دهه اول محرم ۱۴۴۵_ قم (روز سوم)

وقایع عصر ظهور

  • روز سوم محرم ۱۴۴۵ _ تیر ۱۴۰۲ _ قم

دهه اول محرم ۱۴۴۵ _ قم

استاد اوجی شیرازی

 

روز سوم (۳۰ تیر ۱۴۰۲):

_ وقایع عصر ظهور

 

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

صلی الله علیک یا رسول الله و علی اهل بیتک المظلومین المعصومین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین.

اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کلّ ساعه، ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عَیناً حتی تُسکنه ارضک طَوعا و تُمتّعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

اگرچه ندیدی وفاداری از من / مبادا دمی چشم برداری از من

خجالت­زده هستم آقا که سر زد / بدون توجه، گنه، کاری از من

امام زمانم، دعاهای خیرت / دوا کرده یک عمر، بیماری از من

مرا یک سحر راهی کربلا کن / بیا و سحر کن شب تاری از من

(سیدی) به جز گریه بر داغ جدّ غریبت / متاعی ندارم. خریداری از من؟

بمیرم بر احوال زینب که فرمود / کجایی حسینم؟ خبر داری از من؟

یا بن الحسن!  

وَقُل جَاءَ ٱلحَقُّ وَزَهَقَ ٱلبَاطِلُ إِنَّ ٱلبَاطِلَ کَانَ زَهُوقًا (۸۱؛ اسراء)

 خدا به آبروی امیرالمومنین فرج امام زمان را برساند.

اعمال و رفتار و گفتار و اعتقادات ما را در این بلوای آخر الزمان، مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

نسألک اللهم بروح علی بن ابیطالب علیه السلام الذی لم یُشرِک بالله طَرفۀَ عینٍ اَن تُعجّلَ فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم وجود، حضرت اباالحسن، امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

حضرت موسی بن جعفر علیه السلام فرمودند: در زمانه غیبت، امتحانات و فتنه­هایی رخ می‌دهد که «یرجع عن هذا الامر من کان یقول به.» (اکثر) کسانی که قائل به امامت امام عصر علیه السلام بودند، از آن روی برمی‌گردانند.

آنچه که باید در این جلسات به دنبالش باشیم این است که چگونه می‌توانیم از این فتنه­ها در امان باشیم.

از جمله دستوراتی که ائمه علیهم السلام در این زمینه به ما داده­اند این است که فرمودند: «اِعرَف العَلامۀ.» اگر می­خواهی از فتنه­های آخر الزمان در امان بمانی، علامت­های ظهور را بشناس. چرا که اگر تو علائم ظهور را شناختی، دیگر نمی­توانند امام قلابی به تو قالب کنند. نمی­توانند دینت را، اعتقاداتت را از تو بگیرند.

وقتی وارد فضای علائم ظهور می­شویم، روایات، بسیار فراوان است و شاید هم بشود گفت که سخت است. چون در کتب مخالفین ما هم ابوابی منعقد شده است تحت عنوان «اَشْراطُ السّاعه.» یعنی مخالفین هم علائم ظهور امام عصر سلام الله علیه را آورده­اند؛ چون که آنها هم اعتقاد بر این دارند که روزی یک منجی خواهد آمد و شمشیر کج­ش راست کند قامت دین را. اما شتر در خواب بیند پنبه دانه. گمان­شان این است آن مهدی که می­آید، مؤید دین سقیفه است. لکن ما باید ببینیم که در روایات حضرات اهل بیت، این چهارده خورشید در هم بیخته، چهارده نور به هم آویخته، این چهارده گل، چهارده معصوم پاک، چه فرمودند در باب علائم ظهور امام عصر سلام الله علیه.

این مباحث، در یک مجلس و دو مجلس، قابل جمع نیست، اگر بخواهیم در این فرصت کوتاه، خیلی خلاصه و چکیده تقدیم شما کنیم باید عرض کنیم که:

ماه رجب قبل از ظهور، مهم­ترین اتفاق می­افتد و آن هم این است که شخصی از نسل ابوسفیان، معروف به سفیانی، در شام دست به یک کودتای نظامی می­زند و شام را تصرف می­کند. تمام شد؟ خیر. تازه راه می­افتد، می­آید سمت عراق.

(البته تمام این مطالب را که عرض می­کنم، دقت کنید، مبتنی است بر «یُصْلِحُ الله أَمْرَهُ فی لیلهٍ» و «تَوَقَّع أمرَ صاحِبِکَ لَیلَکَ و نَهارَک.» اما با این وجود، اهل بیت ما، روایات ما، علامات را هم فرمودند.)

سفیانی بلند می­شود به کوفه می­آید، انقدر می­کشد که جوی خون در کوچه­های کوفه راه می­افتد. خودش در کوفه می­ماند و سپاهش را سمت حجاز می­فرستد، مدینه را می­گیرند؛ می­آیند مکه را فقط محاصره می­کنند.

این اتفاقات از ماه رجب شروع شده است. شعبان، رمضان، شوال، ذی القعده، ذی الحجه، شش ماه طول کشیده است تا آمدند مکه را محاصره کردند. تمام رفت و آمدها به شهر مکه، زیر ذره­بین است. حکومت نظامی در شهر برقرار است. درست است که شهر محاصره است، اما مکه هنوز تصرف نشده است. خوف و وحشت و ترس عجیبی در شهر حاکم است؛ تا می­شود ۲۵ ماه ذی الحجه که یک اتفاق عجیبی می­افتد. یک کسی با لباس و هیبت چوپانی که هر کسی او را ببیند می­گوید سن او بین ۳۰ تا ۴۰ سال است، وارد شهر مکه می­شود. صورتش را این­گونه توصیف کردند، نه در این روایت، بلکه در تمام روایات، بلکه هر کسی که او را دیده است؛ الهی ما هم روزی او را ببینیم و این­طور توصیف کنیم که: «وَجهُهُ کَفَلقَۀ القمر» صورت، ماه است. «علی خَدّه الاَیمَن خالٌ» یک خالی روی گونه­اش دارد. این آقا همان آقای ماست که خواهد آمد؛ و «یَملَأُ الأرضَ عَدلاً وَ قِسطاً کَما مُلِئَت ظُلماً وَ جَوراً.» این همان امام زمان ماست که با لباس چوپانی وارد شهر مکه می­شوند، از جلوی چشم سربازان سفیانی رد می­شوند.

پنج کیلومتر به سمت شمال مکه بروی، یک منطقه­ای است مرتفع، به نام “ذی طُوی”. قدیم­ها بیرون شهر مکه بوده است، اما الان داخل شهر مکه است. به رَضوی و یا ذی طُوایی ندانم. که در دعای ندبه می­خوانیم «أَ بِرَضْوَی أَمْ ذِی طُوًی أَوْ غَیرِهَا.» حضرت در منطقه­ی ذی طُوی ساکن می­شوند، ده نفر از نزدیک­ترین نزدیکان اصحاب او، به ایشان ملحق می­شوند. یک نفر از این ده نفر، اسمش هست: سید محمد. این ده نفر غیر از آن ۳۱۳ نفر هستند.

امام عصر علیه السلام به سید محمد می­فرمایند که برو کنار خانه کعبه، برای مردمان مکه پیغامی دارم، بخوان. پیغام چیست؟ بگو که مهدی آل الله گفته است: «اِنّا اهل بیت الرحمه» ما خاندان رحمت هستیم. گفته بیایم به شما بگویم «ظُلِمنا» به ما ظلم شده است، و «طُرِدنا». گفته است بیایم به شما بگویم چه ظلم­ها که به اولاد مرتضی کردند. آی مردم، خدا گواست به آل علی جفا کردند. «ظُلِمنا وَ طُرِدنا.» ما همیشه مظلوم بودیم. همیشه به ما ظلم شده است و امروز آمده­ام از شما استنصار و طلب یاری کنم.

ممکن است کسی بگوید امام زمان مگر نیازی به یاری مردم مکه دارند؟ قرار است خدا امام عصر علیه السلام را یاری کند. اما از بس مهربان است، دورشان بگردم. از بس که آقاست، می­خواهد خون یک نفر روی زمین ریخته نشود.

سید محمد می­آید پیغام را به مردمان مکه می­دهد، اما این نامرد مردمان روی سر او می­ریزند، بین رکن و مقام گردن سید محمد را می­زنند. این همان شخصی است که در روایات از او تعبیر شده است به نفس زکیّه. یعنی انسان پاکی که بی­گناه کشته می­شود. امام عصر علیه السلام بسیار اندوهناک از این ماجرا، تا ماه ذی الحجه تمام می­شود، محرم شروع می­شود. باز این چه شورش است که در خلق عالم است.

ماه محرم شروع می­شود، شیعیان هر کجا که هستند، مشغول گریه و ناله و عزا…

(الهی همین محرم باشد. الهی ما باشیم. الهی ما ببینیم. الهی بچشیم این حلوا حلوا گفتن را با همه وجود.)

شیعیان نمی­دانند دارد چه خبر می­شود. یک عده کربلا هستند. هر کسی مشغول گریه و ناله و عزا، تا که شده است شب عاشورا. در معابر مکه پشه پر نمی­زند. خلوت است. مردم توی خانه­هایشان هستند، چون شهر محاصره است. کسی جرأت ندارد بیرون بیاید. امام زمان تشریف می­آورند، قدم می­زنند، کم­کم نزدیک مسجد الحرام می­شوند. هیچ­کس توی مسجد الحرام نیست. فقط صاحب این خانه، حجت بن الحسن سلام الله علیه تشریف می­آورند، دست به پرده کعبه می­زنند: «أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یکشِفُ السُّوء.» او می­داند اضطرار یعنی چه.

(ما ده روز روضه­ها را تکه تکه.. چقدرش را می­خوانیم؟ چقدرش را می­فهمیم؟ مگر چقدرش دست ما رسیده است؟ جگر ما پاره می­شود! امام زمان همه اینها را شنیدند.. دیدند..)

شب عاشوراست، شب جمعه است، نصفه شب است، مضطرّانه، حجت بن الحسن می­گویند: «أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یکشِفُ السُّوء.» با هر أَمَّنْ یُجیبی، تمام مصیبت­ها در ذهن مبارکشان تکرار می­شود. بال بال زدن علی اصغرش را می­بیند. صورت روی صورت جوان گذاشتن جدّش حسین را می­بیند. آه و ناله­ی مادرش سیدۀ نساء العالمین را می­بیند. فرق مُنشق شده­ی امیرالمومنین را می­بیند. جگر پاره پاره­ی امام مجتبی را می­بیند. نصفه شب، بیابان، زجر، خرابه، سر بریده… تمام این مصیبت­ها هی دارد توی ذهن مرور می­شود… «أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یکشِفُ السُّوء.»

در عالم بالا هم الان یک خبرهایی است. چون شب عاشوراست، در بارگاه قدس که جای ملال نیست، اما برای امام حسین، سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است. منبری گذاشته­اند برای خاتم الانبیاء، در کنار این منبر، سید الاوصیاء، در کنارشان امام مجتبی، آن طرف سید الشهدا علیهم صلوات الله نشستند و در مقابل­شان ملائکۀ الله. رسول الله، خطبه می­خواند و تمام انبیاء ناله می­کنند. یک­صدا ضجّه می­زنند.

پیغمبر اکرم یک جمله می­گویند…

(رفقا، دیدید گاهی از اوقات یک گریه­کن بزم حسین، گریه­هایش کل دل­ها را به آتش می­کشد؟)

پیغمبر اکرم یک جمله می­گویند، طوری ناله می­کنند، تمام عالم بالا از گریه­ی رسول خدا و از جمله­ی پیغمبر می­سوزند و گریه می­کنند. چه می­گویند؟ مال فاطمیه است این جمله: «الهی، هُتِکَ حَریمُک.» خدایا حرمتت را شکستند.

حریم خدا چه بود؟ موسی بن جعفر فرمودند: «فاطمه، حجابُ الله…» فاطمه، حجاب خداست.

«هُتِکَ حَریمُک» تمام انبیاء، اولیاء و ملائکه می­سوزند. بعد عالم بالا، هم­نوای با حضرت بقیۀ الله یک صدا می­گویند:  «أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یکشِفُ السُّوء.» وقتی که چنین ناله و نوایی در عرش خدا پیچید، یک صدایی می­آید که: «جبرئیلا! سلام خدای را برسان به مهدی آل الله و بگو قولُکَ مَقبول وَ اَمرُکَ جائِز. خداوند متعال به تو اذن ظهور عنایت کرده است.» جبرئیل سرآسیمه به زمین می­آید: «السلام علیک یا بقیۀ الله. خدایت اذن ظهور داده است.» امام زمان با گریه، سر بر سجده می­گذارند: «شکراً لک یا الهی و سیدی.. الحمد لله کما هو اهله.»

همان موقع، نصفه شب، حاکم مکه از خواب می­پرد. خواب عجیبی دیده است. چه خوابی دیده است؟ ابر بالای خانه کعبه آمده است، از دل ابر، ۳۱۳ ملخ یک­دست، یک رنگ خارج شدند، دور خانه کعبه طواف کردند، هر کدام به یک سمتی رفتند. حاکم مکه به خاطر خوابی که دیده  پریشان حال برمیخیزد ، آمده است از پنجره دارد نگاه می­کند، می­بیند ۳۱۳ جوان با لباس­های یک­دست و یک شکل دارند سمت مسجد الحرام می­روند. چه خبر است؟

از آن طرف جبرئیل آمده است، از این طرف این ۳۱۳ نفر آمدند، از آن طرف یک پرچمی دارند امام زمان علیه السلام…

(رفقا، بروید پای منبر بنشینید. اگر اعتقادات­مان را چکش­کاری نکنیم، تقویت نکنیم، دزد زیاد است دین ما را بگیرد، ببرد. مگر نبردند؟ شما بهتر از من می­دانید، توی همین قم که عش آل الله است، احمد الحسن حرام­زاده، دین چند نفر را دزدید، برد؟ مگر توی هیأت نمی­آمدند؟ مگر سینه نمی­زدند؟ برد، یعنی کافر شدند! یعنی مرتد شدند! یعنی از خط ولایت دور شدند! مومن به احمد الحسن، یعنی مومن به عمر بن الخطاب. می­گویی علامتش چیست؟ می­گوید علامت امام زمان پرچم است، روی پرچم امام زمان نوشته است: «البیعۀُ لله» این مرتیکه­ هم یک پرچم برداشته است، روی آن نوشته است «البیعۀُ لله.» خب من هم یک پرچم دستم بگیرم، روی آن بنویسم «البیعۀُ لله»، بگویم امام زمان هستم؟! رفقا، گوش کنید. به خدا دارم می­سوزم این حرف­ها را می­زنم. می­گویند این حرف­ها را نزن؛ ولی ما آمدیم اگر می­گوییم من خاک کف پای سگ کوی هر آنم/ کو خاک کف پای سگ کوی حسین است، وقتی ارباب، جلوی سگ استخوان انداخت، هر کس بخواهد به حریم اربابش نزدیک شود، پاچه­اش را می­گیرد. ما باید روی این مطالب حساس باشیم.)

* آن پرچمی که علامت حضرت بقیۀ الله سلام الله علیه است، یک تکه پارچه نیست که روی آن نوشته شده باشد: «البیعۀُ لله». جنس این پرچم از کتان و پشم و پنبه دنیا نیست. از گیاهان بهشتی بافته شده است. این همان پرچمی است که در جنگ بدر، خدا از بهشت برای پیغمبر آورده است. این پرچم همان پرچمی است که خودش باز می­شود، سخن می­گوید: «السلام علیک یا بقیۀ الله.» این پرچم همان پرچمی است که نورش شرق و غرب عالم را می­گیرد. این پرچم همان پرچمی است که خودش نصفه شب، شب جمعه، شب عاشورا که باز شود، هفت گروه از ملائکه به یاری حجت بن الحسن می­آیند:

  1. آن ملائکه­ای که همراه حضرت ابراهیم بودند، وقتی در آتش افتاد.
  2. آن ملائکه­ای که همراه حضرت نوح در کشتی بودند.
  3. آن ملائکه­ای که همراه حضرت موسی بودند، وقتی از نیل رد شد.
  4. آن ملائکه­ای که همراه حضرت عیسی به آسمان رفتند.
  5. آن ملائکه­ای که در جنگ بدر همراه پیغمبر بودند.
  6. آن ملائکه­ای که همیشه همراه پیغمبر بودند.
  7. آن ملائکه­ای که آمدند کربلا، تا رسیدند دیدند شمر دارد آستینش را پایین می­زند.

بر او مکش تو خنجر، ای بی­حیا مکرّر/ این حنجری که بینی، ختم رسل مکیده/ زهرا ز محشر آید با حوریان، سیه­پوش/ پیراهن حسین را افکنده بر سر دوش/ گوید حسین من کو؟…

آمدند یاری کنند، دیر آمدند. دیر رسیدند. ابی عبدالله فرمودند بروید بالا، اگر که من الان کشته نشوم، «مَن ذا یَکونُ ساکن حفرتی؟»چه کسی در کربلا دفن می‌شود قرار است اینجا پناه بی پناهان باشد ،ای ملائکه بروید بنشینید کنار قبر من، برای ظهور منتقم من دعا کنید. الان کار این ملائکه این است که کنار قبر ابی عبدالله شبانه روز می­گویند «یا لثارات الحسین». انتظار منتقمش را می­کشند.

ملائکه آمدند. از آن طرف ۳۱۳ شمشیر از آسمان روی زمین آمده است که اسم صاحب هر کدام روی شمشیرها نوشته شده است. شمشیر خود امام زمان را هم که می­دانید: ذوالفقار.

ماجرای ذوالفقار چیست؟ در اُحد، روز نبرد و جنگ سخت/ چون که با دشمن، غزا گردید بخت/ لشکر اسلام، تار و مار شد/ خاتم پیغمبران بی­یار شد/ پس ندا آمد ز خلّاقِ مبین/ کِی رسول مَه جبینِ نازنین/ بهر یاری­ات ملائک حاضرند/ از برای جان نثاری مایلند/ با ملائک یاری­ات بنمایَمی؟/ یا به دستم، کو بود دست علی؟/ تا که احمد نام حیدر را شنید/ اضطراب از سینه­ی پاکش پرید/ گفت کِای خلّاقِ سبحانِ جَلی/ حیدری­ام، حیدری­ام، حیدری/ ذوالفقار آمد ز حیّ ذوالکرم/ بهر جنگیدن، برِ آن محترم/ ذوالفقارت را بنازم، یا علی/ چشم نازت را بنازم، یا علی/ در هیاهوی نبردت، ای ولی/ ضربه­هایت را بنازم، یا علی.

در اُحد، ذوالفقار آمد توی دست شاه لا فتی قرار گرفت، دیگر بعدش رفته است توی غلاف، بیرون نیامده است؛ تا کِی؟ تا روز عاشورا، «مُجالِداً بِذِى الْفَقارِ کَأَنَّک َ عَلِىٌّ الْمُخْتارُ وَ طَحَنْتَ جُنُودَ الْفُـجّار…» که در ناحیه می­خوانی. بعد از عاشورا دیگر ذوالفقار از توی غلاف در نیامده است. اما آن نصفه شب، خودش می­آید بیرون، می­گوید: «قُم یا حجت الله!» آقا، برخیز. من تشنه خون دشمنان تو هستم.

(آشیخ! چی داری می­گویی؟ مگر می­شود؟ شمشیر مال آن موقع بوده است. الان بگو تفنگ، بگو بمب، بگو خمپاره، بگو امام زمان قرار است این­طور بجنگند. نه عزیزم. اینکه عادلانه نیست، تو اینجا یک دکمه بزنی، آنجا پنج هزار نفر آدم بکشی. از آن طرف هرچی مردم دست و پا بزنند، از ۲۷ باب علم می­توانند دو تای آن را باز کنند. اگر بتوانند! ۲۵ تای آن دست حجت بن الحسن سلام الله علیه است. و خدا هم اگر بخواهد کاری کند، بلد است چی کار کند. دو سال یادتان رفت همه قدرتمندان زدند گاراژ؟ حالا ویروس چی بود، از کجا آمده بود، چطور آمده بود، چطور رفت، اصلا بود یا نبود؟ همه کاره خداست. همه کاره اوست. «وَ هُوَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ.»)

یک عصایی هم در دست حجت بن الحسن سلام الله علیه است، این همان عصای حضرت موسی است. انگار تازه از درخت بریده شده است. چطور سِحر سَحَره در برابرش شد هیچ، شد اسباب بازی؟ فرمودند تمام سلاح­های عالم در برابر عصایی که در دست حجت بن الحسن سلام الله علیه است، عین اسباب بازی روی زمین می­افتد. از کار می­افتد.

روی شمشیرهایی هم که دست اصحاب حضرت است، یک کلماتی نوشته شده است. در دعای سمات می­خوانیم خدایا به آن کلماتی که حضرت موسی گفت، دریا شکافته شد. “علم الاسماء” یک عالمی است برای خودش. آن کلمات و اسماء رمزآلودی که روی این شمشیرهاست، اگر به کوه بزنی، کوه متلاشی می­شود.

کم­کم نزدیک اذان صبح است. اصحاب آمدند. یک به یک دست دادند و بیعت کردند

(آقا جان ما هم دوست­تان داریم..خیلی ما هم دوست­تان داریم..)

۳۱۳ نفر آمدند، دست می­دهند، می­بوسند. کم­کم نزدیک اذان صبح که می­شود…

(الهی ما باشیم. الهی آن موقع کربلا باشیم، آماده­ایم که سر بشکنیم برای ابی عبدالله.)

یک­دفعه یک صدایی همه جا می­پیچد: «الا یا اهل العالم…» آن امامی که تمام عالم منتظرش هستند، آن امامی که تمام انبیاء فرجش را وعده دادند، ظهور و قیام کرده است. همه با هر زبان، هر کجا که باشند، می­شنوند و می­فهمند.

دیدید قبل از اربعین، همه جا بعد روضه­ها، جلسه­ها، همدیگر را می­بینیم، نقل محافل و مجالس چیست؟ چطور می­خواهی کربلا بروی؟ با چه کسی می­روی؟ پاسپورت گرفتی؟ بلیط گرفتی؟

این صدا که می­آید، نقل همه محافل این است: چطور برویم دور حجت بن الحسن بچرخیم؟ دیدی آمد! چطور خودمان را به او برسانیم؟ اولین گروه، ده هزار نفری هستند که می­آیند. و اینها «رُهْبَانٌ بِاللَّیْل، لُیُوثٌ بِالنَّهَار»، عین برادر با هم مهربان هستند.

آن ندایی که دم اذان صبح داده می­شود، ندای جبرئیل است. همه می­شنوند. مردم جمع شدند، خود سنی­های مکه، عمری­ها، هم بلند شدند، آمدند مسجد الحرام، مسجد پر از جمعیت شده است. الان وقت نماز صبح است. اقامه­ی نماز صبح به امامت حجت بن الحسن العسکری سلام الله علیه!

السَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تُصَلِّی وَ تَقْنُتُ! السَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تَرْکَعُ وَ تَسْجُدُ! السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُهَلِّلُ وَ تُکَبِّرُ!

(الهی یک روز بایستیم، او نماز بخواند، ما نگاهش کنیم.)

اقامه­ی نماز.. امام زمان، الله اکبر می­گویند. سنی­ها می­بینند عجب! او دارد نماز شیعه­ها را می­خواند. ما فکر می­کردیم الان می­آید می­گوید عمر. او که امام شیعیان است. می­خواهند حمله کنند، ولی نمی­توانند. «نَصَرْتَهُ بِالرُّعْب» خدا یک ترسی توی دل این­ها می­اندازد که نمی­توانند دست از پا خطا کنند.

حضرت نماز صبح­شان را می­خوانند. نماز که تمام می­شود، بلند می­شوند، پشت مبارک را به خانه کعبه می­زنند، لبان مبارک را تکان می­دهند، شروع می­کنند به صحبت کردن.

خطبه تو خوان، تا خطبا دم زنند/ سکه تو زن، تا اُمرا کم زنند/ ای مدنی برقع و مکّی نقاب/ سایه­نشین چند بود آفتاب/ تا تو ز ما روی نهان کرده­ای/ خون به دل پیر و جوان کرده­ای/ ما که نداریم به غیر از تو کس/ ای شه خوبان تو به فریاد رس.

پشت مبارکشان را به خانه کعبه می­زنند: «الا یا اهل العالم! انا الامام الثانی عشر. الا یا اهل العالم! مَن اَرادَ اَن یَنظُرَ اِلی علی بن ابیطالب…، کسی که می­خواهد علی را ببیند، جمال علی را ببیند، جلال علی را ببیند، وقار علی را، سماحت علی را، فصاحت علی را، شجاعت علی را، عظمت علی را ببیند، بیاید و مرا بنگرد. چرا که من آینه­ی تمام قد امیرالمومنین هستم. الا یا اهل العالم…»

یک جمله می­گویند، مسجد الحرام به هم می­ریزد: «الا یا اهل العالم! انا مُنتقم جدّیَ الحسین.» مگر چی سرش آوردند؟ چی کارش کردند؟ همه مصیبت­ها را توی یک جمله می­گویند: «الّذی قَتَلوهُ عَطشانا.» تشنه کشتند او را. بودند دیو و دد همه سیراب و می­مکید/ خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا.

توی مسجد، غوغا می­شود. سنی­ها می­ترسند، ولی نمی­توانند دست از پا خطا کنند. ابلیس هم بی­کار نمی­نشیند. دم صبح چه کسی ندا داد؟ جبرئیل. حالا دم غروب که می­شود، ابلیس ندا می­دهد. ندای ابلیس را همه می­شنوند. چی می­گوید؟ می­گوید ایها الناس، حق با سفیانی است. نسخه بدل چیست؟ عثمان، مظلومانه کشته شد.

این که فرمودند: «اَدّبوا أَوْلَادَکُمْ عَلی بُغْض عُثْمَان» رفقا، تربیت یعنی این. بچه­هایتان را با بغض عثمان بار بیاورید. فرمودند اگر اهل بغض عثمان نبودند، وقتی که سفیانی می­آید و این ندای شیطان بلند می­شود، ایمان به دجال و سفیانی خواهند آورد.

از آن طرف خود سفیانی الان کجاست؟ کوفه. مدینه هم که تحت سیطره­ی سپاهیان سفیانی است. سفیانی برای سپاهیانش که توی مدینه هستند، پیغام می­فرستد که راه بیفتید به مکه بروید، در نطفه حرکت امام عصر علیه السلام را خفه کنید. چهار روز بعد از عاشورا، بعد از ظهور، یعنی روز چهاردهم محرم، سیصد هزار نفر از لشکر سفیانی راه می­افتند از مدینه به سمت مکه بیایند، بروند کار حضرت را تمام کنند؛ تا وقتی که هنوز ظاهرا قدرتی نگرفتند به قول خودشان.

مدینه، شمال مکه است. اینها به سمت جنوب می­آیند، شب به جایی می­رسند به نام بیداء. می­گویند اینجا استراحت کنیم، صبح برویم کار حضرت را تمام کنیم. حالا سنی­های مکه هم منتظر هستند که الان سپاه سفیانی بیاید، حق این آقا را کف دست او بگذارد. اما صبح می­بینند سپاه سفیانی که نرسید، هیچ، یک نفر با لباس پاره پاره دارد وارد شهر می­شود. گریه­کنان می­گوید آقا غلط کردم.

_ تو کی هستی؟

_ من یکی از آن سیصد هزار نفر هستم. آقا، نصفه شب، زمین شروع به لرزیدن کرد، دهان باز کرد و تمام لشکر سفیانی را بلعید. یک ملکی ندا داد که برو به مهدی آل الله سلام برسان، بگو خدا قرار است امروز تو را یاری کند.

این کسی که زنده مانده است، آمده است پیغام برساند، می­گوید آقا، مرا می­بخشید؟ می­فرمایند می­بخشمت.

شما اگر آنجا باشی، در آن تاریخ، دنبال چی می­گردی؟ بی­تاب چی هستی؟ برای چی لحظه­شماری می­کنی؟ اصلا ما ظهور را برای چی می­خواهیم؟

شاید بگویم دل توی دل هیچ­کس نیست، شاید بگویم دل توی دل خود حضرت هم نیست، شاید بگویم دل توی دل خدا هم نیست. برای چی؟ باید برویم مدینه! خیلی کار داریم مدینه. آقاجان، ما کینه­ای هستیم. ما یک عقده سر گلوی­مان است. توی روز روشن، سر مادر ما چی آوردند… خدایا ببین ما داریم با هم می­سوزیم، بگذار آنجا با هم بسوزانیم.

راه بیفتیم برویم مدینه. آب و غذا کسی با خودش نیاورد. قرار است معجزه­وار امام زمان از توی دل سنگ، آب و غذا به همه بدهند. حضرت، یک نفر را می­گذارند نماینده خودشان در مکه، راه می­افتند سمت مدینه. کمی که دور می­شوند، خبر می­رسد آقاجان، نامردهای اهل مکه نماینده شما را کشتند. حضرت برمی­گردند، مردم مکه می­گویند غلط کردیم آقا. حضرت آنها را می­بخشند، یک نفر دیگر را می­گذارند، می­روند بیرون. باز نامردها می­زنند نماینده دوم را هم می­کشند. دیگر دفعه سوم، اصحاب حضرت می­روند حق این نامردمان مکه را کف دستشان می­گذارند.

حالا دیگر کم­کم داریم نزدیک مدینه می­شویم. کنار قبر پیغمبر اکرم می­آیند. دو تا قبر آنجا هست، عین نجاست، به نام ابی­بکر و عمر. پای مبارک را به قبر می­زنند.

رفقا، امتحان زمان غیبت، امتحان به برائت از جبت و طاغوت است! چرا؟ چون آنجا حضرت می­فرمایند این قبر را بشکافید. می­خواهند بیل اول را بزنند، زمین شروع می­کند به لرزیدن. روز روشن، می­شود شب تار. رعد و برق، باد سرخ. آقا، چطور باید بگویند دارد عذاب نازل می­شود؟ نکنید این کار را. این دو، آدم حسابی هستند. حجت بن الحسن، یک غربال بزرگی دستشان گرفتند که دیگر اینجا دانه درشت­ها روی زمین می­افتند.

وقتی که قبرها شکافته می­شود، می­بینند این دو نفر عین نجاست، تر و تازه، سالم هستند. اگر اینها آدم حسابی نبودند، که اینطور سالم نبودند! امتحان است، دورت بگردم! می­فرمایند بکشید بیرون.

(ما همه هر موقع این حرف­ها را می­زنیم، خودمان را آنجا تصور می­کنیم. توی کَت­مان نمی­رود ما نباشیم. ما خیلی برنامه ریختیم برای آن روز. ما می­خواهیم تف توی صورتشان بیاندازیم. ما می­خواهیم با لگد توی صورتش بزنیم.)

این دو تا را به دو چوب خشک می­بندند، چوب خشک، تر و تازه می­شود. یک عده می­گویند دیدی اینها آدم حسابی هستند؟ باز خیلی­ها اینجا غربال می­شوند. بعد امام زمان می­گویند هیزم بیاورید. نه هر هیزمی.

بنی الزهرا، سادات، الهی من دورتان بگردم، انقدر دور خانه مادرتان هیزم برده بودند که «مثالب النواصب» ابن شهر آشوب می­نویسد تا یک ماه، همسایه­ها هیزم می­خواستند، می­رفتند دم خانه حضرت فاطمه سلام الله علیها ، هیزم برمی­داشتند. همان هیزم­ها را امام زمان نگه داشتند. چقدر روضه گرفتی کنار هیزم­ها/ برای مادر خود روز و شب عزاداری.

آنجا دورشان هیزم جمع می­کنیم. خدایا ما باید باشیم ها!

بعد شروع می­کنند جرائم اینها را خواندن: عمر، این نامه­ی خودت است. تو خودت برای معاویه نوشتی که رفتم عقب.. فَرَکِلُت بِرِجلی الباب.. به اسم صدا زدی مادر ما را.. داد سرش زدی.. نوشتی صدای نفس نفس زدن­هایش را می­شنیدم.. گریه کنید، مادر ما پا به ماه بود.. اَلصَقت اَحشاءَها بالباب.. خودش را چسبانده بود به در.. نوشتی هی می­رفتم عقب.. هی در را هل می­دادم.. نوشتی عصرتها بین الباب و الحائط عصرۀ شدیدۀ قاسیۀ.. کادَت روحُها تَخرج.. نوشتی نَبَتَ مسمار فی صدرِها.. گفتی یادم افتاد به بغضی که با علی داشتم.. گفتی یک جوری او را زدی، افتاد روی زمین..

(خدا، ببین اینها دارند چطوری خودشان را می­زنند. یا بن الحسن، ببین چطور دارند می­سوزند. آقا، ما باید باشیم آن روز. ما باید ببینیم عمر دارد می­سوزد. بعد ما ذوق کنیم آنجا، قند توی دلمان آب شود.)

ولی به ولای علی، اگر یک قطره اشک امام حسن جبران شود. اگر یک ثانیه دلتنگی زینب کبری جبران شود. اگر یک لحظه شرمندگی مولایمان جبران شود. فاطمه اینان تو را زدند/ غرور علی شکست. مردی که ضربه هیچ به پشت کسی نزد.. من که به پشت هیچ کسی ضربه نزدم، زنم را در ملاعام زدند.

تمام شد؟ نه. چند قدم آن طرف­تر، توی قبرستان، یک قبری است که یک زن فتانه آنجاست. او فتوا داده بود که خانه علی را آتش بزنید. عایشه لعنت الله علیها. بی­شرف، بچه­هایش هشت سالشان بود، هفت سالشان بود، داغ مادر دیده بودند، می­آمدی توی صورتشان می­خندیدی؟ حالا تو بسوز، ما می­خندیم.

به علی قسم که ما کینه داریم. خدایا تو شاهد باش ما سلول سلول­مان تنفر از ابی­بکر و عمر لعنت الله علیهماست.

یک کمی دلمان آرام شده است، حالا خود امام عصر بلند می­شوند، شیعیان پشت سر، می­رویم کوفه. سفیانی، عقب­نشینی می­کند. از آن طرف خراسانی رسیده است.

(ده تا یکی مباحث را کوتاه می­کنم، تمام کنیم، روضه بخوانیم، آتش بگیریم، گریه کنیم، برای فرج دعا کنیم.)

امام زمان به کوفه می­آیند. سفیانی عقب­نشینی کرده است. فکرش را کن که مسجد کوفه پر از جمعیت است. وای! فکرش را بکنید، امام زمان، پایشان را روی پله منبر می­گذارند، بالا می­روند، روی منبر می­نشینند. به­به! او از امیرالمومنین می­گوید، ما بال درمی­آوریم. وای! شما پای منبر او باید علی علی کنید. او از فضائل امیرالمومنین می­گوید، ما پرواز می­کنیم. تازه می­فهمید منبر چیست. حرف زدن یعنی چی. علی، علی گفتن یعنی چی.

حرف حضرت تمام نشده است، می­بینند یک کسی از باب الثعبان وارد شد. جمعیت را شکافته است، دارد جلو می­آید. آمد و آمد، صورت را هم بسته است، جلویش را می­گیرند، کجا می­خواهی بروی؟ می­گوید می­خواهم بروم پیش آقا، کارشان دارم. حضرت می­فرمایند بگذارید بیاید. (حدیث امام باقر علیه السلام است.) می­آید پای منبر حضرت، صورتش هم بسته، پوشیده، می­گوید آقا مرا هم می­بخشید؟ می­خواهند به رخ عالم بکشند ما مهربانیم. من پسر همان حسینی هستم که به حر گفت «اِرفَع رَأسک.» من پسر همان امام حسینی هستم که توی روی جناب حر، لبخند زد.

_ کی هستی؟ می­گوید من سفیانی هستم. لعنت خدا بر سفیانی، ولی امام زمان امروز می­خواهند به من بگویند اگر تا خرخره توی لجن گناه هم فرو رفتی، همان وقتی هم که توی گناه وحشی شدی، ته دلت بگو یا بن الحسن، دوستت دارم. آقا، من به درد نخور هستم، خودم دستم بالاست، ولی محبتی که ما به مادرتان داریم را کسی نمی­تواند انکار کند. اینکه ما حالمان از عمر به هم می­خورد را چه کسی می­خواهد انکار کند؟

سفیانی می­گوید مرا می­بخشید؟

گر دو صد جرم عظیم آورده­ای/ غم مخور، رو بر کریم آورده­ای/ هیچ شخصی نی ز احرار و عبید/ رو بر این درگه نکرده ناامید.

_ توبه کردی؟

_ بله.

دستشان را می­دهند، سفیانی بیعت می­کند، می­گوید آقاجان، بروم اصحابم را بیاورم. دیگر جنگ تمام است. اما «حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَه.»

رفقا، کار کنید وضعتان خوب باشد، پول­هایتان را بگذارید توی جیبتان، دلتان را بگذارید فقط جای امیرالمومنین باشد. نباید جز علی توی دل بیاید. اگر حُبُّ الدُّنْیا آمد، می­شود رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَه.

سفیانی می­گوید بروم خبر بدهم. توی راه می­گوید ما اینجا رئیس هستیم، آنجا می­شویم مرئوس. این همه بله قربان­گو، این همه مرید را چی کار کنیم؟ ولش کن. توبه می­شکند این نامرد حرام­زاده­ی ازل و ابد. اعلان جنگ می­شود.

(دیگر این وسط­ها خیلی شاخ و برگ کار را زدم.)

قرار است جنگ شود. یک طرف سپاه امام زمان سلام الله علیه، یک طرف سپاه سفیانی. هنوز جنگ شروع نشده است، سفیانی می­شنود صدای الامان الامان دارد می­آید. برمی­گردد می­بیند یک سر توی هوا دارد معلق می­زند، یک پا روی زمین، سپاهش عین حشرات دارند تار و مار می­شوند. از آن طرف که هنوز کسی حمله نکرده است. چه کسی دارد اینها را می­زند؟ یادتان است گفتم ملائکه آمدند کربلا، دیدند ابی عبدالله با صورت به زمین خورد؟ اینها دیگر نمی­خواهند ببینند دوباره حجت الله روی زمین بیافتد. اینها دیگر طاقت­شان تمام شده است. اینها زود زود آمدند به جان سپاه سفیانی افتادند. لشکر سفیانی تار و مار می­شود. خودش هم فرار می­کند. اصحاب حضرت می­افتند دنبالش، او را می­گیرند. الی جهنم و بِئس المَصیر.

حضرت هر کدام از این ۳۱۳ نفر را به یک جایی می­فرستند. نوشتند همه شهرها و قوم و قبیله­ها بدون جنگ و خون­ریزی منقاد حضرت می­شوند به جز ۱۳ شهر و قوم و قبیله “و مِنهم اهل الری”.

خود حضرت باید بروند فلسطین، کار دارند. در بیت المقدس نماز بخوانند. آنجا یهودی­ها فقط نگاه می­کنند، «نَصَرْتَهُ بِالرُّعْب» یک ترسی توی دلشان افتاده است. بچه مسیحی­ها، یهودی­ها به آخوندهایشان می­گویند نکند این همان عیسی مسیح است؟ می­گویند نه، او صفات عیسی را ندارد. امام زمان می­روند آنجا، آماده می‌شوند برای اقامه  نماز. اینها هم دارند آتش می­گیرند. چی کار کنیم، سلاح­هایشان از کار افتاده است. دست از پا نمی­توانند خطا کنند. می­بینند یک اتفاقی دارد می­افتد. از آسمان یک تکه ابر، مه، دارد پایین می­آید. یک چیزی مثل گرباد، مه، ابر پایین آمد، به زمین رسید، این مه و گردبار و ابر برداشته شد، یک آدم مشخص شد. مسیحی­ها به گریه کردن می­افتند که این همان عیسی است. تمام صفات عیسی در وجود اوست. گریه می­کنند، می­گویند الان عیسی مسیح می­رود حق آن آقا را کف دستش می­گذارد. اما می­بینند نه، درست است حضرت عیسی است، اما سرش پایین است، دستش روی سینه است، محضر امام زمان آمده است، می­گوید آقا، آمدم چاکر دربار تو باشم، تو آقای من باشی. من نوکر و خاکسار تو باشم. «وَإِنْ مِنْ أَهْلِ الْکِتَابِ إِلَّا لَیُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِه..» (نساء/۱۵۹) فرمودند این آیه مربوط به مسیحیانی است که اینجا ایمان می­آورند.

می­ماند یهودی­ها، که قصه یهودی­ها مفصل است. اجمالا: تابوت حضرت موسی، علامت اوصیای حضرت موسی است. الان حفاری­های آنجا هم به­خاطر پیدا کردن تابوت است. اگر دست یهودی­ها باشد، عزیز می­شوند. هرچی می­گردند، پیدا نمی­کنند. دست امام زمان است. وقتی تابوت و الواح گلی تورات را میبینند یک عده از یهود ایمان می­آورند. آنها هم که ایمان نمی­آورند الی جهنم و بِئسَ المَصیر.

* اکنون جهان به سیطره شهسوار ماست. الان دیگر یک مریض توی عالم نیست. یک فقیر توی عالم نیست. هیچ بابایی شرمنده بچه­هایش نمی­شود. به هیچ­کس ظلم نمی­شود. هیچ زنی برای پول، تن­فروشی نمی­کند. رفاقت­ها حقیقی می­شود، برای دنیا نیست. انقدر مومنین در ایمان ترقی می­کنند که هر مومنی می­شود رییس هفتاد هزار نفر از ملائکه. همه جا امنیت است. آسمان و زمین برکاتش را فرو می­ریزد. درنده­ها به هم ظلم نمی­کنند. صفات زمان ظهور غوغاست. اما الان از من بپرسید خوشگل­ترین صفت زمان ظهور چیست، خدا می­داند همیشه کامم را شیرین می­کند وقتی بهش فکر می­کنم. دیدید الان توی روضه می­آییم، همدیگر را می­بینیم، دلمان باز می­شود؟ همه دور هم امام حسین را دوست داریم. از عمر بدمان می­آید. می­گویند آقاجان، فلان منطقه سرسبز است، خوشگل است، بله، منکرش نیستیم. اما چرا نمی­توانیم برویم؟ چون محبین مولا آنجا خیلی نیستند. فرمودند وقتی امام زمان بیایند، «یَجمَعُ العالم علی ولایۀ امیرالمومنین.» همه­ی مردم عالم می­شوند دیوانه­ی امیرالمومنین. همه می­شوند سینه سوخته­ی ابی عبدالله. همه می­شوند متنفر از ابی­بکر و عمر. وای که چه عالمی است آن موقع! دلت نمی­خواهد آن روز را ببینی؟ دیدی الان گفتم حلوا، حلوا چقدر دهان­مان شیرین شد؟ اما الان را نگاه کنیم که تا خرخره توی لجن زمان غیبت، داریم دست و پا می­زنیم. مگر به ما نگفتند «أکثِروا الدُّعاءَ بِتَعجیلِ الفَرَج»؟ نگفتند خیلی دعا کن؟ چرا دعا نکردیم؟ مگر مادرش فاطمه دم آخر دعایمان نکرد؟

او مهربان است. به خدا از مادرتان بیشتر شما را دوست دارد. رفیق­ترین رفیقت کیست؟ او از رفیق­ترین رفیقت بیشتر با تو رفیق است. او بیشتر از همه، ما را دوست دارد. او بیشتر از همه، غصه­مان را می­خورد. او بیشتر از همه، دعایمان می­کند. درست است یک طرفه است، درست است من به درد نخور هستم، شب و روز به فکرش نیستم، ولی او به فکر ماست. نمی­خواهد بیاید تشر به شما بزند. می­خواهد بیاید بگوید خدا قوت! گفتند روضه نروید، مریض می­شوید، رفتید. گفتند راه کربلا بسته است، از توی بیابان­ها رفتید. می­خواهد به همه­تان خسته نباشید بگوید. برای تبری درد کشیدید. برای تولی درد کشیدید. برای حسین گفتن درد کشیدید. خیلی مهربان­تر از آن چیزی است که ما فکرش را کنیم. بگذار بیاید، می­فهمیم تازه آقا یعنی چی. خوب یعنی چی. دوست­داشتنی یعنی چی. مهربان یعنی چی. بابا یعنی چی. آغوش مهربان یعنی چی.

چرا روز سوم محرم این حرفها را زدم چون امروز قرار است در روضه سه ساله مضطر بشویم و بسوزیم و اگر همین سوز را خرج دعای فرج کنیم، دعای خسته دلان مستجاب خواهد شد.

مگر مصیبت این بانو چطور مصیبتی است؟! زینب کبری در آن حال دارد در شهر کوفه غوغا می‌کند. فَارْتَدَّتِ الْأَنْفَاسُ وَ سَکَنَتِ الْأَجْرَاسُ؛ وسط خطبه خواندن گفتند چکار کنیم دارد شهر را به هم می‌ریزد! چکار کردند؟

… سری به نیزه بلند است!

بعد شروع کردند به درد و دل کردن یا هِلالاً لَمّا استتم کمالا غالَهُ خَسفُهُ فَأَبَدا غُروبا ما تَوَهَّمتُ یا شَقیقَ فُؤادی کانَ هذا مُقَدَّراً مَکتوبا؛ حرفهایش را زد گفت داداش! فکر نمی‌کردم آدم با نصف قلب هم بتواند زنده باشد! نصف قلبم روی نیزه! نصفش در سینه زینب!

این را گفت بعد بین همه زجرهایی که این چند روزه کشیده، همه را گذاشت کنار، گفت داداش می‌دانم سرت بریده، می‌دانم روی نیزه هستی، اما خواهرت در عمرش یک خواهش از شما دارد. خواهر چه می‌خواهی؟ یَا أَخِی فَاطِمَ الصَّغِیرَهَ کَلِّمْهَا. داداش با این رقیه کمی حرف بزن داداش! فَقَدْ کَادَ قَلَبُهَا أَنْ یَذُوبَا؛ دارد قلبش در سینه آب می‌شود! راز این محبت چه است؟ چون دختر است.

اگر نازی کند دختر/ خریدارش پدر باشد

این قبول است، اما فرق حضرت رقیه با مابقی این است؛ جناب ام اسحاق مادر عبدالله بن الحسن سلام الله علیه هم هست که قبلاً هم همسر امام حسن مجتبی بوده، وقتی که حضرت رقیه به دنیا آمدند، نوشتند جناب ام اسحاق از دنیا رفت! یعنی همه امید این سه ساله بابایش است. این ارتباط، ارتباط عجیبی بود.

خدا همه اموات و آقای افشار را رحمت کند. آقای سازگار این ماجرا را تعریف می‌کرد و بنده به طرق مختلف این ماجرا را شنیده‌ام و پیگیری هم کرده‌ام.

ایشان در شهررضا مریض شد و پاهایش عفونت کرد و عفونت به بالا می‌زد. اطباء می‌گفتند باید پا قطع شود ولی گوش نمی‌کرد. گفتند برایت خطر مرگ دارد. دیگر آخر کار رضایت داد و امضا داد و قرار شد فردا پا را قطع کنند. شب آخر در بیمارستان گفت اگر می‌شود یک اتاق خالی برایم بگذارید و همه بیرون بروید.

همه رفتند، زیر لب گفت حسین جان! من روضه خوان هستم. فردا پایم قطع شود اینها نمی‌گویند یک عمر گفتی حسین!، چرا نگفتی پایت را شِفا دهد. من که عمرم را کرده‌ام، اما زشت است، نمیدانم چه جوابشان را بگویم. می‌گوید داشتم با خودم فکر می‌کردم چه بگویم و چکار کنم و چه توسلی کنم،… با خودم گفتم:

بیت الغزل هر غزل ناب رقیه است / خورشید علی اصغر و مهتاب رقیه است

نزدیک‌ترین راه به الله حسین است / نزدیکترین راه به ارباب رقیه است

در دل خودم به حضرت رقیه سلام الله علیها متوسل شدم، دیدم یک لحظه اتاق من را نور گرفت. نگاه کردم دیدم آقای عالم تشریف آوردند. اما انگار به یک سمتی خم شدند، می‌گوید روی تخت نگاه کردم دیدم یک دختر سه ساله انگشتان بابا را گرفته.

آقای افشار چه شده؟ بی‌تابی می‌کنی؟! گفتم آقا می‌دانید پایم را دارند قطع می‌کنند! فرمودند تو که روضه رقیه را خوب بلدی، پس بخوان. گفتم آقا جلوی شما بگویم با رقیه چکار کردند؟! نمی‌شود. فرمودند بخوان. شعر صامت بروجردی را بخوان. دخترم آن شعر را خیلی دوست دارد. ان شاءالله رفتید سوریه، ببینید دور ضریحش هم همین شعر را نوشتند.

خواستم شروع کنم به خواندن، فرمودند نه! می‌خواهی برای دخترم بخوانی باید بایستی بخوانی.

می‌گوید ایستادم به خواندن…

بود در شهر شام، از حسین دختری / آسیه فطرتی، فاطمه مَنظری، تالیِ مریمی، ثانیِ هاجری

شامگاهان به رنج، روزها در تَعَب / ای عجب ای سپهر، از تو ثُم العجب

رخ نیکوی او گشته چون فاخته / بانک کوکویِ او شورش انداخته

از عطش صورتش رنگ خود باخته / یا رقیه مدد یا رقیه مدد

می‌گوید به خودم که آمدم دیدم دکترها و پرستارها دور من را گرفته‌اند می‌گویند یا رقیه مدد!

گفتم چه شد؟ گفتند آزمایش کردند، گفتند پایت مشکل ندارد. گفت رفتم و فردا آمدم به مریض‌های دیگر سر بزنم، از من پرسیدند چکار کردی؟ گفتم رفتم در خانه سه ساله حسین. گفتند برای ما هم بخوان. می‌گوید خواندم. و آن روز هر چه مریض در آن روضه بود، همه شفا گرفتند و مرخص شدند. چرا؟

دختری گر که کمی پیش پدر ناز کند / گره از کرب و بلای همگی باز کند

این همان رقیه‌ای است که یه عده لامذهب می‌گویند نیست! پس اگر بود چکار می‌کرد!

سیف بن عمیره نزد حضرت صادق علیه السلام رفت. أَنشدنی فی الحسین ابیاتٌ؛ برایم روضه بخوان. روضه خوانها هنگامی که پیش بزرگان می‌خواهند روضه بخوانند، دقت می‌کنند تا دقیق بخوانند. سیف می خواهد برای امام صادق روضه بخواند لَـم انسـها و سکینه و رقیه / یبکــینه بتحسـر و تــزفـر

یا امنا هذا الحسین مجدلا…

این کدام رقیه است؟ همان رقیه ای است که امام حسین موقع وداع آمدند دم خیمه، فرمودند: یا رقیه علیکِ مِنا السلام؛ با او وداع کردند. این همان رقیه است که آمد پاهای اسب را گرفت گفت نمی‌گذارم بابایم را ببرید. این همان رقیه است که دم غروب جانماز بابا را پهن کرد بابا بیاید نماز بخواند، اما شمر وارد خیمه شد!

این همان رقیه است که سبط بن جوزی از صالح بن عبدالله نقل می‌کند که عصر عاشورا دنبال بچه‌ها می‌دویدم. دیدم دختری دامنش آتش گرفته! رفتم به او آب بدهم بریزد روی دامنش فرار کرد، بیشتر گُر گرفت! به زمین خورد! به او گفتم برایت آب آوردم. تا آب را گرفت گفت أینُ مَقتلُ أبی؟

این همان رقیه است که شما می‌خواهید نجف و کربلا بروید، سه روز با احترام راه می‌روید، این همان رقیه است که ظهر روز یازدهم او را سوار بر مرکب کردند فَوقَ أقتابِ المَطِیّاتِ؛ و دم غروب به کوفه رساندنش!

این همان رقیه‌ای است که حارث کوفی می‌گوید دیدم از زیر محملش دارد خون می‌چکد! این همان رقیه‌ای است که زینب گفت یَا أَخِی فَاطِمَ الصَّغِیرَهَ کَلِّمْهَا…

برای حسین آه بکش. نَفَسُ الْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا تَسْبِیحٌ.

این همان رقیه‌ای است که نصف شب از روی ناقه افتاد! این همان رقیه‌ای است که زجر بن قیس رفت دنبالش بگردد. همان است که گفت دیدم زیر یک بوته خار دارد می‌لرزد!

این همان رقیه‌ای است که تا سلام کرد فَجَرِّها بِشَعرها!

اصلاً رقیه نه! مثلاً دختر خودت یک شب/ میان کوچه بخوابد چه می‌شود؟!

در بین ازدحام و شلوغی بماند و / یک تن به او کمک نرساند چه می‌شود!

اصلاً تو فکر کن که کسی دختر تو را / در بین جمعیت بکشاند چه می‌شود!

یا که خدا نکرده کسی روی صورتش / …

این کدام رقیه است؟ این همان رقیه‌ای است که حارث شامی می‌گوید پشت دروازه همه غش کردند از حال رفتند، سربازها هم خوابیده بودند. دیدم یک دختر سه ساله دارد هی سرک می‌کشد، می‌خواهد جایی برود. گفتم فرار که نمی‌کند، ببینم کجا می‌خواهد برود. (معنایش را خودتان متوجه بشوید، باز نمی‌کنم) می‌گوید دیدم چهار دست و پا دارد روی زمین راه می‌رود! آن خار مغیلانی که پای موسی را پاره کرده… کجا می‌خواهد برود؟! می‌گوید دیدم خودش را می‌کشد روی زمین، آمد کنار درختی که سر حسین به آن بسته شده. آه! سرش را بلند کرد أبَ أبَ! بابا!

(دختر کوچولو را ییاورید بگذارید روی منبر) این پاها کوچک را گفتم که خار تویش می‌رفت! این صورت را گفتم…

می‌گوید دیدم درخت خم شد، لب‌های چوب خورده آمد روی صورت سیلی خورده! گفت دخترم! به زودی به من ملحق می‌شوی!

این رقیه همان رقیه‌ای است که نصف شب بیدار شد. گفت عمه! خواب دیدم دارد با چوب روی لب بابایم می‌زند!

همان است که سر بابا را بغل کرد یا ابتاه! مَنِ الذی قَطَعَ وَریدک؟ یا ابتاه! مَنِ الذی خَضَب شَیبک ؟ (هفده عبارت گفت) یا ابتاه مَن الذی أَیتَمَنی؟ چه کسی من را یتیم کرده؟ گفت بابا اگر سرت شکسته، سر من هم شکسته! موهایت سوخته، موهای من هم سوخته! دندانت شکسته، دندان شیری من هم یکیش سالم است! یک سنگ برداشت انقدر به لب و دندانش زد…! دیدند سر یک طرف رقیه یک طرف! ای حسین!

حبیبی یا حسین

از جگرت دعایش کن

اللهم عجّل لولیّک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *