دهه اول محرم ۱۴۴۵_تهران (شب دهم)

  • شب عاشورا محرم ۱۴۴۵
    • تهران _ مرداد۱۴۰۲

دهه اول محرم 1445_ تهران

استاد اوجی شیرازی

شب عاشورا

_ اهمیت ویژه نیکی به پدر و مادر

_ رابطه عجیب بین حضرت صدیقه کبری و سیدالشهداء علیهما السلام

 

 

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

صلی الله علیک یا رسول الله و علی اهل بیتک المظلومین المعصومین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین.

اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً و تمتعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

تو رو به اضطرار زینب، آقا بیا، آقا بیا، آقا بیا

به قلب بی­قرار زینب، آقا بیا، آقا بیا، آقا بیا

به غربت مزار زینب، آقا بیا، آقا بیا، آقا بیا

به مشک پاره­ی علمدار، آقا بیا، آقا بیا، آقا بیا

به طفل تشنه بین گهوار، آقا بیا، آقا بیا، آقا بیا

به مادری که رفته از حال، آقا بیا، آقا بیا

به ردّ خونِ روی مسمار، آقا بیا، آقا بیا، آقا بیا

تو رو به لکنت رقیه/ به زخم صورت رقیه…

یا بن الحسن! یا بن الحسن!

أَلسَّلامُ عَلى مَنْ هُتِکَتْ حُرْمَتُهُ! السَّلاَمُ عَلَى مَنْ أُرِیقَ بِالظُّلْمِ دَمُهُ!

یا رَحْمَهَ اللهِ الْوَاسِعَه و یا بابَ نَجاۀِ الاُمّۀ، حبیبی یا حسین!

وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَیْهِ إِحْسَانًا حَمَلَتْهُ أُمُّهُ کُرْهًا وَ وَضَعَتْهُ کُرْهًا وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا. (احقاف/۱۵)

خدا به آبروی امیرالمومنین، فرج امام زمان را برساند.

اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

نسألک اللهم بروح علی بن ابیطالب علیهماالسلام الذی لم یشرک بالله طرفه عینٍ ان تعجّل فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین، صلواتی تقدیم کنید. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

امام باقر علیه السلام فرمودند: «یَا جَابِرُ، أَ یَکْتَفِی مَنِ انْتَحَلَ التَّشَیُّعَ أَنْ یَقُولَ بِحُبِّنَا أَهْلَ الْبَیْتِ؟» آیا برای شیعه بودن کفایت می­کند که کسی فقط ادعای محبت ما را داشته باشد؟

بعد خودشان فرمودند: «وَ اللهِ مَا شِیعَتُنَا إِلَّا بِالتَّوَاضُعِ وَ التَّخَشُّعِ وَ کَثْرَهِ ذِکْرِ اللهِ وَ الصَّوْمِ وَ الصَّلَاهِ وَ الْبِرِّ بِالْوَالِدَیْنِ وَ التَّعَاهُدِ لِلْجِیرَانِ.» به خدا شیعه ما نیست، مگر کسی که این ویژگی­ها را داشته باشد.. یک به یک شمردند، تا به اینجا رسیدند: «وَ الْبِرِّ بِالْوَالِدَیْنِ.» اگر می­خواهید شیعه ما را بشناسید، اهل بِرِّ به وَالِدَین هستند.

«مَا مِنْ وَلَدٍ بَارٍ یَنْظُرُ إِلَى وَالِدَیْهِ نَظَرَ رَحْمَهٍ إِلاَّ کَانَ لَهُ بِکُلِّ نَظْرَهٍ حِجَّهٌ مَبْرُورَه.» فرمودند هر فرزند خلفی که با مهربانی به پدر یا مادرش نگاه کند، برای هر نگاه، یک حج قبول شده است. گفتم آقا، حتی اگر روزی صد نگاه کند؟ گفتند بله.

آنهایی که پدر و مادرهایشان زنده نیستند، چی؟ فرمودند: «سَیّدُ الأبرارِ یَومَ القِیامَهِ مَن بَرَّ والِدَیهِ بَعدَ مَوتِهِما.» روز قیامت که شود، آقای نیکوکاران کیست؟ کسی که بعد از مرگ پدر و مادر، به آنها نیکی کند.

دعایی است از امام سجاد سلام الله علیه در صحیفه سجادیه، دعای بیست و چهارم. حضرت چنین عرضه می­دارد که بار پروردگارا «اِجْعَلْنِی أَهَابُهُمَا هَیْبَهَ السُّلْطَانِ الْعَسُوف.» چطور کسی از سلطان حساب می­برد؟ من نسبت به پدر و مادرم چنین باشم.

«وَ أَبِرَّهُمَا بِرَّ الْأُمِّ الرَّؤُوفِ» چطور بعضی از مادرها به فرزندانشان زیادی محبت می­کنند؟ من نسبت به پدر و مادرم این­طور باشم.

خدایا خدمت آنها را برای من «أَثْلَجَ لِصَدْرِی مِنْ شَرْبَهِ الظَّمْآن» قرار بده. کسی که تشنه است، نوشیدنی خنکی می­نوشد، چقدر دلش خنک می­شود؟ خدایا نوکری پدر و مادرم را برای قلب من از این هم گواراتر قرار بده.

«الهی أَسْتَقِلَّ بِرّی بِهِمَا وَ اِنْ کَثُرَ» من هر کاری برای آنها کردم، بگویم هیچ کاری نکردم. «وَ أَسْتَکْثِرَ بِرَّهُمَا بِی وَ اِنْ قَلَّ» کوچک­ترین کاری هم آنها برای من کردند، بگویم من مدیون آنها هستم و بسیار برای من کار کردند.

«و لا تنسنی ذکرهما فی ادبار صلواتی وَ فِی إِنىً مِنْ آنَاءِ لَیْلِی، وَ فِی کُلِّ طرفَۀً مِنْ اطرافِ نَهَارِی.» خدایا نرسد نمازی بخوانم، مگر یاد پدر و مادرم نباشم. خدایا شب و روزی نرسد که من دعاگوی پدر و مادرم نباشم.

مگر چه کردند برای ما؟ واسطه تولد ما بودند، انقدر حق گردن ما پیدا کردند. با وجود اینکه خودشان هم دوست داشتند که فرزند داشته باشند.

عرض ما در این شب­ها چه بود؟ این بود که حرکت سیدالشهداء سلام الله علیه صد در صد دستور خداوند است؛ اما حکمت­هایی دارد و مهم­ترین حکمت حرکت سیدالشهداء این است که «لِیَستَنقِذَ عِبادَکَ مِنَ الجَهالَهِ وحَیرَهِ الضَّلالَه.»  مردم از جهالت نجات پیدا کنند.

جهالت چیست؟ «مَنْ ماتَ وَلَمْ یَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ ماتَ مَیْتَهً جاهِلِیَّهً.» کسی که امامش را نشناسد.

هر شب ویژگی­ها و صفاتی از امام زمان عرض کردیم. اینکه اینها کریم هستند و عادتشان احسان است. عابدترین مردمان هستند. معدن رحمت هستند. ذکرُ الله هستند و… .

امشبی را که در آن هستیم، عرض این است که فرمودند: «الإِمامُ الوالِدُ الشَّفیقُ وَ الاُمُّ البَرَّهُ بِالوَلَدِ الصَّغیرِ.» ویژگی امام این است که برای شیعه، عین پدر مهربان است. عین مادر است نسبت به فرزند کوچکش.

فرقش چیست؟ شاید مادر به فرزند بزرگش بگوید هرجا خواستی بروی، برو، شهر دیگری خواستی بری، اهلا و سهلا. اما چشم از بچه کوچکش برنمی­دارد. فرمودند ما نسبت به شیعیانمان این­طور هستیم.

وقتی پدر و مادری که فقط واسطه تولد ما بودند و شاید نیاز هم داشتند به فرزندشان، انقدر حق گردن ما دارند که نشود نمازی بخوانیم، نشود شب و روزی بگذرد، یاد اینها نباشیم، من برای امام زمان باید چی­کار کنم؟ آن آقایی که اگر خلق شدم، به یُمن او بود. اگر روزی می­خورم، به یُمن اوست. اگر دم و بازدمی دارم، به یُمن اوست. هرچه که دارم، از برکت اوست. اگر امشب اینجا نشستم و طعم محبت سیدالشهداء به­مانند حلوای تن­تنانی، دهان و کام و وجود مرا شیرین کرده است، از برکت امام زمان سلام الله علیه است.

برای او چه کار باید کنم؟ چقدر باید یاد او باشم؟

خدایا ما را عاقّ امام زمان قرار نده.

فرمودند: «اربعۀ یَدخُلونَ فی النَّارَ بِغَیْرِ حِسَاب.» چهار گروه هستند که بدون حساب و کتاب وارد جهنم می­شوند. یکی «مَن عَقّ والدیه و لو بلحظه» کسی که حتی یک لحظه عاقّ پدر و مادرش شود.

رسول خدا از کنار قبرستانی رد می­شدند، اصحاب می­گویند دیدیم رنگ مبارک پیغمبر اکرم متغیر شد. سراسیمه در این قبرستان رفتند، سر قبر جوانی ایستادند، به اصحاب گفتند شما می­شنوید آن چیزی را که من می­شنوم؟ گفتند نه، یا رسول الله. فرمودند این جوان در حال سوختن و عذاب شدن است. پای مبارک را به قبر زدند. اینجا حرف اعجاز است. پیغمبر خدا این کار را کردند.

(وای بر ما اگر کشف و شهود و کرامت برای فلان قطب و فلان آقاجون را به ما بگویند، ما باورمان می­شود، اما اگر که بگویند از رسول خدا چنان اعجازی سر زد، بگوییم مگر می­شود؟ بله، عزیز من، می­شود. مگر می­شود یک نطفه مَنی یُمنی، صد کیلو آدم شود، بنشیند اینجا حرف بزند؟ عالم پر از عجایب است.)

رسول خدا پای مبارک را به قبر زدند، قبر شکافته شد. یک جوانی سر از خاک درآورد. جزغاله، آتش گرفته، سوخته، نعره می­زد که یا رسول الله، دستم به دامنتان.

_ چه کردی تو؟ یهودی هستی؟ کافر و بت­پرست هستی؟

_ رویم سیاه، یا رسول الله. من از امت شما هستم. سه وعده نماز پشت سر شما بودم. یا رسول الله، در سه جنگ در رکاب شما شرکت کردم.

_ چرا حالت این­طور است؟

_ یا رسول الله، من عاقّ مادرم هستم.

فرمودند دنبال مادرش بفرستید. مدینه کوچک بود، مادر را آوردند. پیرزن عصازنان آمد. پیغمبر اکرم فرمودند چرا بچه­ات را عاق کردی؟ گفت یا رسول الله، یک روز آمد خانه، همسرش سعایت کرد، خبرچینی کرد، به دروغ گفت مثلاً مادرت مرا اذیت کرده است. این پسر هم عصبانی شد، مرا هل داد. من عقب عقب رفتم، توی تنور افتادم. الان سینه من سوخته است. نه فقط سینه من، که وجودم آتش گرفت، که پسری که با شیره وجودم او را رشد دادم، این­طور با من رفتار کرد. سر بلند کردم گفتم خدایا، جان بچه­ام را بگیر.

این مادر مهربان، اما کار به جایی می­رسد که می­گوید خدایا جان بچه­ام را بگیر. چقدر امام زمان از من خطا دیدند؟ اما باز نیمه شب بلند شدند: «الهی إِنّ شیعَتَنَا قَد فَعَلُوا ذُنُوباً کثِیرهً اتِّکالاً علَی حُبِّنَا.»

پیغمبر فرمودند بیا به­خاطر من از پسرت بگذر. پیرزن سر بلند کرد، گفت خدایا قسمت می­دهم به حق پیغمبرت، که عذاب فرزند مرا دو برابر کنی. عذاب دو برابر شد. پیامبر مهربان است، رحمتٌ للعالمین است، نمی­خواهد که مسلمانی را چنین در عذاب ببیند. گفت سلمان، برو درِ خانه حضرت زهرا سلام الله علیها، بگو یا فاطمه، بیا. علی هم بیاید. حسن و حسین هم بیایند سلام الله علیهم اجمعین. همه آمدند.

حضرت زهرا رو کردند به این پیرزن، گفتند تو سوختی، منم ناآشنا با سوختن نیستم. تو سینه­ات سوخته است، منم روزی سینه سوخته خواهم شد. منم یک روزی پشت در آتش خواهم گرفت. بیا به­خاطر منِ فاطمه زهرا، از پسرت بگذر. سر بلند کرد، گفت خدایا به حق فاطمه زهرا سلام الله علیها عذاب بچه­ام را دو برابر کن. عذاب دو برابر شد.

امیرالمومنین آمدند، گفتند پیرزن به­خاطر منِ علی، من اول مظلوم عالم هستم، به تو ظلم شده است، من می­دانم. به من هم ظلم­ها خواهد شد، ولی بیا به­خاطر منِ علی از پسرت بگذر. گفت خدایا به حرمت علی، به عظمت علی، به آبروی علی، عذاب بچه­ام را دو برابر کن. عذاب دو برابر شد.

امام مجتبی چهار سالشان بود، آمدند، گفتند پیرزن، من هم جگرم از آثار سم می­سوزد. با درد تو ناآشنا نیستم، ولی بیا به­خاطر منِ حسن بن علی بگذر. رو کرد به امام مجتبی، گفت شما برای من عزیزی. نوه پیغمبر هستی، ولی من از بچه­ام نمی­گذرم. خدایا به آبروی نوه پیغمبرت، حسن بن علی، عذاب بچه­ام را دو برابر کن. عذاب دو برابر شد.

کار به سیدالشهداء سلام الله علیه رسید. چادر پیرزن را کشیدند، گفتند به حقِ منِ حسین، تو سینه­ات سوخته است، من خیمه­هایم می­سوزد. دامن بچه­هایم می­سوزد. بیا به­خاطر من از بچه­ات بگذر. پیرزن آمد سر بلند کند، بگوید خدایا به حق حسین عذاب بچه­ام را… ، نشست، امام حسین را بغل کرد، گفت به خدا به­خاطر حسین از بچه­ام گذشتم.

پرسیدند چه شد؟ گفت سر بلند کردم، بگویم خدایا عذاب را دو برابر کن، دیدم که تمام ملائکه سر از صومعه عبادت برداشتند، همه نگران و مضطرب هستند. هاتفی به من گفت که اگر چنین بگویی، تو هم در عذاب فرزندت شریک می­شوی. چون امام حسین بغض کردند. اگر این حرف را بزنی، اشکی از کنار چشم حسین بیاید، عرش خدا به لرزه می­افتد.

با یک قطره اشک سیدالشهداء، عرش خدا به لرزه می­افتد، ببین وقتی بالا سر جوانش آمد…

پیغمبر نشسته بودند، جوانی آمد گفت: «یا رسول الله، ما من عملٍ قبیح الا و انا فَعَلتُ.» هیچ گناهی نبوده است، مگر من انجام دادم. هر گناهی که بوده است، من انجام دادم. یا رسول الله، آمدم شما برای من استغفار کنید. پیغمبر فرمودند: «هل من والدَیک احدٌ حَیٌ؟» پدر یا مادرت زنده هستند؟ عرضه داشت که یا رسول الله، مادرم از دنیا رفته است، ولی پدرم زنده است. رسول خدا فرمودند برو بگو پدرت برایت استغفار و دعا کند. بلند شد برود، پیغمبر آهی کشیدند، فرمودند ای کاش مادرش زنده بود.

فرمودند اگر در نماز مستحبی بودی، پدرت صدایت کرد، نمازت را تمام کن، جواب بده. اما اگر در نماز مستحبی بودی، مادر صدایت کرد، نمازت را قطع کن، جواب مادرت را بده.

«ما حقُ الوالد یا رسول الله؟» حق پدر چیست؟ فرمودند: «اَنْ تُطیعَهُ ما عاشَ» تا زنده هست، اطاعتش کنی.

«ما حَقُّ الوالِدَهِ؟» حق مادر چیست؟ پیغمبر خدا فرمودند: «هیهات، هیهات، لَوْ اَنَّهُ عَدَدَ رَمْلِ عالِجٍ وَ قَطْرِ الْمَطَرِ.» اگر اندازه تمام قطرات باران و ریگ بیابان­ها روی پا بایستی و به مادرت خدمت­گزاری کنی، حق یک روز بارداری او را ادا نکردی.

چرا که، این عشق به ساقیان کوثر/ این عرض ارادتم به حیدر

گر عاشق حضرت رضایم/ از دامن پاک توست مادر

در روضه مرا تو شیر دادی/ با ناد علی مرا بزادی

در خط محبت به زهرا/ کردار تو بوده است هادی

ای مادر پر ز شور و احساس/ ای طعنه زده به دُرّ و الماس

تو دست مرا گذاشتی در/ دستان گره گشای عباس!

چرا اینقدر مهربانی؟ فرمودند جلوه­ای از محبت خدا به بنده­اش، در دل مادر است نسبت به فرزندش.

حالا مادری که اینقدر مهربان است، خدا به یک مادر بگوید “حانیه”. حانیه یعنی چی؟ امام صادق علیه السلام فرمودند: یعنی بسیار مهربان نسبت به فرزندش.

در قرآن آیه­ای است که خدا می­گوید: «وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَیْهِ إِحْسَانًا» ما سفارش کردیم که انسان نسبت به پدر و مادرش احسان کند. بعد خداوند ادامه می­دهد که «حَمَلَتْهُ أُمُّهُ کُرْهًا وَ وَضَعَتْهُ کُرْهًا» (احقاف/۱۵) مادری در ایام بارداری، غصه داشت و ناراحت بود. وقت وضع حمل هم غصه داشت و ناراحت بود.

آمد محضر امام صادق علیه السلام، گفت آقاجان، من معنای این آیه را نمی­فهمم. هر مادری که خدا بخواهد به او بچه بدهد، خوشحال است. هنگامی که بچه­اش به دنیا می­آید، خوشحال است. چرا خدا می­گوید آن مادری که هنگام بارداری، غصه داشت؟ هنگام تولد هم غصه داشت؟

امام صادق علیه السلام فرمودند این آیه در رابطه با مادر ما حضرت زهرا سلام الله علیهاست، وقتی که باردار بر سیدالشهداء بودند.

مگر چه اتفاقی افتاده است؟

پیغمبر به خانه آمدند. دیدند حضرت زهرا در ایام حمل بر سیدالشهداء گریان هستند. پرسیدند فاطمه جان، دخترم چرا گریه می­کنی؟ فرمود پدر جان، این پسری که در شکم من هست، با من حرف می­زند. گفتند خب گریه ندارد، تو هم در شکم مادر بودی، با مادرت حرف می­زدی و به او تسلی می­دادی.

عرض کردند پدر جان، حرف زدن من با حرف زدن این پسر، فرق می­کند. من مادرم را تسلی می­دادم، اما یک روز بلند می­شوم، می­شنوم این پسر دارد می­گوید: انا العطشان، یک روز می­گوید انا العریان، یک روز می­گوید انا الغریب، انا الشهید.

دلائل الامامه می­نویسد: شب زفاف وقتی که، (عقد او در آسمان، مَهرش زمین/ عاقدش خود ذاتِ ربّ العالمین)، حضرت زهرا به خانه امیرالمومنین تشریف آوردند، پیغمبر فرمودند همه بروند، خود رسول الله آمدند چند قدم سمت در خارج شوند، برگشتند، گریه کردند.

­حضرت زهرا گفتند پدر جان چرا گریه می­کنی؟ فرمودند دخترم فاطمه، ثمره ازدواج شما یک حسین خواهد بود که «یُقتَلُ عطشاناً غریباً وحیداً، لا ناصر له و لا مُعین.» سیدۀ النساء گریه­ای کردند.

از همان اول تسلی دل حضرت زهرا چه بود؟

رفقا، شب عاشوراست. فرمودند دخترم فاطمه هیچ­کس نمی­تواند برای خون به ناحق ریخته شده حسین انتقام بگیرد، «الا علی ید المهدی سلام الله علیه.»

هنگام تولد هم گریه بود. بعد از تولد سیدالشهداء، پیغمبر اکرم رد می­شدند، دیدند صدای گریه امام حسین دارد می­آید. چند روزشان بود. سراسیمه وارد خانه شدند گفتند دخترم فاطمه، اُسکُتیه! آرامَش کن.

_ چشم پدرجان، ولی چرا؟ بچه است، گریه می­کند.

_ دخترم فاطمه «لِانّ بُکائه تُؤذینی و تُؤذ الملائکه.» وقتی حسین گریه می­کند «تبکی الجبال و النبات و البحار و الملائکه و الوحش.» تمام عالم با گریه حسین گریه می­کنند.

همه عالم با گریه­اش گریه کردند، ولی لشکر عمر سعد بالای سر جوانش هلهله می­کردند.

چند سالی گذشت. پیغمبر آمدند وارد خانه حضرت زهرا سلام الله علیها شدند، دیدند باز دخترشان گریان هستند.

_ دخترم چرا گریه می­کنی؟ فرمود پدر جان، خواب عجیبی دیدم.

_ چه خوابی دیدی؟

_ خواب دیدم حسن و حسینم از دنیا رفتند.

پیغمبر فرمودند خواب دیدی حسن و حسین از دنیا رفتند، این­طور داری بی­تابی می­کنی؟ «کیف بکِ اِذِ الاکبرُ مُسقیا بالسّم و الاصغرُ مُلَطّخاً بدمه یَتناولهُ السّباع.» کجایی وقتی که گرگ­های درنده به حسین تو حمله می­کنند؟ «فِرقۀ بالسّیوف و فُرقۀ بالرّماح.»

حانیه یعنی مادر مهربان. این مادر مهربان با تمام شکستگی­ها، با تمام دردها، دم آخر، هنگام وداع چه می­گفت؟ یا علی بنشین کنارم/ شد زمان احتضارم.

وصیت حضرت زهرا سلام الله علیها چه بود؟ «وَابْکِنِی یا ابالحسن وَ ابْکِ لِلْیَتَامَی» برایم گریه کن. برای بچه یتیم­هایم هم گریه کن. علی جان، من دارم می­روم، یک گریه­کنِ حسین دارد می­رود. «وَ لَا تَنْسَ قَتِیلَ الْعِدَی بِطَفِّ الْعِرَاقِ.» به جای من هم بنشین برای حسین گریه کن. یادت نرود او غریب است، او شهید است.

وقتی که امیرالمومنین بند کفن حضرت زهرا را بستند، به صورت رسیدند، (می­دانید وقتی که قسمت بالا را می­بندند، دیگر تمام امید عزیزان متوفی قطع می­شود.) گفتند حسنم، حسینم، بیایید با مادر وداع کنید. تا آمدند خودشان را روی سینه مادر انداختند، این مادری که غسلش دادند، کفنش کردند، اما طاقت ندارد، بند کفن باز شد، حسنین را در آغوش گرفتند.

یا امیرالمومنین روحی فداک/ آسمان را دفن کردی زیر خاک. وقتی هم که دفن کردند، باز فرمودند حسینم بیا با مادر وداع کن. این آقازاده هفت سال داشتند. از بالای قبر یک نگاه کردند، دیدند صورت مجروح مادر، روی خاک است، گفتند: «أَسْتَوْدِعُکِ الله وَ أَسْتَرْعِیکِ وَ أَقْرَأُ عَلَیْکِ السَّلاَم وِداعاً یا اُمّاه.» دیدند از داخل قبر، صدا بلند شد: «و علیکَ السلام یا عطشانَ الاُمّ، یا غریبَ الاُمّ، یا عریانَ الاُمّ.» ای تشنه مادر.. ای خسته مادر..

لذا هر کدام از شعرای آل الله که آمدند شعری بخوانند، روضه­ای برای حضرات اهل بیت بخوانند، از این زاویه به ماجرا نگاه کردند.

دعبل آمده روضه بخواند، چه روضه­ای خوانده است؟

«أَفاطِمُ لَوْ خِلْتِ الْحُسَیْنَ مُجَدَّلا / وَ قَدْ ماتَ عَطْشاناً بِشَطِّ فُراتِ

سیف بن عمیره آمده روضه بخواند، از این زاویه نگاه کرده است:

 «لم اَنسِها و سکـــیــنۀٌ و رقیۀٌ/ یَبــکینَه بتأسّفٍ وَ تحسـّرٍ/ یدعون امّهم البتوله فاطمۀ/ دَعوی الحزین الوالحِ المُتحیّر/ یا امّنا هذا لحسین مجدّلا.»

چرا؟ چون نگاه حضرت زهرا به ماجرای کربلا و عاشورا، جگرها را آتش می­زند.

روایت در دار السلام محدث نوری است. صبح علی الطلوع، یک کسی آمد درِ خانه امام سجاد سلام الله علیه را مشت می­کوبید. خادم رفت در را باز کرد، دید یک مسیحی پشت در است. گفت این موقع چی­کار داری؟ گفت بگو آقا بیایند، می­خواهم مسلمان شوم.

_  آخر این موقع؟ مگر چه شده است می­خواهی مسلمان شوی؟

گفت خواب عجیبی دیدم.

_ چه خوابی دیدی؟

گفت خواب دیدم وسط یک بیابانی گم شدم. به خودم آمدم، دیدم خیمه­هایی دارد آتش می­گیرد. از آن طرف یک پیکرهایی «کالاَضاحی علی الرّمال» مثل قربانی روی زمین افتاده­اند. آقا، شما را دیدم که وسط این خیمه­ی نیم­سوخته افتادید. یک بانویی را دیدم که هی می­رود بیرون، می­آید.

از آن ترسم که آتش برفروزد/ میان خیمه بیمارم بسوزد.

امام سجاد همین­طور نگاه می­کردند تا این شخص یک جمله گفت. گفت آقا، دیدم مادری آمد، یک سر بریده را در بغل گرفت، گفت: یومّا.. یومّا..

به اینجا که رسید، دیدم امام سجاد «قامَ علی طولِه» تمام قامت بلند شدند «و نطح الجدار البیت بوجهه، فکسر انفه و شجّ رأسه و سال دمه علی صدره.» با صورت به دیوار زدند، بینی شکست، سر شکست «و خرّ مغشیّا علیه من شده الحزن و البکاء.»

بعد که به هوش آوردند، امام سجاد گفتند دیگر مادرش چه می­کرد و چه می­گفت؟

کتاب نوادر الاخبار می­نویسد شب عاشورا (یعنی امشب) زینب کبری سلام الله علیها می­فرمایند از جلوی درِ خیمه برادرم رد شدم، دیدم یک صدای گریه زنانه جگر پاره­کن از داخل خیمه دارد می­آید. به خودم گفتم کدام یک از مخدّرات است؟ امشب که باید به برادرم تسلی بدهد، دارد گریه می­کند. صدای حضرت رباب نیست، صدای لیلا نیست، ولی صدا آشناست. رفتم، ساعتی بعد برگشتم، دیدم هنوز گریه­ها ادامه دارد. پرده خیمه را کنار زدم، وارد شدم، دیدم مادرم فاطمه زهرا سر حسینش را به سینه چسبانده است.

نگو مگر از دنیا نرفته است؟ مگر امیرالمومنین هنگام تشییع خودشان نبودند؟

بصائر الدرجات بابی دارد در این مسئله که «میّتُنا لم یَمُت.» اینکه «وَ مِنْ وَرَائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ» (مومنون/۱۰۰) ما هم در برزخ، زنده هستیم، اما آن مسأله­ای که «لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ» (آل عمران/۱۶۹)، یک مسئله­ای فوق تمام این مطالب است.

مگر زینب کبری شام عاشورا که می­خواست نماز شب بخواند، ندید یک سواری دارد می­آید؟ مگر نگفت هرکس هستی، سر جایت بایست؟ مگر صدایش بلند نشد که دخترم زینب، من بابایت علی هستم.

دیگر نگویم در گودال که مادرش آمد، چرا دست و پای شمر می­لرزید.

شب عاشوراست، هیچ ضمانتی نیست سال دیگری، روضه­ای، گریه­ای باشیم. شاید زیر خاک، حسرت بخوریم. یا اباعبدالله، افراد دیگری بنشینند، جای ما برایت گریه کنند. فرداشب، هر کاری کردند سر را در فرات شستند، دیدند خشکی لب برطرف نشد. به خولی گفتند می­ترسیم کودتا شود، سر را ببَرند. تو زودتر سر را ببر، به ابن زیاد بده. می­گوید آمد وارد کوفه شد، دید درِ قصر بسته است. چه خاکی بر سرش بریزد این ملعون حرام­زاده؟ بروم خانه. کجای خانه؟ متحیر ماند. در تنور خانه گذاشت. رفت کپه­ی مرگش را گذاشت.

زنش می­گوید نصف شب دیدم یک نوری از تنور خانه به آسمان بلند است. بلند شدم آمدم، دیدم یک مادری دست برد از توی تنور، سر را بلند کرد، به سینه چسباند.

به نازت پروریدم جان مادر/ سرت ببریده دیدم جان مادر/ اگر کشتند چرا آبت ندادند.

دیگر در این مسیر شام نگویم حضرت زهرا چه­ها کرد. حانیه، مادر مهربان!

در ماجرای دیر راهب که اینها فرار کردند، جوانان بعلبک می­خواستند بیایند سرها را بردارند، با احترام دفن کنند، مخدرات را آزاد کنند. لشکر آن ملعون فرار کرد، نصف شب به دیر راهب رسیدند. در زدند، گفتند امشب باید به ما پناه بدهی. گفت دیر من کوچک است. اگر که می­خواهید اسرا از دستتان نروند، اینها داخل حیاط بیایند، سرها را هم در اتاق بگذارید، در را قفل کنید.

می­گوید نصفه شب دیدم از روزنه­های اتاقی که سر هست، یک نوری دارد بیرون می­آید. نگاه کردم دیدم که سقف شکافته است، یک هودجی از آسمان آمده است. صندوق را باز کرد، سر را به سینه چسباند.

آمده­ام پرسشِ حالت کنم/ سرکشی از اهل و عیالت کنم/ به من بگو زینب ناشاد کو/ به من بگو قاسم داماد کو.

در این مسیر تا رفتند و اربعین آمدند، در سه روزی که حضرات آل الله در کربلا بودند، یک یهودی آمد محضر امام سجاد، گفت آقا یک سوال، این کسانی که چهل روز پیش اینجا جنگ شد، کشته شدند، با شما نسبتی دارند؟

حضرت سجاد فرمودند پدرم بود.

گفت آقا، من این اطراف کشاورزی دارم. دیدم سر و صدایی است. آمدم روی این تپه ایستادم.

که صف کشیده به یک سمت، لشکری دیدم/ به جانب دگر اِستاده سروری دیدم/ نشان سروری از آن جناب پیدا بود/ ز قامتش فَرِ پیغمبری هویدا بود.

همین­طور داشتم نگاه می­کردم، دیدم که لشکر حمله کردند «أَحْدَقُوا بِکَ مِنْ کُلّ ِالْجِهات» امام زمان در ناحیه چنین می­گویند که از هر طرف محاصره­ات کرده­اند. «وَ أَنْتَ مُقَدَّمٌ فِى الْهَبَوات» در گرد و غبار جنگ فرو رفته بودی، یک تعبیر دارند لطیف، ولی جگر پاره می­کند، می­گویند عزیزم، حسینم، «أَثْخَنُوک َ بِالْجِراح.» یعنی با شمشیر و نیزه پیکرت را داغ کردند. «قَدْ رَشَحَ لِلْمَوْتِ جَبینُک وَ اخْتَلَفَتْ بِالاِنْقِباضِ وَ الاِنْبِساطِ شِمالُک َ وَ یَمینُک تُدیرُ طَرْفاً خَفِیّاً إِلى رَحْلِک َ وَ بَیْتِک.»  در آن حال من ترسیدم.

(“مرد”  می­گوید من که دیدم به حسین حمله کردند، ترسیدم، فرار کردم. ببین خواهرش چه کشیده است!)

دو سه روزی که گذشت، گفتم دوباره بروم آنجا ببینم چی شد عاقبت اینها..

که ناگهان تنِ افتاده بی­سری دیدم/ به نازِ بالشِ خون، خفته پیکری دیدم/ نبود بر تن او جا، که زخم­ناک نبود/ نبود یک سرِ مو بر تنش که چاک نبود/ به این اراده که پایی به پیش بگذارم/ ز خاک آن تن در خون فتاده بردارم.

گفتم جلو بروم، این پیکرِ به رو افتاده را از زمین بردارم، دفنش کنم.

السلام ای بدن بی­سرِ گرما دیده/ ما ندیدیم، ولی زینب کبری دیده!

نزدیک شدم، شیری آمد، اشاره کرد که من حافظ این بدن هستم. تو کنار برو. می­گوید من پشت تپه­ای رفتم، فقط نگاه می­کردم. دیدم سرزمین کربلا پر از جمعیت شد. اما از آسمان دارند می­آیند. فهمیدم که این آقا یک آدم معمولی نیست.

اینها ملائکه هستند. یک دفعه صدایی بلند شد: «طرّقوا، طرّقوا» راه را باز کنید.

نگاه کردم، دیدم یک بانویی از هودجی پیاده شد، دست به کمر گرفته، کنار گودال آمد، دست زیر پیکر فرزندش برد، لب را روی رگ­های بریده­اش گذاشت.

این در دنیایش است. امشب هم که شب جمعه است، می­دانید چه خبر است.

نشسته فاطمه پایین پای شش گوشه/ هنوز زمزمه دارد که تشنه­ای پسرم؟

دیدم کسی در کتابش که از پرفروش­ترین کتاب­هاست، جسارت کرده است. هر کسی که معروف شد، هر کتابی که معروف شد که ارزش خواندن ندارد. رفقا، ما قال الصادق داریم. قال الباقر داریم.

سَلِ المَصانِعَ رَکباً تَهیمُ فِی الْفَلَواتِ / تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

در کتاب خودش دهان کجی کرده است، حرفی زده است که نستجیر بالله، مگر حضرت زهرا، عبارت بی­ادبانه­اش این است: «مثل ننه­های من و شما هست که هر شب بر حسینش گریه کند؟» وای بر تو باد!

امام صادق علیه السلام فرمودند: هر شب از عرش خدا به قتلگاه حسینش نگاه می­کند «لَتَشهَقُ شَهْقَه» یک ناله­ای می­زند که جگر تمام ملائکه آتش می­گیرد. «ما ِمن ملک فی السماء» هیچ ملکی در آسمان نیست «الا یَبکی رحمۀً لبُکائها» مگر آتش می­گیرد و گریه می­کند برای گریه­ی حضرت زهرا سلام الله علیها.

این که دنیایش است.

روز قیامت هم که می­شود «وَ جَمَعَ الله الخلائق فی المحشر» ندا می­آید حضرت زهرا سلام الله علیها وارد صحرای محشر شدند.

_ حبیبه من، تو فقط لب تر کن.

می­گوید بار پروردگارا می­خواهم حسینم را ببینم که چی سرش آوردند؟

ندا می­آید «اُنظُری الی قلب المحشر.» فاطمه، به قلب محشر نگاه کن.

نگاه می­کند، می­بیند حسینش آمد. چطور؟ سر بریده را در دست گرفته است، از رگ­های بریده خون می­جوشد. ناله­ای می­زند که تمام صحرای محشر از ناله سیدۀ النساء مدهوش می­شوند.

«یا فاطمه قومی الی الطفوفِ/ هذا حسین طعمه السیوفِ/ الارض تبکی و السماء، واویلا/ هذا حسین بالعَراء، واویلا.

رفقا، شیعه­ها، گریه­کن­ها، عزادارهای حجت ابن الحسن، امشب ما آمده­ایم کمک او باشیم. اگر شما در حال طواف هستی، طواف واجب، مومنی کمکی می­خواهد، فرمودند طوافت را قطع کن، برو کمکش کن، برگرد طوافت را ادامه بده.

اعتکاف، روز اول و دوم مستحب، روز سوم واجب است. در روز سومِ واجب، اگر دیدی مومنی نیاز به کمک دارد، فرمودند اعتکافت را قطع کن، روز سومِ واجب برو کمک برادر مومنت کن، برگرد، اعتکافت را ادامه بده.

انقدر کمک به برادر مومن اهمیت دارد. حالا هر چقدر ایمان بیشتر باشد، ارزش این کار بالاتر می­رود.

امام صادق فرمودند «أما تحبّ أن تکون فیمن یُسعد فاطمه سلام الله علیها؟» دلت می­خواهد به حضرت زهرا کمک کنی؟ گفتم من به حضرت زهرا کمک کنم؟ مگر می­شود؟ فرمودند: «نعم. فابک علی الحسین علیه السلام.» بنشین برای سیدالشهداء گریه کن. گریه تو بر امام حسین سلام الله علیه، کمک است به حضرت زهرا، کمک به سیدۀ النساء سلام الله علیهاست.

بعد فرمودند دلت می­خواهد از کسانی باشی که «أما تحبّ أن تکون ممن یصل فاطمۀ الزهرا سلام الله علیها، فَزُر الحسین سلام الله علیه.» برو کربلا به زیارت سیدالشهداء علیه السلام.

هیچ روضه­ای روضه مادر نمی­شود. یا صاحب الزمان، امشب از ناله مادرتان گریه می­کنید. از بی­تابی زینب کبری گریه می­کنید. رفقا، امشب صدقه بگذارید کنار برای امام زمان، قلبش داغ­دار است. نه من اهلیت پیدا کردم که زیر بغل­هایش را بگیرم به او تسلیت بگویم به او تسلی بدهم..

امشب شهادت­نامه عشاق امضا می­شود.

شیخ مفید رحمت الله علیه می­نویسد «لما نَزَلَ الحسین علیه السلام بکربلاء» وقتی آمدند کربلا «کانَ اکثر اصحابه مُلازمۀ له هلال بن نافع» بیش از هر کسی در بین اصحاب، این بزرگوار به امام حسین علیه السلام چسبیده بود. حضرت را رها نمی­کرد.

(از اصحاب سیدالشهداء هم هلال بن نافع، هم نافع بن هلال، به هر دو صورت نام مبارکش ذکر شده است. در لشکر مقابل هم چنین اسمی هست.)

خصوصا وقتی که گمان می­کرد می­خواهند امام حسین را ترور کنند، او را رها نمی­کرد. شب عاشورا می­گوید آمدم بیرون، دیدم اربابم پشت خیمه­ها، تک و تنها هی می­نشینند یک چیزی از زمین برمی­دارند. گفتم چی کار می­کنید آقا؟ فرمودند می­دانی کربلا خارزار است، خار مغیلان دارد. فردا قرار است بچه­های من روی این خارها با پای برهنه بدوند.

الان روضه­ی فردا عصر را برایت بخوانم؟

که آه و واویلا که شمر آمد میان خیمه­ها/ تیغ خونین در کفش، برگشته است از قتلگاه

آمده آتش زند، ویران کند، غارت کند/ خیمه­ای را کآسمان می­کرده با حشمت، نگاه.

یا بن الحسن! یا بن الحسن! آقا، هر شب می­گفتم به روضه ما هم سری بزن؛ امشب با عرض شرمندگی آقا.. قربان دل داغدارتان بروم.

حضرت سکینه سلام الله علیها می­فرماید حمله کردند که خیمه­ها را آتش بزنند «فَرَرتُ مُنهزمۀً» من فرار کردم، رفتم پشت تپه­ای پنهان شدم «کنتُ اَتفکّرُ» داشتم فکر می­کردم که اینها با ما چی­کار می­کنند. «اَیَقتُلوننا اَم یَأسُروننا» ما را می­کشند؟ اسیر می­کنند؟ نگاه کردم یک طرف دیدم پدرم «و اصحابه کالاَضاحی علی الرّمال» عین گوشت قربانی روی زمین افتادند، برگشتم این طرف دیدم «رجل على ظَهرِ جواده» یک کسی روی اسبش نشسته است، رفت داخل خیمه «یسوق النساء بکعب رُمحِه» داره هلشان می­دهد «و هنّ یَلُذنَ بعضهنّ ببعض» معنا نمی­کنم. «و قد أخذ ما علیهن من أخمره و أسوره و هن یصحن: وا قلّۀ ناصراه!»

من پنهان شده بودم، می­لرزیدم، صدای گریه­ام بلند شد، برگشت مرا نگاه کرد. همه را رها کرد، سمت من آمد. من فرار کردم «أَظُنّ أنی أَسلمُ منه» گمان کردم می­توانم از دستش فرار کنم «و إذا بکعب الرُمح بین کتفی» با نیزه بین دو کتفم زد «فَخَرَرتُ مَغشیّۀً علی وجهی.»

یک موقع چشم باز کردم دیدم عمه­ام زینب می­گوید «قومی حبیبتی، قومی!»

به خودم آمدم، دیدم عمه من، مُسود ظهره من السیاط. گفت بیا توی خیمه برویم، ببینیم چی شده است؟

آمدیم دیدیم «علی بن الحسین مُلقاۀٌ علی وجهه» با صورت به زمین افتاده است «کان یبکی لنا و نبکی له، جاء الحسین علیه السلام.» باز برگشت…

روضه قبل از شهادت هم بخوانم برایت.

چند وداع کرد. وداع اول، در خیمه کنیزها رفت، دید فضه چادر به کمرش بسته است، یک شمشیر شکسته دست گرفته است.

_ چی­کار می­کنی؟

گفت آقا، صدای هل من ناصرتان را شنیدم، دیدم کسی جواب نداد. اگر اجازه دهی صف کشیم جمله کنیزان/ که ابن سعد نگوید حسین سپاه ندارد.

فرمودند جهاد از شما برداشته شده است. دعایشان کردند.

«جاء الحسین علی باب الفسطاط و نادی بِاَعلی صوته یا زینب، یا سکینه، یا رقیه، یا رباب، یا لیلا، یا ام کلثوم، علیکنّ مِنّی السلام.» هشتاد و چهار زن و بچه از خیمه­ها بیرون آمدند. هر کدام از انگشت­های آقا را یکی از بچه­ها می­کشند «رُدّنا الی مدینۀ جَدّنا.» بابا ما را به مدینه برگردان.

فرمودند صبر کنید، گریه­ها در پیش دارید. نگاه کردند، دیدند همه هستند، عزیز دل بابا، سکینه سلام الله علیها نیست. کجاست؟ خود حضرت سکینه می­فرمایند به­خاطر اینکه پدرم گریه مرا نبیند، رفتم گوشه خیمه زانوی غم بغل گرفتم، مقنعه­ام را در دهانم گرفته بودم که صدای گریه­ام را بابایم نشنود، در همان حال که به خودم فشار می­آوردم صدای گریه­ام بلند نشود، حس کردم یک دست مهربانی زیر مقنعه دارد سرم را نوازش می­کند. سرم را بلند کردم، دیدم بابایم آمده است. بغضم ترکید. شروع کردم گریه کردن، اینجا بود که گفتند: دخترم، « لَا تُحْرِقِی قَلْبِی بِدَمْعِکِ حَسْرَۀً/ مَا دَامَ مِنِّی الرُّوحُ فِی جُثْمَانِی/ وَ إِذَا قُتِلْتُ فَأَنْتِ أَوْلَى بِالَّذِی/ تَأْتِینَهُ یَا خَیْرَۀَ النِّسْوَانِ.»

هر طور بود وداع کرد. آمد دید زینب به عمود خیمه تکیه داده است، لب­ها می­لرزد، یک کلمه گفت «ذاهبٌ» رفتی؟

خواهرم آن کهنه پیراهن که می­دانی بیار. دست بر قلب خواهر گذاشت، تسلی داد. لباس کهنه را پوشید. بر ذوالجناح سوار شد، برو ذوالجناح. نمی­رود. ذوالجناح، با سر اشاره کرد، دید سه ساله پاهای اسب را گرفته است. هر طوری که بود دختر را برگرداند.

بچه­ها هنوز امید دارند. شنیدند یک روز در مدینه امیرالمومنین را که بردند مسجد، گردن بزنند، حضرت زهرا رفتند امیرالمومنین را سالم برگرداندند. هنوز امید دارند، اگر کسی بتواند کاری کند عمه جانمان زینب است. عمه از خیمه بیرون آمد. از زیر خیمه بچه­ها دارند نگاه می­کنند، دیدند عمه دارد سمت امام حسین می­دود: مهلاً مهلا، یا بن الزهرا.

پس ز جان از خواهر استقبال کرد/ تا رخش بوسد الف را دال کرد/ کِای عنان­گیر من آیا زینبی؟

من میگفتم چرا عُمان این­طور گفته است که: کِای عنان­گیر من آیا زینبی؟ که یادم آمد «یَحولُ العَطش بَینَه و بَینَ السَّماءِ کَالدُّخان.» لذا گفت کِای عنان­گیر من آیا زینبی؟

بچه­ها دارند نگاه می­کنند عمه چی­کار می­کند. گفت داداش، یادت است مادرم دم آخر یک چیز در گوشم گفت، رفت؟ برای همه­تان سوال بود که مادرم چی به من گفته است. گفت هر موقع حسین لباس کهنه از تو طلب کرد، عوضِ من زیر گلوی حسینم را ببوس.

سلامٌ علی العطشانِ عند فراتِ/ سلامٌ علی العریانِ فی الفلواتِ

سلامٌ علی المَذبوح عند عیالِهِ/ ذبیحاً رفیع الرأس فوق قناۀِ

یا صبح لا اهلا و لا مرحبا/ قد قُتِلَ الحسین بین العداء.

رحم الله من نادی یا حسین

اللهم عجل لولیک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *