امام حسین علیه السلام، رحمت واسعهی خداوند
- روز چهارم محرم ۱۴۴۵ _ تیر ۱۴۰۲ _ قم
دهه اول محرم ۱۴۴۵ _ قم
استاد اوجی شیرازی
روز چهارم (۳۱ تیر ۱۴۰۲):
_ امام حسین علیه السلام، رحمت واسعه خداوند
اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم
اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین
بسم الله الرحمن الرحیم
صلی الله علیک یا رسول الله و علی اهل بیتک المظلومین المعصومین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین.
اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کلّ ساعه، ولیّاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عَیناً حتی تُسکنه ارضک طَوعا و تُمتّعه فیها طویلاً.
یا صاحب الزمان!
امیدم، امانم، امام زمانم/ به لطف تو مستغنی از این و آنم
چه روزی، چه شامی، که بیتو گذر شد/ گذشت عمر من بیتو ای مهربانم
چرا دوری از کوی تو شد مقدر؟/ به رَضوی و یا ذی طُوایی، ندانم
فهل مِن مُعینٍ که دستم بگیرد/ دهد روی جانانهات را نشانم
اگر در نجف یا که کرب و بلایی/ دعا کن که یک لحظه بیتو نمانم.
یابن الحسن! یابن الحسن!
أَلسَّلامُ عَلَى الْمُغَسَّلِ بِدَمِ الْجِراح! أَلسَّلامُ عَلَى الْمُجَـرَّعِ بِکَأْساتِ الرِّماح!
یا رَحْمَهَ اللهِ الْوَاسِعَه و یا بابَ نَجاۀِ الاُمّۀ، حبیبی یا حسین!
أَهُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّکَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ فِی الْحَیَاهِ الدُّنْیَا وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضًا سُخْرِیًّا وَ رَحْمَتُ رَبِّکَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُون. (زخرف/۳۲)
خدا به آبروی امیرالمومنین، فرج امام زمان را برساند.
اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولیاش قرار بدهد.
نسألک اللهم بروح علی بن ابیطالب علیه السلام الذی لم یُشرِک بالله طَرفۀَ عینٍ اَن تُعجّلَ فرج مولانا صاحب الزمان.
هدیه محضر امیر عوالم، حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین علیهما السلام، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین، صلوات الله علیهم اجمعین، صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.
خداوند متعال میفرماید که آیا مردم گمان میکنند اینها هستند که ارزاق را تقسیم میکنند و جایگاهها را معین میکنند؟ «نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ فِی الْحَیَاهِ الدُّنْیَا.» ما هستیم که یکی را رفیع و دیگری را وضیع؛ یکی را بالا بردیم و یکی را پایین آوردیم. «وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضًا سُخْرِیًّا.»
لکن آنچه مهم است این است که: «رَحْمَتُ رَبِّکَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُون.»
در بین ثروتی که همه ثروتمندان عالم جمع کردهاند، قدرتی که تمام قدرتمندان عالم کسب کردهاند، بالاترین نعمتها چیست؟ اینکه خداوند کسی را مشمول رحمت خودش قرار بدهد و رحمت خدا هم «وَسَعَت کَلَّ شَی، کَتَبَ ربّکُم عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَه.»
حال چه کنیم که بهرهمند از این رحمت شویم؟
امام صادق علیه السلام به مِسمَع بن کِردین فرمودند: «مَا مِنْ بَاک یبْکی علیه إِلَّا رَحِمَهُ الله قبلَ أنِ استَعبَر.»
هیچ کس نمینشیند برای جدّ ما حسین سلامالله علیه گریه کند، مگر اینکه قبل از اینکه اشک از چشمش سرازیر شود، قبل از اینکه گریه کند، خدا او را مشمول رحمتش قرار میدهد.
این چشم نیست، چشمهای از حوض کوثر است/ این اشک نیست، آب زلال و مطهر است
فرموده است حضرت صادق هر آن کسی/ گریه کنِ حسین شده، با من برادر است
در اشک و در عبادت و در گریههای شب/ گریه کنِ حسین، شریک پیمبر است.
آمد به محضر امام صادق علیه السلام گفت: آقای من! ما یک خادمهای داریم که شیعه نیست، یک موقع اشتباهی میکند، میخواهیم تنبیهش کنیم، میگوید: «وَ حَقِّ الَّذِی إِذَا ذَکَرْتُمُوهُ بَکَیْتُمْ.» به حق آن آقایی که تا اسمش میآید، همهتان گریه میکنید، من را تنبیه نکنید.
امام صادق فرمودند: «رَحِمَکُمُ اللهُ مِنْ أَهْلِ الْبَیْت.» همه شما اهل خانه مشمول رحمت خدا هستید.
و خداوند متعال گرچه رحمتش همه چیز را فرا گرفته است، اما میفرماید: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ یُؤْتِکُمْ کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِه.» (حدید/۲۸)
تفسیر البرهان فرمودند: منظور از «کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ»، سیدالشهداء سلام الله علیه است.
لذا عرضه میداریم یا رَحمَۀ اللهِ الوَاسِعَه.
و از همان اول در عالم ذر وقتی که خداوند متعال خواست از تمام بندگانش اقرار بگیرد، کسانی که گردنکشی کردند و ظلمتی همه عالم را فرا گرفت، ندا آمد چه کسی متولی میشود تا این ظلمت را برطرف کند تا به او لِوای شفاعت کلیه عنایت کنم؟ هر بار که ندا آمد، «قَام الحُسین.» سیدالشهداء بلند شدند.
باید با شهادت، متولّی این امر بشوی! اگر بخواهی جوانهایشان را شفاعت کنی، باید جوانت را بدهی. اگر بخواهی بانوانشان را شفاعت کنی، باید ناموست را بگذاری. هر بار سیدالشهداء پاسخ دادند.
از همان روز نخست، رحمۀ الله الواسعه است.
و هنگامی هم که عالم را هم به قدومشان منور فرمودند، امام صادق علیه السلام فرمودند که ندا آمد: جبرئیلا و میکائیلا و اسرافیلا، با هزار قبیل از ملائکه..
(حضرت فرمودند هر قبیل میدانید چندتا هست؟ هزار هزار ملک است.)
یعنی با هزار هزار هزار ملک بروید روی زمین هم تبریک به پیغمبر بگویید، هم تسلیت بگویید.
در مسیری که میآمدند، از جزیرهای گذر کردند. ملکی بود به نام دَردائیل.
_ کجا دارید میروید؟ نکند قیامت شده است؟
گفتند نه. خدا یک گل پسری به امیرالمؤمنین و حضرت زهرا سلامالله علیهما داده است، ما داریم برای عرض تبریک میرویم.
از دَردائیل ترک اُولی صادر شده بود، خدا بالش را از او گرفته بود. گفت دارید میروید سلام من را به پیغمبر برسانید. بگویید یا رسول الله! من پر شکستهام! من بال شکستهام! من عقب افتادهام! من بیچارهام! به حق الحسین سلامالله علیه، قسمش بدهید که خدا جایگاه مرا به من برگرداند.
جبرئیل قول داد که پیغام تو را میرسانم.
داشتند میآمدند، از جزیره دیگری گذر کردند که ملکی بود که عقد اخوت با جبرئیل داشت و نامش فُطرس است که میدانید. گفت میشود من هم همراهتان بیایم؟ من بال آمدن ندارم! من را هم با خودتان ببرید.
آمدند عرض تبریک کردند و بعد هم عرض تسلیت، چه تسلیتی! چه گریهای! و چه نالهای شد روز تولد سیدالشهداء سلامالله علیه!
جبرئیل نزدیک رفت. عرضه داشت یا رسولالله، یک پر شکسته، یک بال شکسته، یک دل شکسته آمده است به نام فطرس. گفت بگو برود خودش را به گهواره سیدالشهداء سلام الله علیه بمالد.
«وَ عَاذَ فُطْرُسَ بِمَهْدِهِ فَنَحْنُ عَائِذُونَ بِقَبْرِهِ.»
خداوند متعال از برکت سیدالشهداء بال او را برگرداند.
گفت حسینم، فطرس کجاست حقّ پَرَش را ادا کند/ اینان تو را به معرض گرما گذاشتند!
در مسیری که دوباره داشتند برمیگشتند، به آسمان چهارم که رسیدند، مَلک دیگری به نام سَلسائیل بود که او هم مورد غضب واقع شده بود.
_ جبرئیل، چرا گریه میکنید؟ گفت خدا پسری به پیغمبر داده است، رفته بودیم برای تبریک.
گفت خب گریه چرا؟ گفت چون قُتِلَ الحُسین سلام الله علیه!
بعد ماجرا را تعریف کرد که رفتیم و فطرس و دردائیل از برکت امام حسین آزاد شدند.
گفت میشود به زمین برگردی، بگویی یک دل شکسته دیگری هم هست؟
جبرئیل آمد، سفارش سلسائیل را هم کرد. از برکت امام حسین او هم شد آزاد شدهی سیدالشهداء سلام الله علیه.
فرمودند این سه مَلک در آسمانها پرواز میکنند، به خودشان میبالند، میگویند چه کسی است مانند ما؟ ما آزاد شدههای سیدالشهدا سلام الله علیه هستیم.
یک کسی انگور برای پیغمبر اکرم آورد. رسول خدا فرمودند سلمان برو دنبال حسینم سلامالله علیه، بیاید از این انگور به او بدهم. سلمان آمد درِ منزل، سیدالشهداء نبودند. کوچه و پس کوچهها و هر کجا را گشت، ارباب عالم را پیدا نکرد. نگران آمد به محضر رسول خدا. یا رسولالله! نگران این هستم که از یهودِ عَنود آسیبی به حسین سلاماللهعلیه، رسیده باشد.
جبرئیل آمد که پیغمبر، بگو سلمان نگران نباشد، حسین در باغ ابی الدَّحداح خوابیده است. بروید آنجا، سیدالشهداء آنجاست. آمدند دیدند یک مار عظیمی، یک برگ ریحانی به دندانش گرفته است، آقای عالم سیدالشهداء هم دراز کشیدند، خوابیدند. این مار با این برگ ریحان، دارند امام حسین علیه السلام را باد میزند که آفتاب بر پیکرش نتابد.
السلام ای بدن بیسرِ گرما دیده/ ما ندیدیم ولی زینب کبری دیده.
تا این مار دید که پیغمبر آمدند، سریع عقب رفت. به اذن خدا به سخن در آمد. گفت من مار نیستم. ملکی هستم که نافرمانی و ترک اولی از من صادر شد، به این صورت مسخ شدم!
پیغمبر گفتند خدا راضی نشد که آفتاب بر حسین بتابد. از برکت حسین او هم آزاد شد. در آسمان دارد میچرخد میگوید: «مَن مِثلی؟» کیست مانند من؟ من هم آزاد شدهی حسین سلام الله علیه هستم.
در یکی از جنگها بود که پیغمبر اکرم، امیر عوالم حضرت امیر المؤمنین و مسلمانها رفتند برای غزوهای و مدینه عملاً از مرد خالی شده بود. خیلی کم مرد در مدینه مانده بود. سیدالشهداء سلام الله علیه سه سالشان بود. صبح از خانه خارج شدند که بروند در باغهای اطراف مدینه، قدم بزنند. نزدیک عصر شد، هیچ خبری از سیدالشهداء نیامد! نوشتند حضرت زهرا هفتاد بار چادر عصمت بر سر کردند، تا در مسجد آمدند، گشتند که کسی هست بفرستم دنبال حسینم؟ خبری نشد، برگشتند.
رو کردند به امام مجتبی گفتند: «حسنم! کَادَ قَلبِی أَن یَحتَرِق.» قلبم دارد آتش میگیرد. تو برو دنبال حسین بگرد.
(گفت من بیوضو موی تو را شانه نکردم/ ببین کار به کجا رسیده حالا به دنبال سرت باید بگردم.)
امام مجتبی، کوچه و پس کوچههای مدینه و خارج مدینه را گشتند. چهار سالشان بود. «یا حسین بن علی! أَینَ انتَ یا اخی؟» برادر کجایی؟ داد میزدند امام مجتبی سلامالله علیه: عزیزم، برادرم، کجایی؟
خداوند متعال آهویی را مأمور کرد که نزد امام مجتبی برود، به سخن در بیاید و بگوید صالح بن رُقعه یهودی، امام حسین را دزدیده و به خانهاش برده است.
آهو جلو، امام مجتبی پشت سرش، آمدند به درِ خانه صالح بن رقعه یهودی رسیدند. امام مجتبی در زدند. یهودی آمد دم در. حضرت فرمودند همین الان برادرم را بیاور، میخواهیم برویم خانه، مادرم دلتنگ است. اگر چنین نکنی، میروم میگویم مادرم نفرینتان کند که امشب آتش بیفتد بر خاندان یهود. وقتی هم که پدرم امیرالمؤمنین آمدند، میگویم ذوالفقارشان را بردارند بیایند سر وقت شما. به جدّم پیغمبر هم میگویم شما را نفرین کنند.
صالح بن رقعه گفت مادر شما کیست؟ گفت: مادر من کیست؟
أُمّی الزّهراء بنت محمّد المصطفى، قلاده الصفوه و درّه صدف العصمه و عزّه جمال العلم والحکمه وهی نقطه دائره المناقب والمفاخر ولمعه من أنوار المحامد والمآثر، ثمره طینه وجودها من تفّاحه من تفّاح الجنّه وکتب الله فی صحیفتها عتق عصاه الأمّه، وهی أمّ السّاده النّجباء وسیّده النّساء البتول العذراء فاطمه الزّهراء علیها السلام.
یهودی دید وای! چقدر امام مجتبی شیرین زبان است. گفت پدر شما کیست؟ فرمودند:
زَینُ الزِین، وَقُرَهُ العین، المُصلّی إلى القِبلَتِین، الطاعِنُ بِالرُمحِین وَ الضارب بالسیفین، ابوالحسنین کَبشُ الکتائب، غالبِ کلِ غالِب، أَسَدالله، امام المتَقین، امیرالمومنین، ابوالحسنین، امیرالمومنین علی ابن ابیطالب سلام الله علیه.
گفت بارکالله! جدّ شما کیست؟
گفت: درّه من صدف الجلیل، وثمره من شجره إبراهیم الخلیل، الکوکب الدرّی و النور المضیء من مصباح التّبجیل المعلّقه فی عرش الجلیل سیّد الکونین و رسول الثّقلین و نظام الدّارین و فخر العالمین ومقتدى الحرمین وإمام المشرقین والمغربین وجدّ السبطین أنا الحسن وأخی الحسین.
حالا فهمیدی پدرم کیست؟
مادرم فاطمه باشد، پدرم شاه نجف/ خوش به حالم که چه مادر، پدری دارم من.
بگو حسین برادرم بیاید. یهودی افتاد به پای امام حسن، گفت قبل از این که برادرت بیاید، بگو من چطور باید مسلمان شوم؟
امام حسن با همان زبان کودکی، (دورشان بگردم، چهارسالشان هست، صغیرهم شیخٌ کبیر) فرمودند: بگو أشهد أن لا اله الا الله. شهادات ثلاثه را گفت. سیدالشهداء را آورد، دست و پای امام حسین را میبوسید، میگفت من جسارتی که به شما نکردم؟ روی سر سیدالشهداء طبقهایی از طلا گذاشت. هرچه اموال داشت، به امام حسن و امام حسین داد. با احترام تا درِ خانه، مشایعتشان کرد، با احترام برگرداند.
فردا با هفتاد یهودی دیگر آمد درِ خانه حضرت زهرا را زد، گفت میشود بگویید آقا زاده امام مجتبی بیایند؟
گفت هفتاد نفر دیگر را هم آوردم از برکت حسین شما مسلمان شوند. مسلمان شدند. گفت یک چیزی میخواهم بگویم میترسم! امام مجتبی فرمودند بگو هر چی دلت میخواهد.
گفت میشود به مادرتان بگویید من را ببخشند؟ من دلشان را سوزاندم.
(امید غریبان تنها کجایی؟/ چراغ سر قبر زهرا کجایی؟ میشود ما را ببخشید امروز؟
بیا تا جوانم بده رخ نشانم.)
حضرت زهرا سلامالله علیها آمدند، فرمودند برو به او بگو دلم لرزید، ولی بخشیدمت. اما حسین فقط مال من نیست. حسین مال علی است. باید صبر کنی امیر المؤمنین بیایند تو را ببخشند.
امیرالمؤمنین سلامالله علیه برگشتند. صالح بن رقعه یهودی که مسلمان شده است، سرافکنده و لرزان آمد، گفت آقا، غلطی کردم. حتماً آقازادهها گفتند. میشود من را ببخشید؟ مولا فرمودند بخشیدمت، ولی حسین فقط مال من نیست. حسین مال پیغمبر است.
لرزان آمد به محضر رسول خدا، گفت یا رسول الله! غلط کردم. فرمودند بخشیدم، ولی حسین مال من نیست. حسین مال خداست! باید خدا تو را ببخشد.
وای! چه غلطی کردم. هفده روز در بیابانها صورتش روی خاک… «تَوْبَهَ عَبْدٍ ذَلِیلٍ خاضِعٍ فَقِیرٍ، بَائِسٍ مِسْکینٍ مُسْتَکینٍ مُسْتَجِیرٍ…» هفده روز گریه میکرد. ندا آمد، پیغمبر برو به او بگو خدا هم تو را بخشید.
دزدیده بود، با احترام برگرداند.
اما تا حالا به شما گفتم جعفر بن الحسین در کربلا چه بر سرش آمد؟
تا پیکر علی اکبر را آوردند، دیدند زینب کبری زد توی صورتش! گفت داداش، جعفر را شمر برد!
تا رسیدند دیدند «جالسٌ علی صدرِه.» آقازادهی سیدالشهداء هفت سالش بود. برای این مصیبت چه باید کنیم؟
رحمۀ الله الواسعه یعنی همین.
سلمان رد میشد دید عبدالله بن عامر یهودی از شام آمده است، نشسته، یک دختر روی پایش، کور و فلج. سلمان سیصد سالش بود. یهودی گفت پیرمرد، بیا. در دین ما یهودیها، میگویند دعای پیرمرد مستجاب است. تو هم ریش سفیدی، یک دختر دارم، هم کور است و هم فلج است. پیش تمام اطبا بردم، بیفایده بوده است. یک دعا کن. دیگر عهد کردم پیش هیچ طبیبی او را نبرم.
سلمان گفت دعا میکنم، ولی هنوز پیش طبیب نبردی! بیا تو را ببرم خانه علی سلام الله علیه را نشانت بدهم. گفت نمیآیم. گفت بیا، ولی عهد کن که اگر دخترت شفا پیدا کرد، مسلمان شوی. گفت از خدایم هم هست.
آمد، در زد، مولا آمدند. پرسیدند چیست؟ گفت شفا میخواهد.
شفا میخواهد؟ صدا زدند حسین بابا بیا، شفا میخواهند.
انگشت مبارک را در آب زدند به این دختر پاشیدند. کور، بینا شد. فلج، بلند شد! مرد شروع کرد به گریه کردن. گفت نذر کرده بودم اگر که دخترم خوب شد، یک سال کنیز در این خانه باشد. مولا فرمودند نمیخواهد کنیز باشد، میخواهی یک سال اینجا باشد، ما یک دختر همسن او داریم که به او دین یاد بدهد؟ اسم دخترت چیست؟ گفت هند. گفتند اسم دختر منم زینب است.
مسلمان شد، گفت میروم تمام خانوادهام را از برکت حسین مسلمان میکنم.
رحمۀ الله الواسعه! من مسلمان تو هستم، یا حسین!
رفت، بعد از یک سال آمد. گفت دخترم مادامالعمر کنیز شما، ولی مادرش بیتاب است. دلش میخواهد دختر شفا گرفتهاش را ببیند. گفتند عیبی ندارد، هند بیا، پدرت دنبالت آمده است. ولی مگر از زینب کبری جدا میشد؟ به سختی آمد. زینب کبری فرمودند باز هم همدیگر را میبینیم. غصه نخور.
پنجاه سال بعد، در ورودی شام، دیدند یک بانویی نان و خرما و گردو پخش میکند. گفت صدقه بر ما حرام است! گفت صدقه نیست. نذر است. عزیزم را گم کردم. پنجاه سال است دنبال او هستم.
_ نذرت قبول، ما صدقهخور که نیستیم/ در کوفه سفرهدارتر از ما کسی نبود/ نذرت قبول، زینب اسیر حسین شد…
_ کدام حسین؟ کدام زینب؟ دخترِ علی؟
_ خودمم.
گفت نیستی! چون زینب از حسینش جدا نمیشد.
گفت ببین روی نیزه حسینم را!
عمرسعد رفیقی داشت، به نام کامل. با هم خانهیکی بودند.
وقتی که رحمت واسعه شد، دست همه را میگیرد. کار کشتی نجات چیست؟ در آب میچرخد، دنبال غرق شده میگردد. نمیگوید نمازت چطور بود. دینت چطور بود. میگوید اگر داری غرق میشوی، دستت را بده، من بالا بکشم.
آهنگ عذاب آمده، آب آمده بالا/ ایمان به تو آوردهام ای نوح، کجایی؟
وقتی که عمر سعد برای کشتن سیدالشهداء دستور گرفت، به خانه رفیقش کامل آمد. کامل گفت خیلی توی خودتی. گفت حقیقت ماجرا این است. گفت نکنی! نروی با امام حسین علیه السلام بجنگی! من در سفری بودم همراه پدر تو، رسیدیم به یک جایی، تشنه، بیآبی، رفتم در یک دیر راهبی که آبی بگیرم. از همان بالا نگاه کرد، تا چشمش به من افتاد، گفت شما امت آن پیغمبری هستید که فرزندش را میکشند؟ نوه پیغمبرشان را میکشند؟
گفتم ما امت مرحومهی پیغمبریم.
گفت نه! من در کتابهای آسمانی خواندهام:
قومی که از جفا و ز بیداد دم زنند/ در کربلا ز قصد شه دین، قدم زنند
بر عضو عضو پیکر او زخم روی زخم/ آن قوم تیره سر، ز روی ستم زنند
لعنت بر آن کسان که شد از تیغشان قتیل/ نور دو چشمِ ساقیِ تسنیم و سلسبیل
گفت تو هم با او نسبتی داری. الان پدر کسی که قاتل امام حسین است، در کاروان توست. نکند چنین کاری انجام بدهی!
کامل گفت به خدا قسم، اگر بفهمم کسی بخواهد سیدالشهداء را به شهادت برساند، من او را میکشم. عمر سعد بهم ریخت.
نوشتند رفیق عمر سعد بود، اما قبل از ماجرای کربلا، با عمر سعد گلاویز شد و در راه سیدالشهداء سلام الله علیه جان داد.
رحمت واسعهی خدا دم آخر دست او را هم گرفت.
در مسیری که سیدالشهداء سلامالله علیه به سمت کربلا میآمدند، به جایی به نام منزل ثعلبیه رسیدند. در منزل ثعلبیه دیدند یک تک خیمهای هست. رفتند دیدند یک پیرزن در خیمه هست. گفتند پیرزن چه میکنی؟ گفت من اینجا تنها هستم و یک پسر هم دارم، تازه ازدواج کرده است. با عروسم گوسفندان را به چِرا بردند. غروب برمیگردند.
پرسیدند اوضاع چطور است؟ گفت ما مسیحی هستیم.
گفت از دین شما نپرسیدم، گفتم اوضاع چطور است؟
گفت در بیآبی گرفتار شدیم. آبی نیست!
پای مبارکشان را جلوی خیمه زدند، آب جوشید.
فرمودند پسرت که آمد، بگو حسینبنعلی سلام به تو رساند. اسم پسرت چیست؟ گفت وهب.
امام حسین راه افتادند. وهب غروب آمد، پرسید مادر این آب از کجاست؟
گفت یک آقایی آمد به نام حسین..
گفت مادر خیمه را بکن، برویم دنبال حسین! دورش بگردیم.
وقتی هم که میخواست روز عاشورا بجنگد، شمشیرش را که کشید، عمر سعد گفت تو که مسلمان نیستی. دین نمیفهمی! گفت: «إِنی علی دین حسینٍ و علی.» دین من حسین است، دین من علی است.
او را گرفتند، دو دستش را قطع کردند. اسیر کردند، سرش را که بریدند، برای مادرش انداختند.
بنازم ام وهب را به پاره تن گفت/ برو به معرکه با سر ولی میا با سر!
سر را برگرداند، گفت من چیزی را که برای خدا بدهم، پس نمیگیرم.
قبل از گودال، چرا علیاصغرش را روی دست گرفت؟ میداند که آنها حرامزادههایی هستند که رحم و مروت در دلشان نیست. نوشتند تا شیرخواره را روی دست گرفت، یک کسی بود به نام ابوالحُتوف، یک کسی دیگر هم به نام حارث، یک عمر جزء خوارج بودند. تا دیدند شیرخواره یَتَلَظّی، گفتند چقدر ما بیشرفیم! به شیرخوارهاش هم رحم نمیکنیم.
در همان حال آمدند. حالا آقا ایستاده است، شش ماهه روی دست، گفتند: «هل لی مِن تَوبَه؟» فرمود: «إِرفَعا رؤوسَکُما.» شدند «و علی الارواح الّتی حلّت بفنائک.»
قدم به قدم دستگیری کرد. والله چای روضهاش مسلمان میکند.
تا دم آخر در گودی قتلگاه، با چه وضعی، با چه حالی! عمر سعد دید کسی جرأت نمیکند توی گودال برود. دید یک کسی است که از صبح نجنگیده است، هیچ کاری نکرده است، فقط آنجا نشسته است. گفت تو صبح تا حالا هیچ کاری نکردی، بعد هم از امیر طالب جایزه هستی؟ بیا این خنجر را بگیر، برو کار سیدالشهداء را تمام کن.
(این غیرِ آن نصرانی است.)
یک خنجر گرفت، آمد در گودال، دید وای! بدن تکه تکه! امام حسین با گوشه چشم برگشت، فرمودند حیف تو است که بخواهی من را بکشی. تو باید در بهشت کنار خودم باشی. گفت چقدر مهربانی! داری جان میدهی، اما هنوز به فکر قیامت منی!
ای مهربانتر از پدر و مادرم حسین!
گفت آمدم تو را بکشم، ولی میروم عمر سعد را میکشم. با همان خنجر آمد ضربهای به عمر سعد بزند، محاصرهاش کردند. لحظه آخر شد «و علی الارواح التی حلّت بفنائک.»
عمرسعد گفت مسلمانها حسین سلامالله علیه را میشناسند. یک مسیحی بود، جراح بود. آمده بود فقط برای مداوا کردن و پانسمان کردن. به او گفت این پول را میگیری، میروی کار آن آقا را تمام میکنی.
خنجر را برداشت، رفت در گودی قتلگاه…
(یک چنین نگاهی یا صاحب الزمان!)
تا سیدالشهداء با آن چشم مجروح یک نگاه به او کردند، پاهایش لرزید، افتاد روی زمین، صورت کف پای سیدالشهداء گذاشت گفت غلط کردم آقا. عین پروانه دور سیدالشهداء میچرخید.
در گودال هدایت کرد!
بعد که راه افتادند و اسرای آلالله را بردند، یک پرندهای داشت از بالای کربلا رد میشد، دید وای! یک پیکری «مُلقاۀٌ عَلی وَجهِه! زوّارهُ وحوشُ القِفار!» این پرنده آمد بال خودش را در خون سیدالشهداء سلامالله علیه زد. گریهکنان راه افتاد، رسید به یک جایی که دید پرندهها روی شاخههایی نشستهاند، «کل منهم یَذکر الحَبّ و العلف.» رو کرد به این پرندهها گفت نشستید از چه میگویید؟ «قُتِل الحُسین بِکربلاء غریباً وحیداً لا ناصرَ لَهُ وَ لا مُعین!»
دیدید شهادت امام جواد میگویند پرندهها بال باز کردند، اما پرندهها جای شما خالی بود کربلا؟ نه، خالی نبود کربلا. آمدند گفتند بال باز کنیم سایه بیاندازیم، این آقا در بیابان افتاده است! باید خبر ببریم.
لذا هر پرندهای به یک گوشه عالم رفت.
یک پرندهای آمد مدینه که پیغام بیاورد: یا رسولالله پسری داشتی، چه شد!
دور قبر پیغمبر میچرخید، شب رفت بیرون مدینه، روی یک شاخه نشسته بود و ناله میکرد.
یک دختر یهودی کور، پیس، فلج که جذام هم داشت، برای همین مردم گفته بودند از شهر بیرون برود، زیر درخت بود.
هر چه بیکستر باشی، کست میشود حسین!
گیرم که دو عالم نپسندد، تو پسندی. یا اباعبدالله!
ای دستگیر مردم بیدست و پا حسین!
مردم گفته بودند دختر یهودی برود بیرون شهر.
این دختر کوچک بود. شب دیگر پدرش هم نیامد به او سر بزند. توی باغ نشسته، این پرنده هم روی این شاخه ناله میکند. دختر افتاد با صورت روی زمین، کسی نبود به دادش برسد، ولی یک قطره خون سیدالشهداء افتاد روی این دختر. فلج بود، شفا گرفت. جذام، برص، کوری، با شفای کامل میچرخید توی باغ و گریه میکرد.
صبح پدرش آمد گفت تو دختر من را ندیدی؟
ببین چقدر دخترش عوض شده بود از برکت خون امام حسین!
یا اباعبدالله، دختر خودت هم خیلی عوض شد! گفت: بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش (مگر نگفتی هجده سالگی پیر شد) من عین زهرا مادرت آزار دیدم!
پدر پرسید دخترم را ندیدی؟ گفت بابا، من دخترتم.
_ ماجرا چیست؟
آمد پرنده را قسم داد، گفت تو از کجا آمدی؟ این خون، خون چه کسی است؟ پرنده به اذن خدا به سخن درآمد. گفت این خون حسین است. یهودی گفت: أشهد أن لا إله الا الله.
هر کجا رفت، هدایت کرد.
در مسیری که سر بُبریده را آوردند، به جایی رسیدند به نام حرّان. یک کسی بود به او یحیی خزاعی میگفتند. نوشتند ناصبی مِن اَشَدّ النّواصِب! نشسته بود روی تپهای، میخواست لب باز کند جسارت کند، یکدفعه دید سر بریده از روی نیزه دارد میگوید: «وَ سَیعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَی مُنْقَلَبٍ ینْقَلِبُون.» (شعراء/۲۲۷)
گفت مگر سر بریده قرآن میخواند؟ من اشتباه میکردم! این آقا حسابش با همه فرق میکند. آمد، افتاد به پای امام سجاد، گفت یک عمر آلوده زندگی کردم، یک عمر تا خرخره در لجن گناه بودم، اجازه هست برگردم؟ سر بریده پدرت دستم را گرفت.
امام سجاد بلندش کردند. مسلمان شد. شمشیر یکی از سربازان عمر سعد را کشید. گفت مگر من مرده باشم که دست بسته زینب کبری را به شام ببرید! شد فدایی سید الشهدا سلام الله علیه.
ماجرای دیر راهب. سه تا دیر راهب داریم. چون میدانید اول سر شهدا را بردند و بعد اسرای آل الله علیهم السلام را و آنها ملحق به این سرها شدند.
حالا هنوز حضرات اهل بیت علیهم السلام نرسیدند، اولین دیر راهب این است. میگوید سر در صندوقچهای بود، «کُنّا نَشرِبُ الخُمور..» دیگر حالا سیدبنطاووس چه میگوید که وقتی مست شدند، به سرها چه جسارتی کردند!
میگوید همان موقع دیدند یک دستی از دیر این راهب درآمد، روی دیوار نوشت: «أتَرجو اُمّهً قَتَلت حسینا شفاعه جدِّهِ یوم الحساب..» بلند شدیم دست را بگیریم، ناپدید شد. آن طرف: «فلا و الله لیس لهم شفیع و هم یوم القیامه فى العذاب..» راهب سرش را بیرون آورد، گفت این سر بریده، سر چه کسی است؟ چرا اینقدر نورانی است؟
گفتند یک خارجی.
_ کدام خارجی؟
_ حسین!
گفت همان که من در مباهله دیدم بغل پیغمبر بود؟ این همان حسین است؟ بگو چرا دیشب خواب عیسی بن مریم را دیدم. گفت فردا قرار است تو من را سرفرازم کنی.
شمشیر کشید، کنار سر بریده سیدالشهداء جانش فدا شد. مسلمان از دنیا رفت.
حالا اهل بیت را هم به سرها ملحق کردند، به یک جایی رسیدند به نام معموره. چقدر تشنه بودند، چقدر گرسنه، چقدر خسته؛ دیدند یک تپهای بود، روی این تپه، یک شهری است.
امام حسین علیه السلام یک کنیز دارند به نام شیرین. شیرین در حقیقت کنیز حضرت شهربانو سلام الله علیهاست. از روز اول با شهربانو آمده است و تا آخر هم که حضرت شهربانو از دنیا رفتند، ایشان با امام حسین بودند. با امیرالمؤمنین هم بودند. تمام ماجرای کربلا را دیده، به این جا که رسیدند، رو کرد به زینب کبری گفت اجازه میدهید من بروم توی این شهر، یک مقدار غذا و آب و لباس بگیرم بیایم به این آقازادهها و بچهها، تشنهها و گرسنهها بدهم؟
انقدر هوا سرد بود، دندان بچهها بههم میخورد. زینب کبری سلامالله علیها اجازه دادند. شیرین از تپهها آمد بالا، دید عجب! این شهر دروازه و دیوار دارد و در بسته است. ایستاد پشت در. شنید یک نفر از آن طرف دارد صدا میزند: شیرین، تو پشت در هستی؟ گفت تو من را از کجا میشناسی؟ در را باز کرد. دید یک جوان رعنایی به نام عزیز بن هارون، گفت من یکی از تجار این شهر هستم. الان خواب حضرت موسی را دیدم. گفت میدانی چه خبر شده است؟ نوه پیغمبر آخرالزمان را کشتند، زن و بچهاش دارند در سرما میلرزند. تو سیر و سیرابی! با بهترین لباسها در خانهات خوابیدی، عیال شاه زمین و زمان خرابه نشین شد! چگونه حال زمین و زمان خراب نباشد؟
گفتم علامت چیست؟ گفتند الان برو پشت درِ دروازه، یک کسی است به نام شیرین. در را باز کن، آب و غذا و لباس ببر برای او.
راه افتاد پشت سر شیرین. آب و غذا و درهم و دینار. آمد دید، وای! چه خبر است!
قومی که پاسِ محملشان داشت جبرئیل/ گشتند بیعِماری و مَحمل، شترسوار.
پول داد به نگهبانان، گفت کاری نداشته باشید. آمد محضر امام سجاد سلامالله علیه، گفت آقا، قبل از هر چیزی من چطور باید مسلمان شوم و دور شما بگردم؟ مسلمان شد. گفت آقا اجازه میدهید من با اینها بجنگم؟ فرمودند فایدهای ندارد.
شیرین را به عقد این شخص در آوردند. فرمودند همراه این شخص برو یک عمر زندگی راحتی کن، ولی به بچههایت بگو که حسین ما را چطور کشتند.
باز راه افتادند. هر کجا که رسیدند چه معجزات، چه دستگیریها… .
یا رحمۀ الله الواسعه و یا باب نجاۀ الاُمّه!
وقتی هم که وارد شام شدند، یک پیرمردی بود…
دیگر چه عرض کنم؟ خدا میداند قلبم تیر میکشد. تا کِی باید این حرفها را بزنیم؟
لا أَضحَکَ اللهُ سِنَّ الدَّهرِ إِن ضَحِکَت/ وَ آلُ أَحمَدَ مَظلومونَ قَد قُهِروا.
پیر مرد شامی، زبان به ناسزا گشود. امام سجاد رفتند با او صحبت کردند، از آیات قرآن گفتند. پیرمرد شامی دم آخر هدایت شد، مسلمان شد، شد شهید راه سیدالشهدا سلامالله علیه.
نوشتند در مدتی که اهل بیت در شام بودند، هر روز یزید خبیث احضار میکرد. یک مجلس و دو مجلس نبود! هر روز مجلس برقرار بود. نوشتند روز اول «کَانَ یَتَرنَّم.» یعنی با سبک میخواند و میزد:
لیتَ أشیاخی ببدرٍ شَهدوا/ جزع الخزرج من وقع الأسل
لأهلوا واستهلوا فرحاً/ ثم قالوا یا یزید أن لاتَشَل.
یک یهودی بلند شد، گفت صبر کن ببینم، این که داری میزنی، دارد قرآن میخواند. نسبتش با تو چی است؟ گفت نوه پیغمبر ماست.
گفت: لعنت بر تو باد! که من هفتاد نسل با داود فاصله دارم، خاک پای مرا میگیرند، به عنوان تبرک به چشمشان میکِشند، تو به نوه پیغمبرتان رحم نکردید؟ حقّا که حرامزادهای! رفت سر را بغل گرفت. گفت به من بگو چطور بگویم اشهد ان لا اله الله الا الله؟
دیدند لب ترک خورده باز شد، در آن حال شهادتین را به او تلقین کرد.
یزید دستور داد گردنش را بزنید. شمشیر را که بالا بردند، رو کرد به عقیله بنیهاشم، گفت من را هم پذیرفتید؟
هر کجا که رسید، دستگیری کرد.
فردای آن روز دوباره حضرات آل الله را جمع کردند. دیدند یک کسی آستین گرفته جلوی صورتش. یزید گفت: «مَن هذه الامرأۀ المُتکبره؟»
کسی که داغ دارد، شما باید دل به دلش بگذارید، نه اینکه نمک به زخمش بپاشید. گفت: «أرَأَیْتِ صُنْعَ اللهِ بِأَخِیکِ؟» «فقامَت عقیلۀُ بنیهاشم و قَالَتْ والله مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلاً.»
یک مسیحی بلند شد گفت کی بود این بانو که انقدر محکم حرف زد؟ گفت دختر امیرالمؤمنین است.
_ کدام علی؟
_ شوهر حضرت زهرا، داماد پیغمبر.
گفت عجب! رو کرد به یزید، گفت: قصه کلیسای حافِر را شنیدی؟ گفت نشنیدم.
گفت بین چین و هند یک جزیرهای است. در این جزیره یک کلیساست به نام کلیسای حافِر. در این کلیسا سُم الاغ حضرت عیسی است. هر سال مسیحیها میروند، تبرکاً نگاه میکنند به سُم الاغ حضرت عیسی. برایش نذورات میبرند. بعد تو نوه پیغمبرت را کشتی؟ داری نمک به زخم بچه هایش میپاشی؟
از همون بالا مسندی که بود رو کرد به امام سجاد گفت میشود شهادتین را به من تلقین کنید؟ مسلمان شد. شد شهید راه سیدالشهدا سلام الله علیه.
دارم این حرفها را میزنم که امشب طمع کنیم در کرامت و بزرگی حجت بن الحسن سلام الله علیه.
انقدر از مسیحیهایی که اهل روم بودند، کُشت که وزیر قیصر روم آمد ببیند ماجرا چیست. هر روز مسیحیها، هدایت میشدند، یزید گردنشان را میزد.
وزیر قیصر روم آمد ببیند ماجرا چیست. گفت برایم تعریف کن، من باید بروم برای قیصر روم بگویم. یزید گفت قصه این است. رومیها هم فضولی میکنند، حرف میزنند، من هم گردنشان را میزنم.
گفت: وای بر تو باد! من جوان بودم، تاجر بودم، رفتم مدینه برای تجارت. دیدم که پیغمبر آخرالزمان آنجاست. گفتم چه هدیهای برای او ببرم؟ گفتند عطر خیلی دوست دارد. خریداری کردم، بردم به محضر پیغمبر. فرمودند مسلمان شو تا از تو قبول کنم. همینطور که داشتند با من حرف می زدند، یک آقازاده روی پایشان بود که الان تو سرش را توی تشت گذاشتی! به من میگفتند بگو أشهد أن لا إله إلا الله. من تا میگفتم، برمیگشتند، سر حسین را میدادند بالا، زیر گلویش رو میبوسیدند. یک کلام به من می گفتند، باز برمیگشتند نگاه به حسین میکردند، گریه میکردند. من آن روز نفهمیدم چرا داشتند گریه میکردند!
من چند روز در مدینه بودم، در مسجد نشسته بودم، دیدم این آقا با برادرش خط نوشته بودند، آمدند پیش پیغمبر: یا رسولالله شما قضاوت کنید خط کدام یک از ما بهتر است؟ پیغمبر یک نگاه کردند، چه بگویم؟ دل حسینم بشکند یا دل حسنم بشکند؟ گفتند بروید پیش بابایتان علی، او قضاوت کند. امیرالمؤمنین نگاه کردند، گفتند بروید پیش مادرتان فاطمه سلام الله علیها. دلشان نمیآمد دل هیچکدام از آقازادهها بشکند!
اَلسَّلامُ عَلَیک یا صَریعَ الدَّمْعَهِ السّاکبَه.
خیلی دلش بالای سر علی اکبرش گرفت. خیلی شماتتش کردند.
به سلمان گفتم تهِ این ماجرا را برایم بگو، ببینم چه میشود. برایم گفت بردند پیش مادرشان حضرت زهرا. مادر هم دلش نیامد که دل اینها بشکند. گفتند یک گردنبند دارم، هفت تا دانه دارد. جدّتان پیغمبر به من داده است. این را پاره میکنم، هر کدام که بیشتر برداشت، خط او بهتر است.
سه تا امام حسن، سه تا امام حسین برداشتند. هر دو بزرگوار رفتند دانه هفتمی را بردارند، ندا آمد: جبرئیلا، خدا نمیتواند دل شکسته شدن حسین را ببیند! برو با شهپرت بزن آن دانه گردنبند را نصف کن. نصفش حسن، نصفش حسین.
آی یزید! دستت بشکند. خدا نخواست دل حسین بشکند.
در زیارت روز جمعه، خطاب به حجت بن الحسن چه خواندیم؟ «وَ أَنْتَ یَا مَوْلایَ کَرِیمٌ مِنْ أَوْلادِ الْکِرَام، مَأْمُورٌ بِالضِّیَافَهِ وَ الْإِجَارَه.» آمدهای که سفرهدار باشی. اجاره یعنی پناه بدهی. تو آمدهای که پناهگاه باشی.
«اَلکَهْفِ الْحَصِینِ، وَ غِیَاثِ الْمُضْطَرِّ الْمُسْتَکِینِ، وَ مَلْجَأِ الْهَارِبِین.» مگر نگفت: «نحنُ غَوثٌ لِمَنِ استَغاث بِنا؟»
یک حقی گردن ما دارد جناب حرّ سلام الله علیه. با وجود همه دستگیریهایی که در این مسیر کردند، اگر حرّ سلام الله علیه نبود، ما نمیفهمیدیم دامنهی این رحمت چقدر وسیع است.
روز اول آمده است جلوی آنها را گرفته است. اما مرد بود. ریاض الشهاده میگوید که با فاصله میایستاد. خودش هم به سپاهش گفته بود، رویتان آن طرف باشد، زن و بچه همراهش است. غیرت داشت. مثل خولی نبود، مثل شمر نبود، مثل حَصین بن نُمیر نبود. مثل أخنَس نبود، مثل سَنان نبود.
آن احترامی که به حضرت زهرا سلامالله علیها گذاشت. شب اول هم که آمد گفت آقا، همه نگهبانان را گفتم بخوابند، شما فرار کنید.
باورش نمیشد کار به اینجا کشیده شود. ولی دید جدی جدی عمر سعد دارد میگوید اسبها آماده. عصر عاشورا نعل تازه. با اینها نروید بجنگیدها. وظیفه این اسبها یک چیز دیگر است!
آمد پیش عمر سعد، گفت: میخواهی بکشی؟ گفت میخواهم بکشم. به مالک بن یُسر گفت اسبت را آب دادی؟ گفت برای چی؟ گفت من بروم آب بدهم.
یک پهلوانی بود، «کان مِن شأنه أن یَجلسَ عن یمین المَلِک.» پدر، پدربزرگ، جدّ اندر جدّ همه وزیر بودند. خود حرّ هم میتوانست بهترین مناصب را داشته باشد. دنبال این چیزها نبود. میگوید ندیدم پهلوانی اینطور دندانهایش به هم میخورد، داشت میلرزید. گفتم چیست؟ گفت خودم را بین بهشت و جهنم میبینم.
دیدید بچهها یک اشتباهی میکنند، صورتشان را اینطوری میپوشانند؟ نوشتند صورتش را بست. سپر واژگون، بند چکمه را گره زد دور گردن. دوتا دست را روی سرش گذاشت. آن موقعی که گذاشتن اسم علی جرم بود، اسم پسرش را علی گذاشته بود. یعنی زمینه را داشت. وقتی که آمد، سرش پایین. همه میگفتند نقشهاش است. میخواهد برود جلو، ضربه بزند. کسی باورش نمیشد!
نوشتند تا آمد، «تَمَرّقَ بِوَجههِ التراب.» نه که سر پایین بیندازد، صورتش را روی خاک گذاشت. چشم بسته. نه که توبهام قبول است، «هَل لِی مِن تَوبَه؟» اصلاً گناه من توبه دارد یا ندارد؟
بالحسین الهی العفو! بالحجۀ الهی العفو!
هر گناهی که کردیم مانع اشک بر حسین بن علی سلامالله علیه است، به آبروی سیدالشهداء الان ببخش و بیامرز.
چقدر میشود آقا باشی شما، یا اباعبدالله!
حضرت فرمودند چیکار کردی مگر؟
_ عجب! چیکار کردم مگر؟ «انا الّذی اَرعَبتُ قلوب اولیاء الله.» آقا، مگر یادتان رفته چطور سکینه داشت میلرزید؟
من همانم که بستم به تو ره، اول بار/ ظلم کردم به تو ای پادشهِ بیکس و کار
شرمسارم من از آن کردهی خود با دلِ زار/ آبرو میرود ای ابرِ خطاپوش، ببار.
_ گر دو صد جرم عظیم آوردهای/ غم مخور، رو بر کریم آوردهای
هیچ شخصی نِی ز احرار و عبید/ رو بر این درگه نکرده ناامید.
نه که بگویند بخشیدمت، فرمودند: «إنّ الله یَعْفُو عَنْ کَثِیرٍ.» حرّ، خدا خیلی بخشنده است.
یعنی این لطف را هم به حساب خدا گذاشتند، نه به حساب خودشان. «إنّ الله یَعْفُو عَنْ کَثِیرٍ.» تا امام حسین این جمله را گفتند، نوشتند «قَفَزَ کَطائر الّذی یَقفزُ من القَفَس.» از سر جایش پرید، گفت آقا بخشیدید؟
فرمودند فقط من را ببخش. نه آبی داریم در خیمه پذیرایی کنیم، نه غذایی هست. اگر میآیی بیا زیر سایه خیمه قدری بشین.
گفت آقا، بیش از این شرمندهام نکنید. اجازه بدهید جانم را فدای شما کنم.
قربانش بروم، دیدند دارد خجالت میکشد. به دو نفر بی ردخور گفتند برو، دیدند دارد خجالت میکشد، گفتند برو راحت باش.
سوار مرکبش شد. داشت با خودش حرف میزد، یعنی انقدر خوب؟ یعنی انقدر مهربان؟ حرّ، چرا دیر پیدایش کردی؟ الان برنگردم دوباره ببینمش، میگویند حرّ ترسیده است. چه کار کنم؟
برگشت گفت آقا، یک چیزی یادم آمده است. بیایم بگویم، برگردم؟ فرمودند بیا حرّ.
رفت، گفت آقا، دیشب خواب پدرم را دیدم. گفت حرّ، فردا چیکارهای؟ آبرویم را پیش مادرش فاطمه نبری! همین را گفتم و رفتم آقا. فی امان الله.
وای دیر است! کاش بیشتر دیده بودمش. باز دنبال بهانه، برگشت یک چیز دیگر بگویم آقا، دیگر بروم. فرمودند بیا هرچه میخواهد دل تنگت بگو.
آمد، گفت آقا، از شهر که آمدم بیرون، یک کسی داشت در گوشم میگفت: «یا حرّ، أَبشِر بالجَنّه.» فرمودند: او خضر بود. عاقبتت را به او گفتیم. آمد بشارت بهشت به تو بدهد.
سوار بر مرکب آمد. یک جملهای جناب حرّ گفته است. تنها راوی این ماجرا، آمده خیمه را دیده است، گفت وای بر شما باد! رفتم که الان توبه کنم، «رأیت أهل بیته صرعا!» دیدم از تشنگی بچههایش غش کردند، روی زمین افتادند.
ز آن تشنگان هنوز به موعود میرسد/ فریاد العجل، ز بیابان کربلا.
حرّ شروع کرد خطبهای خواند. برادرش آمد، اسمش مُصعَب بود. گفتند برادر رفت برادرکشی کند. گردن اسبها آمد کنار همدیگر. پرسید حرّ، امام حسین بخشیدنت؟
(چقد رو میدهید آقا به من بیچاره! گاهی فکر میکنم خبری هست. ولی خبری نیست. شما خیلی آقا هستید.)
حرّ گفت بخشیدند. میخواهی برویم سفارش تو را هم بکنم به امام حسین؟
(دیدی یک موقعی میخواهی بگویی ما با یکی خیلی رفیق هستیم، میگویی اگر خواستی بگو من سفارش کنم.)
گفت اگر میخواهی برویم سفارش تو را به امام حسین کنم. باز بهانه پیدا کرد، آورد سفارش برادرش را هم کرد.
«فبرزَ الی القِتال و کان یرتَجز و یقول: انّی انا الحرّ و مأوی الضّیف.» یعنی چی؟ یعنی شما دعوت کردید، آب ندادید. اما من مهماندار هستم. «انّی انا الحرّ و مأوی الضّیفِ/ أضرب فی أعناقکم بالسّیفِ.»
یک خبیثی به نام یزید بن زیاد آمد، جناب حرّ چنان ضربتی زد، نوشتند «کأنَّ کان روحهُ فی یده.» به درک واصل شد.
«فنادی ابن سعد إحملوهُ من کل جانبٍ و طعنه سنان بن اَنَس فی صدرهِ الشریف و لمّا سقطَ…» افتاد روی زمین با فرق مُنشق! اصلاً فکر نمیکرد ارباب بیایند بالای سرش. دید یک دست مهربانی خون را از جلوی چشمش کنار زد.
یقین دارم که میآیی و از نزدیک میبینم تو را آخر/ همان وقتی که میمیرم، عجب میمیرم خوبی!
دو نفر فقط بودند که نمیخواستند سرشان روی دامن امام حسین باشد: یکی حرّ از خجالت، یکی هم فَنِعْمَ الْأَخُ الْمُوَاسِی.
گفت حسین الان سرم روی دامنت باشد، بعدش سر شما…
دیدند ایستاده بالای سر حرّ، میگوید: نِعم الحرّ عند مختلف الرّماحِ/ لِنعْمَ الْحُرّ حرّ بنی ریاحِ.
نگویی دیر آمدی؟ عین پیغمبرها از دنیا رفتی! نعم القتلی کقتلی الانبیاء.
ارباب، حرّ را تسلی دادند. حرّ با دل آرام از دنیا رفت. اما آی ناموسدارها، نگران کشته شد حسین!
فَلَمَا عَرق جبینُک وَ اختَلف بالانقباض و الانبساط شمالک و یمینک تُدیرُ طَرْفاً خَفِیاً إِلی رَحْلِک َ وَ بَیتِک…
رحم الله من نادی یا حسین
اللهم عجّل لولیّک الفرج