وظایف شیعیان درعصرغیبت جلسه اول

نصرت امام

  • امتحان، سنت الهی
    • امتحان مشترک تمام مردم در تمام زمان­ها
  • نصرت امام، اولین وظیفه ما در زمان غیبت
    • اصحاب الحسین، الگوی نصرت امام
  • دو ویژگی مهم اصحاب الحسین:
    • معرفت الامام
    • تسلیم بودن در برابر امام
  • فاطمیه ۱۴۴۵_قم

وظایف شیعیان در عصر غیبت

استاد اوجی شیرازی

فاطمیه ۱۴۴۵ 

جلسه اول: سنت امتحان الهی/  امتحان مشترک تمام مردم در تمام زمان­ها/  چرا اِرْتَدَّ النَّاسُ بَعْدَ النَّبِیِ إِلَّا ثَلَاثَهَ نَفَر؟/

نصرت امام، اولین وظیفه ما در زمان غیبت/  اصحاب الحسین، الگوی نصرت امام/

دو ویژگی مهم اصحاب الحسین: معرفۀ الامام، تسلیم بودن در برابر امام

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

صلی الله علیک یا رسول الله و علی اهل بیتک المظلومین المعصومین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین.

اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کلّ ساعه، ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عَیناً حتی تُسکنه ارضک طَوعا و تُمتّعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

اگرچه ندیدی وفاداری از من/ مبادا دمی چشم برداری از من/ خجالت­زده هستم آقا که سر زد/ بدون توجه، گنه کاری از من/ امام زمانم، دعاهای خیرت/ دوا کرده یک عمر، بیماری از من/ مرا یک سحر راهی کربلا کن/ بیا و سحر کن شب تاری از من/ به جز گریه بر داغ جدّ غریبت/ متاعی ندارم، خریداری از من؟/ بمیرم بر احوال زینب، که فرمود/ کجایی حسینم؟ خبر داری از من؟

یا بن الحسن! یا بن الحسن!  

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا أَنْصَارَ الله. (صف/۱۴)

خدا به آبروی امیرالمومنین فرج امام زمان را برساند.

اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

نسألک اللهم بروح علی بن ابیطالب علیه السلام الذی لم یشرک بالله طَرفۀَ عینٍ ان تُعجّلَ فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

  • یکی از سنت­های قطعیه الهیه، سنت امتحان و ابتلاست.

و خداوند متعال می­فرماید: «فَأَمَّا الْإِنْسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَن» (فجر/۱۵) وقتی نعمتی به او می­دهیم و او را اکرام می­کنیم، امتحان در حق اوست. و وقتی هم که «قُدِرَ عَلَیْهِ رِزْقُهُ» (طلاق/۷) رزقش را مقدّر کردیم، بالا و پایین در زندگی­اش آمد، این هم امتحان است؛ تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.

هر کسی هم به حساب خودش امتحانی دارد. «وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِین» (بقره/۱۵۵)

اما امتحانی مشترک است بین تمام مردم، در تمام ازمنه و در تمام مکانها و آن امتحان مشترک همه ما «اَلْبَابُ الْمُبْتَلَى بِهِ النَّاس.» همه ما به وسیله امام زمان­مان امتحان می­شویم.

مردمان زمان امیرالمومنین سلام الله علیه را ببینید. آن هفت میلیون نفری که گوستاو لوبن فرانسوی در کتاب “تمدن اسلام و عرب” می­گوید، پیغمبر اکرم با تلاشی که کردند، هفت میلیون نفر را در آن زمان، بدون هیچ رسانه­ای، افرادی که تا خرخره غرق در لجن­زار جاهلیت بودند، را مسلمان کردند. اما بعد از شهادت رسول خدا «اِرْتَدَّ النَّاسُ بَعْدَ النَّبِیِ إِلَّا ثَلَاثَهَ نَفَرٍ.»

رفقا، حرف فاطمیه این است. با همه وجودتان عنایت کنید. «اِرْتَدَّ النَّاسُ بَعْدَ النَّبِیِ إِلَّا ثَلَاث» همه مردم مرتد شدند! چطور مرتد شدند؟ نمازها ترک شد؟ مسجدها خالی شد؟ نمازشان را که می­خواندند هیچ، نماز هم اضافه کردند. تراویح هم اضافه کردند. یعنی نماز می­خواندند. روزه می­گرفتند. مناسک دینی را عمل می­کردند. حتی شاید بعضی­هایشان هم می­دانستند که اولی و دومی غاصب هستند.

رفقا، این غم را ما کجا ببریم؟ که امیرالمومنین سلام الله علیه رو کنند به همسر جوان­شان، ای کاش جوان نبود.. ای کاش باردار نبود.. این غم کجا برم که تو را مردها زدند! ای کاش مردها جسارت نمی­کردند.. بعد از این همه جسارت، سیدۀ نساء العالمین فرمود علی جان، مگر من مُرده­ام که «اِشْتَمَلْتَ شَمْلَهَ الْجَنین؟» مگر من مُرده باشم ببینم علیِ من، به­مانند جنینی که در شکم مادر است، به خودش پیچیده باشد. من خودم می­روم درِ تک تک خانه­هایشان را می­زنم. من خودم می­روم برایت یار و یاور جمع می­کنم. بعد فکر کنید حضرت زهرا…

(نمی­شود یک حرفی را زیاد تکرار کرد. خدا می­داند من، فاطمیه از هر ده تا حرفم، نُه تای آن را می­خورم. چون نمی­شود راحت گفت.)

این بانو در آن وضعیت، سوار بر مرکب، دست امام حسن و امام حسین را بگیرند، نصف شب، درِ خانه تک تک این نامرد مردمان را بزنند. امیرالمومنین بگویند فاطمه جان، اگر گفتند چه کسی پشت در است، من چیزی نمی­گویم. اگر من بگویم، در را باز نمی­کنند.

خیلی­ها می­گفتند دیر آمدید. بعضی­ها هم قول یاری می­دادند. حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند آیا پدرم بعد از غدیر، بهانه­ای برای کسی گذاشت؟

محمود بن لُبید گفت بی­بی جان، اگر حق با علی است که با علی است، بسم الله، دست به شمشیر بزند. حضرت فرمودند «مَثلُ الْامامِ مَثَلُ الْکعْبَه اِذ تُوْتی وَ لَا تَأْتِی.» باید شما بیایید دور سرش بچرخید. یعنی بعضی­ها توی دل­هایشان هم بود که حضرت را یاری کنند، اما چرا «اِرْتَدَّ النَّاسُ بَعْدَ النَّبِیِ إِلَّا ثَلَاث»؟

ته­اش را به شما بگویم رفقا، مقدمه­چینی نکنم. مَخلص کلام این است که اینها وظایف­شان را نسبت به امام­شان انجام ندادند! اینها موظف بودند به یاری امام­شان. و امروز هم من و شما موظف به یاری امام زمان سلام الله علیه هستیم. مگر می­شود فاطمیه جمع شویم، آتش بگیریم، بسوزیم و لعن کنیم کسانی را که حضرت زهرا درِ خانه­هایشان را زدند، فرمودند علی، غریب است؛ بلند شوید بیایید مسجد، نیامدند. لعن کنم کسانی را که مظلومیت حضرت زهرا و امیرالمومنین را شنیدند و در خانه نشستند؛ اما فکر نکنم ما برای امام زمان­مان چه کردیم؟

اینکه می­گویم ما چه کردیم، نه به عنوان یک سخنرانی آمده باشم اینجا خطابی حرف بزنم. خدا شاهد است اولین بیچاره­ی این حرف­ها خودم هستم. دارم درددل می­کنم. اگر من هم برایشان به درد بخور بودم، نمی­گفتند “هو الوحید”. نمی­گفتند امام زمان، تنهاست. نمی­گفتند “هو الطرید” او طرد شده است.

تمام حرف فاطمیه این است که آب می­شد چو شمع و دختر او/ هم­چو پروانه گرد مادر بود/ بانوی خانه با دو چشم کبود/ اشک­ریزان به فکر شوهر بود/ با همه خون­دلی دلش خوش بود/ که فداییِ راه حیدر بود.

گفت دلم بهر علی می­سوخت/ چون قنفذ مرا می­زد.

بعد از تمام ماجراهایی که در سوخته، آتش گرفته.. چه عرض کنم؟ سربسته فقط دارم می­گویم.. چی بگویم؟ یا بن الحسن، آقا ببخشید. سربسته بگویم که هشت جای پیکر حضرت زهرا شکسته بود… یکی­اش به نص فرمایش پیغمبر، استخوان سینه بود. فردای این همه جسارت، دَخَلَتْ اُمُّ سَلَمَه عَلى سیدۀ نساء العالمین…، ام اسلمه محضر حضرت زهرا سلام الله علیها آمده است، می­گوید: «کَیفَ أَصبَحتِ عَن عِلَّتِکِ یَابْنَهَ رَسُولِ الله؟» بی­بی جان، حالتان چطور است؟ حضرت زهرا یک آهی کشیدند. فرمودند ام سلمه، حالم خیلی بد است. «اَصْبَحْتُ بَیْنَ کَمَدٍ وَکَرْبٍ.» پرسید: «کَیفَ أَصبَحتِ عَن لَیلَتَکِ یا بِنتَ رَسُولِ الله؟» دیشب را چطور به صبح رساندید؟ درد چیست؟ به من بگویید شاید من بتوانم مداوایی کنم. فرمودند ام سلمه، درد اصلی من این است: «فُقِدَ النَّبِىُّ وَ ظُلِمَ الْوَصِىُّ.» تمام درد من این است که علی، مظلوم است. علی، غریب است. و امروز هم حرف این است که دلی شکسته­تر از من در آن زمانه نبود/ در این زمان دل فرزند من شکسته­تر است.

ان­شاءالله این شب­ها حرف ما این است، درد دل ما در این پنج شب این است که ما در زمان غیبت امام زمان علیه السلام چه وظایفی داریم. ما چه باید بکنیم برای او.

اولین وظیفه، وظیفه­ی نصرت است.

باید یار باشیم. باید یاور او باشیم. چطور یاری کنیم؟ چطور یاوری کنیم؟ الهی الان برای تک تک ما کربلا بنویسند. بعد بیایی پایین پای ابی عبدالله که ضریح اصحاب الحسین سلام الله علیهم اجمعین است، صورت بگذاری روی آن ضریح، زیارت­نامه بخوانی:

(دلم هوای حرم کرده است می­دانی/ دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر)

اَلسَّلامُ‏ عَلَیْکُمْ یا اَنْصارَ الله، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَنْصارَ رَسُولِ الله، اَلسَّلامُ‏ عَلَیْکُمْ یا اَنْصارَ الحسن و الحسین، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَنْصارَ فاطِمَهَ… شما یاوران حضرت زهرا سلام الله علیها بودید.

یک به یک می­خوانیم تا این عبارت: «أنتُم لَنا سَبَق و نَحنُ لَکُم تَبَع.» شما پیش روی ما در حرکت هستید، ما پشت سر شما باید راه برویم. یعنی باید در این امتحانی که خدا از همه من و شما می­گیرد، امروز من مورد این امتحان هستم، شما مورد این امتحان هستید، در این امتحان باید ببینم الگوی من کیست؟ اصحاب الحسین علیهم سلام الله. چرا که در زیارت­شان می­خوانیم: «أنتُم لَنا سَبَق و نَحنُ لَکُم تَبَع.»

  • اولین وظیفه ما در زمان غیبت امام زمان، نصرت امام است.
  • چگونه باید نصرت کنیم؟ از اصحاب الحسین سلام الله علیهم اجمعین الگو بگیریم.

 «فُزْتُمْ وَاللهِ فَوْزاً عَظیماً» عرب­ها می­گویند فلانی ناجِح شد، یعنی نمره قبولی گرفت، ده را گرفت. فُزْتُمْ یعنی در این مسابقه نفر اول شد. نفر اول به خط پایان رسید. فُزْتُمْ وَالله یعنی شما در امتحان نصرت امام اول شدید. فَوْزاً عَظیماً، چقدر هم قشنگ اول شدید.

وقتی شب عاشورا شد، خسرو ناطق، خداوند سخن/ گفت با اصحاب کِای اصحاب من/ هرکه فردا باشد اندر نزد من/ افتدش سر از تن و دست از بدن/ جملگی نادیدتان انگاشتم/ بیعت خود از شما برداشتم. (می­خواهید بروید، بروید.) اینجا بود که زهیر گفت حبیبا بگیر از ما جان/ حبیب گفت حسینا بگیر از ما سر.

اولُ مَنِ ابتَدَأَ بِالکَلام، اولین کسی که بلند شد حرف زد، ابالفضل العباس سلام الله علیه بود: «لاَ أَرَانَا اَللهُ ذَلِکَ الیوم ابدا.» یک جا فقط روی حرف برادر حرف زده باشد، اینجاست که فرمود روز مرگ عباس باشد، بخواهد برادرش را رها کند.

بعد جناب عابس بلند شد یک حرفی زد. کنون به معرکه عابس اَجَنّنی گویان/ درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر.

الان بحث یاری امام زمان است. باید ببینیم اصحاب الحسین چه کار کردند که ما الگو بگیریم. شاید همه حرف­ها در این جمله عابس خلاصه شده است. این جمله را کتاب­های زیادی آوردند، کتاب دم دستی بخواهید امواج البکاء آورده است. عابس بلند شد، گفت: «سیدی و مولای، قد اشتعلَ قلوبُنا بنیرانِ حُبّک، فلا نَخشی نیرانَ البلاء.» آقا جزغاله­مان کردی. یا اباعبدالله، ما بی­تو ناخوشیم، تو بی ما چگونه­ای؟ دیدی کسی دستش سوخته است، دیگر عصب ندارد، دیگر سوخته است، تمام شده است، حالا هرچه در آتش ببرند. عابس همین حرف را زد. گفت آقا، محبت تو ما را آتش زده است. دیگر ما از آتش نمی­ترسیم. دیگر چیزی نمی­تواند ما را بترساند. همه وجود ما را حسین سلام الله علیه گرفته است. یعنی ما باید جزغاله­ی حجت بن الحسن باشیم. یعنی ما هم باید بیچاره او باشیم. ما هم باید آواره او باشیم.

اصحاب سیدالشهدا سلام الله علیهم اجمعین چه کردند؟

(خوب عنایت کنید. بدون مبالغه می­خواهم یک دهه منبر را در این فرصت کوتاه تقدیم­تان کنم.)

اگر بروید پیشینه و گذشته­ی اصحاب الحسین را بخوانید که چه شد به این مقامی رسیدند که سبط پیغمبر، حسین فرمود اندر شأن ایشان، هیچ اصحابی من ندیدم ز اینان باوفاتر. که ابی­عبدالله بفرمایند هیچ کسی مثل اصحاب من نیست. و امام صادق علیه السلام بفرمایند تمام نسل­ها برای نصرت امام­شان باید از اصحاب الحسین سلام الله علیهم اجمعین الگو بگیرند.

رفقا، امروز امام زمان ما غریب است. دیدی کسی وضع مالی­اش خوب است، پنجاه نفر دورش ریختند. ورشکست می­شود، فقط یکی، دو نفر دور و برش می­مانند، می­گوید این رفیقِ زمان بی­کسی و تنهایی من است. این با آنها فرق می­کند. رفقا، امروز روز غربت و بی­کسی و تنهایی امام زمان است. امروز روزی است که یک “یا صاحب الزمان” بگویی، ده بار لبیک می­شنوی. امروز روزی است که اگر یک قدم برای او برداری، به ولای امیرالمومنین سلام الله علیه قسم این را با سلول­هایم چشیده­ام دارم می­گویم که یک قدم برای او برداری، هزاران قدم برای تو برمی­دارد.

* باید چی کار کنیم؟ وظیفه ما نصرت است. چطور یاری کنیم؟ دست ما بسته است. ما بلد نیستیم. فرمودند به اصحاب الحسین علیهم سلام الله نگاه کنید. مگر آنها چه بودند؟

یک: معرفۀ الامام داشتند. امام­شناس بودند.

یعنی چی؟ یعنی در زمانه­ای زندگی می­کردند که سقیفه نجس بنی­ساعده اینها را طوری بارآورده است که خواه از نسل علی، خواه از عمر، هرکس بر گُرده مسلمین سوار شد، باید از او تبعیت کنی. فرقی نمی­کند چه گرگ و شغالی باشد. یزید باشد، ولی امر شماست. حرف او حرف خداست. لذا «کُلُّ یَتَقَرّبُ اِلَی اللهِ بِدَمَهِ.»

آنهایی که در لشکر ابی عبدالله هستند، رجزهایشان را ببینید. چند نمونه بگویم. عبدالرحمان اَرحَبی، عبدالرحمان انصاری، عبدالرحمان یَزَنی که می­خواند: «انا ابن عبدالله مِن آل یَزَن/ دینی علی دین حسین و حسن.» دین ما حسین است! دین ما حسن است! دین ما علی است!

مناظراتی که کردند را بخوانید. عبدالرحمان انصاری چه مناظره­ای کرده است، در باب اثبات حقانیت ولایت امیرالمومنین سلام الله علیه.

ابوشَعثاء کِندی که تک تیرانداز سیدالشهدا بود. نوشتند اصلا بلد نبود تیر بزند. دلش می­خواست تیرانداز شود. تیر می­زد، همه به او می­خندیدند. آمد پیش ابی عبدالله، گفت آقا، دلم می­خواهد تیرانداز شما باشم.

(ما هم دلمان می­خواهد به دردبخور باشیم برایتان یا صاحب الزمان! عمر بگذشت به بی­حاصلی و بوالهوسی. اگر امشب لبان حجت بن الحسن بجنبد یک جمله بگویند…)

ابی عبدالله یک جمله دعا کردند برایش: «اللَّهُمَّ سَدِّد رَمْیَتَه.» خدایا تیرش به هدف بخورد. همین یک جمله را گفتند، نوشتند نقطه زن شده بود. تیر می­زد، می­خورد به هدف. اسمش را روی تیر می­نوشت. به خودش می­بالید که امام حسین برای من دعا کردند. یقین داشت تیرش به هدف می­خورد و می­خورد.

همین ابوشعثاء کندی روز عاشورا یک مناظره کرده است در باب اثبات حقانیت ولایت امیرالمومنین سلام الله علیه.

تمام اینها یک موضوع منبر مفصل است. امشب می­خواهم سر نخ­ها را دستتان بدهم، دنبال ماجرا بروید.

اینها طوری امام­شناس بودند و امام­شان را معرفی کردند که روی لشکر عمر سعد تاثیر گذاشته است.

مگر نشنیدید که وقتی ارباب خسته ما، ارباب تشنه ما، ارباب گرسنه ما، آذری­ها یک کلمه می­گویند، شاید توی این کلمه حق مطلب را ادا می­کنند: ارباب یارالی ما، ارباب زخمی ما، این ارباب زخمی ما توی گودال افتاده بود. همه می­دانستند این پسرِ آن خیبرگشاست. کسی جرأت نداشت سمت قتلگاه برود. عمر سعد دید کسی که از صبح آمده است اینجا که پانسمان کند، توی خیمه نشسته است. مسیحی است. از صبح تا حالا هم هیچ کاری نکرده است. به او گفت بعدا پول هم می­خواهی؟ هیچ کاری هم نکردی، از صبح اینجا نشستی، مسیحی هم هستی. بیا این پول را بگیر، برو کار را تمام کن. دید پول خوبی است. گفت خنجر؟ گفت این هم خنجر، برو سریع تمام کن، بیا. نوشتند تا این مسیحی توی گودی قتلگاه رفت، حالا از صبح توی خیمه یک چیزهایی شنیده بود، الان می­خواهد ببیند.

(الهی ما هم یک روزی ببینیم همه چیزهایی که شنیدیم را. تازه بفهمیم خوبی یعنی چی، زیبایی یعنی چی. تازه بفهمیم آن خالی که می­گویند روی گونه راستش است یعنی چی. ای به قربان خال هاشمی­ات/ رخ تو ماه و ابروی تو کمان/ درد ما را فقط تو می­دانی/ که همه دردم و تویی درمان.)

ابی عبدالله برگشتند، یک نگاه به او کردند.

(الهی الان امام زمان این نگاه را به تک تک ما کنند.)

پای او لرزید. روی زمین افتاد. توبه کرد. مسلمان شد. حرفم اینجاست. می­دانید رجزش چی بود؟ عمر سعد گفت چی شده است؟ داری دور حسین می­چرخی، می­خواهی خودت را به کشتن بدهی؟ تو دین نداری. تو مسیحی هستی. گفت من دین ندارم؟ «اِنّی علی دینِ حسین و حسن.» هرچه از صبح تا حالا شنیده بود را گفت.

  • اصحاب الحسین هم شناخت داشتند نسبت به امام­شان و هم مُعرّف امام­شان بودند.

وظیفه من امروز این است که امام­شناس باشم، اگر می­خواهم او را یاری کنم. و امامم را معرفی کنم. هر کجا بنشینم، بگویم اهل عالم، هیچ کس امام من نمی­شود. هیچ کس حجت بن الحسن نمی­شود. او بی­نظیر عالم است. اگر علی در قالب یک انسان تجسم کرده باشد، او امام زمان من و شماست و لاغیر.

دومین صفتی که داشتند: تسلیم بودن است.

امام­شناس بودن کافی نیست، علاوه بر این، باید تسلیم امام بود. «کونوا سِلماً لنا.» سلمان چرا سلمان شد؟ «لانّه اختارَ هَوَی أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ عَلَی هَوَی نَفْسِه.» بی­سلیقه­ی مطلق بود در کنار امیرالمومنین سلام الله علیه. لطف آنچه تو اندیشی/ حکم آنچه تو فرمایی.

به نظرتان هَفْهاف بن مُهَنَّد بصری امام­شناس نبود؟ بود! اگر امام­شناس نبود که آن طرف می­رفت.

ماجرای ضحاک بن عبدالله مشرقی را می­دانید. ضحاک، از صبح با امام حسین است. یعنی من می­شناسم تو امام هستی. برای امام حسین جنگیده است. حضرت دعایش کردند. نماز ظهر را پشت سر سیدالشهدا خواند. نوشتند عصر عاشورا یک نگاه کرد، دید «لمّا رأی الحسین غریباً وحیداً.» دید ابی­عبدالله خیلی تنها شدند. هرچه می­گویند «هل مِن ناصرٍ یَنصرُنی» کسی کمک نمی­کند. دیدی می­روی یک جایی، گرفتار می­شوی، می­گویی من زن و بچه همراهم است، کارم را راه بیاندازید، بروم. هرچه ابی عبدالله گفتند «هل مِن ناصرٍ یَنصرُنی» دیدند اینها عین خیال­شان نیست، گفتند «هَلْ مِنْ ذابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ الله؟» من زن و بچه همراهم است. ضحاک بن عبدالله مشرقی وقتی دید کار ابی عبدالله به اینجا رسید، آمد گفت آقا، من از صبح جنگیدم، همراهتان بودم، پشت سر شما هم نماز خواندم، اما الان دیگه بود و نبود من فرقی نمی­کند، می­خواهند شما را بکشند. من باشم، شما را می­کشند، نباشم هم می­کشند. من رفع زحمت کنم، با اجازه شما. حضرت فرمودند ضحاک، تو دم در بهشت هستی! گفت فکرش را می­کنم می­بینم به کارتان نمی­آیم.

(یا صاحب الزمان، بی­امتحان مرا به غلامی قبول کن. من که دستم بالاست. من که ادعایی ندارم. رسوا شود اگر دل من امتحان دهد. من رفوزه می­شوم. مرا همین طور بپذیر، یا صاحب الزمان!)

ابی عبدالله فرمودند ضحاک، مرکبی نیست بخواهی سوارش شوی، فرار کنی. گفت اتفاقا آقا، از صبح فکر اینجا را کرده بودم. یک مرکب توی خیمه خودم پنهان کردم. سوار شد، رفت!

فرمودند تسلیم ما باشید!

ماجرای سعید بن عبدالله را شنیدید. چی کار کرد؟ روز عاشورا موقع نماز ظهر جلوی ابی عبدالله ایستاد. همه می­دانید چه بر سر او آمد. چند تا تیر به او خورد. چطور روی زمین افتاد. سرش که توی دامن ابی عبدالله بود، دم آخر، زور می­زد، پاهایش را روی زمین می­کشید. چی می­خواهد بگوید؟ ابی عبدالله گفتند چی می­خواهی بگویی؟ گفت: «هَل وَفَیتُ یا بن رسول الله؟» آقا وفا کردم؟ راضی هستید از من؟ آقا فرمودند راحت باش. توی بهشت کنار خودم هستی، سعید بن عبدالله.

اما امتحان سعید بن عبدالله تیر خوردن نیست. جلوی ابی عبدالله ایستادن هم نیست. هست، اما از اینها بالاتر است. سعید بن عبدالله کیست؟ نوشتند «کان فارساً یَهدمُ الجُنود.» یک جنگاوری بود که می­زد به لشکر، لشکر را منفجر می­کرد. یک تنه همه را حریف بود. فکر کن کسی که یک تنه، حریف یک لشکر است، ابی عبدالله به او بگویند تو بایست، نقش سپر بازی کن! خیلی درد دارد!

رفقا، این مجلس بالا و پایین ندارد. کفش جفت کنی درِ این خانه، سلیمانیِ عالم است. فرقی نمی­کند.

تو ته گودال رفتی، من شدم بالانشین/ آبرویی هم اگر دارم ز تو دارم حسین

خانه بودم، فاطمه آورد تا اینجا مرا/ هر کجا مادر بفرماید گذر دارم حسین

* امتحان سعید بن عبدالله چیست؟

آقا، من خطیب توانای ایران و تورانم.. چی داری می­گویی؟ حواس­مان کجاست؟ او باید بپسندد. اینجا به ادب دهند پاداش. اینجا به دل شکسته نگاه می­کنند. اینجا به صفای دل نگاه می­کنند. من فارِس هستم که باشم. من اگر فارِس یهدمُ الجنود هستم، برای خودم که نیستم. من می­خواستم برای امام حسین جنگاوری کنم. این را یادمان نرود! سعید این را می­دانست که اگر من جنگاوری یاد گرفتم، برای این آقا بود. الان این آقا می­گوید نرو بجنگ، بایست جلوی من، نقش سپر بازی کن. چشم آقا! خیلی امتحان سختی است!

یک جایی در مسجد کوفه است به نام “بیت الطشت” پشت دکۀ القضاء. ماجرایش معروف است که چهار جوان از یمن آمده بودند، شکم خواهرشان جلو آمده بود، گفتند باردار شده است. بعد امیرالمومنین به اعجاز نشان دادند که بچه در شکم این دختر نیست. یک جانوری بوده است، رفته توی شکم این دختر، باد کرده است. فکر کردند باردار است. شوهر هم ندارد.

حالا ماجرایش چیست؟ ببین این چهار تا جوان چقدر تسلیم امیرالمومنین بودند. یمن ۱۸۰۰ کیلومتر تا بیایند به کوفه برسند، این همه مسیر را بیایند، با شتر و اسب، توی بیابان­ها که بگویند آقاجان، شما نسبت به این مساله چه می­فرمایید. عُرف آن موقع می­گوید خواهر را بکُش. غلط کرده است دختر مجرد باردار شده است. عُرف این را می­گفت، همه هم می­پذیرفتند. ولی این چهار جوان گفتند ما آقا داریم. ما گره­گشا داریم. دافع البلا داریم. ما امیرالمومنین داریم. ما باید به او مراجعه کنیم.

این همه مسیر، باورتان می­شود؟ تا حالا به این قضیه اینطور فکر کردید؟ این همه مسیر بلند شوند بیایند، بگویند آقا، شکم خواهر ما باد کرده است. شما بگویید ما چی کار کنیم. اگر بگویید بکُش، می­کشیم. اگر بگویید رها کن، رها می­کنیم. حضرت فرمودند آفرین بر ادب شما. معجزه­وار نشان دادند که این بچه نیست.

چهار نفر از شهدای کربلا همین چهار تا برادر هستند. چرا؟ چون تسلیم بودند.

حرف در این زمینه زیاد است. چند تا اسم را می­گویم، یادتان نرود. توی ذهنتان باشد. یزید بن مسعود نِهشَلی، ادهم بن اُمیه، عبدالله و عبیدالله بن یزید، حجّاج بن زید، یزید بن عمرو.

دو تا همسایه هستند: یزید بن ثَبیط، یزید بن مسعود. این دو نفر، هم اسم هستند. هم محله هستند. هر دو، اهل بصره هستند. هر دو هم شیعه هستند. هر دو وضع مالی­شان خوب است. هر دو، رییس عشیره هستند. هر دو، هم­زمان نامه از امام حسین دریافت کردند. متن نامه هم یکی است.

(ببین خدا چه درس­هایی به ما داده است. این همه درس داده است که امروز امام زمان ما تنها نباشد. ولی هزار و صد و هشتاد و اندی سال است که “هو الغریب الوحید”. به خدا اگر یک سالش را ما بتوانیم تحمل کنیم.)

یزید بن مسعود نِهشَلی و یزید بن ثبیط بصری توی خانه­هایشان نشستند. نصفه شب، دو تا نامه توی خانه­شان افتاده است. نامه را باز کردند: «بسم الله الرحمن الرحیم. مِن حسین بن علی بن ابی طالب الی یزید بن مسعود نِهشلی (و یزید بن ثبیط بصری) اِنّا غریبون فی کربلا.» ما توی کربلا غریب هستیم. «اِن شئتَ نُصرتنا فَستعجل.» اگر می­خواهی ما را یاری کنی، زود باش.

یزید بن ثبیط بصری گفت وای! آقایم چی شده است؟ می­گوید زود باش، بلند شو بیا. گفت من رفتم، خدا حافظ. بلند شد بیاید، ده پسر داشت، دو نفر آنها عبدالله و عبیدالله گفتند بابا بایست، ما هم می­آییم. ادهم بن اُمیه غلامش بود. گفت صبر کنید، من هم بیایم یاری ابی عبدالله. چهار نفری آمدند، شدند «وَ عَلَى الاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِک.»

از آن طرف چه خبر؟ خانه کناری، یزید بن مسعود نِهشل.ی هم اسم هستند. هم شهر هستند. همه چیزشان عین هم است. نامه هم همان است. خواند، در جواب نامه نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم. آقا، حتما خدمت خواهیم رسید ان­شاءالله. یک لشکر مفصل جمع می­کنم که به یاری شما بیایم.» نامه را دست غلامش حجاج بن زید داد که برای امام حسین ببرد. حجاج بن زید آمد، نامه را به امام حسین داد. امام حسین هم برای یزید بن مسعود دعا کردند. یعنی آدم خوبی بود. نیتش هم خوب بود. گفتند حجاج بن زید، نامه را رساندی، برگرد. گفت نه دیگر آقا. الان که شما را دیدم، دیگر از کنارتان هیچ کجا نمی­روم.

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا/ حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.

یزید بن مسعود نِهشَلی راه افتاد از این طرف به آن طرف، لشکر جمع کند، چند نفر جمع کرد؟ ده هزار نفر! کِی رسید کربلا؟ وقتی وارد کربلا شد دید زن­های بنی اسد دارند حصیر می­آورند کربلا. دید پیکر ابی عبدالله روی زمین افتاده است. یعنی دیر رسید! یعنی «کونوا سِلماً لَنا!»

مگر امام حسین به تو گفت یار جمع کن؟ گفت خودت بلند شو بیا. مگر امروز به ما گفتند مَعلق بزن؟ گفتند «وَ اکثروا الدّعاء بتعجیل الفرج.» گفتند برایم دعا کن. گفتند منتظر من باش. گفته است: «اَعینونی بِوَرَعٍ وَ اجتِهادٍ.» می­خواهی مرا یاری کنی، نمی­خواهم مَعلق بزنی. تقوا داشته باش. ورع داشته باش. دعا کن. منتظر باش. این یاری امام است!

عزیز من، مگر می­شود در دستگاه ابی عبدالله بود و رنگ و بو نگرفت؟ وقتی یک ساعت توی مغازه عطر فروشی بروم، رنگ و بو می­گیرم. باید از اصحاب الحسین الگو بگیرم. مگر اصحاب سیدالشهدا چه بودند؟ اینها رنگ امام حسین گرفته بودند. کوچک و بزرگ رنگ گرفته بودند.

حبیب بن عامر از اصحاب ابی عبدالله سلام الله علیه است. بروید رزومه قبل کربلای او را بخوانید: «کان عابداً زاهداً وَرعاً مُجتَنِباً لِلحرام.» بعد چطور من تا خرخره توی لجن­زار گناه، وحشی شده باشم توی گناه، بعد بگویم یا بن الحسن، یا بن الحسن؟ یا لیتنی کنت معکم؟ من که چشمم را نمی­توانم آن طرف بچرخانم، پس باید به حال خودم یک فکری کنم. من می­دانم به قسم حضرت عباس، که امام زمان خوشش نمی­آید من این صحنه را ببینم، خوششان نمی­آید توی عالم مجاز و فلان و کذا با چنین عملی، با چنین کاری، با چنین نامحرمی بخواهم خلوت کنم. پس چی دارم می­گویم برای خودم دکان باز کردم؟

حبیب بن عامر از اصحاب الحسین است. شانسی کربلا آمد؟ نه. نوشتند عابد بود. «مُجتَنِباً للحرام.» اهل عبادت بود. اهل ورع بود. حبیب بن مظاهر نوشتند «یَختِمُ القرآن فی لیلۀ واحدۀ.» طرمّاح نوشتند «عابداً زاهداً.» سعید بن عبدالله که جلوی ابی عبدالله ایستاد، نوشتند «وَرعاً مُجتَنِباً لِلحرام.» اینها اصحاب ابی عبدالله سلام الله علیه هستند.

ابوشَعثاء کِندی می­دانید آخرش چی شد؟ آخرش این شد: رویش ریختند. بدجور او را زدند. وقتی روی زمین افتاد، گفتند از دنیا رفته است. یک لحظه چشمش را باز کرد، دید «وَ تَسَابَقَ الْقَوْمُ عَلَى نَهْبِ بُیُوتِ آلِ الرَّسُول.» هنوز شهید نشده بود، چشمش را باز کرد، دید مسابقه برگزار شده است. چه مسابقه­ای؟ لشکر عمر سعد مسابقه گذاشتند هرکس زودتر خیمه­ها را غارت کند. هر کس زودتر گوشواره سه ساله­اش را از گوشش بِکَند. کشان کشان بلند شد. یک چاقو توی چکمه­اش بود. آمد جلوی خیمه زینب کبری ایستاد، گفت بیایید از روی جنازه من رد شوید، نگاه چپ کنید. همین آقا را بروید ببینید، نوشتند «وَرعاً مُجتَنِباً لِلحرام.»

نمی­گویم من خوب هستم. نمی­گویم من مقدس هستم. من اوضاعم خراب است. اما دور هم نشستیم یک فکری کنیم. باید از خودمان حساب نفس بکشیم. محاسبه کنیم. عهد ببندیم. زیاد برویم محضر حضرت معصومه سلام الله علیها گردن کج کنیم، دُم تکان بدهیم، بگوییم بی­بی جان، ما چی کار کنیم؟ من خود به کار خویشتن تنها که قادر نیستم/ آن رحمت فیاض خود با قلب من دم­ساز کن.

البته اینها را می­گویم، از آن طرف هم بگویم. یک کسی از اصحاب ابی عبدالله هست، به او می­گویند «رَجلٌ مِن خُزَیمه.» اسم ندارد. کسی از اهل خُزیمه. چرا اسم ندارد؟ نوشتند عمر سعد روز عاشورا به او گفت این نامه را نوشتم، برو به حسین بن علی سلام الله علیه بده. نامه­رسان عمر سعد، امین عمر سعد بود. نامه را آورد به ابی عبدالله داد. ابی عبدالله جواب را نوشتند، گفتند برو به عمر سعد بده. گفت کجا بروم؟ گفتند برو به عمر سعد بده. گفت نمی­روم آقا، تا وقتی آن طرف بودم که شما را ندیده بودم. یک نگاه ابی عبدالله چی کار کرد؟ «رَجلٌ مِن خُزَیمه» شد «وَ عَلَى الاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِک.»

اگر بگویند تمام ویژگی­های اصحاب ابی عبدالله را در یک جمله خلاصه کن، همان حرف جناب عابس است که گفت آقا، جزغاله محبتت هستیم. یعنی اینها جز امام حسین علیه السلام نمی­دیدند. من هم خودم را بسنجم. اگر راست راستی صبح جمعه  بلند شدم، همین یک فراز دعای ندبه، حرف دل واقعی­ام بود که: «عَزیزٌ عَلَّیَ اَنْ اَرَی الخَلْقَ وَ لا تُری» یعنی راست راستی برای من سخت بود که بچه­ام را می­بینم، شهر را می­بینم، رفیقم را می­بینم، اما امام زمان غریبم را نمی­بینم، اگر این حرف من هم بود، پس بارِک الله. یعنی یک قدم جلو آمدم. اگر نبود، باید یک فکری به حال خودم کنم. جمع کنم این بساط­م را. تمام حرف در محبت است.

رفقا، اصحاب ابی عبدالله به همه چیز امتحان شدند.

هَجیر بن جُندَب، پدرش آن طرف در لشکر عمر سعد بود. آمد گفت پسر، برگرد برویم آن طرف. گفت تو پدرم هستی، امام حسین آقایم است. من آقایم را رها نمی­کنم.

محمد بن بُشر حضرمی، پسرش در سرحدات فارس، زندانی بود. امام فرمودند این پول را بگیر، برو پسرت را آزاد کن. گفت آقا «اَکلَتنی السّباع حیّاً اِن فارقتُک.» خودش را نفرین کرد. گفت آقا، الهی گرگ­ها مرا بدرند، بخواهم شما را رها کنم.

عمرو بن حَجاج زُبیدی، کسی که مأمور شریعه فرات است. یحیی بن هانی، نوه دختری او، توی لشکر امام حسین بود. عمرو به او گفت آب برای اینها بسته است، برای تو بسته نیست. هر موقع آب خواستی، بیا بخور. من پدربزرگ تو هستم. مأمور شریعه هستم. تو بیا آب بخور. عیبی ندارد. گفت من آب بخورم، بچه­های ابی عبدالله تشنه باشند؟

اصحاب الحسین به همه چیز امتحان شدند.

* رفقا، دنبال سر و صدا نباشیم. اصلا دنبال حال هم نباشیم. حالِ تنها به درد نمی­خورد. دنبال نگاه امام زمان باشیم. دنبال رضایت او باشیم. اصلا گیرم که دو عالم نپسندند، تو پسندی. همه بگویند طیب الله، چه چیزی گیر من می­آید؟ گیرم که دو عالم نپسندند. الهی مادرش بپسندد. الهی او یک لبخند بزند. الهی او الان به تک تک شما لبخند بزند. ما محتاج یک نگاه تو هستیم. بیشتر از همیشه هم محتاج هستیم.

یک زن و مرد توی کربلا هستند، من دیوانه­وار اینها را دوست دارم. عبدالله بن عُمیر کَلبی سلام الله علیه. جوان هستند. ظاهرا هم تازه ازدواج کردند. این بزرگوار شناخته شده نبود. جناب حبیب را همه می­شناختند. زهیر را همه می­شناختند. اما بعضی وقتها این که فقط ابی عبدالله تو را بشناسند، خیلی به کارِت می­آید. چطور؟ گوش کنید.

عبدالله بن عُمیر نشسته بود دم خانه­اش. توی کوفه هم زندگی نمی­کرد. توی دهات­های اطراف کوفه بود. دید لشکر، شمشیر، نیزه، تا بیخ دندان مسلح دارد می­رود. گفت کجا؟ گفتند داریم می­رویم بجنگیم.

_ با کی؟

_ با حسین بن علی.

_  کدام حسین بن علی؟

_ پسر فاطمه زهرا سلام الله علیه.

_ بجنگید یعنی بکشید؟

_ آره.

_ چه کسی گفته است؟

_ یزید دستور داده است.

غم عالم توی دلش ریخت. آمد داخل خانه. همسرش گفت سفره پهن است. بیا غذا بخور. گفت نمی­خواهم، جمع کن. پرسید چی شده است؟ گفت ماجرا این است.

(جوان­هایی که همسر خوب ندارید، همسر اختیار نکردید، خدا به آبروی امیرالمومنین یک همسر امام حسینی، نسل و ذریه سینه­زن و گریه کن و چای ریز و کفش جفت کن به شما بدهد.)

زنش پرسید حالا می­خواهی چی کار کنی؟ گفت من که همیشه آرزویم بوده است در رکاب پیغمبر کشته شوم، نبودم. الان نظرم این است که اگر شما مشکلی نداشته باشی، من بروم کربلا، جانم را فدای امام حسین کنم. همسرش گفت بله که مشکل دارم. من را هم باید با خودت ببری. من هم سپر بلای زینب کبری شوم.

زن و شوهر دست هم را گرفتند، بیایند به دیدار ابی عبدالله سلام الله علیه، راه­های کربلا بسته بود. اینها ظاهرا سوم محرم راه افتادند. از حرکت لشکر معلوم است که سوم راه افتادند. از کوفه تا کربلا هم مسیری هم نیست. مگر چقدر راه است؟ نوشتند تا هفتم محرم هی می­خواستند بیایند، راه­ها بسته بود. اصلا نمی­شد کسی بیاید به امام حسین برسد. ولی کسی که دنبال نصرت امامش هست، راهش را پیدا می­کند.

(یک موقع من می­خواهم بروم هیمالیا و اورست را فتح کنم، این کوه افتاده است، می­گوید بیا مرا فتح کن. اما یک موقع می­خواهی قلب حجت بن الحسن سلام الله علیه را فتح کنی، اینجا فرق می­کند. اینجا شما یک قدم برمی­داری، اربابت هزار تا قدم برای تو برمی­دارد. تو یک قدم سمت امام عصر بیا، ببین او چه کار می­کند.)

هرطوری که بود، اینها آمدند از کنار آب بروند توی بی­آبی و خشک­سالی. همه حرف اینجاست. چی کار کنیم امام زمان منتظر ما باشند؟ نوشتند ابی عبدالله از روز هفتم توی راه کوفه را نگاه می­کردند. یک دفعه گل از گل ابی عبدالله شکفت. بلند شدند. همه گفتند چی شده است؟ دیدند یک زن و مرد جوان دارند می­آیند. کسی اینها را می­شناسد؟ خیر. (الهی فقط او بشناسد. او بشناسد، انگار همه شناختند. اما همه بشناسند، او نپسندد، چه فایده دارد؟) ابی عبدالله، عبدالله بن عمیر را بغل کردند، به سینه چسباندند، فرمودند منتظرت بودم. خوش آمدی. یک خیمه زدم مخصوص خودت و همسرت. گفت آقا، امر شما مُطاع است. اما می­شود من یک جسارتی کنم؟ پرسیدند چیست؟ گفت می­شود من بروم خیمه غلام­های شما، همسرم خیمه کنیزهای شما یا اباعبدالله؟

ببین دستگاه ابی عبدالله، چطور مودب­پرور است. حالا همه اینها تا عاشورا چه اتفاقی افتاد را می­گذرم.

روز عاشورا کسی آمد به نام مِهران، غلام آن مرتیکه ملعون، ابن زیاد بود. خیلی هم بی­ادب بود. بعد از اینکه تیراندازی شد و ۵۲ نفر به شهادت رسیدند، او آمد که من آنم که رستم بود پهلوان، فقط حسین بن علی باید بیاید با من بجنگد. حبیب گفت آقا بروم کار او را تمام کنم؟ ابی عبدالله فرمودند حبیب اگر تو الان بروی، می­گویند حسین انقدر بی­کس شده است که حبیبش را فرستاده است. زهیر گفت من بروم؟ فرمودند تو هم معروف هستی. همه تو را می­شناسند. عابس گفت من بروم؟ فرمود تو هم معروف هستی. بریر گفت من بروم؟ فرمودند تو را هم همه می­شناسند. عبدالله بن عمیر الان تو به درد این کار می­خوری. بلند شو برو.

(دیدی یک روزی به درد می­خوری.) بعضی وقت­ها دیدی مثلا می­گویند از میکروفون دست گرفتنش معلوم است این کاره است. روضه خوان است. از نشستن روی منبرش معلوم است این کاره است. نوشتند تا شمشیر را دست گرفت، اصحاب گفتند او این کاره است. کسی نمی­شناختش. در فرسان الهیجاء نوشته است «کَأنّ روحُه کانَ فی یدِه.» گویی روح این شخص در دست عبدالله بن عمیر بود. یک ضربه زد، او را نصف کرد.

همسرش جلوی در خیمه ایستاده بود، توی سینه­اش می­زد. دیدی مادرها چطور قربان صدقه بچه­شان می­روند؟ می­زد توی سینه­اش قربان صدقه شوهرش می­رفت. بِاَبی و اُمّی، پدر و مادرم فدایت. «قَاتِلْ دُونَ الطَّیِّبِین» بجنگ، برای امام حسین. یکی از پشت سرت حمله کرد. سمت راستت را داشته باش. سمت چپت را داشته باش.

روی سر عبدالله بن عمیر ریختند. یک نامردی زد دست چپش را قطع کرد. همسرش دوید وسط میدان، نفس نفس زنان یک شمشیر شکسته برداشت. عبدالله گفت زن، تو اینجا چی کار می­کنی؟ حالا دارند شمشیر می­زنند و با هم حرف می­زنند. گفت من دست چپت هستم. کار دست چپت را انجام می­دهم. گفت زن، برگرد. نمی­خواهم ناموسم وسط میدان باشد. گفت برنمی­گردم. از اول با هم آمدیم. تا آخر هم با هم هستیم. اصرار کرد زن برگرد. گفت یک چیز به تو می­گویم، دیگر نگویی برگرد. تو داشتی می­جنگیدی، حواست نبود، من دیدم پشت خیمه، امام حسین تکیه دادند به نیزه غریبی، می­گویند واغُربتاه! وا قِلّۀَ ناصراه! امان از بی­کسی. امان از غربت. امان از تنهایی. گفت حالا که این را دیدی پس بمان.

ابی عبدالله نگاه کردند یک زن وسط میدان است. فرمودند برگرد. گفت برای هوای نفسم که نرفتم، اگر رفتم، برای ابی عبدالله است. حالا شما می­گویید، برگرد، روی سرم آقا، روی چشمم آقا. برگشت سمت خیمه­ها. تا درِ خیمه رسید، هنوز رویش را برنگردانده بود، دید صدای هلهله می­آید. برگشت دید شوهرش روی زمین افتاده است، دارد پاهایش را روی زمین می­کشد. این گرگ­ها هم این­طوری بود که می­آمدند همه می­ریختند، می­کشتند، فرار می­کردند. وقتی زن دید شوهرش کف میدان افتاده است، دوباره دوید. سر شوهرش را توی بغل گرفت «و کان یَمْسَحُ التُّرَابَ عَنْ وَجه بَعلِه.» خاک و خون را از صورت شوهرش می­تکاند، می­گفت باوفا، با هم آمدیم. قرار بود تا آخرش هم با هم باشیم. سلام مرا به مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها برسان. شمر به غلامش گفت برو این زن را هم به شوهرش ملحق کن. آمد با عمودی به سر این زن زد، افتاد بر پیکر همسرش. با هم آمدند. تا آخر هم با هم رفتند.

اکسیر چیست؟ قدیمی­ها می­گفتند کیمیا یک چیزی هست به فلز بزنی، طلا می­شود.

محبت حجت بن الحسن سلام الله علیه آن اکسیر اعظمی است که به هرچه بزنی، طلا می­شود. به چوب بزن، به گچ بزن، به زمین بزن، به آسمان بزن، به دل مرده من بزن، این محبت را به هرچه می­زنی، طلا می­شود.

یا صاحب الزمان! بیا تا جوانم بده رخ نشانم.

امید غریبان تنها کجایی/ چراغ سر قبر زهرا کجایی.. کجایی.. کجایی..

فاطمیه است و شب جمعه. نشسته فاطمه پایین پای شش گوشه/ هنوز زمزمه دارد که تشنه­ای پسرم..

اگر به من بگویند کارد به استخوانت رسیده است، وقتی اضطرار می­شود، چه روضه­ای می­خوانی؟ خودشان می­دانند این روضه تیر خلاص من است، توی همه مصائب. می­خواهم شب جمعه بعد از همه حرف­ها، این روضه را بخوانم، دل شما بشکند. یک منتی سر حقیر بگذارید، دعا کنید به دردشان بخورم. من هم برای شما دعا می­کنم.

یا صاحب الزمان، یک کاری کنید ما به دردتان بخوریم. من را ز من بگیر خودت را به من بده.

به حق آن موقعی که.. چی بگویم.. جاءَ الحسین علی بابِ الفُسطاط.. چه عرض کنم.. ابی عبدالله جلوی درِ خیمه آمدند، خواهرشان را صدا زدند: خواهرم زینب، ایتینی.. یعنی بیاور. چه چیزی را؟ «بِوَلَدِیَ الرّضیع» شیرخواره­ام را بیاور با او وداع کنم. داداش «اُنظر الی شَفَتیه.» لب­هایش را نگاه کن. «صارَتا کالخَشَب» عین چوب خشک دارد به هم می­خورد.

الهی مرگ­مان توی روضه­ات برسد، حسین. ای بمیرد آن حنجری که برای تو آه نمی­کشد، حسین. ای کور شود آن چشمی که برایت گریه نمی­کند، حسین.

نوشتند تا ابی عبدالله آقازاده را بغل گرفتند، عبا را روی صورت او کشیدند. یعنی آفتاب به صورتش نتابد. می­آیید امشب همه­مان برای دل رباب بمیریم که چهل منزل می­دید روی نیزه زیر آفتاب، سر علی اصغر است..

حسین آمد به میدان و علی اصغر در آغوشش/ چو ابری بر روی ماهی، عبای شاه روپوشش

یا قَوم، إن لَم تَرحَمونی، فَارحَموا هذَا الطِّفل.. اگر به من رحم نمی­کنید، اگر به زعم شما من گناه کارِ شمایم/ ندارد هیچ گناهی، علیِ اصغرم هست این.

ببینید، ببینید، گلم رنگ ندارد/ اگر آمده میدان سر جنگ ندارد/ گلم سرخ و سفید است/ از او قطع امید است

یا قَوم، إن لَم تَرحَمونی، فَارحَموا هذَا الطِّفل الرّضیع أ ما تَرَونَهُ  کَیفَ یَتَلَظّی عَطَشا

یک حرام­زاده­ای بلند شد، گفت به حسین اعتماد نکنید. آب را برای خودش می­خواهد. بچه­اش را بهانه کرده است. گفت به خدا قسم در عمرم دروغ نگفته­ام. بگیرید سیرابش کنید، او را برگردانید. هنوز حرف ارباب­مان تمام نشده بود، فَرَماهُ حرمله بِسَهمٍ مُحدّدٍ مَسموم لهُ ثلاثۀُ شُعَب فَذُبِحَ مِن الاُذُن… یا حسین..

نذر فرج امام زمان، شب جمعه، دستت را بلند کن، گره کن توی ضریح اباعبدالله

ای دست­گیر مردم بی­دست و پا، حسین/ ای با غریبه­های جهان آشنا، حسین

اللهم عجّل لولیّک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *