شرح دعای صنمی قریش – تهران -۱۴۰۱(جلسه دوم)

  • تهران _ ۱۴۰۱ _ فاطمیه _۱۴۴۴

شرح دعای صنمی قریش

استاد اوجی شیرازی

فاطمیه ۱۴۴۴

جلسه دوم: خیانت­های ابوبکر و عمر در جنگ خندق

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله الّذی نَوّرَ قلوبَنا بشعاع انوار المحبّۀ العلویه و جعلنا من المتمسّکین بالولایۀ المرتضویه الّذی فرضَ اللهُ مودّته علی العربیۀ و العجمیۀ ثم الصلاۀ و السّلام علی مُبلّغ الرّسالات الالهیّه سیدنا و نبینا ابی القاسم المصطفی محمد صلی الله علیه و آله القُرَشیّه سیّما اوّلهم مولانا امیرالمومنین و آخرهم بقیۀ الله فی الارضین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین.

اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کل ساعه، ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

دلم ز دوری رویت، قرار و تاب ندارد/ میان ما و رخت جز گُنه، حجاب ندارد

هزار نامه نوشتم، برایت اشک فشاندم/ بگو که نامه­ی دل خستگان جواب ندارد

نسیم صبح سلام من به دلبرم برسان و/ بگو جواب سلامم مگر ثواب ندارد؟

السَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تُصَلِّی وَ تَقْنُتُ / السَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تَرْکَعُ وَ تَسْجُد

تو مثل ماه زمینی نه بلکه بهتر از آنی/ بیا بیا که مه بر رخش نقاب ندارد.

یا بن الحسن! یا بن الحسن! 

وَمَا آتَاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَاتَّقُوا اللهَ إِنَّ اللهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ (حشر/۷)

خدا را قسم می­دهیم به آبرو و وِجاهت امیرالمومنین که فرج امام زمان را برساند.

اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

اللهم انا نسألک بروح علی بن ابیطالب علیه السلام الذی لم یشرک بالله طرفۀ عینٍ ان تُعجّل فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض ادب به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

عرض ما در باب دعای صنمی قریش بود و به این عبارت رسیدیم که امیرالمومنین سلام الله علیه بعد از اینکه چهار ویژگی برای سران سقیفه بنی ساعده و جبت و طاغوت بیان می‌کنند، یک به یک جرائم آن‌ها را می‌شمارند، تا به این جرم رسیدیم که این‌ها «عَصَیا رسولَک.» عصیان کردند رسول مکرم و نبی معظم، ختم رسل و هادی سبل، پیغمبر اکرم را. و اگر بخواهیم عصیان‌های ابوبکر و عمر و سرپیچی­های این دو خبیثِ خبیث­زاده را بشماریم، خودش موضوع مفصلی است برای ده‌ها شب صحبت کردن.

در ماجرای رزیّۀ الخمیس، آن آخرین پنجشنبه حیات مبارک رسول خدا که پیغمبر اکرم فرمودند دوات و قلمی بیاورید که بنویسم چیزی را که بعد از آن هیچ­گاه گمراه نشوید، اینجا بود که سرپیچی کرد و آن جسارت را کرد و «إِنَّ الرَّجُلَ لَیَهْجُر» گفت که دهانش شکسته باد و خداوند متعال آن به آن بر عذابش بیفزاید.

در ماجرای جیش اسامه بود که تخلف کردند و پیغمبر اکرم را عصیان کردند.

در ماجرای صلح حدیبیه بود که اهل خلاف در صحاح­شان آوردند که عمر به صراحت گفت که هیچ­گاه به­مانند امروز، در نبوت پیغمبر اکرم شک نکرده بودم.

عصیان‌های این‌ها شماره ندارد. اما امشبی را که در آنیم غنیمت شماریم یکی از عصیان‌های این‌ها را که در جنگ خندق اتفاق افتاد، بگوییم.

ماجرای خندق چیست؟ (خیلی خوب عنایت کنید. بحث دقیق و عمیقی است. گمان می‌کنم کمتر این مباحث جایی گفته شده باشد.)

کسی بود به نام حیّ بن اَخطب که در سال پنجم از هجرت رسول خدا با سران یهود به سمت مکه راه افتادند. خیلی تعجب­آور بود. چون یهودی­ها اصلا به مکه نمی­رفتند. سرزمین مقدسی برای آن‌ها نبود و از طرفی هم مکه به بتکده‌ای تبدیل شده بود که ۳۶۰ بت فقط در خانه خدا بود. لات که الهه آفتاب بود، عُزّی که دختر بزرگ خدا بود، مَنات که الهه آفرینش بود. مشرکین دور کعبه طواف می­کردند و می‌گفتند «اللاَّتُ وَ الْعُزَّی وَ مَناه الثَّالثَه الْأُخْری‌ اِن شَفاعَتهُنّ لِترجی.» به مانند لبیکی که امروز ما می­گوییم، اینها اینطور می­گفتند که این سه بت، دختران خدا هستند و ما امید داریم این‌ها شفاعت ما را نزد خدا کنند. خیلی تعجب آور بود که چه شده است یهودی‌هایی که می­گویند ما یکتا پرست هستیم «وَکَانُوا مِنْ قَبْلُ یَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِینَ کَفَرُوا» (بقره/۸۹) خدا در قرآن می­فرماید همیشه یهودی­ها با کفار و مشرکین دعوا داشتند «فَلَمَّا جَاءَهُمْ مَا عَرَفُوا کَفَرُوا بِهِ» (بقره/۸۹) می­گفتند یک روزی پیغمبری می­آید که بساط شرک شما را جمع می­کند. پیغمبر که آمدند، اولین کسانی که در برابر ایشان قد علم کردند، همین یهودیانی بودند که می­گفتند ما منتظر پیغمبر هستیم. همیشه می­گفتند ای مشرکین، اگر پیغمبر بیاید، بساط شرک شما را جمع می­کند.

حیّ بن اَخطب سید بوده است و در جمع یهودی‌ها از نسل حضرت هارون است. خیلی اهمیت دارد و خیلی عظمت دارد سیادت و جایگاه او. اینها راه افتادند رفتند مکه. مکه چه خبر است؟ قرار است تجمعی داشته باشند با ابوسفیان رییس مشرکین مکه و سرکرده بنی امیه. کنار کوه صفا جمع شدند و به مشرکین گفتند که شما دو سال پیش با پیغمبر مسلمان­ها در ماجرای احد جنگی داشتید. اما دو سال از آن ماجرا گذشته است. هر روز می­گذرد و قدرت رسول خدا بیشتر می­شود و شما هم دست روی دست گذاشتید که امروز بشود فردا، فردا بشود پس فردا. هر لحظه و هر آن می­بینیم که قدرت پیغمبر اکرم دارد افزایش پیدا می­کند. دور و بر او دارد شلوغ­تر می­شود. ما آمدیم بگوییم یک کاری کنیم تا اینکه هنوز سر و صدای او به عالم نرسیده است، قدرت او بیشتر نشده است، همتی کنیم، جمع شویم، هر حزبی هستیم متحد بشویم، تمام تفکرات و اختلافات­مان را کنار بگذاریم، یک­صدا متحد در برابر پیغمبر اکرم. وقتی که پیغمبر مسلمان­ها را از پای درآوردیم و جهان را از مسلمین پاک کردیم، بعدا شروع کنیم به اختلافات خودمان بپردازیم.

ابوسفیان قند در دلش آب شد. چون آرزویش بود روزی بتواند پیغمبر اکرم را از بین ببرد. از حضرت عقده داشت، کینه داشت. خوشحال شد. سران احزاب مشرکین مکه را در خانه خودش دعوت کرد، گفت حی بن اخطب که بزرگ یهودی­هاست اینطور می­گوید. شما چه می­گویید؟ همه گفتند ما آماده­ایم و متحد می­شویم و می­جنگیم علیه پیغمبر.

حیّ بن اخطب یک لیست بلندبالایی نوشت که برود به رؤسای قبایل سر بزند و آنها را متحد کند. آمد به سمت شمال مکه؛ اولین جایی که رفت قبیله غَطفان است.

(قبیله غطفان در ذهنتان باشد، یک موقعی که بحث فدک را مطرح می­کنیم، با غطفان خیلی کار داریم. در ماجرای غصب فدک، غطفان خیلی ورود کرده است.)

این غطفان، رییسی دارد به نام عُیَینه که مشرک هستند و عزّی را می­پرستند. در بین بتها بت بزرگ اینها عزی است و چهار هزار شمشیرزن بی­نظیر در عرب دارند. حیّ سراغ اینها رفت، گفت عُیینه شما با پیغمبر دشمن هستید، ما هم با پیغمبر مسلمانها دشمن هستیم. اگر شما برای خودتان باشید، ما هم برای خودمان باشیم، کارمان به جایی نمی­رسد. می­خواهیم یک سپاه ده هزار نفره تشکیل بدهیم.

الان که می­گوییم ده هزار نفر، برایمان عددی نیست. همه مدینه آن موقع چقدر بود؟ همه شهر مدینه اندازه همین مسجد الحرام امروز است. یعنی آن موقع تمام جمعیت مرد مدینه، پنج هزار تا نمی­شد، با پیرمردها و بچه­ها. آن موقع کل شمشیرزن­ها و جنگجوهای مدینه هفتصد نفر بودند. جمعیتی نبوده است. حالا حی بن اخطب دارد یک سپاه عجیب ده هزار نفره که اصلا حجاز چنین جنگی و چنین سپاهی به خودش ندیده است، راه می­اندازد علیه پیغمبر اکرم.

حی، قبیله به قبیله می­رفت، شهر به شهر و کوی به کوی می­رفت، سخنرانی می­کرد، لشکر جمع می­کرد که قرار است یک لشکر ده هزار نفره به فرماندهی ابوسفیان به مسلمانها حمله کنند و اسلام را از بین ببرند.

خبر رسید به رسول خدا. پیغمبر اکرم در مسجد تمام مسلمانها را جمع کردند و روی منبر رفتند و گفتند ای مسلمانها جبرییل برای من خبر آورده است که قرار است مشرکین یک­صدا به شما حمله کنند. چه می­کنید؟ چگونه می­جنگید؟ کسی گفت که به­مانند جنگ احد از شهر خارج می­شویم. پیغمبر قبول نکردند. کسی گفت یا رسول الله در شهرمان می­مانیم. اگر اینطور باشد می­توانیم از شهرمان به عنوان سنگر استفاده کنیم. پیغمبر فرمودند اگر در شهر باشید، ناموس شما در خطر است، زن و بچه­ها و اموال شما در خطر است. این نظریه را هم قبول نکردند. راه سومی نیست. همین دو راه است. یک پیرمردی بود که غریب بود و تازه وارد شهر مدینه شده بود. فارس بود، به نام سلمان سلام الله علیه. او بلند شد با صدای لرزان عرضه داشت که اجازه هست من هم نظری بدهم؟ پیامبر فرمودند بله، ای سلمان! ما عرب و عجم نداریم. ما سیاه و سفید نداریم. «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقَاکُمْ.» (حجرات/۱۳) بگو که خوب می­گویی. گفت یا رسول الله! ما عجم هستیم و در بلاد عجم در چنین مواقعی چنین می­کنیم که خندق و کانالی اطراف شهر حفر می­کنیم.

همه این ماجرا را می­دانید که این نظریه پسندیده شد. ممکن است برای کسی سوال باشد که در این فرصت کوتاه چطور می­شود اطراف مدینه را خندق و کانال کَند؟ آن هم گودال کوچک که فایده ندارد، باید گودالی می­کَندند که حداقل چهار متر عمقش بود و چهار متر عرضش بود. چطور می­شود اطراف مدینه را چنین خندقی بکَنند؟ اصلا قرار نیست همه اطراف مدینه را خندق بکَنند. چرا؟ چون شمال مدینه یک رشته کوه است. پس شمال مدینه، محفوظ و محروس است و یک دیوار دفاعی دارد. سمت جنوب مدینه چه خبر است؟ نخلستان است. نخلها کمر به کمر هم داده­اند. لشکر ده هزار نفره نمی­تواند از آنجا بیاید. سمت شرق مدینه هم سنگلاخ است. سنگ­های بزرگی دارد که اگر مشرکین بخواهند حمله کنند، باید دسته­های پانصد نفره بیایند که فایده ندارد. هر پانصد نفر که بیایند، تیرباران می­شوند تا پانصد نفر بعدی برسند. تنها جایی که راه نفوذ مشرکین است، غرب مدینه است. این مسیر چقدر است؟ این مسیر شش کیلومتر است. باید همین شش کیلومتر را خندق بکَنند. یعنی اگر حساب کنیم همه مردها بخواهند بیایند کمک کنند، سهم هرکس می­شود دو متر. دو متر طول که چهار متر عمق و چهار متر عرض دارد، باید خندق را بکنند. پیغمبر اکرم این نظر را پسندیدند و قرار بر همین شد.

رفتند خانه­ها، بیل و کلنگ آوردند، یک وضعیتی شده بود. جان عالم فدای رسول خدا. رفقا، کجا سراغ دارید رهبر و حاکم و قائدی، خودش بیل و کلنگ دست بگیرد جلو بیاید؟ مهاجرین یک طرف، انصار یک طرف. رسول خدا فرمودند علی تو همراه من باش. من بیل می­زنم و تو خاک­ها را بردار این طرف خندق بریز که سنگر خاکی درست شود که به فرض اگر مشرکین آمدند دیدند خندق کنده شده، نتوانستند از روی خندق بپرند، تیراندازی می­کنند؛ اگر تیراندازی کردند، مسلمان­ها پشت خاکریزها پناه ببرند.

می­کَندند و می­کَندند. وضعیتی شده بود. سلمان تنها مانده بود. همه یا مهاجر هستند، یا انصار. نگاه کردند دیدند ماشاءالله سلمان سیصد سالش بود، اما این پیرمرد اندازه پنج نفر دارد کار می­کند. مهاجرین گفتند کاش از اول سلمان با ما آمده بود. انصار می­گفتند ای کاش سلمان از اول با ما آمده بود. یک دست سلمان را مهاجرین می­کشیدند، یک دست او را انصار می­کشیدند. مهاجرین می­گفتند سلمان که برای مدینه نیست، او هم هجرت کرده است، پس با ماست. انصار می­گفتند مهاجرین کسانی هستند که از مکه هجرت کرده­اند؛ سلمان که از مکه هجرت نکرده است، پس سلمان برای ماست. اینجا بود که پیغمبر فرمودند سلمان، نه مال شماست و نه مال شما. «سلمان مِنّا اهل البیت.» سلمان مال ماست. اینجا به ادب دهند پاداش. الله اکبر! سلمان از خود ماست. سلمان جزء خانواده ماست. آقایی به او دادند، که نه شد مهاجر و نه شد انصار.

هر روز کار پیش می­رفت تا به جایی رسید، دیدند سر و صدا شده است. چه خبر است؟ یا رسول الله به یک صخره بزرگی برخورد کردیم که بعضی­ها نظرشان این است مسیر را کمی منحرف کنیم، این صخره را دور بزنیم. چون هرچه بیل می­زنیم، سلمان هم بیل می­زند، این سنگ شکافته نمی­شود. خاک را کنار زدیم، یک صخره­ای زیر خاک پیدا شد. زور ما به این صخره نمی­رسد. چی کار کنیم؟ پیغمبر اکرم بیل را دست گرفتند. ضربه اول را که زدند، صخره شکافت. یک نوری از صخره به آسمان رفت. همه گفتند الله اکبر! ضربه دوم را که زدند، شکاف دیگری در صخره ایجاد شد. نوری در آسمان آمد. دوباره همه فریاد زدند الله اکبر! ضربه سوم را که زدند، سنگ متلاشی شد. مسلمان­ها فریاد زدند الله اکبر! نوری از این صخره همه فضا را گرفت. پیغمبر فرمودند می­دانید معنای این نورها چه بود؟

معنای نور اول این است که «غُلِبَتِ الرُّومُ.» روزی می­شود که ما بر روم غلبه می­کنیم و ندای اسلام به روم هم خواهد رسید.

نور دوم که آمد به این معناست که روزی می­آید که مدائن هم به دست اسلام و مسلمین می­افتد و فارس­ها هم مسلمان می­شوند.

نور سوم که آمد معنایش این بود که روزی اهل یمن هم مسلمان می­شوند و دلداده اسلام و پیغمبر مسلمین می­شوند.

اینجا نوشته­اند عمر گفت (عین حرفش را تکرار می­کنم که بدانی «وَ عَصَیا رسولَک» یعنی چی) هر رهبری بخواهد انرژی و نیرو به سربازانش بدهد، هر فرمانده­ای که بخواهد به نیروهایش قدرت بدهد، باید این دروغ­ها را ببافد و سر هم کند. اینجا بود که خداوند متعال آیه ۱۲ سوره احزاب را فرستاد و آبروی ابوبکر و عمر را برد. «وَإِذْ یَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ مَا وَعَدَنَا اللهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُورًا.» یک­سری منافقین در این جمعیت هستند که گفتند خدا و پیغمبر وعده­ای که به ما می­دهند، وعده دروغ است. بعد پیغمبر فرمودند خواهید دید که چنین صدای اسلام تمام عالم را فرا خواهد گرفت.

آن سال قحطی بود. بارانی نیامده بود و مردم هم گرسنه بودند. الاستیعاب می­نویسد وسط بیل زدن دیدند یک پیرمردی غش کرد. پیغمبر رفتند بالای سر او دیدند اصلا توانی در بدنش نیست. پسرش گفت پدر من دو روز است هیچ غذایی نخورده است. و نوشته­اند از همه گرسنه­تر در جمع مسلمان­ها، پیغمبر اکرم بود. چون هر کسی روزی دو، سه عدد خرما سهمش می­شد بخورد. پیغمبر، سهم خرمایشان را به دیگران می­دادند.

جابر وقتی که ضعف پیغمبر اکرم را دید، طاقت نیاورد. همانطور که داشت بیل می­زد، نگاه به صورت پیغمبر می­کرد، می­گفت دورت بگردم، گرسنگی­ات را نبینم، صورت زردت را نبینم، یا رسول الله. دیگر نتوانست کار کند. بیل را زمین زد. سراسیمه به خانه­اش رفت. در راه با خودش صحبت می­کرد می­گفت یعنی می­شود؟ به خانه رسید. همسرش ظرف آبی برایش آورد. گفت زن، یک چیزی به تو بگویم، قبول می­کنی؟ گفت بگو کِی شده است من حرف تو را قبول نکنم؟ گفت همین طور که داشتم بیل می­زدم، نگاه کردم دیدم صورت رسول خدا از گرسنگی زرد شده است. می­خواهم بگویم که همه زندگی ما یک بره است؛ بیا زندگی­مان را فدای پیغمبر کنیم. زن گفت آفرین به تو! احسنت! عجب تصمیمی گرفتی. بره چیست؟ وجود ما، دارایی ما فدای رسول خدا. چرا تاخیر کردی؟ همین الان برو، بره را ذبح کن؛ به من بده. در خانه جو داریم، نان جویی درست می­کنم که تاریخ به خودش ندیده است. غذایی برای پیغمبر اکرم درست کنم که به لذتِ این غذا تا کنون نخورده باشی. جابر بره را ذبح کرد. گوشتش را آماده کرد، به همسرش داد. همسرش جو را آسیاب کرد، نانی درست کند، آبگوشتی درست کند.

جابر برگشت. وقت اذان بود. پیغمبر نماز ظهر را خواندند. دور پیغمبر شلوغ بود. صبر کرد دور پیغمبر خلوت شود. خلوت نشد. خب غذا که اندازه همه نبود؛ گفت صبر می­کنم، وقتی پیغمبر رفتند سر کارشان، می­روم یواش به پیغمبر می­گویم خودتان و علی بن ابیطالب با یک تعداد دیگری از اصحاب و هرکس را دوست دارید از سلمان و ابوذر بیاورید که امروز ناهار مهمان خانه من باشید. پیغمبر اکرم برگشتند، مشغول کار شدند. جابر گفت الان وقتش است.

(یا صاحب الزمان! ما روضه گرفتیم، قدم رنجه نمایید! الهی یک روزی امام زمان مهمان خانه تک تک شما شود.)

نمی­دانی جابر چه حسی داشت. چه لذتی داشت. قرار است ساعتی بگذرد، علی و پیغمبر در خانه اش بیایند. رفت آرام به پیغمبر گفت یا رسول الله، یک چیزی بگویم، رد نمی­کنید؟ فرمودند بگو جابر. عرضه داشت یا رسول الله، به همسرم گفتم یک غذای خوبی درست کند، ناهار شما و علی و چند نفر از مسلمان­ها که خودتان صلاح می­دانید مهمان خانه من شوید. فرمودند آفرین! حتما خواهم آمد ای جابر. دست را دراز کردند، دست جابر را گرفتند، آمدند بالای خندق یک نگاه کردند به دو طرف، پیغمبر فریاد زدند آی مسلمان­ها! همه ناهار مهمان خانه جابر هستید.

_ چه کنم؟ ما هفتصد تا غذا که نداریم. فوقش برای ده نفر غذا درست کردیم.

مسلمان­ها گفتند آفرین جابر. ناهار چی درست کردی؟ گفت آبگوشت درست کردیم.

_ آقا یا رسول الله، اجازه می­دهی من زودتر بروم به خانه بگویم آماده باشند؟

_ بله جابر، زودتر برو.

توی راه می­گفت آبرویم رفت. بیچاره شدم. آمد خانه، زنش گفت جابر چه اتفاقی افتاده است، انقدر در هم ریخته­ای، انقدر ناراحتی؟ گفت آبرویم رفت. چرا؟ همه مسلمان­ها دارند ناهار به خانه ما می­آیند. زنش گفت مگر به پیغمبر نگفتی؟ گفت چرا، گفتم یک بره داشتم ذبح کردم، خودتان و چند نفر از مسلمان­ها بیایید خانه من. اما پیغمبر به همه مسلمانها گفتند بیایید. زنش گفت پس همه مهمان پیغمبر هستند. ما هم مهمان پیغمبر هستیم. چه غمی داری؟ بگذار دنیا به خانه ما بیایند. همه سر سفره او هستیم. او می­داند چه می­کند. او که می­نویسد، خوب می­نویسد. او که دعوت می­کند، خوب دعوت می­کند. او که می­گوید، حکیم است. او که دعوت می­کند، کریم است. جابر خجالت کشید که چه زنی دارد. چه عارفه ای است این زن. چقدر می­فهمد.

پیغمبر یا الله گفتند، وارد منزل شدند. جابر، غذایت کجاست؟ گفت یا رسول الله، این تنور. درِ تنور را باز کردند، یک قابلمه کوچکی در تنور بود. هفتصد نفر هم پشت در بودند. پیغمبر ظرفی را طلب کردند. نان را آوردند. رسول خدا با دستان مبارک خودشان این نان را تکه تکه کردند. در کاسه ریختند. آب گوشت را ریختند. گوشت را گذاشتند. فرمودند جابر، بگو ده نفر، ده نفر وارد شوند. خب خانه کوچک بود. می­آمدند می­خوردند، به به، همسرت عجب غذایی درست کرده جابر! می­رفتند. ده نفر بعد، ده نفر بعد. پیغمبر برای جابر و همسرش هم کشیدند. جابر دید راست می­گویند، عجب غذایی! خود پیغمبر هم از این غذا نوش جان کردند. بعد دستشان را بلند کردند، الحمد لله گفتند. پیغمبر خارج شدند. جابر می­گوید با همسرم رفتیم، نگاه کردیم دیدیم قابلمه دست نخورده بود. این برکتِ قدوم حجت الله است. این برکت دعوت حجت الله است.

(رفقا، ما هیچ جوری نمی­توانیم ضمانت بدهیم که امام زمان قدم در خانه­مان بگذارند؛ مگر یک چیز: برای مادرش روضه بگیریم. مگر می­شود، مگر امکان دارد، هر کجای این شهر برای مادر شما مجلس عزایی گرفته شود، شما سر به این مجلس نزنید؟ هرطور شده است دو نفر، سه نفر، ده نفر جمع شوید، بگویید “کشتند زهرا را، ام ابیها را” فریاد بزنید “افسوس که زهرای جوان را کشتند” ببین حجت الله با خانه­ات چه می­کند. ببین با بچه­هایت چه می­کند. ببین با نسلت چه می­کند. این برکت نفس امام زمان است. برکت قدم امام زمان است.)

همه رفتند مشغول کارشان شدند. همین­طور که پیغمبر بیل می­زدند، مسلمان­ها هم خیلی خسته شده بودند، فرمودند: «اللَّهُمَّ لَوْلَا أَنْتَ مَا اهْتَدَیْنَا وَلَا تَصَدَّقْنَا وَلَا صَلَّیْنَا فَأَنْزِلَنْ سَکِینَهً عَلَیْنَا.» چه دعایی کردند پیغمبر، چه آمینی می­گفتند مسلمان­ها. خدایا تو ما را هدایت کردی. تو ما را به سمت خودت رهنمون شدی. خدایا نگذار که ما مغلوب باشیم. خدایا ما در حمایت خودت قرار بده. مسلمان­ها هم آمین می­گفتند.

(الهی در سپاه امام زمان، زیر چتر امام زمان، در کنار حجت بن الحسن، با او باشیم و به او نگاه کنیم و در رکاب او قدم برداریم.)

حالی شده بود. وضعیتی شده بود. چهار نفر از راه دور آمدند. شما که هستید؟ ما از قبیله خُزاعه هستیم. ما دلداده شما هستیم. مشرکین ده هزار نفر شدند، دارند به سمت شما می­آیند. پیغمبر فرمودند می­دانم. زودتر کار را تمام کنید. یک مقداری از خندق مانده بود. این یک مقدار کار خندق هم تمام شد. یک بلندی بود به نام سَلع، پیغمبر اکرم گفتند آنجا برای من خیمه­ای بزنید. خیمه فرماندهی، که از آنجا می­توانستند تمام منطقه را زیر نظر داشته باشند. بر کوه سَلع، خیمه پیغمبر اکرم برپا شد و سی نفر سوار بر اسب، قرار شد دستورات پیغمبر را به مسلمان­ها بدهند. تمام طول مسیر خندق هم که مسلمان­ها بودند. ابوسفیان هم دارد نزدیک می­شود، مستِ قدرت و شهوت. ده هزار نفر می­خواهند بروند با هفتصد نفر بجنگند. به حساب خود ابوسفیان تضمینی است پیروزی و غلبه او.

در راهی که آمدند، شب بود، ابوسفیان گفت نزدیک مدینه استراحت می­کنیم، صبح با انرژی می­رویم، یک ساعته مسلمان­ها را تار و مار می­کنیم و برمی­گردیم. اول صبح، طبل جنگ نواخته شد. ابوسفیان دستور داد که به سمت مسلما­ن­ها حمله کنید. ده هزار اسب سوار، مست قدرت و شهوت آمدند. کسانی که اول سپاه بودند، ایستادند. ابوسفیان فریاد زد حمله کنید! دید کسی حمله نمی­کند. جلو آمد گفت چرا حمله نمی­کنید؟ گفتند ببین، گودال جلوی ماست. ما نمی­توانیم از این گودال بپریم. نگاه کرد دید بله، بیچاره شدیم، بدبخت شدیم. ابوسفیان دستور داد که تیراندازی کنید. یکی یک تیر هم بزنید، کار مسلمان­ها تمام است. شروع کردند به تیراندازی. مسلمان­ها رفتند پشت خاکریز. تیر می­آمد به خاکریزها می­خورد. گفت متوقف کنید. تیرهایتان را هدر ندهید. چی کار کنیم؟

شب شد. لشکر مشرکین پشت خندق خوابیدند. دیدند کسی از بین مسلمان­ها نصفه شب توی خندق آمد، فقط یک شمشیر دستش است. چه کسی است؟ چه دل و جرأتی دارد نصفه شب، یک تنه دارد بین مشرکین می­رود که نکند آنجا آنها توطئه­ای کنند. مسلمان­ها می­دیدند که تا صبح یک سیاهی است. نمی­دانستند کیست. رکوع می­کند، سجده می­کند، ذکر می­گوید، نماز می­خواند، بین خیمه­های مشرکین می­چرخد. کم­کم صبح شد، این شخص آمد این طرف، دیدند امیرالمومنین علی بن ابیطالب سلام الله علیه است. شیر است. حیدر کرار است.

روز دوم و سوم و چند روز گذشت. آن سال، خشکسالی بود. بارانی نیامده بود. لذا در دشت­ها علوفه­ای نبود. یهود و مشرکین هم که آمده بودند، آذوقه و علوفه­شان داشت تمام می­شد. لذا باید زود دست و پایشان را جمع می­کردند. اینجا بود که مسلمان­ها فهمیدند این خشکسالی، نه بلا، بلکه رحمت خدا برای آنها بوده است. چون تا الان مسلمان­ها فکر می­کردند این باران نیامدن، برای آنها عذاب است.

اینها را درس بگیریم و عبرت بگیریم. گاهی وقت­ها بعضی شکست­ها در زندگی ما فرصت است و نعمت و رحمت الهی است. رفقا، فقط این را بفهمم او که می­نویسد، خوب می­نویسد. «وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللهِ فَهُوَ حَسْبُه.» (طلاق/۳) تو به خدا تکیه کن. تو وظیفه­ات را انجام بده. تو چیزی را که او گفته است، انجام بده. مابقی را به او بسپار. چرا که از مادر مهربان­تر است. چرا که حکیم است. چرا که مصلحت دنیا و آخرت و مراحل قبل و بعد ما را او بهتر از ما خوانده است و می­داند.

آذوقه این­ها دارد تمام می­شود. چه خاکی باید به سرمان بریزیم؟ جلسه­ای تشکیل شد، یک پیشنهاد داده شد که با این پیشنهاد کار مسلمان­ها تمام است و خندق هم نابود است و از بین رفته است. چه پیشنهادی داده شد؟ حیّ بن اخطب که یهودی و سید و از نسل هارون بود، رو کرد به ابوسفیان گفت یک پیشنهاد برایتان دارم که اگر این پیشنهاد بگیرد، کار مسلمان­ها تمام است. چه پیشنهادی داری؟ گفت اگر ما بتوانیم یهودیان بنی قریظه را که فرمانده آنها نام کَعب بن سعد است، با خودمان همدل کنیم، در مدینه یک شورش به پا کند، مسلمان­ها که دم خیبر هستند می­روند دنبال جنگ داخلی، از ناموس دفاع کنند، ما هم نم­نم از خندق رد می­شویم.

(عرض شد یهودیانی که از فلسطین آمده بودند و منتظر پیغمبر خدا بودند، عده­ای در خیبر، عده­ای در فدک زندگی می­کردند. عده­ای هم یهودی بودند به نام بنی قُریظه که در خود مدینه ساکن بودند. وقتی پیغمبر اکرم به مدینه آمدند، با این یهودی­های بنی قریظه پیمان صلح نوشتند که ما کاری به شما نداریم، شما هم کاری به ما نداشته باشید. ما از شما حمایت می­کنیم، شما هم از ما حمایت کنید. یعنی هیچ دعوایی بین ما نیست.)

پیشنهاد حیّ بن اخطب پسندیده شد و قرار شد خودش که هم یهودی بود و از نسل هارون بود، برود با رییس بنی قریظه صحبت کند. نصفه شب، یواشکی وارد مدینه شد، آمد درِ قلعه را زد، گفت در را باز کن.

_ که هستی؟

_ حی هستم.

کعب بن سعد گفت ما کاری با شما نداریم. حیّ گفت در را باز کن. کعب بن سعد، روی کرامتش حساس بود. حی خدعه­ای زد، گفت می­دانم چرا در را باز نمی­کنی. یک کبابی درست کردی، می­خواهی به ما ندهی. کعب گفت من می­خواهم کباب به تو ندهم؟ بیا در باز است. وارد قلعه شد، گفت یک چیز می­خواهم بگویم که تا هستی نامت بر قله یهود نوشته شود. کعب گفت چه کار کنم؟ گفت پیمانت با پیامبر را بشکن. بیا همراه ما شو. چیزی از حیات اسلام نمانده است. هر کاری کرد، کعب بن سعد قبول نکرد، گفت ما از پیغمبر و مسلمان­ها بدی ندیدیم. اما هرطور بود دلش را آرام کرد، تا کعب گفت بگذار صبح من با یهودی­های دیگر مشورت کنم. صبح مشورت کرد، همه گفتند هرچه تو بگویی. حی بن اخطب گفت برو پیمان صلحی که با پیغمبر نوشتی را بیاور. رفت، آورد. حی پیمان را از دستش گرفت، به بهانه خواندن، پیمان نامه را پاره کرد، گفت ببین دیگر هیچ قرار و قراردادی بین شما و مسلمان­ها نیست. آماده جنگ شوید. گفت چند روزی صبر کن. ما شترها و گاوها و گوسفندانمان را جمع کنیم و نیروهایمان را آماده کنیم و دیوار قلعه را ترمیم کنیم که ما از داخل شهر مدینه جنگ را شروع کنیم، شما از پشت حمله کنید. قرار بر همین شد و یک چند روزی فرصت خواستند.

خبر رسید یا رسول الله، بنی قریظه دارند کارهای یواشکی انجام می­دهند. دارند چی کار می­کنند؟ دیوار ترمیم می­کنند، شتر، گاو و گوسفندهایشان را جمع می­کنند. کسی بود به نام سعد بن معاذ که رییس قبیله اوس بود. او رفت با کعب بن سعد صحبت کند، دید اینها دارند آماده جنگ می­شوند، به هیچ صراطی هم مستقیم نیستند. گفت می­خواهید بجنگید؟ گفتند بله. گفت دیوانگی نکن، کار پیغمبر بالا می­گیرد. کسی به نام ابن لحی که از خود بنی قریظه بود. به کعب بن سعد گفت من در کتب انبیای گذشته خوانده­ام که کار این پیغمبر بالا می­گیرد. با او جنگ نکن. کعب گفت پیغمبری که از بنی اسماعیل باشد، کارش بالا نمی­گیرد. اگر از بنی اسراییل بود، تو راست می­گفتی.

هرطور بود بنی قریظه کارهایشان را جمع کردند. فقط یک چیزی به ذهنشان رسید، برای ابوسفیان پیغام فرستادند که ما جنگ را شروع نمی­کنیم، شما شروع کنید. اولین نفر از مسلمان­ها را که کشتید، خیال ما راحت شود که شما می­خواهید بجنگید، بعد ما جنگ را ادامه می­دهیم. یک وقت ما جنگ را شروع نکنیم، شما بروید ما را تنها بگذارید.

قرار بر همین شد. مسلمان­ها رفتند زن و بچه­هایشان را جمع کردند، جایی پناه دادند. ترسی در دل مسلمان­ها افتاده بود. اینجا بود که «عَصَیا رسولک» دعای صنمی قریش برای مسلمان­ها نمودار شد. دیدند ابوبکر و عمر و ابوعبیده و همه اراذل و اوباش دارند نم­نم گرد می­کنند، دست هم را می­گیرند، برگردیم. کجا دارید می­روید؟ ما کار داریم. رفتند خانه­هایشان، بت­هایی که پنهان کرده بودند را آوردند، زیر لباس پنهان کردند که اگر روزی مشرکین آمدند، اینها بت­ها را نشان بدهند، بگویند ما بت پرست بودیم. بین خودشان هم قراردادی نوشتند که اولین اقدامی که می­کنیم این است که ما، پیغمبر را دست بسته به مشرکین تحویل می­دهیم. این قراردادی بود بین ابوبکر و عمر و مابقی منافقین.

مسلمان­ها زن و بچه­ها را در یک جا جمع کردند، یک یهودی نصفه شب آمد به زن و بچه­های مسلمین تعرض کند. نوشته­اند صفیه، عمه پیغمبر با چوب چنان به یهودی حمله کرد که او را به زمین زد. جان عالم فدای این خانواده، بزرگ و کوچک و زن و مردشان.

بین لشکر مشرکین جلسه­ای تشکیل شد، گفتند نظر بنی قریظه این است که ما جنگ را شروع نمی­کنیم. شما باید جنگ را شروع کنید. چی کار کنیم؟ کسی بود به نام عمرو بن عبدود. به او می­گویند فارِسِ یَل­یَل. یک منطقه­ای است به نام یل­یل. نوشته­اند یک روز عمرو بن عبدود در این منطقه با یک لشکر هزار نفره مواجه شد و تمام هزار نفر را به زمین زد. لذا به او می­گویند فارِسِ یل­یل. کسی بود که تهمتن بود و قدرتمند و معروف بود در حجاز که هیچ­کس در برابر تیغ او جان سالم به در نمی­برد. عمرو بن عبدود گفت من فردا کار مسلمان­ها را تمام خواهم کرد. چطور تمام می­کند؟ مگر می­شود از خندق رد شد؟ گفت چند روزی که شما دنبال بچه بازی بودید، من رفتم تمام خندق را بررسی کردم. یک نقطه­ای به نام مداد هست، (جایی بوده است که ابوبکر و عمر باید خندقش را می­کَندند، اینها عرض خندق را کم کنده بودند. «عصیا رسولک» یادتان نرود.) می­گوید من گشتم این نقطه را پیدا کردم، در موازات کوه سَلع، محل استقرار پیغمبر مسلمانهاست. من فردا صبح خودم تنها یک تنه با اسبم که در عرب نظیر ندارد، از این نقطه گذر می­کنم و می­بینید که چگونه خون مسلمان­ها را می­ریزم. ابوسفیان گفت تو شخصیتی نیستی که بیفتی کف خندق، با سنگ و چوب تو را بکُشند. گفت رد می­شوم، این چه حرفی است؟

اول صبح شد، شوری در لشکر مشرکین افتاد. مسلمان­ها هم نگران که چه اتفاقی افتاده است. ابوبکر و عمر هم بت­ها را آماده کرده بودند که در بیاورند و پیغمبر را کت بسته تحویل بدهند، دیدند عمرو بن عبدود رفت یک دوری زد، سه، چهار نفر دیگر هم آمدند، گفتند عمرو ما هم پشت سر تو می­آییم. اگر تو از روی خندق بپری، ما هم پشت سرت می­پریم. عمرو رفت یک دوری زد و از عقب یک شتاب و پیچ و تابی گرفت، رسید به نقطه مداد. جهشی کرد، چهار متر را پرید، آمد این طرف. فریاد زد که هل مِن مبارز؟ چه کسی می­تواند با من بجنگد؟ آن چهار نفر هم پشت سر او پریدند. تن مسلمانها می­لرزید. «وَ لَقَدْ بُحِحْتُ مِنَ النِّدَاءِ بِجَمْعِکمْ هل مِن مبارز» دهانم خسته شد از بس گفتم هل مِن مبارز. بیایید مرا بکشید، افتخاری برای شما باشد، یا من شما را بکشم، شما به بهشت بروید. دید هیچ­کس جوابش را نمی­دهد. آمد نیزه­اش را در خیمه پیغمبر اکرم زد. هربار امیرالمومنین می­گفتند بروم یا رسول الله؟ می­فرمودند علی بنشین. فردا عمر می­گوید منم می­خواستم بروم، علی زودتر بلند شد. دیگر عمرو که نیزه را زد به خیمه پیغمبر، فرمودند علی بلند شو برو.

نوشته­اند پیغمبر هفت دور عمامه به سر امیرالمومنین پیچیدند و اشک ریختند. (آی مردم، سیدالشهدا هم هفت دور، دور سر جوانشان عمامه پیچیدند.) هی نگاه به قد و قامت امیرالمومنین می­کردند و اشک می­ریختند. گفتند علی می­دانی او عمرو بن عبدود است؟ مولا فرمودند بله یا رسول الله. من هم پسر ابوطالب هستم. فقط یا رسول الله نگاه کن ببین چطور دلت را شاد می­کنم.

چرا پیغمبر این را پرسیدند که می­دانی او عمرو بن عبدود است؟ چون فردا کسی نگوید علی نمی­دانست می­خواست با چه کسی مبارزه کند.

امیرالمومنین هی می­رفتند، رسول الله می­گفتند علی جلویم راه برو. در کربلا هم یک پدری دستش را به محاسنش گرفته بود می­گفت من نگویم نرو ای ماه، برو/ لیک قدری برِ من راه برو.

آمدند امیرالمومنین روبروی عمرو بن عبدود. تا عمرو بن عبدود گفت «وَ لَقَدْ بُحِحْتُ مِنَ النِّدَاءِ بِجَمْعِکمْ هل مِن مبارز» مولا فریاد زدند «لَا تَعْجَلَنَّ فَقَدْ أَتَاکَ مُجِیبُ صَوْتِکَ غَیْرَ عَاجِز.» من آمدم که جواب هل من مبارز تو را بدهم. گفت تو که هستی جوان؟ برو خون خودت را به هدر نده. فرمود نمی­شناسی مرا؟ من پسر ابوطالبم. عمرو بن عبدود گفت من با پدر تو رفاقت داشتم جوان، برو به­خاطر پدرت هم که شده من تو را نمی­کشم. مولا فرمودند می­ترسی تو مرا بکشی؟ ساعتی نمی­گذرد که می­بینی روی شمشیرم تو را بین آسمان­ها معلق خواهم کرد. عمرو بن عبدود خندید، گفت مگر مرا نمی­شناسی؟ فرمود من تو را خوب می­شناسم. تو مرا نمی­شناسی. مولا فرمودند فقط من شنیده­ام تو در جنگ­ها، هر کسی که روبرویت می­آید، می­گویی سه تا خواهش از من کن، یکی از این سه خواهش قبول است. عمرو بن عبدود گفت درست شنیدی. مولا فرمودند خواهش اول من از تو این است که بیا مسلمان شو، دست از شرک بردار.

چقدر مهربانی! آقای مهربان! آقای بزرگ! آقای کریم! جان عالم فدای تو یا امیرالمومنین! نوشته­اند پیغمبر هی نگاه می­کردند، برمی­گشتند به مسلمان­ها می­گفتند الان تمام ایمان در برابر تمام کفر ایستاده است. علی تمام ایمان است. علی حقیقت ایمان است. علی امام مومنان است. علی امیر مومنان است. علی خلاصه و چکیده ایمان است که در برابر کفر قد علم کرده است.

مولا فرمودند خواسته اولم از تو این است که مسلمان شوی. عمرو بن عبدود گفت حرفش را هم نزن. مولا فرمودند خواسته دومم از تو این است اگر مسلمان نمی­شوی، اینطور خون خودت را به هدر نده. سر اسبت را برگردان، همین راهی را که آمده­ای، برو. عمرو بن عبدود گفت این را هم قبول نمی­کنم. مولا فرمودند پس از اسبت پیاده شو، آماده جنگیدن شو. گفت باشد. عمرو بن عبدود پیاده شد، شمشیر در دستش، گفت حمله کن به من. مولا فرمودند من کسی نیستم که اولین ضربه را بزنم. عمرو گفت پس تو مرا نمی­شناسی. هیچ­کس در عرب نبوده است که از ضربه من جان سالم به در ببرد. من یک ضربه می­زنم کار را تمام می­کنم. مولا فرمودند (حیدر در مبارزه اهل فرار نیست/ این کارها به فاتح خیبر نیامده) من هم یک ضربه می­زنم، کار را تمام می­کنم.

عمرو بن عبدود فریادی زد، دوید، شمشیرش را بلند کرد بر سر امیرالمومنین بیاورد، گرد و غباری در زمین پیچیده بود، مولا سپر را بالا سرشان آوردند، سپر مولا شکست، کلاه­خود امیرالمومنین شکست، ضربه به فرق مبارک امیرالمومنین خورد. یهودی­ها و مشرکین شروع کردند دست زدن که علی بن ابیطالب کشته شد. دیدند امیرالمومنین بلند شدند، رو کردند به رسول الله، گفتند یا رسول الله، غم در دلت نباشد، علی هنوز زنده است.

(یا علی، کاش در کربلا نوه­ات علی اکبر هم بلند می­شد می­گفت بابا من هنوز زنده­ام.)

امیرالمومنین چرخشی کردند، همه دیدند ذوالفقار می­چرخد، عمرو بن عبدود را از کمر به دو نیم تقسیم کردند. عمرو روی زمین افتاد. مولا یک نگاه کردند گفتند حالا هل مِن مبارز. آن چهار نفر فرار کردند، از روی خندق پریدند. یکی­شان کف خندق افتاد. مسلمان­ها شروع کردند سنگ بارانش کردند. امیرالمومنین فرمودند سنگ باران نکنید. مسلمان، کسی را سنگ باران نمی­کند.

(یا علی، کاش بودی بالای گودال قتلگاه، می­گفتی حسینت را سنگ باران نکنند.)

مشرکین باورشان نمی­شد. امیرالمومنین سلام الله علیه برگشتند، دیدند عمر بالای سر عمرو بن عبدود آمده است، می­گوید یا علی، عجب زرهی دارد. زرهش را بردار. مولا فرمودند رسم مرد نیست کسی که غریب روی زمین افتاده را برهنه کند.

(دیگر گریزش را نزنم. گفت بردار جان، به کهنه پیرهن کردی قناعت/ چرا آن پیرهن بر تن نداری؟)

پیغمبر اکرم فرمودند: «ضَرْبَهُ عَلّیٍ یَوْمَ الْخَنْدَق افْضَلُ مِنْ عِبادَهِ الثقلین.» ضربه­ای که علی بن ابیطالب روز خندق زد، از عبادت ثقلین، بالاتر است. یعنی ضربه امیرالمومنین از عبادت تمام جن و انس، موسی و عیسی و نوح، امام صادق فرمودند «و انا من الثقلین» حتی عبادت منِ امام صادق، بالاتر است.

سپس پیغمبر اکرم دست بلند کردند، گفتند خدایا هدیه علی، صله­ی علی، مزد علی با خودت است. خدایا علی شادم کرد، شادش کن. خدایا به علی چیزی بده که تا روز قیامت از گذشتگان و آیندگان به کسی نداده­ای. خدایا چشم علی را روشن کن. خدایا زینت به علی بده.

همین طور که دست پیغمبر بالا بود، دیدند جبرییل یک ترنجی از بهشت آورد، در دستان پیغمبر اکرم گذاشت، گفت این ترنج هدیه خداست برای علی بن ابیطالب. میوه بهشت مزد این زحمت می­شود؟ چه هدیه­ای است که خدا داده است؟

یادتان است پیغمبر که رفتند در آسمان، هدیه­ای که خدا به پیغمبر داد، یک سیب بود. سیب، هدیه خداست. گفت پیغمبر، این سیب را بخور که مقدمه تولد فاطمه زهرا سلام الله علیها شود. عین همین برای زینب کبری بود.

فرمود یا علی، این میوه بهشتی را بخور.

شاید علت این هدیه این باشد که ۹ ماه بعد خدا می­خواهد یک دختر به مولا بدهد، به نام زینب کبری.

زینِ اَب او را خدا نامیده است/ زینت بابای، او را دیده است

گر علی سر تا به پا زینت شود/ دخترش هم از همان طینت شود

در همان درسی که در کوفه بداد/ کرد معنا کهیعص

کاف یعنی غاضریه کربلا/ ها هلاکت در همان دشت بلا

یا یزید شارب الخمرِ لعین/ بر سرش بادا عذابی آتشین

عین عطش در کام اطفال یتیم/ صاد صبر اندر همان ذبح عظیم

این سخن بشنید از دختش علی/ آن که باب علم خود خواندش نبی

آن سلونی گوی یکتای جهان/ آن که عالِم بر عیان است و نهان

گفت بابا جمله ای گفتی و قلبم سوختی/ از کجا این نکته را آموختی

گفت بابا خانه­ات آباد باد/ مادرم این جمله بر من یاد داد.

زینب کبری هدیه خداست برای امیرالمومنین!

شد مزین عرش اعلی، کوثرِ کوثر رسیده/ آمده زینت به حیدر، فاطمه را نور دیده

رسید بابُ الجلال، ملیکه­ی جهان/ بگوید مصطفی، به گوش او اذان

صل علی روح تقوا، عمه­ی ۹ نور امجد/ صلوات علی محمد و علی آل محمد

مبارک فاطمه! مبارک فاطمه!

خدایا به آبروی عقیله بنی هاشم فرج امام زمان ما را برسان.

اللهم عجّل لولیک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *