد می­شد. (سلمان ریش سفید بود، وقتی از دنیا رفت ۳۵۰ سالش بود.)

عبدالله بن عامر گفت پیرمرد، بیا این دختر من پنج سالش است، از وقتی به دنیا آمده است، من دنبال طبیب هستم. امروز دیگر عهد کردم پیش هیچ طبیبی نروم. گفتم آخرین تیرم را هم بزنم. من در کتاب­های مقدس خوانده­ام که دعای پیرمرد محاسن سفید، مستجاب است. من محاسن سفیدتر از تو ندیدم. تو پیری، دعا کن که خدا دخترم را شفا بده. داد داد، نداد دیگر ناامید می­شوم.

سلمان گفت پیش هر طبیبی رفتی؟ گفت رفتم، دیگر هم نمی­روم.

گفت نه، هنوز یک طبیب مانده است. پرسید چه طبیبی؟ گفت آقای من، امیرالمومنین علی بن ابی طالب. گفت حرفش را هم نزن. دیگر نمی­خواهم. گفت بیا برویم. من یقین دارم شفا گرفته برمی­گردی. لکن عهد کن اگر که خدا دخترت را به برکت امیرالمومنین شفا داد، مسلمان شوی. گفت بله که مسلمان می­شوم. راه افتادند، آمدند درِ خانه امیرالمومنین علیه السلام. در زدند، مولا آمدند دم در. سلمان چی شده؟ این آقا کیست؟ این دختر کیست؟ گفت آقا مریض است، آمده شفا بگیرد. فرمودند عجب! مریض آوردی. حسین بابا بیا مریض آمده است، شفا می­خواهد. ارباب عوالم تشریف آوردند، انگشت مبارک را در ظرف آبی زدند، روی این دختر پاشیدند. دختر کور فلج مادرزاد گفت بابا دارم می­بینم. روی پای خودش ایستاد. حالی بود، گریه بود. مردم مدینه جمع شدند، اشک می­ریختند.

عبدالله بن عامر مسلمان شد. گفت در دلم عهد کرده بودم نه تنها مسلمان شوم، بلکه دخترم را بگذارم یک سال کنیزی امیرالمومنین را کند. مولا فرمودند ما کنیز نمی­خواهیم. یک دختر داریم، همسن دختر خودت است. اگر دلت می­خواهد او را بگذار، دخترم به دخترت دین را یاد بدهد. اسم دخترت چیست؟ گفت هند. فرمود اسم دخترم زینب است. گفت می­روم شام، سال دیگر برمی­گردم. رفت.

از برکت اعجاز سیدالشهداء، رحمت الله الواسعه، کفلَین من رحمته، خانواده­اش هم مسلمان شدند. سال بعد آمد، دختر را ببرد، مگر دختر از زینب کبری جدا می­شد؟ مولا فرمودند بابایت آمده است، منتظرت است. بی­بی فرمودند برو ان­شاءالله باز هم همدیگر را می­بینیم. کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران.

پنجاه سال از این ماجرا گذشت؛ تا درب را روی اسیران باز کردند، اول سخن با ناسزا آغاز کردند. الهی دق کنم برایت یا اباعبدالله. در شام دیدند برخلاف کوفه، یک زنی آمده است، دارد با احترام نان و گردو و خرما بین اسرا پخش می­کند. بی­بی فرمودند بر ما صدقه حرام است. گفت صدقه نیست. نذر است. محبوبم را گم کرده­ام، دنبالش می­گردم. اهل مدینه بود، بی­نظیر بود. خانه­شان در کوچه بنی­هاشم بود. بی­بی فرمودند اسمش زینب نبود؟ گفت چرا، مگر او را می­شناسی؟ گفت خودمم. گفت نه بانو، شما که زینب نیستی. علامت زینبم این بود که از حسینش جدا نمی­شد. اگر تو زینبی، پس کو حسینت؟ اگر تو زینبی کو نور عینت؟ گفت هند، روی نیزه را نگاه کن، این حسین من است. «هادیاً الی الله! داعیاً الی الله.»

  • دامنه داعیاً الی الله بودن تا کجاست؟

رفیق عمر سعد، اسمش کامل بود. عمر سعد برای کشتن امام حسین، آمد با کامل مشورت کند. کامل گفت غلط می­کنی بخواهی امام حسین را بکشی. من با پدرت در یک سفر تجاری می­رفتم، از یک راهبی در طول سفر شنیدم که گفت در کتاب­های مقدس خوانده­ام که قومی که از جفا و ز بیداد دم زنند/ در کربلا به قصد شه دین قدم زنند/ بر عضو عضو پیکر او زخم روی زخم/ آن قوم نابه­کار ز روی ستم زنند/ لعنت بر آن کسان که شد از تیغشان قتیل/ نور دو چشم ساقی تسنیم و سلسبیل.

اگر تو بخواهی جلوی امام حسین بایستی، من جلوی تو می­ایستم. کامل توی کوچه­ها راه افتاد، می­گفت ایها الناس نروید با امام حسین بجنگید. او امام است. او حجت الله است. رفیق عمر سعد بود، اما امام حسین دست او را گرفتند. عمر سعد، زبان کامل را از دهانش بیرون کشید، گردنش را زد. دم آخر با محبت سیدالشهداء علیه السلام از دنیا رفت.

مگر در مسیری که حضرت به سمت کربلا می­آمدند، دست وهب را نگرفتند؟ مگر دست زهیر را نگرفتند؟ فکر کردی چرا علی اصغرش را روی دست گرفت؟ دو نفر از خوارج، ابوالحُتوف و حارث با دیدن حضرت علی اصغر، با دیدن تلظّی او هدایت شدند.

وقتی که در گودی قتلگاه افتاده بود، عمر سعد به کسی از سپاهش گفت تو از صبح نه شمشیر زدی، نه نیزه. الان برو کار امام حسین را تمام کن. آمد توی گودال، امام حسین برگشت به او گفت حیف توست. تو باید در بهشت کنار خودم باشی. دستش را گرفتند، شد «وَ عَلَى الاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِک.»

بعد آن نصرانی را فرستاد که امام حسین با چشم زخمی گفتند جای تو گودی قتلگاه نیست. تو باید یار من باشی. تو باید در بهشت کنار من باشی. گفت آقا می­شود مسلمان شوم؟ ارباب ما تکه تکه شده بود، ولی گفت بگو اشهد ان لا اله الا الله. دستگیری کرد.

فرمایش امام است در جلد ۴۴ بحارالانوار که کار که تمام شد، سر مبارک را هم بردند، یک پرنده­ای داشت پرواز می­کرد، رد می­شد، دید که یک پیکری « مُلْقَاهٌ علَی وجهه»، الهی دق کنیم برایت که «زوّاره وحوش القفار.» پرنده آمد بالش را در خون سیدالشهداء زد، گریه می­کرد، می­گفت «قتل الحسین بکربلاء عطشانا» پرواز می­کرد.

باید چه کند؟ از طرفی می­تواند بالش را باز کند، سایه بیاندازد؛ اما این آقا کف بیابان افتاده است، باید پیغام کربلا را به مدینه ببرد که یا رسول الله پسری داشتی چه شد؟

خون علَقه می­بندد؛ مگر می­شود خون تازه باشد؟ خون حجت الله با من و شما فرق می­کند. مگر سر روی نیزه قرآن می­خوانَد؟ سر امام فرق می­کند.

آمد مدینه، کنار قبر پیغمبر جوری ناله کرد، همه گفتند گریه­ی این پرنده طبیعی نیست. به خارج شهر رفت، یک جایی، در باغی روی شاخه­ای نشست. یک دختر یهودی بود، جذامی بود، کور بود، فلج بود، طوری بود که دیگر خانواده­اش هم گفته بودند از شهر برود. بابایش او را برده بود در باغی گذاشته بود. گاهی وقت­ها می­رفت به این دختر سر می­زد.

اگر بی­کس شدم «یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَه.» اگر تنها شدم «یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَه.» «الإمام الأَنیس الرَّفیق.»

بیایید در زندگی تکیه­مان بر حجت بن الحسن باشد. دختر کورِ جذامیِ فلجِ خانواده پس زده­ای که هیچ­کس او را نمی­خرد، سر بریده­ی حسین از کربلا او را می­خرد.

این پرنده آمد، روی شاخه­ای نشست که این دختر زیر شاخه افتاده است. کسی هم نیست این دختر فلج را بلند کند. یک قطره خون سیدالشهداء سلام الله علیه روی بدن این دختر افتاد. فلج بود، شفا گرفت. کور بود، بینا شد. جذامش برطرف شد. چهره­اش زیبا شد. ولی متحیر، چرا این پرنده انقدر ناله می­کند؟

توی باغ می­دوید. صبح پدرش آمد، گفت دختر، اینجا یک دختر فلج ندیدی؟ گفت بابا، حق داری نشناسی. خودمم!

(رقیه­اش هم توی خرابه گفت بابا، خودت گفتی شبیه مادرم باش. من عین زهرا مادرت آزار دیدم.)

یهودی پرنده را قسم داد که بگو که هستی. این خون، خون کیست. پرنده به سخن درآمد، گفت این خون حسین است. یهودی مسلمان شد. خانواده­اش مسلمان شدند.

یا داعیَ الله! یعنی اینکه یک قطره­ی خون او هم دعوت کننده به سوی خداست و پیکر افتاده در گودال به فکر هدایت خانواده یهودی مدینه است.

در مسیری که آل الله را می­بردند، ماجرای دیر راهب را شنیدید. راهب بود، اما وقتی دید از سر، نور بلند است، مسلمان شد. سه تا ماجرای دیر راهب داریم. چون در این مسیر، دیرها بنا کرده بودند. در ماجرای مباهله، عمر، نصارا را بیرون کرد. اینها آمدند در این مسیرها دیر بنا کردند. نصرانی آمد گفت چرا این سر انقدر نورانی است؟ سر کیست؟ گفتند سر حسین است. گفت در مباهله یک نفر بغل پیغمبر چسبیده بود. همان است؟ گفتند همان است. دوید، سر را بغل کرد، گفت چی­کار می­توانم کنم؟ لب باز شد، گفت بگو اشهد ان لا اله الا الله. مسلمان شد. شمشیر کشید. گفت مگر من مرده باشم که دست بچه­هایش را با زنجیر ببندید، در بیابان­ها ببرید. شد ناصر الحسین سلام الله علیه.

وقتی سر بریده می­تواند هدایت کند، امام در پرده غیبت نمی­تواند دست بگیرد؟

به حرّان که رسیدند، یحیی خزایی آمده بود جسارت کند، وقتی قرآن خواندن سر مبارک را دید، تلنگر خورد، هدایت شد. شد شهید در راه سیدالشهداء علیه السلام. ناصبی بود، اما دست او را هم گرفتند.

سیدالشهدا سلام الله علیه یک کنیزی دارند، خیلی غریب است. اسم این بزرگوار، شیرین است. شیرین، اسم فارسی است. کنیز حضرت شهربانو بودند. آن موقعی که عمر آمد مقنعه­ی حضرت شهربانو را بالا بزند، شیرین آمد، نگذاشت، گفت سیاه باد روزگار هرمز. بعد از اینکه حضرت شهربانو از دنیا رفتند، شیرین در خانه امام حسین ماند. حضرت فرمودند تو آزادی. گفت لا والله، از همان روز که در بند توام، آزادم. می­خواهم کنیز شما باشم. عدالت مولا را در زمان خودش دید. کرامت امام مجتبی را دید. کربلا بود، صحنه­ها را دید. مصائب کربلا را دید.

اسرای آل الله به یک جایی رسیدند به نام معموره. شب ماندند. یک لحظه نگاه کرد، دید بدن بچه­ها از سرما دارد می­لرزد، دندان­ها به­هم می­خورد. گرسنه، پوست به استخوان چسبیده، تشنه، این بیشرف­ها هم مست کردند، انگار نه انگار. گفت چی­کار کنم؟ رو کرد به عقیله بنی­هاشم، گفت بالای این تپه چراغ­هایی روشن است. گمان می­کنم آبادی باشد. اجازه می­دهید بروم آنجا لباسی، غذایی، آبی دست و پا کنم بیاورم؟

بی­بی فرمودند شیرین، هرطور راحتی. از تپه بالا رفت، رسید در آبادی، دید دیوار دارد، در هم بسته است و نمی­تواند وارد شود. آمد ناامید برگردد، یکی از پشت در صدا زد شیرین، خودتی؟ گفت خودمم. تو کی هستی؟ در را باز کرد، گفت اسمم عزیز بن هارون است. من یهودی­ام، تاجر هستم. امشب حضرت موسی را در خواب دیدم. دیدم پریشان موی، خاک­آلود، گفتم چه شده است؟ گفت نمی­دانی الان پایین این تپه چه کسانی هستند.

چگونه حال زمین و زمان خراب نباشد/ عیال شاه زمین و زمان، خرابه­نشین شد.

گفتم چی کار می­توانم کنم؟ گفت می­روی پشت دروازه، یک بانویی است که کنیز این خاندان است. اسمش شیرین است. صدا کن، کمک کن. بچه­هایش سردشان است.

(موسی آمده است می­گوید رقیه سردش است.)

لباس، غذا، آب، همه چیز برداشت، پول هم آورد، به سربازهای حرام­زاده­ها داد که کاری نداشته باشند. زینب کبری او را دعا کردند. امام سجاد فرمودند خوش آمدی! گفت آقا، قبل از هر چیز بگویید من چطور باید مسلمان شوم، دور شما بگردم؟ هدایت شد. مسلمان شد. گفت اجازه می­دهید دست به قبضه شمشیر بزنم؟ فرمودند نه، شیرین یک عمر امانت ما بود که او را به عقد تو در بیاوریم. وصلت سر گرفت. خطبه عقدشان را امام سجاد علیه السلام همان شب خواندند. دست شیرین را گرفت، با خودش برد، یک قدری که دور شدند، امام سجاد صدا زدند: شیرین به بچه­هایت بگو که ما را مظلومانه کشتند.

وای در شام بلا! پیرمرد ناصبی آمد فحش بدهد، امام سجاد علیه السلام فرمودند به ما فحش نده، ما مصداق آیه تطهیر هستیم. دید سر از روی نیزه دارد قرآن می­خواند، گفت غلط کردم، لعنت بر یزید! شروع کرد فحاشی به یزید. یزید دستور داد گردنش را بزنید. دم آخر داد زد به امام سجاد گفت آقا یک عمر گناه کردم، ناصبی بودم، بخشیده می­شوم؟ حضرت فرمودند خودم شفاعتت را می­کنم، بخشیده می­شوی.

مجلس یزید ملعون میمون­باز حرام­زاده، یک بار نبود، هر روز مجلس تشکیل می­داد.

(روز اول گفت پدر جان، بیش از این قرآن نخوان/ اینجا پر از نامحرم است/ شب بیا پیشم خرابه/ نزد من قرآن بخوان.)

یزید همه را دعوت کرده بود، از روم و همه­جا که بیایید ببینید من پیروز شدم.

(بیچاره! پیروز شدی؟ رسوا شدی، رسوا شدی!)

تا یزید چوبش را بالا برد، یک یهودی بلند شد گفت چرا دارد قرآن می­خواند؟ این سر، سر کیست؟ گفتند سر حسین سلام الله علیه است. گفت من با داوود، هفتاد پشت فاصله دارم. راه که می­روم، یهودی­ها خاک پایم را روی چشمشان می­گذارند. بعد تو سر نوه­ی پیغمبرتان را بریدی؟ دارد قرآن می­خواند، یک تلنگر بهت نمی­خورد؟

یزید آمد چوب را بزند، دوید، سر را کشید، به سینه چسباند، گفت سر بریده! دست مرا هم بگیر، هدایتم کن.

لب ترک خورده باز شد، گفت بگو اشهد ان لا اله الا الله.

«داعیاً الی الله» است. کارش هدایت است. خورشید پشت ابر باشد، اگر درخت نموی دارد، از برکت همین خورشید پشت ابر است. اگر نور است، از برکت اوست. تو بگو یا بن الحسن، نیمه شبی، بلند شو بگو یا اباصالح المهدی ادرکنی، وسط روضه بگو یا صاحب الزمان، اگر دستگیری نکرد، اگر کمک نکرد. او کهف است! او پناه است!

روز بعد دوباره جلسه تشکیل شد. وقتی زینب کبری وارد شد، بدن یزید شروع کرد به لرزیدن. زینب کبری یک جمله فرمود: «والله مَا رَأَیْتُإِلَّا جَمِیلاً.» یک مسیحی آنجا بود، گفت این بانو کیست؟ یزید گفت کاری نداشته باش. دستور داد میز شطرنج را بگذارید.

(امام رضا فرمودند چشمتان به آب­جو و شطرنج افتاد، یزید را لعن کنید.)

شروع کرد با این مسیحی شطرنج بازی کردن، مسیحی گفت یک صدایی دارد می­آید. گفت ولش کن. گفت از زیر این کرسی که رویش شطرنج هست، دارد صدا می­آید. یزید گفت ول کن.

مسیحی یک­دفعه کرسی را برداشت، دید وای! یک تشت است که در آن سر بریده است. گفت سر کیست؟ گفت سر برادر همین که گفت «والله مَا رَأَیْتُإِلَّا جَمِیلاً.» گفت لعنت بر تو و خانواده­ات! ماجرای کلیسای حافِر را شنیدی؟ گفت نشنیدم.

گفت در یک جزیره­ای بین چین و هند، یک کلیساست. در این کلیسا یک سُم الاغ حضرت عیسی است. هر سال مسیحی­ها می­روند زیارتش، شفا می­گیرند. از سُم الاغ عیسی! بعد شما نوه­ی پیغمبرتان را کشتید؟ چقدر خبیثی! رو کرد به عقیله بنی هاشم، گفت یک عمر در لجن­زار گناه زندگی کردم. راهی دارم؟ زینب کبری فرمودند برادرم رحمت الله الواسعه است. بگو اشهد ان لا اله الا الله. مسلمان شد، یزید گردنش را زد.

انقدر امام حسین هدایت کردند و انقدر یزید کشت که قیصر روم وزیرش را فرستاد، گفت برو ببین ماجرا چیست. هر روز دارد جلساتی می­گذارد، هر روز دارد رومی­ها را می­کشد، علت چیست.

وزیر قیصر روم آمد، گفت ماجرا چیست؟ دیگر یزید نقره داغ شده بود، قصه را نمی­گفت. گفت هیچی، یک اتفاقی افتاده است، اینها هم حرف زیادی زدند، گردنشان را زدم. گفت قیصر روم گفته است باید گزارش بیاوری. اگر گزارش نبرم، جنگ می­شود. گفت یک قصه­ای بود، نوه­ی پیغمبر ما خروج کرد، ما او را کشتیم.

گفت نوه­ی پیغمبرتان را کشتید؟ گفت آره. پرسید حسین یا حسن؟ گفت حسن را پدرم کشت، حسین را من کشتم.

دیدند وزیر قیصر نشست، توی سرش می­زد، ریشش را می­کَند. گفت تو دیگر چرا؟ تو نه سر بریده دیدی، نه مخدّرات را دیدی. گفت بیچاره! من تقیه می­کردم. من مسلمانم. جوان بودم، تجارت می­کردم، به مدینه رفتم، گفتم می­خواهم بروم پیش پیغمبر مسلمان­ها، او را ببینم، از سر کنجکاوی. هدیه چی ببرم؟ گفتند عطر دوست دارد. عطر خریداری کردم، محضر رسول خدا بردم، فرمودند هدیه­ات را قبول می­کنم، اگر مسلمان شوی. گفتم حباً و کرامۀً. یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم. چرا مسلمان نشوم. یک آقازاده­ای روی پای پیغمبر بود، به من می­گفت بگو اشهد ان لا اله الا الله. تا می­گفتم، پیغمبر آقازاده­اش را می­بوسید. جمله بعدی دیدم سرش را بلند کرد، زیر گلویش را بوسید، هق هق گریه کرد. گفتم هق هق چرا؟ فرمودند تو خواهی فهمید که چرا دارم زیر گلوی او را می­بوسم. یک عمر برایم سوال بود. الان فهمیدم.

من چند روز در مدینه ماندم، به هوای پیغمبر. یک روز در مسجد کنار رسول خدا نشسته بودم، همین حسینی که افتخار می­کنی خودت او را کشتی، حسنی که می­بالی بابای بی­پدرت کشته است، خط نوشته بودند. نزد پیغمبر آمدند گفتند یا جدّاه! یا رسول الله! شما قضاوت کنید خط کدام یک از ما قشنگ­تر است. پیغمبر نگاه کردند، چی بگویم؟ دل کی بشکند؟ گفتند می­شود بروید پدرتان قضاوت کند؟ آمدند پیش مولا. مولا فکر کردند بگویم حسن، بگویم حسین، چی بگویم؟ فرمودند می­شود بروید مادرتان قضاوت کند؟ می­گوید برایم جالب شد. به سلمان گفتم برو آخر قضیه را ببین، برایم بگو که حضرت زهرا چی­کار می­کنند. سلمان آمد، گفت فهمیدی چی شد؟ گفتم نه. گفت حضرت زهرا نمی­خواستند دل کسی شکسته شود، گردنبندشان را پاره کردند، گفتند این را پدرم به من داده است، هفت تا دانه دارد. هر کدام بیشتر دانه­ها را برداشت، خط او بهتر است. گردنبند که پاره شد، دانه­ها پخش شد. سه دانه امام حسن برداشت، سه دانه امام حسین. آمدند هر دو بروند دانه هفتم را بردارند، خدا گفت جبرییل برو با شه­پرت بزن دانه هفتم را نصف کن! نصف حسن، نصف حسین. خدا نمیتواند دل شکستگی حسین را ببیند. خدا نخواست دل حسین شکسته شود، تو سرش را بریدی؟ داغ جوان روی دلش گذاشتی؟

«داعیاً الی الله.» دعوت کننده به سوی خدا. تا کجا؟

هر قدمی که برداشت، برای هدایت بود. چرا در کربلا عروسی گرفت؟ چون برای هدایت آمده است. چون در آن زمان رسم بود، اگر جنگی بین طرفین اتفاق می­افتاد، یک طرف وصلتی، ازدواجی سر می­داد، در بعضی از جنگ­ها که طرفشان آدم حسابی بود، می­گفتند ما شش ماه جنگ را به تاخیر می­اندازیم.

دنبال بهانه است که دستگیری کند.

یک موقع برای خودت است، تا می­آید بگوید بابا بروم میدان؟ می­گویی علی اکبر برو. یک موقع امانت برادرت است، آن هم امانتی که می­گفت نگاه به قاسم می­کنم، یاد برادرم می­افتم. پنج فرزند امام مجتبی علیه السلام در کربلا بودند که چهار نفرشان به شهادت رسیدند. حسن مثنی هم شهید شد، برگشت.

لذا وقتی قاسم بن الحسن آمد، اذن میدان بگیرد، هرچه کرد، حضرت اذن ندادند. آمد به زینب کبری گفت. بی­بی فرمودند همان حرفی که عمویت زده است. زانوی غم بغل گرفت، دستش خورد به بازوبند. یادش آمد سه ساله بودم، بابایم سرفه می­کردند، پاره جگر بالا می­آمد. در همان حال این بازوبند را به بازویم بستند گفتند قاسمم، هر موقع در زندگی­ات بیچاره شدی، بازش کن. من بیچاره نشده بودم، چون با حسین بودم. الان دارم بی­حسین می­شوم. وای! دارم بیچاره می­شوم. باز کرد. قاسمم، «ان رأیت عمّک غریباً وحیداً فی ارض کرب و بلا»، هر موقع دیدی تنها شده است، اگر گفت نرو، بگو بابایم دستور داده است، باید بروم.

خوشحال دوید که حکم ماموریت دارم، عمو.

تا دست خط برادر را دیدند، قاسم را بغل کردند.

(زن، راحت غش می­کند، اما مرد به همین راحتی­ها نه.) نوشته­اند امام حسین علیه السلام، قاسم را بغل گرفتند، «فبکیا حتی غشیا.» انقدر گریه کردند که هر دو بی­هوش روی زمین افتادند.

اینجا کسی غش کند، شما آب می­پاشی به صورتش. الهی دق کنم برایت که به خیمه قحط آب است/ علی اصغر در آغوش رباب است/ عطش بالا گرفته، دل سقا گرفته. شاید قطرات اشک خواهر روی صورت برادر و پسر برادر افتاد. چشم باز کردند، قاسمم «هذه وصیۀ من ابیک» قبول کردم و «عندی وصیۀ اخری.» گفته قاسمم را داماد کن.

پنج دلیل دارد عروسی قاسم که شاید سال گذشته گفته­ام. در کتب انبیای گذشته هم آمده است. وقتی پیشگویی می­کردند، به داماد کربلا اشاره کردند. اما آی مردم! کجا دیدید عروسی انقدر غریبانه که پدر عروس تازه داغ جوان دیده است، لب­ها ترک خورده، تشنه، اصلا گویی عروسی پسر عمو و دختر عمو در این خانواده خیلی دوام ندارد. در مدینه هم گفت علی جان، ۹ ساله بودم آمدم در خانه­ی تو/ تو شمع من بودی و من پروانه تو.

خطبه عقد را خواندند، دست­ها را در دست هم گذاشتند. «وَ جَعَلَ بَیْنَهما مَوَدَّهً وَ رَحْمَهً.» فرمودند بروید بیرون. تا همه رفتند، «نادی منادا من َجیش عمر سعد، هل من مبارز من َجیش الحسین؟» انگار حسین بی­کس شده است، دست زبیده را رها کرد، مگر من مرده­ام که پدرت بی­کس باشد؟

_ قاسم نرو!

_ روز مرگم باشد بگویند حسین بی­کس است.

گفت یک یادگاری از خودت بگذار. آستینش را پاره کرد، به زبیده خاتون داد. آمد سوار بر مرکب، چنان با عجله، زرهی اندازه­اش نبود، امام حسین عمامه رو باز کردند، کفن کردند بر پیکر قاسم بن الحسن.

دیدید روی سر عروس نقل می­ریزند؟ نوشته­اند تا قاسم سوار مرکب شد، دیدند زبیده دارد خاک بر سرش می­ریزد.

«فبرز الی القتال فکان یرتجز و یقول قال إن تَنکرونی فأنا ابن الحسن/ سبط النَّبی المصطفی المؤتَمن/ هـذا حسینٌ کالاسیر المُرتَهن.»

اَزرق شامی و هفت پسرش را به درک واصل کرد. «و قتل علی عطشه ثمانین فارسا.» هشتاد نفر را به درک واصل کرد. عمرو بن سعد ازدی گفت: «عَلَیَّ آثَامُ الْعَرَب.» گناه عرب گردنم باشد، اگر داغش را به دل مادرش نگذارم.

از هر طرف محاصره­اش کردند. یکی با نیزه می­زند…

آی گل طوفان سواری وای بر من/ به میدان ره سپاری وای بر من

علی اکبر که جوشن داشت آن شد/ تو که جوشن نداری وای بر من.

صدا زد عمو، افتادم از پشت فَرَس. فقط همین را بگویم که تا امام حسین رسیدند، دیدند پیکر قاسم زیر دست و پای اسب… .

رحم الله من نادی یا حسین!

اللهم عجّل لولیک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *