بزرگترین مصیبت
- روز هشتم محرم ۱۴۴۵ _ مرداد ۱۴۰۲ _ قم
دهه اول محرم ۱۴۴۵ _ قم
استاد اوجی شیرازی
روز هشتم (۴ مرداد ۱۴۰۲):
_ بزرگترین مصیبت
اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم
اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین
بسم الله الرحمن الرحیم
صلی الله علیک یا رسول الله و علی اهل بیتک المظلومین المعصومین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین.
اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کلّ ساعه، ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عَیناً حتی تُسکنه ارضک طَوعا و تُمتّعه فیها طویلاً.
یا صاحب الزمان!
روزمان شب شده ای ماه جهانتاب، بیا / تشنهی ماء معینیم و تویی آب، بیا
مشت بر سینه زند حیدر کرّار ز شوق / ای تمنای دل کشته محراب، بیا
تا که آتش، ورق کوثر قرآن را سوخت / فاطمه خواند تو را با دل بیتاب، بیا
ساکت و خلوت و بیشمع و چراغ است بقیع / نور قبر حسن، ای حضرت مهتاب، بیا
(إِلَی مَتَی أَحَارُ فِیکَ یَا مَوْلایَ وَ إِلَی مَتَی وَ أَیَّ خِطَابٍ أَصِفُ فِیکَ وَ أَیَّ نَجْوَی)
شاه لب تشنــه تو را خوانده میــــان گودال / ای رباینده غم از دل ارباب، بیا
تو حســـــینی، حسنــــی، فاطــمه زهرایی / انبیاء را همه در قالب یک قاب، بیا.
یا بن الحسن!
أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ذُرِّیَّتُهُ الاَزْکِیآء! أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَۀُ السَّمآء!
یا رَحمَهَ اللهِ الوَاسِعَه وَ یا بابَ نَجاهِ الاُمّه، حبیبی یا حسین!
فَمَا بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّمَاءُ وَالْأَرْضُ وَمَا کَانُوا مُنْظَرِین. (دخان/۲۹)
خدا به آبروی امیرالمومنین، فرج امام زمان را برساند.
اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولیاش قرار بدهد.
نسألک اللهم بروح علی بن ابیطالب علیه السلام الذی لم یُشرِک بالله طَرفۀَ عینٍ اَن تُعجّلَ فرج مولانا صاحب الزمان.
هدیه محضر امیر عوالم، حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین، صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.
بعد از شهادت سیدالشهداء سلام الله علیه، چهار واکنش و عکسالعمل نسبت به ماجرای کربلا و عاشورا از مردمان سر زد.
یکی همین که میبینیم و میخوانیم در زیارت عاشورا: «فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیادٍ وَ آلُ مَرْوان.» خوشحال شدند و شادی کردند و می بالیدند به خودشان که «نَحنُ رَضَضنَا الصَّدرَ بَعدَ الظَّهر.»
اسم عشایرشان را عوض کردند. بعضی بَنو الرُّماحی گذاشتند، که میبالیدند اجداد ما بودند که حامل نیزه علیه سیدالشهداء سلام الله علیه بودند.
بعضی بَنو المُکَبّری گذاشتند؛ میبالیدند که جدّ ما بود که تکبیر میگفت هنگام شهادت سیدالشهداء علیه السلام.
بعضی هم بَنُو الطستی گذاشتند و افتخارشان این بود که تشت جلوی سه ساله امام حسین گذاشتند.
درِ خانههایشان نعل اسب آویزان میکردند و فخر و اعتقادشان این بود هر خانهای که این نعل اسبها بر آن آویزان باشد، تبرک و برکت در این خانه خواهد بود.
شِبث بن رِبعی در کوفه چهار مسجد ساخت و نامش را مسجد الشکر گذاشت؛ به شکرانه شهادت سیدالشهداء سلامالله علیه.
و شهادت امام حسین سلام الله علیه و کشتن حضرت را یک عبادتی میدانستند که وقتی خود سیدالشهداء، شهزاده علی اصغر سلام الله علیه را روی دست گرفته بودند، سر به آسمان کردند که الهی! تو شاهد باش «هُم نَذَرُوا.» اینها نذر شرعی کردند، «لِلّهِ عَلَیَّ» گفتند! «أَن لا یَترُکوا احداً مِن وُلد نبیّک.» که یک نفر از فرزندان پیغمبرت را زنده نگذارند، مگر او را بکشند.
کسانی که شادی کردند برای شهادت امام حسین سلام الله علیه، کارشان به جایی رسید که چند روز بعدش بهخاطر مردن میمون یزید، یک هفته عزای عمومی گرفتند.
دومین واکنش و عکسالعمل نسبت به شهادت سیدالشهداء سلام الله علیه کسانی بودند که امروزه هم در لبنان و سوریه هستند و روایت امام صادق علیه السلام در جلد ۴۴ بحار است که فرمودند اینها از دایره اسلام خارجاند، چرا که لازمهی قول اینها تکذیب رسول خداست.
اینها میگفتند چگونه میشود خداوند متعال نتواند عیسی را بر صلیب ببیند و او را به آسمان ببرد، اما چطور میشود که سیدالشهداء با این حال به شهادت برسند؟! پس ماجرای کربلا هم به همین صورت بوده است و شخصی از دشمنان سیدالشهداء کشته شده است و امام حسین سلامالله علیه به آسمانها رفتند.
امام صادق علیه السلام فرمودند آنهایی که قائل به این حرف هستند، از دایره اسلام خارجاند.
سومین واکنش و عکسالعمل که امروز هم مانند علف هرز در بین حوزه در حال رشد است، کسانی که میگویند خود امام حسین سلام الله علیه شب عاشورا فرمودند که «الدنیا سجن المؤمن و جنه الکافر.»
گفت اینان خسرو دین بودهاند / وقت شادی شد چو بگشودند بند.
لذا نباید ناراحت باشیم، باید شادی کنیم، چرا که امام حسین علیه السلام به مقصد و مقصود خودشان رسیدند.
در زیارت عاشورا خداوند متعال وقتی که میگوید: «لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّهُ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصیبَهُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الإسْلام»؛ یعنی اهل اسلام کسانی هستند که یا اباعبدالله، مصیبت شما برای آنها بزرگترین مصیبت است.
لذا این عبارت تمام این سه گروه را از دایره اسلام خارج میکند.
- مسلمان همان است که مصیبت امام حسین سلام الله علیه برای او أعظمُ المصائب باشد.
حضرت رضا علیه السلام به ریّان بن شبیب در روز اول ماه محرم فرمودند: «لَقَدْ بَکَتِ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ الْأَرَضُونَ لِقَتْلِهِ.» “تمام آسمانها” به صورت معمولی هم نگفتند. به این لام، لام توطئه قسم میگویند. یعنی وقتی که بخواهی قطعیت مسئلهای را برسانی، از این اسلوب استفاده میکنی.
- قطعاً و حتماً تمام آسمانها و زمین بر سیدالشهداء گریه کردند.
و این مسئله، مسئلهای است هم عقلانی، هم قرآنی، هم برهانی و هم روایی.
وقتی که خداوند متعال میفرماید قومی از فرعونیان را هلاک کردیم، «فَما بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما کانُوا مُنْظَرِین» (دخان/۲۹) آسمان و زمین بر فرعونیان گریه نکردند. یعنی آسمان و زمین میتوانند گریه کنند که برآنها گریه نکردند.
در کتب مخالفین هم ذیل این آیه، فراوان روایت رسیده است که آسمانها بر حضرت یحیی گریه کرد.
در کامل الزیارات بابی است به نام باب گریه آسمان و زمین بر سیدالشهداء علیه السلام.
روزی ارباب ما رد میشدند، امیرالمؤمنین سلام الله علیه دست بر سر سیدالشهداء گذاشتند و گفتند: إن الله عَیَّرَ اقواماً فی کتابهِ. خداوند متعال در کتابش کسانی را سرزنش کرد و گفت آسمانها بر آنها گریه نکرد، حسینم تو کشته میشوی، و تا زمانی که آسمان و زمینی بر پا باشد، تمام آسمان و زمین و اهل آسمانها و زمینها، بر تو گریه میکنند.
ای ماهی دریا برایت گریه کرده / پیغمبر و زهرا برایت گریه کرده.
و شبیه این عبارت را امام رضا علیه السلام برای امام زمان من و شما فرمودهاند. فرمودند که تمام اهل آسمان و زمین، بر امام زمان سلام الله علیه گریه میکنند. «یَبْکِی عَلَیْهِ أَهْلُ السَّمَاءِ وَ أَهْلُ الْأَرْضِ وَ کُلُّ حَرَّى وَ حَرَّانَ … وَ کَمْ مِنْ مُؤْمِنٍ مُتَأَسِّفٍ حَیْرَانُ حَزِینٌ عِنْدَ فِقْدَانِ الْمَاءِ الْمَعِین.» تمام آسمانها و زمین بر غربت امام زمان سلام الله علیه گریه میکنند.
چقدر آسمانها عظمت دارد و چقدر این کره زمین در برابر خورشید هیچ است. خورشید هم در منظومه شمسی هیچ است و منظومه شمسی هم در کهکشان راه شیری هیچ است. کهکشان کجا و آسمان اول کجا؟ آسمان اول نسبت به آسمان دوم که حلقهٍ فی فلات. همینطور برو تا آسمان هفتم که تازه «وَسِعَ کرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْض.» (بقره/۲۵۵) بعد عرش خدا… .
در زیارت سیدالشهداء چنین میگوییم که یا اباعبدالله، «أَشْهَدُ أَنَّ دَمَکَ سَکَنَ فِی الْخُلْدِ، وَ اقْشَعَرَّتْ لَهُ أَظِلَّهُ الْعَرْش.» تمام عرش خدا را یک قطره خون تو یا اباعبدالله، به لرزه درآورد!
کسانی هستند که به جهنم میروند، کیسهشان را میکِشند، پاک میشوند، میگویند الان میتوانند به بهشت بروند. دمِ درِ بهشت که میرسند، (علامه مجلسی در حق الیقین آورده است که) امام صادق علیه السلام فرمودند بادی میوزد که اینها یادشان برود در جهنم بودند. چرا که اگر در بهشت یادشان بیاید کجا بودند، عیش بهشت برای آنها نیش میشود و خاطرشان مکدر میشود. چرا؟ چون در بارگاه قدس که جای ملال نیست.
در بهشتی که جای ملال نیست، سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است!
«اُقیمَت لک الماتم فی اعلی علیین (یا اباعبدالله) و لَطَمت علیک الحور العین و بکی علیک مایُری و ما لایُری.»
آنچه دیده میشود و آنچه دیده نمیشود بر تو گریه کرد.
نکند من از این قافله عقب افتاده باشم!
رفقا، فردا تاسوعا است. دارند سفره دهه اول را جمع میکنند.
آن پیغمبری که «لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْیَهِ الله.» (حشر/۲۱) خدا میفرماید اگر این قرآن را بر کوه نازل میکردیم، هر آینه میدیدی که کوه متلاشی میشد!
این قرآن چقدر عظمت دارد؟ حالا این قرآن یک شب بر قلب مبارک رسول خاتم نازل شده است، فی لیلهٍ مبارکه. ببین گنجایش این ظرف چه قدر هست که میتواند قرآن و نزولش را در یک شب تحمل کند. بعد این قلب، این سعه صدر، این عظمت رسول ختمی مرتبت، در زیارت ناحیه میخوانیم که: «فانزَعَج الرسول و بَکی قلبُهُ المَهول.» قلب رسول خدا از مصیبت تو خسته شد، یا اباعبدالله!
پیغمبر اکرم نشسته بودند، امام مجتبی و سیدالشهداء هم کنارشان. بارانی میآمد. امام حسین گفتند یا جدّاه! دلتنگ مادرم فاطمه زهرا سلام الله علیها شدم. گفتند عزیز دلم باران تندی دارد میآید. گفتند عیبی ندارد، از زیر باران میروم تا به نزد مادرم حضرت زهرا برسم.
فرمود نه حسینم، صبر کن. دست بلند کردند فرمودند: خدایا باران را قطع کن که حسینم پیش مادرش برود. وقتی رسید دوباره باران بیاید.
طاقت نداشت حتی باران باریدن بر سر حسینش را ببیند. یا رسول الله! وقتی که باران تیر و نیزه و خنجر…!
روزی گرد و خاکی آمد، گیسوی مبارک سیدالشهداء خاکآلود شد. پیغمبر اکرم سراسیمه آمدند: دخترم فاطمه! آبی بیاور تا گیسوی حسینت را بشویم. من نمیتوانم گیسوی او را خاکآلود ببینم! جبرئیل آمد گفت یا رسولالله! خدا میگویند نه! با آب دنیا نه، باید از سلسبیل، آب بهشت آورده شود و گیسوی حسین تو شسته شود. جبرئیل آب میریخت و گریه میکرد.
_ جبرئیل، چرا گریه میکنی؟
أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریب!
روایاتی که در باب سیدالشهداء سلام الله علیه آمده است، تمامش زیباست، اما بعضی روایات خیلی به دل مینشیند. اگر از حقیر بپرسند زیباترین روایتی که دیدی به زعم خودت چه حدیثی است؟ قطعاً خواهم گفت این روایت که:
(این روایت را با همه وجودتان عنایت کنید و صحنه به صحنه را تصور کنید.)
ابن عباس میگوید صَلّینا مع رسول الله صلاه الصبح. پشت سر پیغمبر خدا نماز صبح را خواندیم. وقتی که نمازشان تمام شد، قامَ فینا خطیباً. بلند شدند رو به ما کردند و شروع کردند برای ما سخن گفتن. همچین که لب باز میکردند درّ و گوهر بود که از دهان پیغمبر اکرم میآمد.
یا صاحب الزمان! خطبه تو خوان تا خطبا دم زنند / سکه تو زن تا اُمرا دم زنند.
همین که پیغمبر اکرم از آیات عذاب میگفتند، چهار ستون بدن ما میلرزید! از بهشت و نعمتهای بهشتی که میگفتند، خوشحال میشدیم و آنقدر مات و مبهوت پیغمبر بودیم که کأنَّ علی رؤوسنا الطّیر. گویی یک پرندهای روی سر ما نشسته باشد و نخواهیم تکان بخوریم که این پرنده پرواز نکند، همینطور خشکمان زده بود، مات و مبهوت جمال پیغمبر خدا شده بودیم، یک صدایی آمد که یکدفعه حواس همه پرت شد!
صدا از کجاست؟ درب خانه حضرت زهرا سلامالله علیها باز شد.
بنی الزهرا ببالید که فقط یک در اجازه دارد به مسجد باز شود، آن هم در خانه مادر شما حضرت زهرا سلام الله علیهاست.
میگوید برگشتیم، نگاه کردیم دیدیم، درب خانه فخر المخدرات، درب خانه سیده النساء، انسیه الحوراء، صدیقه الکبری، فاطمۀ زهرا سلام الله علیها باز شد، بعد دیدیم این دوتا آقازاده (امام مجتبی چهارساله و سیدالشهداء سه ساله) امام مجتبی با دست راست، دست چپ برادر را گرفتند، (قربانشان بروم) وارد مسجد شدند.
همینطور که میآمدند شیرین زبانی میکردند، میفرمودند: مَن مِثلُنا و جَدّنا خیرُ اهل السماوات و الارض؟ کیست مانند ما در حالی که جدّ ما بهترینِ آسمانها و زمین است. و اُمُّنا فاطمه سلام الله علیها سیده نساء العالمین و ابونا علی بن ابیطالب، خیرُ اهل المشرق و المغرب.
مادرم فاطمه باشد، پدرم شاه نجف / خوش به حالم که چه مادر، پدری دارم من.
همینطور نگاه که میکردیم، دلمان غنج میرفت! میخواستیم قربانشان برویم، اینطور که شیرین زبانی میکردند. به همدیگر میگفتیم ببین چه طوری دارد شیرین زبانی میکند، برگشتیم که حال رسول خدا را هم ببینیم، دیدیم سبحان الله! پیغمبر اکرم، یَبکی بُکاءً خفیا. دارند آرام آرام گریه میکنند. سبحان الله! هذا وقتُ فرحٍ و سُرور. الان وقت ذوق کردن برای این نوهها است، چرا پیغمبر اکرم دارند گریه میکنند؟ برای همه سؤال شد. گفتیم بگذار از پیغمبر بپرسیم، ولی حیا کردیم، خجالت کشیدیم.
لکن خود رسول خدا یک چیزی زیر لب زمزمه کردند که ما تا آخر قصه را فهمیدیم! دیدیم گریه میکنند و میگویند: «یُعزّینی الله یا ولدای، ماتَلقَیان بعدی من القتل و الهتک.» عزیزان دلم، سخت است که ببینم بعد از من چه بر سر شما خواهد آمد!
پیغمبر این جمله را که گفتند، نشستند، آغوش باز کردند، این دوتا آقازاده از ته مسجد توی بغل پیغمبر خدا دویدند. امام مجتبی علیه السلام روی ران راست، امام حسین علیه السلام روی ران چپ. بعد دیدیم پیغمبر اکرم دست بردند زیر چانه امام مجتبی، دهان امام مجتبی را قَبَّلَهُ و شَمَّه و بَکی. بوسیدند، بوییدند و گریه کردند!
گفتیم خب نوهشان است، دوستش دارند و این اشک، اشک شوق است. از محبت است. الان برمیگردند با امام حسین هم همین کار را میکنند. اما در عین ناباوری دیدیم سر سیدالشهداء را بردند بالا، فقَبَّلَ الحسین فی نَحرِهِ. دیدیم لب را روی گلوی سید الشهداء گذاشتند، شَمَّهُ و بَکی بکاءً عالیا. پیغمبر شروع کردند بلندبلند گریه کردن! از گریه پیغمبر ما هم گریه میکردیم. اما علت چیست؟ نمیدانیم!
همان موقع دیدیم وجود مبارک سیدالشهداء (دورشان بگردم) سه سالشان بود، اما صغیرهم شیخٌ کبیر؛ دویدند و گریهکنان سمت خانه رفتند.
از اینجای ماجرا را از دوربین و روایت جناب فضه بشنوید که میگوید دیدم آقا سیدالشهداء آمدند گوشه خانه، زانوی غم بغل گرفتند، سرشان را روی زانو گذاشتند و شروع کردند هایهای گریه کردن! صدای گریه که بلند شد، مادر داشتند نان درست میکردند، صدای گریه حسین را که شنیدند بند دلشان پاره شد!
(آمد صورت روی صورت جوانش گذاشت، دید دارد نفس خِس خِس میکند! دست برد خاک و خون را از دهان علی اکبر در آورد، آنجا حضرت زهرا چه حالی داشت؟)
در سه سالگی، در خانه، صدای گریه شنیدند، بند دلشان پاره شد!
حضرت زهرا سراسیمه آمدند: ما یُبکیکَ یا وَلَدی؟ دورت بگردم چرا گریه میکنی؟ گریه راه گلوی سیدالشهداء را گرفته بود، نشد جواب بدهند.
_ عزیزم چرا گریه میکنی؟
(من یک جا فقط دیدم که حضرت زهرا سلامالله علیها اینطور قسم بدهد) حسینم! بِحَقّی علیک! بگو چرا گریه میکنی؟
همینطور هقهقکنان سربلند کردند، (جسارت نمیکنم، عین عبارت روایت را دارم عرض میکنم.)
_ مادر، میشود دهان من را بو کنید؟
_ مادر! این چه حرفی هست؟ چرا حسینم؟
_ چون جدّم پیغمبر، دهان برادرم را بوسیدند، به من که رسیدند زیر گلویم را بوسیدند! نکند از من ناراحتند؟
_ این حرف را نزنی حسین! بارها جدّ تو گفت: «أَحَبَّ اللهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَیْناً.» بارها جدّ تو گفت: «حسینٌ مِنّی و انا مِن حسین.»
تو در گهواره گریه میکردی، جدّ تو آمد گفت: یا فاطمه، اُسکتی. «لأنّ بکائه تؤذینی و تؤذی الملائکه.»
مگر میشود جدّ تو از تو ناراحت باشند؟ بلند شو با هم برویم از جدّت بپرسیم، مطمئن باش که حکمتی دارد.
ابن عباس میگوید دیدم دوباره در باز شد، فاطمه سلام الله علیها آمد، گوشه چادر بیبی روی زمین کشیده میشد، آقازاده هم دست مادر را گرفتند، جلو میآیند، رسیدند روبروی پیغمبر: السلام علیک یا ابتاه، یا رسول الله. پدر جان! حسینم دارد گریه میکند، میگوید جدّم زیر گلوی مرا بوسیدند، در حالی که قبل از آن دهان برادرم را بوسیدند. من به او گفتم حتماً حکمتی دارد. حتم دارم اندر آن سِرّی خفیست. بیا با هم برویم، بپرسیم. حکمتش را برای حسینم بگویید.
– بگویم دخترم؟
– بگویید پدر جان.
_ هرچه باشد؟
_ بله هرچه باشد.
– دخترم فاطمه! هذا اخی جبرئیل؛ الان جبرئیل اینجاست، اَخبَرنی عنِ المَلِک الجلیل؛ از طرف خدا برایم خبر آورده است که لابُدَّ للحسن أن یُقتَلَ مسموما.
این دهه برای امام حسن کم گریه کردیم..
بر گریه زهرا قسم، مدیون زهراست / چشمی که گریان عزای مجتبی نیست
در کربلا هر قدر با دقت بگردی / چیزی به جز مهر و صفای مجتبی نیست
طوری تمام هستیاش وقف حسین شد / انگار قاسم هم برای مجتبی نیست!
میگوید حضرت زهرا تا شنیدند همسرش به او زهر میدهد، آه مادرانهای کشیدند. گریهای کردند. نالهای کردند. لختی گذشت، گریه حضرت زهرا آرام شد، گفتند باشد بابا! بگویید چرا زیر گلوی حسین را بوسیدید؟
– دخترم فاطمه! جبرئیل یک خبر دیگر هم برای من آورده است. گفته: لابُدَّ للحسین اَن یُذبَحَ مَنحورا. حضرت زهرا تا این جمله را شنیدند، (ای تف بر سقیفه بنیساعده) جَلَسَت علی التُّراب و حثت التّراب علی رأسها. یک جوری ناله کردند که اِجتَمَعت نساءُ المدینه، همه زنان مدینه جمع شدند!
در مدینه دوبار ناله کردند. یک بار اینجا که همه زنها جمع شدند، یک بار هم پشت در، که فقط فضه به فریادش رسید!
_ پدر جان! لِمَ یُقتَل؟ چرا او را میکشند؟
– دخترم! قومٌ من الکوفه یدعونه. دعوتش میکنند.
اما، در حیرتم ز قوم حرامی و این سؤال / کودک چقدر میخورد از نهر آب، آب؟
دعوتش میکنند، اما آب هم نمیدهند!
– پدرجان…
(یک سؤال پرسیدند که یادم نیست توانسته باشم سؤال و جواب را کامل بگویم.)
باباجان! کیف یُقتَل؟ چطور او را میکشند؟
– دخترم فاطمه! یُذبح و یُرفَع رأسُه علی القناه و تُسبی نسائه ا و یُطافُ بهِنَّ فی الاَمصار، یُصلَب…
– فی اَیِّ زمانٍ؟ کِی؟ مگر من نیستم برایش مادری کنم؟ مگر کَنندهی درِ خیبر نیست که حسینش را اینطور میکشند؟ مگر برادرش حسن نیست برایش برادری کند؟
– دخترم فاطمه! فی زمانٍ خالٍ مِنّی و مِنکِ و من ابیه و من اخیه. نه منم، نه تویی، نه بابایش و نه برادرش!
– فی أیِّ أرض؟ کجا؟ فی المدینه ام غیرها؟ توی مدینه یا غیر مدینه؟
– دخترم فاطمه! فی أرضٍ تُسَمّی کربلاء.
مادر به چی فکر میکند؟ مادر همیشه به فکر پوشش فرزندش است.
– خب بابا جان! ما که نیستیم، بیکس هم که هست، در مدینه هم که نیست، مَن یُکَفِّنُهُ و یُدَفِّنُهُ؟ پس چه کسی او را کفن میکند؟ چه کسی او را دفن میکند؟
– دخترم فاطمه! یَبقی جسدُه علی التّراب..
(آه.. آبروی همه عریان روی صحرا مانده!)
_ باد میوزد، خار و خاشاک سیه را منزل و مأواری حسین میکند.
(رفقا، فکر نکنید روضه خواندن فقط اینجا نشستن است، گاهی از اوقات، یک گریه کنِ بزم حسین، نالههایش کل دلها را به آتش میکشد!)
تا پیغمبر این جمله را گفتند، خود ارباب بلند شدند، با آن زبان شیرین سه سالگی، گفتند: یا جدّاه! فَرَزیَّتی عظیمه. مصیبتم خیلی بزرگ است!
این جمله را که گفتند، در مسجد غوغا شد. دانه اشک بود که عین مروارید از چشم امیرالمؤمنین سرازیر میشد! همه گریه و ناله میکردند! ابن عباس میگوید من فقط نگاه به صورتها میکردم. همینطور برگشتم، نگاه کردم به پیغمبر خدا، سبحان الله! یَتَبَسَّم! دارند لبخند میزنند! آن موقع که همه داشتیم لبخند میزدیم و ذوقشان را میکردیم، پیغمبر گریه میکردند. الان که همه داریم گریه میکنیم، پیغمبر دارند لبخند میزنند! سِرّ آن چیست؟
خودشان فرمودند دخترم فاطمه بابا، اُسکُتی دخترم! آرام باش. هذا اخی جبرئیل اخبرنی عن الملک الجلیل.. میگوید خدا به تو سلام میرساند و میگوید به فاطمه بگو اگر مادری و میخواهی گریه کنی، گریه کن. اما این که کربلاست، این که کسی نیست، این که شما نیستی، فکر نکنی حسین بیکس است.
– کس حسینم کیست؟
یک جمله گفتند، لبخند آمد روی لب مادر سادات، مادر امام زمان. گفتند دخترم فاطمه! خدا سلامت میرساند و میگوید: إنّی لأخلق له خلقاً.. من قرار است یک کسانی را فقط برای حسین خلق کنم. اینها شغلشان این است که یُقیمون له العزاء.
کار آن کس که شاه هر دو سراست / لنگ امثال ما نخواهد شد
ما نباشیم، دیگران هستند / خلوت این روضهها نخواهد شد.
خدا گفت من یک کسانی را فقط برای حسین خلق میکنم.
دیدی چقدر بیتاب محرم هستی؟ اینها برای حسین خلق شدند. اینها آفریده شدند که یُقیمون له العزاء، یَجلِسون و یَبکون و یَندُبون و یَلطُمون و یَصرُخون. خلق شدند لطمه برای حسین بزنند. خلق شدند که جیغ برای حسین بزنند. خلق شدند که داد برای حسین بزنند. یَتَناکَحون و یَتَناسلون له. اصلا اینها اگر ازدواج هم میکنند و اگر میخواهند نسلی داشته باشند، هدفشان این است که نوکر و کنیز برای حسین تو داشته باشند.
پیش چشم پدرم سینه زدم، لذت برد / پیش چشمم برسد سینه زنت فرزندم.
اینها میخواهند یک سینهزن، یک گریهکن، یک لطمهزن، یک حسینگو، یک چایریز، یک کفش جفتکن… برای حسین داشته باشند.
– غصهای هم توی زندگی دارند؟
– بله که دارند. مگر آدم بیغصه در این دنیا میشود؟ غصه هم در زندگی دارند.
(غصه شما الان چیست؟) یَزرونَ قَبرَهُ! بروند کربلایش را زیارت کنند.
(ما تا خرخره توی قرض شماییم، حسین! ما مدیون شماییم، حسین!
گذرم تا به درِ خانهات افتاد حسین / خانه آباد شدم، خانهات آباد حسین.)
_ دخترم فاطمه! خدا سلامت میرساند، میگوید من هم بیکار نیستم. مَن أنفق له دِرهَما؛ اگر دستت در جیبت برود برای حسین، منت سر خودت گذاشتهای. کسی که (به تعبیر من) یک قِران برای حسین خرج کند، تاجَرَت له الملائکه. میگویم ای ملائکه روی پولش تجارت کنید، برکتش را به او برگردانید.
روز قیامت، هر درهمی را هفتصد برابر به او برگردانید.
_ دخترم فاطمه خدایت سلام میرساند، میگوید کسی که گریه کند برایش، کسی که زیارتش برود، کسی که برایش اقامه عزا کند، کسی که روضه بخواند، أنا بَنَیتُ لهم قصراً فی الجنه.
بهشت جای خودش، اوج نعمتهای الهی است. ما شوقش را داریم، اما
بهشت ارزانی خوبان عالم / بهشت ما تماشای حسین است.
منِ خدا برایش یک قصر در بهشت برایش بنا میکنم.
همه را گفتم به این یک جمله برسم: داداشم! غیر ارباب که داند که غم نوکر چیست؟
دیدی یک موقع روضه داری، میپرسی شما چی میدهی؟ شما چیکار میکنی و…؛ ارباب ما بلند شدند رو کردند به جدشان پیغمبر: یا رسول الله، دست شما درد نکند، لکن همه اینهایی که گفتید، هذا عطاءُ ربی. اینها را خدا میخواهد بدهد، فما جزائُکَ لهم؟ شما چه میخواهید بدهید؟
_ حسینم دورت بگردم، قد اعطانی الله الشِفاعه. خدا به من شفاعت عنایت کرده است. یک روزی است به نام قیامت که مادر از فرزند فرار میکند. من میگردم پیدایشان کنم.
این که اینجا این چنین گردیده بد / جسم و جانش بوی روضه میدهد
این که اینجا مانده اندر شور و شِین / ذکر لالاییاش بوده یا حسین
با ادب در مجلس ما مینشست / او به عشق ما سر خود را شکست
هرچه باشد او ز عشقم دم زده / او غذای روضهام را هم زده
هر چه باشد او برایم بنده است / او بسوزد، صاحبش شرمنده است.
من دنبالشان میگردم، میگویم اینها بوی حسین سلام الله علیه میدهند.
رو کردند به شاه مردان، شیر یزدان، حضرت اباالحسن، حیدرِ دُلدل سوار، امیر عوالم، امیرالمؤمنین سلامالله علیه.
(باز هم میگویم، خاک پای تک تک شما با افتخار سرمه چشمم، در این دستگاه ما که بدهکاریم، اما حتی اگر هیچی هم به ما ندهند، همین یک جمله امیرالمؤمنین، خیلی از سر ما زیاد است.)
تا گفتند بابا جان! فما جزائُکَ لهم؟ شما قرار است به گریهکنان و زائران و نوکرها و کنیزها و خدمتگزاران من چه چیزی بدهید؟
گفتند بابا جان حسینم! أنا ساقی حوض الکوثر. ظرف هست، جام هست، بلور هست، اما اینها نه، أنا اَسقیهِم بِیَدَیَّ! من با دو دست خودم گریهکنان تو را سیرابشان میکنم. بعد هم که سیراب شدند، میگویم نروید، کنار خودم بایستید، شما کمکِ ساقی کوثر باشید.
_ داداش حسنم! شما چی میخواهید بدهید؟
امام مجتبی هقهقکنان بلند شدند، گفتند داداش، شنیدم چه بر سرت میآید، من حرام میکنم برای خودم که به بهشت بروم، مگر تا آخرین نفر گریهکنان تو را همراه خودم ببرم.
(ممنونتیم که دوستت داریم..)
دیگر از مادر چیزی نپرسیدند. چون:
مادرش داد به من درس حسین جان گفتن / فاطمه یاد به من داد که نوکر باشم
گر قرار است مرا دست کسی بسپارید/ بهتر آن است غلام علی اکبر باشم.
از مادر نپرسیدند، ولی بساط را مادر به پا کرده است. الان شاید نفهمم، ولی اعتقادم این است، علما هم شاید باشند، خوششان نیاید و نپسندند، اما اعتقادم این است: تا اینکه کجای روضه هم بنشینیم را مادرش نوشته است. کی چای دم کند، کی استکان بشوید، کی غذا دم کند، کی روضه بخواند، کی گریه کند… .
این دستگاه، صاحب دارد. ما داریم دور هم خاک بازی میکنیم.
دیگر از مادر چیزی نپرسیدند، اما دیدند خود مادر بلند شدند، سر به آسمان گرفتند: الهی! به عزتک و جلالک؛ (من که رویم نمیشود پیش بنی الزهرا این را ترجمه کنم) لَاَقِفَنَّ.. دوتا قسم عزت و جلالت، لام و نون تأکید ثقیله، حتماً و قطعاً میایستم دمِ در بهشت. چطور؟ مکشوفَ الرأس.
با آن حالی که فقط دو جا گفت خرج میکنم، یکی وقتی دید عمر شمشیر بالای سر امیرالمؤمنین گرفته است، گفت شمشیرت را بردار، وگرنه میروم توی اتاقی که قبر پیغمبر است و نامحرمی نیست، با آن حال، نفرین میکنم! بیبی برگشتند. دیدند زمین دارد میلرزد! در احتجاج آمده است که سلمان میگوید ستون مسجد بالا آمد، مولا گفتند فاطمه، این کار را نکنی! نکردند. ولی گفتند برای گریهکنان حسین این کار را میکنم و میگویم خدا اینها مال من هستند!
همه گفتند؛ اما ارباب چی میخواهند بدهند؟خودشان سر به آسمان گرفتند: الهی قسمت میدهم به عزتت و جلالت اَن تَجعلَ قُصورِهم بحِذاء قصری فی الجنه.. گفتی میخواهی قصر برایشان بنا کنی، اینها در بهشت هم همسایه دیوار به دیوار منِ حسین باشند.
یا رَحمَهَ اللهِ الوَاسِعَه وَ یا بابَ نَجاهِ الاُمّه!
خدا از حضرت ابراهیم امتحانات خیلی سختی گرفت. بعد از این همه سال بچه داد، اما برو کف بیابان، بگذار و برگرد. بعد از هفده، هجده سال، حالا برو سراغ زن و بچهات، تازه رسیده و محبت افتاده است در دلش، «إِنِّی أَرَى فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُک.» پسرم دستور خداست، «سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللهُ مِنَ الصَّابِرِین.» (صافات/۱۰۲)
گفت بابا، سه تا خواهش دارم.
– جانم اسماعیل!
– یکی این که وقتی داری سرم را میبری، چشمانم را ببند.
– چرا بابا؟
– نمیخواهم وقتی دارم جان میدهم، چشمم در چشمان شما بیفتد! دوم دست و پایم را ببند.
– چرا؟
_ نمیخواهم بابایم دست و پا زدنم را ببیند. و سوم اینکه دامن لباست را بالا بده، چون نمیخواهم یک قطره خون من روی لباس شما بیفتد، نگاه کنید، داغ دلتان تازه شود.
– باشد بابا، برویم.
دیدند حضرت ابراهیم دارد یک فرش از توی خانه جمع میکند.
– بابا فرش برای چی؟ تفریح که نمیخواهیم برویم.
گفت پسرم، توقع نداری که ببینم پسرم دارد روی خاک دست و پا میزند!
(به خدا قلبم دارد تیر میکشد! دیشب تا حالا دارم میگویم سر جوانت چی آوردند! خدا فرج منتقمتان را برساند.)
زیر محاسن حسین چوب برد، گفت ما اَسرعَکَ الشّیاب! چقدر زود پیر شدی! فقامت عقیلهُ بنیهاشم و صاحَت شُلَّت یداک. دستت بشکند! نزن! داداشم پیر نبود. رفت بالای سر جوانش، برگشت، دیدیم همه محاسنش سفید شده است!
نه هر جوانی، آن جوانی که امیرالمؤمنین بگویند «اَشبهُ الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسولک»، امیرالمؤمنین بگویند «لم تَرَ عینٌ نظرت مثله من مُحتَفٍ یمشی و لا ناعلِ» در دنیا چشمی مانند علی اکبر را ندیده است. اَشبهُ الناس برسول الله، میدانی یعنی چی؟ گفتند یا رسولالله، شما خوشگلترید یا یوسف؟ گفتند من نمکیتر هستم. من دلنشینتر هستم.
فرمودند سوار مرکب که میشد، میگفتند عین امیرالمومنین است. حرف که میزدند، حرکات دست عین امام مجتبی سلام الله علیه بود. اینقدر شبیه که کسانی که دلشان برای پیغمبر تنگ شده بود، راه میافتادند، میآمدند دیدن ایشان. یک کسی از یمن هزار و دویست کیلومتر آمد درِ خانه ارباب را زد، گفت آقا شنیدم خدا یک گل پسر به شما داده است، کپی پیغمبر است، سینهام تنگ شده است، میخواهم به هوای پیامبر، او را ببینم.
(دیدی میخواهی کربلا بروی، نمیتوانی؛ میگویی روضه برویم، حال و هوای کربلاست.)
گفت آمدم جوان شما را ببینم، در حالوهوای پیغمبر بروم. فرمودند بیا داخل. نشست، گفتند پسرم علی اکبر، بیا بابا. تا آمدند، بلند شد، گفت ایشان که خود پیغمبر است! أقبِل فَاَقبَلَ، أدبِر فَاَدبَرَ؛ حرکات، نگاه، پلک زدن، همه چی خود پیغمبر است! روی زمین نشست، شروع کرد به گریه کردن!
_ چرا گریه میکنی؟
گفت محبتش چنان به دلم آمد… .
امام حسین فرمودند اگر خار در پایش برود، طاقت داری؟ گفت نه والله! الهی خار در چشمم برود، در پایش نرود! فرمودند پس کجایی وقتی که بالای سرش میآیم، پایش را روی زمین میکشد..!
ابن زیاد هم فهمید، تا سر را گذاشتند جلویش، فأشارَ بمِلعَقَتِه (معنا نمیکنم) و قال هذا رأسُ مَن؟ قالوا علی الاکبر. پرسید سر کی هست؟ گفتند سر علی اکبر. قال و لِمَ قَتَلتُم الحسین؟ گفت پس چرا شما حسین را کشتید؟ گفتند تو خودت گفتی. گفت من نمیدانستم یک چنین پسری دارد! وگرنه میگفتم پسر را بکشید، پدر خودش دق میکند!
میدانی یعنی چی «بانَ الاِنکسار فی وجه الحسین»؟ یعنی اگر زمین دارد، میچرخد از برکت امام است.
تا آمد گفت بابا بروم؟ گفت بابا برو، اما قبل آن، نمیخواهی با عمهات زینب وداع کنی؟
یک کسی پرسید چرا ارباب این حرف را زدند؟
در مدینه هر روز به عمه سر می زد. در مسیر هر روز در خدمت عمه بود. از دوم تا هفتم محرم هر روز در خدمت عمه بود، اما از هفتم دیگر نرفت. میآمد پشت خیمه سلام می کرد، برمیگشت. گفت چرا نمیروی؟ میگفت نمیتوانم لبان ترک خورده او را ببینم!
گفت بابا عمهات دلش بال میزند دوباره تو را ببیند. برو وداع کن. گفت چشم.
آن زینب کبرایی که برای پسرهای خودش گفت پرده را بنداز، بگو بروند، تا دید علی اکبر لباس رزم به تن کرده است، گفت اِرحم غُربَتَنا یا علی! به غریبی عمهات رحم کن، علی!
خواهر مدعی است که زبان برادر را من میفهمم. لذا از دور، حضرت سکینه به عقیله بنیهاشم اشاره کرد که من خودم درستش میکنم.
_ داداش بیا بشین.
اوج احساسات خواهرانه را پیاده کرد. کلاهخود را از سر برادر برداشت، شروع کرد به شانه کردن موها..
_ ببین، اگر تو بروی، خواهرت بیداداش میشود!
رقیه، بشین روی پایش شیرین زبانی کن.
هر چه کرد، دید فایدهای ندارد!
(ما هنوز لیاقت پیدا نکردیم برای داغ لیلا بسوزیم که چه بر سرش آمد.)
فقط همین را بگویم در خیمه، مو پریشان کرده بود، میگفت: الهی به عطش ابی عبدالله، رُدَّ عَلَیّ اِبنی! بچهام را برگردان.
امام سجاد میفرمایند در خیمه بودم، حس کردم یک چیزی کف پایم دارد کشیده میشود! چشم باز کردم، دیدم برادر بزرگم علی اکبر صورتش را کف پایم گذاشته است!
_ چیکار میکنی برادر؟ این چه لباسی است پوشیدی؟
_ مگر نشنیدی که بابایم داشت میگفت وا غربتا!
از خیمه خارج شد، دیدند امام حسین گفت بیا بابا. با دست لرزان شروع کرد عمامه را هفت دور، دور سر علی اکبر پیچید. اسب عقاب را آورد: پسرم سوار شو، به امید خدا برو.
ولی از همان اول معلوم بود یک چیزی در دلشان است، میخواهند بگویند. یک قدری که علی اکبر دور شد، علی الله!
_ وَلَدی علی! صبر کن بابا!
- جانم بابا.
- پیاده میشوی بابا؟
- چشم، امر بفرمایید.
- چند قدم جلویم راه برو، راه رفتنت را ببینم.
من نگویم نرو ای ماه، برو/ لیک قدری بَرِ من راه برو.
اکبر به میدان می رود، آه و واویلا، آه و واویلا / از پیکرم جان می رود، آه و واویلا، آه و واویلا!
و بَرزَ الی القتال و کان یرتَجِز و یقول:
اَنا عَلِیُّ بنُ الحُسینُ بنُ عَلِیٍّ / نَحنُ و بیتُ اللهِ اَولی بالنَّبِیِّ
اَضرِبُکُم بِالسَّیفِ حَتّی یَنثَنی / ضَربُ غُلامٍ هاشِمیٍّ عَلَوِیٍّ
و لا اَزالُ الـیومَ اَحـمی اَبی / تااللهِ لا یَحکُمُ فینا اِبنُ الدَّعِیّ
دوازده حمله کرد، دویست نفر را به درک واصل کرد. مُرّه بن منقذ عبدی گفت گناه عرب گردنم باشد، اگر داغش را به دل بابایش نگذارم!
تا این جمله را گفت، دیدند امام حسین عمامه از سر برداشتند…
فاذا بعمودٍ مِن حدید..
افتاد روی گردن اسب، خون جلوی چشم اسب را گرفت! کوچه باز کردند.. یکی شمشیر به پهلویش زد..
(دیگر جان گفتنش را ندارم. فقط این را بگویم:) فقطعوهُ بسُیوفِهم ارباً…
تا افتاد گفت: بابا بیا!
و صاح الحسین سبع مرات؛ دیدند هی دستش را به هم میکشد: ولدی علی! ولدی علی! ولدی علی!
جاء الحسین علیه السلام کالصقر..
چطور مانند باز شکاری آمد که زینب زودتر رسید! سَقَطَ.. دست کشید، پیدایش کرد، و وَضَعَ خَدَّهُ عَلی خَدِّه! و نادی بقلبٍ کَعِب و صوتٍ حَزین علی، عَلَی الدُّنیا بعدک العَفا…
ای حسین!
اللهم عجل لولیک الفرج