شرح دعای صنمی قریش – تهران -۱۴۰۱(جلسه پنجم)

  • تهران _ ۱۴۰۱ _ فاطمیه _۱۴۴۴

شرح دعای صنمی قریش

استاد اوجی شیرازی

فاطمیه ۱۴۴۴

جلسه پنجم:

_ تلاش ابلیس برای به تأخیر انداختن ظهور امام عصر علیه السلام

_ پیغام غدیر: امام و حجۀ الله، أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِم

_ اقدامات پیامبر برای جلوگیری از به هدف رسیدن شیطان

_ محتوای نامه پیامبر در رزیّۀ الخمیس و معرفی سران نفاق  

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله الّذی نَوّرَ قلوبَنا بشعاع انوار المحبّۀ العلویه و جعلنا من المتمسّکین بالولایۀ المرتضویه الّذی فرضَ اللهُ مودّته علی العربیۀ و العجمیۀ ثم الصلاۀ و السّلام علی مُبلّغ الرّسالات الالهیّه سیدنا و نبینا ابی القاسم المصطفی محمد صلی الله علیه و آله القُرَشیّه سیّما اوّلهم مولانا امیرالمومنین و آخرهم بقیۀ الله فی الارضین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین مِن الآن الی قیام یوم الدین.

اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کل ساعه، ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

دوباره مجلس عزا، دوباره خون جگر شدی/ دوباره بی­قرارِ آن ندای پشت در شدی

میان شعله مادرت خلیل را صدا زده/ تو بی­گمان شنیده­ای که دست بر کمر شدی

میان کینه دیده­ای جسارت غلاف را/ میان کوچه شاهد جفای چهل نفر شدی

امام غائب از نظر، بیا امام منتظَر/ که با ظهور تو شب غم علی شود سحر.

یا بن الحسن! یا بن الحسن! 

فَقَاتِلُوا أَوْلِیَاءَ الشَّیْطَانِ إِنَّ کَیْدَ الشَّیْطَانِ کَانَ ضَعِیفًا (نساء/۷۶)

خدا را قسم می­دهیم به آبرو و وِجاهت امیر عالم، حضرت امیرالمومنین که فرج امام زمان را برساند.

سال­های غیبت­شان را به ثانیه مبدل بفرماید.

اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

اللهم انا نسألک بروح علی بن ابیطالب علیه السلام الذی لم یشرک بالله طرفۀ عینٍ ان تُعجّل فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

برخی گمان می­کنند که جنایت شوم سقیفه بنی­ساعده منحصر می­شود در اینکه خلافت بلافصل امیرالمومنین سلام الله علیه را سی و پنج سال به تأخیر انداختند. اما این­گونه نیست و امیر عالم حضرت امیرالمومنین سلام الله علیه در دعای صَنمَی قریش، نیمه شب­ها این­گونه می­گفتند که: «اللّهُمَّ العَن صَنَمَی قُرَیشٍ وَ جِبتَیها وَ طاغُوتَیها وَ إِفکَیها وَ إِبنَتَیهِما اللَّذینَ خالَفا أمرَک..» اینها وقتی که آمدند و خلافت را غصب کردند، هفتاد و اندی جرم مرتکب شدند و یکی از جرائم اینها این بود که حلال را حرام و حرام را حلال کردند و احکام الهی را تغییر دادند و جرمی مرتکب شدند که تا روز قیامت، تمام جرائم متکی بر جرم ابی­بکر و عمر است و هر خونی که ریخته شود به پای اینهاست.

در شب گذشته گفتیم که این منافقین، دو نفر، پنج نفر، پانزده نفر، هر چقدر که تعداد آنها بود، چگونه توانستند بیایند و زحمات ۱۲۴ هزار پیغمبر را به باد فنا بدهند. چطور توانستند؟ مگر چقدر قدرت داشتند؟ چقدر توانایی داشتند؟ عرضه داشتیم که ماجرای سقیفه بنی­ساعده و جرمی که اینها مرتکب شدند، یک رخداد نبود؛ بلکه یک کودتا بود و این کودتا ریشه دارد در زمانی که خداوند متعال شیطان را از درگاه قرب الهی راند. «فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّکَ رَجِیمٌ.» (حجر/۳۴) ای شیطان از نزد من، از درگاه من، از جایگاه تقرب من، خارج شو. چرا که تو رانده شده هستی؛ و گفت خدایا پاداش شش هزار سال عبادت من این باشد که مرا تا روز قیامت زنده بداری. خداوند متعال این­گونه به او فرمود که تا روز وقت معلوم به تو عمر خواهم داد.

روز وقت معلوم چه زمانی است؟ روز ظهور امام عصر سلام الله علیه. و تا نیاید گره از کار بشر وا نشود. وقتی که امام زمان سلام الله علیه بیایند، دیگر بساط ابلیس برچیده می­شود.

لذا ابلیس تمام تلاشش را معطوف به این مسأله کرده است که فرج و ظهور امام عصر سلام الله علیه تا جایی که می­شود به تأخیر بیفتد. تا مدت زمان حکم­رانی ابلیس بیشتر شود. چرا که هر حاکمی دلش می­خواهد مدت حکومت او طولانی باشد. و عمر زمین به دو نیمه تقسیم می­شود: نیمی حکومت ابلیس و نیمی حکومت الله.

چرا به ما گفتند منتظر باشید؟ چرا پیغمبر اکرم فرمودند: «اَفضَلُ اَعمالِ اُمَّتی اِنتِظارُ الفَرَج»؟ در بین تمام نمازها، در بین روزه­ها، در بین اذکار، در بین اوراد، بالاترین اعمال امت من، انتظار فرج است.

اینکه امام باقر علیه السلام فرمودند دین خدا، انتظار فرج است. اینکه امام صادق علیه السلام فرمودند آیا می­خواهی چیزی را به تو یاد بدهم که «أَلا أُخْبِرُکُمْ بِمَا لا یَقْبَلُ اللهُ عزّ و جلّ مِن العِبَادِ عَمَلاً إلّا بِهِ؟» خدا هیچ عملی را از بنده­ای قبول نمی­کند، مگر به وسیله انتظار فرج.

اینها را همه شنیده­اید و همه می­دانید. چطور باید منتظر باشیم؟ اصلا چرا ما منتظر نیستیم؟ برای اینکه سه نکته در وجود ما شکل نگرفته است. سه مقدمه باید در وجود ما تشکیل شود تا منتظر باشیم. اگر هر سه این موارد را داشتیم می­توانیم منتظر باشیم و الّا فَلا.

نکته اول: این است که باید یقین کنیم که او خواهد آمد.

نکته دوم: باید بدانیم که «إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدًا وَ نَرَاهُ قَرِیبًا.» (معارج/۶و۷) باید ظهور و آمدم امام زمان را نزدیک بدانیم.

شما نیم ساعت قبل به این مجلس آمدید و منتظر ماندید تا مجلس شروع شود. چرا از صبح نیامدید؟ وقتی آمدید که شروع شدن این مجلس را نزدیک می­دانستید. وقتی من می­توانم منتظر امام زمان باشم که ظهورش را نزدیک بدانم. لذا فرمودند: «تَوَقَّع أمرَ صاحِبِکَ لَیلَکَ و نَهارَکَ.» هر شب و روز منتظر امام زمانت باش که «یُصْلِحُ الله أمْرَه فی لَیْلَهٍ.» در یک شب، در یک چشم به هم زدن، خداوند متعال قادر است و توانایی دارد که همین الان که ما اینجا نشسته­ایم، صدایی بلند شود که: «أَیُّهَا النَّاسُ أنا الصمصام المنتقم.» و آیا شود نمیرم و از کعبه بشنوم/ با گوش جان صدای تو یا صاحب الزمان؟

سومین نکته: این است که ما بدانیم بعد از ظهور چه اتفاقی قرار است بیفتد. یکی از اولین اقدامات امام زمان سلام الله علیه این است که ابلیس را خواهند کشت و به عمر شیطان پایان خواهند داد. وقتی که حکومت شیطان تمام شود، حکومت امام عصر، حکومت الله، حیات طیبه و پاک شروع می­شود.

خیلی روایات هست که وقتی حضرت بیایند، دیگر مریضی نیست، بدهکاری نیست، فقر نیست، خجالت کشیدن پدر از فرزندانش نیست، خیانت نیست، دروغ­گویی نیست، همه اینها سر جای خودش، اما به نظر حقیر فقیر سراپا تقصیر، زیباترین تصویری که روایات ما برای عصر ظهور کشیده­اند این است که فرمودند در زمان ظهور امام عصر سلام الله علیه، «یَجْمَعُهُم عَلَى أَمْرٍ وَاحِدٍ.» امام عصر علیه السلام تمام مردم را بر یک امر واحد جمع می­کند. یعنی چی؟ یعنی «یَجْمَعُهُم عَلَى ولایۀِ امیرالمومنین سلام الله علیه.» یعنی شما هر کجا بروید، هر جزیره­ای بروید، هر منطقه­ای بروید، هر تفریح­گاهی که بروید، هر کجا که چشم باز کنی، می­بینی سینه­های مردم پر از محبت امیرالمومنین است. همه شیدای امیرالمومنین هستند. همه دلداده­ی سیدالشهدا هستند. همه مُبغض ابی­بکر و عمر هستند و چقدر زیباست این دنیا. بنازم به بزم محبت، دیدید که توی روضه­ها می­آیی، می­گویی الحمد لله، اینجا همه محب مولا هستیم، کِیف می­کنی؟ چرا فلان جا نمی­روی؟ چرا فلان تفریح­گاه نمی­روی؟ می­گویی آنجا، جای ما نیست. چقدر سخت است برای مومن که هر جایی نمی­تواند برود. وقتی امام عصر سلام الله علیه تشریف بیاورند، هر کجا، هر کسی را که می­بینی، ورد زبانش علی، علی، علی است. همه محب حضرت زهرا سلام الله علیها هستند.

چطور این اتفاق می­افتد؟ با کشتن ابلیس. لذا شیطان دارد تمام تلاشش را می­کند و دست و پا می­زند که ظهور امام زمان به تاخیر بیفتد. انبیا را کشت. ابلیس، هر کسی را که توهم داشت ممکن است نسل پیغمبر اکرم و از اجداد پیغمبر باشد، آنها را کشت. در دام بلا انداخت. فقط در یک روز، هفتاد پیغمبر روی زمین کشته شدند. تا اینکه خداوند متعال می­فرماید: «إِنَّ کَیْدَ الشَّیْطَانِ کَانَ ضَعِیفًا.» (نساء/۷۶) هر چقدر که شیطان کید می­کرد، خدا هم کار خودش را انجام می­داد. پیغمبر اکرم به دنیا آمدند. در طول چهل سال عمر حضرت، بارها شیطان تصمیماتی را گرفت که پیغمبر را به دام شهادت بیاندازد، اما نشد.

بعد از بعثت پیغمبر اکرم، تصمیم شیطان بر این شد که عده­ای به عنوان منافق، به عنوان نفوذی، به نزد رسول خدا بروند و ادعای اسلام کنند و بگویند ما مسلمانیم، تا شیطان برنامه­ای که دارد را به وسیله اینها انجام بدهد.

هفتاد و اندی جرمی که ابی­بکر و عمر مرتکب شدند، تمامش مبتنی بر عبارت «جِبتَیها» در دعای صَنمَی قریش است. جبت، یعنی اینها کاهن بودند. سقیفه بنی­ساعده ،پشت پرده داشته است. ابی­بکر و عمر، مهره اصلی هستند، مجری هستند، اما آن کسی که مقدمات را فراهم کرده است، دستگاه عظیم شیطان است. و البته شیطان، عظیم و توخالی است. از همان روزهای نخستین، ماجرای لیلۀ المبیت را عرض کردم، چه کسی پیشنهاد داد پیغمبر را بکشید؟ شیطان پیشنهاد داد. دستگاه خدا و دستگاه شیطان روبروی هم قرار گرفتند. شیطان یک مهره می­گذارد، خدا هم یک مهره می­گذارد. در لیلۀ المبیت، شیطان تصمیم گرفت پیغمبر را به شهادت برساند. مهره­ای که خدا گذاشت، چیست؟ خبر داد که یا رسول الله، خارج شو و علی را در جایگاه خودت بگذار. شیطان گفت دست ما که بسته نیست. ما یک ابوبکر گذاشتیم کنار پیغمبر اکرم. پیغمبر خارج شوند، عیبی ندارد، ابوبکر برو دنبال پیغمبر و جای پیغمبر را لو بده.

ابن صباغ می­گوید علت اینکه ابوبکر همراه شد با پیغمبر، این بود که جای پیغمبر را لو بدهد. این فقط حرف ابن صباغ نیست، آیه قرآن هم همین است. یک موقع با یک سنی بحث می­کردم، او گفت ابوبکر، یار غار پیغمبر است. گفتم نه، ابوبکر آمده بود جای پیغمبر را لو بدهد. چرا؟ علتش از خود قرآن است. خداوند متعال در قرآن می­فرماید که پیغمبر در غار به ابوبکر گفت: «لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا.» (توبه/۴۰) لَا تَحْزَنْ، یعنی ناراحت نباش. چه موقع آدم ناراحت می­شود؟ وقتی که چیزی را از دست بدهی، ناراحت می­شوی.

لَا تَخَف، یعنی نترس. چه موقع به کسی می­گویی نترس؟ وقتی خوف این را دارد که چیزی را از دست بدهد. یعنی هنوز از دست نداده است، ممکن است از دست بدهد؛ می­گویند لا تَخَف. چرا پیغمبر به ابوبکر نگفتند لا تَخَف؟ نترس؟ اینجا، جایگاه ترس است. باید ابوبکر بترسد که وای! مشرکین الان می­آیند، ما را می­کُشند. اما پیغمبر نگفتند ابوبکر نترس. گفتند ابوبکر، لَا تَحْزَنْ! ناراحت نباش. یعنی یک چیزی را از دست دادی. یعنی دنبال این بودی که جای مرا لو بدهی، جایزه کفار و منافقین و مشرکین را بگیری.

این هم مهره خداست، و از همین عبارت لَا تَحْزَنْ برمی­آید که آبروی ابی­بکر را بُرد و فریاد زد که: آنان که فدک از کف زهرا بردند/ در کفر، سَبق ز گبر و ترسا بردند/ گر بُرد نبی به غارشان، فخری نیست/ شاهان همه سگ به کوه و صحرا بردند. و همین باعث شد که جان پیغمبر حفظ شود.

در ماجرای جنگ خندق که قرار شد ابی­بکر و عمر، دو متر خندق بکَنند، به این نقطه هم گفتند نقطه مداد، چطور کَندند؟ قرار بود عرض را چهار متر بکَنند، اما کمتر کَندند. چرا؟ برای اینکه راه نفوذی برای مشرکین بگذارند که پیغمبر را بکُشند.

در ماجرای جنگ احد، چرا فرار کردند؟ تمام نقشه­ها این بود که پیغمبر کشته شوند. چرا پیغمبر کشته شوند؟ چون مهدی نباید بیاید. چون ظهور نباید اتفاق بیفتد.

در ماجرای جنگ بدر، همین­طور.

در ماجرای جنگ تبوک، همین­طور. یکی از عبارات صنمی قریش این است: «وَ عَقَبَهٍ اِرتَقُوها.» عقبه، یعنی گردنه. آن گردنه­ای که ابی­بکر و عمر از آن بالا رفتند. جنگ تبوک، آخرین جنگ پیغمبر اکرم بود، سال نهم هجری. امیرالمومنین را در مدینه گذاشتند که علی تو باش که منافقین نتوانند کودتا کنند. پیغمبر اکرم رفتند. در راهی که برمی­گشتند، برنامه اینها این بود «عَقَبَهٍ اِرتَقُوها» از این گردنه بالا رفتند، گفتند ما کاری می­کنیم که شتر پیغمبر رَم کند، پیغمبر را از بالای کوه، زمین بیاندازد. بعد هم می­گوییم شتر، پیغمبر را زمین انداختند، پیغمبر را کشتند، کار تمام شد. اینجا کار شیطان، دستگاه شیطان. اما دستگاه خدا هم بی­کار ننشسته است. خدا چه کار کرد؟ یک رعد و برقی آمد، چهره منافقین نمایان شد. حذیفۀ بن یمان، چهره منافقین را دید.

همین برنامه، همین­طور ادامه پیدا کرد تا رسیده است به سال آخر حیات پیغمبر. هر چقدر به شهادت رسول خدا نزدیک می­شویم، می­بینیم دست و پا زدن جبهه نفاق، جبهه ابلیس دارد بیشتر می­شود. تا می­رسد به جایی که پیغمبر اکرم فرمودند بگویید به تمام مسلمانها امسال باید به حج بیایند. همان حجۀ الوداع.

بند دوم خطبه غدیر، پیغمبر اکرم می­فرمایند: «ای مسلمانها، جبرییل سه بار بر من نازل شد.» یعنی دفعه سوم پیغمبر اکرم پیام غدیر را داده است. یعنی می­گویند من دو بار می­خواستم پیغام غدیر را برسانم، اما نشد. همه اینها آدرس دادن است، برای من و شمایی که بعد از هزار سال داریم این مطالب را می­شنویم.

اولین بار که جبرییل آمد گفت پیغمبر، وصی­ات را معرفی کن، پیغمبر در سرزمین عرفات همه مسلمانها را جمع کردند، شروع کردند به سخنرانی. منافقین که احتمال می­دادند الان قرار است برای علی بن ابیطالب بیعت گرفته شود، جلسه را به هم زدند. خب بحث مهم را که نمی­شود وسط دعوا و بی­حواسی مطرح کرد. پیغمبر در همان عرفات قرار بود امیرالمومنین را روی دست بگیرند، اما ابی­بکر و عمر و منافقین، یک دعوای صوری بین خودشان درست کردند و ماجرا به هم ریخت.

در منا، در مسجد خیف قرار شد بگویند، باز نشد. پیغمبر گفتند خدایا، تو یک فضایی را مهیا کن که من بتوانم علی را معرفی کنم. آیه آمد: «وَاللهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ» (مائده/۶۷) خدا حفظت می­کند، تو پیغامت را برسان.

منافقین به مخیله­شان هم نمی­رسید، گفتند اگر قرار بود علی معرفی می­شد، در عرفات می­شد. دیگر حالا که داریم برمی­گردیم، فایده ندارد.

می­خواهیم موشکافانه سراغ آیات قرآن برویم که صنمَی قریش را بفهمیم.

«یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ» (مائده/۶۷) پیغمبر یک چیزی را باید بگویی، که اگر آن مطلب را نگویی، «فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ» هیچ کاری انجام ندادی. پیغمبر چی می­خواستند بگویند که تا حالا نگفته بودند؟

می­خواستند ولایت را بگویند؟ ولایت را که قبلا هم گفته بودند. مگر در ماجرای «وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ» (شعرا/۲۱۴) مگر وقتی که انذار دادند، آن دعوت چهل نفری که از خانواده کردند، مگر پیغمبر همان روز اول، امیرالمومنین را معرفی نکردند؟

مگر وقتی که «إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلَاهَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکَاهَ وَ هُمْ رَاکِعُون.» (مائده/۵۵) وقتی مولا در رکوع انگشتر دادند، مگر مولا را معرفی نکردند؟ نگفتند ولی شماست؟ گفتند.

مگر نگفته بودند علی برای من، به­مانند هارون مِن موسی است؟

مگر نگفته بودند «إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقلَیْنِ کِتَابَ اَللهِ وَ عِتْرَتِی»؟

پس امیرالمومنین را معرفی کرده بودند. پس آن پیغام غدیر باید یک چیزی باشد که پیغمبر تا حالا نگفتند، که اگر این را نگویند، رسالت را انجام ندادند.

  • پیغام غدیر چیست؟

شیطان نمی­خواهد کار به اینجا برسد. زیرا که هدایت و سعادت بشر، مرهون همین یک جمله است. اینکه امیر المومنین ولی شما باشد، خب پدر یک دختر هم ولی اوست. چه جمله­ای بود که پیغمبر نگفته بودند؟ آن جمله این بود: «ألَسْتُ أوْلَى بِکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ؟»

خداوند متعال در سوره احزاب آیه ۶ می­فرماید: «النَّبِیُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ.» این انگشتر، برای من است، دلم می­خواهد آن را ببخشم، یا دور بیاندازم، یا بفروشم به هر قیمتی دلم می­خواهد، مِلک من است، مال من است، حقش را دارم. «النَّبِیُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» معنایش این است که پیغمبر، اختیار این انگشتر را از من بیشتر دارند. یعنی می­توانند الان این انگشتر را برای دست من حرام کنند، یا بگویند این را باید به او بدهی. من باید بگویم چشم. چرا پیغمبر اکرم این اجازه را دارد؟ علتش این است که یک­سری قوانین و حلال و حرام­هایی هست که مثلا نماز بخوان، واجب است؛ دروغ نگو، حرام است؛ اما اینها برای هدایت بشر کافی نیست.

* پیغمبر و امام، یک معلمی است که باید باشد تا برای هر کسی نسخه فردی بپیچد.

پیغمبر اکرم، امام، گذشته­ی مرا می­داند؛ الآنِ مرا می­داند؛ آینده مرا هم می­داند؛ در مسیر خلقت قرار است من چه مسیری را طی کنم، می­داند و می­داند که نسخه من با نسخه این آقا فرق می­کند. لذا می­فرماید این آبی که اینجاست، الان صلاح تو نیست بخوری، صلاح اوست بخورد.

لذا عبدالله بن ابی یَعفور به امام صادق علیه السلام گفت اگر شما یک سیبی را نصف کنید، بگویید نصفش حلال است، نصفش حرام است، من می­گویم چشم. چون شما یک چیزی می­دانید، من نمی­دانم.

یک نمونه عرض کنم. زراره می­گوید محضر امام صادق علیه السلام نشسته بودم. کسی آمد گفت من مُحرم بودم، با همسرم نزدیکی کردم. حکمش چیست؟ فرمودند باید یک شتر بدهی. تشکر کرد، رفت. یکی دیگر آمد، همان سوال قبلی را پرسید. چی کار باید کنم؟ امام صادق فرمودند هیچی نمی­خواهد بدهی. یک نفر دیگر آمد همان سوال را پرسید. امام صادق فرمودند یک مشت گندم در را خدا بده. می­گوید خون من به جوش آمد، گفتم آقا جان، سه نفر آمدند، هر سه اهل کوفه بودند، یک سوال از شما پرسیدند. شما سه جور جواب دادید؟ حضرت فرمودند نفر اول واقعا مُحرم بود و حکم را هم می­دانست و این کار را انجام داده بود. نفر دومی که آمد، اصلا مُحرم نبود، فکر می­کرد مُحرم است. مساله را هم نمی­دانست. گفتم برو، عیبی ندارد. نفر سوم مُحرم بود، اما مساله را نمی­دانست. گفتم برو، یک مشت گندم بده.

* ولیّ مطلق، باید کسی باشد که معصوم است. یعنی امکان ندارد خطا کند. ولایت مطلقه، برای کسی است که علم او به خدا وصل است. کاری نمی­کند که خدا راضی نباشد. کاری نمی­کند که بعداً پشیمان شود. تمام اینها باید باشد که بشود «أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» یعنی امام، حجۀ الله، مطلقاً ولایت بر من دارد.

اینکه امام زمان باید باشد که من هدایت شوم، وقتی که حضرت می­آیند به هر کسی راهی را نشان می­دهند که موجب هدایت اوست. احکام کلی هم سر جای خودش. این نکته مهم است.

* امام و حجۀ الله باید «أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»  باشد که سعادت بشر اتفاق بیفتد.

غدیر چگونه بود؟ سرزمین غدیر، عین ورزشگاه است که اطراف، بلندی هست، وسط را همه می­بینند. پیغمبر اکرم وسط بودند، اطراف پر از جمعیت، همه پیغمبر را از هر طرف می­دیدند و تسلط داشتند. پیغمبر اکرم هم روی جهاز اشتران هی می­چرخیدند، صحبت می­کردند: مسلمانها «ألَسْتُ أوْلَى بِکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ» را می­دانید؟ برایتان جا افتاده است؟ همه گفتند: «قالوا بلی یا رسول الله.» شما از خود ما به ما اولی هستید. چون می­دانستند اصلا راه هدایت باید همین باشد.

راه هدایت این است که ولیّ مطلقِ معصومی که علم غیب دارد و خطا نمی­کند، راه را از بیراهه به من نشان بدهد.

پیغمبر تا حالا این را نگفته بودند. اولین بار در غدیر است که دارند می­گویند. گفتند علی، بیا بالا. امیرالمومنین آمدند. دستان پیغمبر اکرم، ایشان را بالا آوردند، گفتند: «علیٌّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» حالا «مَنْ کُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِیٌّ مَوْلَاهُ.» یعنی همان ولایت مطلقه، همان «أوْلَى بِکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ» را علی هم دارد. این جدید بود. این برای غدیر بود. یا رسول الله، این را باید بگویی.

تا اینجا را سنی­ها هم آوردند. در بعضی از روایات شیعیان هست که پیغمبر فرمودند: علیٌّ أوْلَى بِکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ، ثم مِن بعده الحسن أوْلَى بِکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ، ثم مِن بعده الحسین أوْلَى بِکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ، ثم مِن بعده علی بن الحسین أوْلَى بِکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ… تا به اینجا رسیدند که مهدی ما أوْلَى بِکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ. او از خود شما به شما سزاوارتر است. این نکته را پیغمبر اکرم برای اولین بار گفتند. نکته این است: «أوْلَى بِکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ!»

الان دستگاه شیطان که نمی­تواند بنشیند و این را ببیند. از اول تاریخ و هبوط آدم شیطان دارد خودش را پاره پاره می­کند کار به اینجا کشیده نشود. حالا کشیده شد. یعنی آن چیزی که نباید گفته می­شد، گفته شد. خب چه باید کند؟ شیطان هی دارد مهره­هایش را می­چیند.

کارهایی که در راه کردند. یکی از حملات تبلیغاتی این است که شما کل ماجرا را به سخره بگیرید. اینجا جوک و جفنگ گفتن­های اهل نفاق شروع شد. یک مارمولک انداختند، گفتند ما با این هم بیعت کردیم، نستجیر بالله. شروع کردند به جوک ساختن، مجنون گفتن، لطیفه گفتن و خندیدن. همه اینها ماند تا آمدند به گردنه­ی هرشا رسیدند. قرار بر این شد پیغمبر را بکُشند، تمام.

دارم پشتوانه­ی سقیفه را می­گویم. بحث از دست­تان نرود.

حدودا هفتاد روز مانده به شهادت رسول خدا، آخرین سوره­ای که نازل شد، سوره مائده است. خدا دارد می­بیند پیغمبر چقدر تلاش می­کنند و حرص می­خورند، سه بار در این سوره می­گوید: «مَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ.» (مائده/۹۹) پیغمبر، تو کارت را کردی. دیگر خودت را اذیت نکن. تو باید می­گفتی، گفتی، تمام شد.

اما رسول خدا، پدر مهربان است. «إِنَّکَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِیم» (قلم/۴) است. یک طرف می­بیند جهانی که رأسش علی باشد، نه ظلمی است، نه جوری است، نه خون­ریزی است، نه داغ­داری است، نه بیماری است، نه کج فکری است، نه انحرافی است. آن طرف هم حکومتی که در رأسش عمر خطاب باشد، تمام ظلم­ها و جورهاست. پیغمبر نمی­تواند بنشیند و ببیند. لذا کارهای پیغمبر شروع شد. پیغمبر یک جور مهره را می­چینند که دستگاه شیطان هر کجا آمد دست گذاشت، پیغمبر اکرم یک جای دیگر داشته باشند.

رسول خدا سه اقدام کردند. اگر این سه اقدام می­گرفت، کار تمام بود. اگر هم نمی­گرفت، باز دستگاه خدا پیروز می­شد. چه بگیرد، چه نگیرد، دستگاه خدا پیروز است.

اولین اقدامی که نبی مکرم، رسول معظم، ختم رسل و هادی سبل، پیغمبر اکرم انجام دادند، این بود که گفتند یک جیش، یک سپاه تشکیل بدهید. همیشه پیغمبر در جنگ­های قبلی می­گفتند داریم می­رویم جنگ، چه کسی می­آید؟ در اسلام، سربازی اجباری نداریم. مُتِطَوّعین بودند. پیغمبر می­گفتند هر کس می­خواهد بیاید بجنگد، بیاید. اما پیغمبر اکرم فرمودند در این جنگ، سربازی اجباری است. یعنی یک کسانی را من می­گویم اینها باید در این جنگ باشند. چه کسانی باید باشند؟ عمر، ابی­بکر، عثمان، ابوعبیده، هرچه آت و آشغال در مدینه بود، پیغمبر جمع کردند، گفتند در این لشکر بروید. فرمانده چه کسی است؟ یک بچه هجده ساله به نام اُسامۀ بن زید. یعنی سر و کله همه شما اندازه این بچه هجده ساله نمی­ارزد. چرا یا رسول الله؟ فرمودند چون سوره بقره را حفظ است. یعنی ارزش کسی که چهار تا آیه حفظ کرده است، بر همه شماها می­ارزد. خب برویم چی کار کنیم؟ از مدینه تا روم، بیست روز راه است.

ببینید جبهه خدا چی کار دارد می­کند. «إِنَّ کَیْدَ الشَّیْطَانِ کَانَ ضَعِیفًا.» (نساء/۷۶) خدا می­گوید درست است شیطان با تمام خباثتش دارد تلاش می­کند، ولی آخرش «نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّهً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ.» (قصص/۵) ما کارمان را انجام می­دهیم. ما پرچم را به مهدی آل الله می­رسانیم. ما کاری می­کنیم که «یَمْلأُ الأرضَ قِسطاً وَ عَدلاً».

پیغمبر فرمودند این لشکر باید برود روم، بیست روز در راه. حالا رفت روم چی کار کند؟ نمی­خواهد بجنگد. یک روز روم باشد که فقط رومی­ها لشکر اسلام را ببینند، بعد دوباره برگردد، بیست روز توی راه باشد تا به مدینه برسد. چرا؟ نه جنگی برویم، چهل و یک روز برویم، فقط ما را ببینند، چه کاری است؟ پیغمبر فرمودند به جیش اسامه بروید. چرا پیغمبر این تصمیم را گرفتند؟ برای اینکه مدینه را از اراذل و اوباش خالی کنند که وقتی پیغمبر اکرم به شهادت رسیدند، امیرالمومنین سر حوصله پیغمبر را دفن کنند، خلافت محکم شود، حکومت در دست مولا محکم شود، اینها که برگشتند ببینند کار از کار گذشته است و نقشه شیطان نقش بر آب شود.

حالا شیطان دارد چی کار می­کند؟ اینکه پیغمبر می­فرمودند شاخ شیطان در خانه عایشه است، (در صحیح بخاری هم آمده است.) مهره شیطان کیست؟ عایشه. برو به بابایت بگو نروی جنگ، این نقشه پیغمبر است.

بیرون شهر اردو می­زدند تا لشکر جمع شود. صبح اُسامه می­رفت می­دید دو نفر آمدند، سه نفر آمدند، برمی­گشت. پیغمبر می­فرمودند اُسامه رفتی؟ می­گفت نه، یا رسول الله. هیچ­کس نیامد. نوشتند پیغمبر در این چند روز آخر عمرشان، صبح، ظهر، شب، روزی ده بار می­گفتند: «لَعَنَ اللهُ مَن تَخَلَّفَ عَن جَیِش اُسامَه.» انقدر گفتند که اصلا سنی­ها نمی­توانند این را پاک کنند.

اگر جیش اُسامه رفت که فبها المراد و نعم المطلوب. اگر بروند، نیستند بخواهند کودتا کنند. اگر باشند، ملعون هستند. تاریخ نوشته که اینها ملعون هستند. یعنی اگر خلافت را هم دست گرفتی، دیگر نمی­توانی مسیر را عوض کنی، همه را منحرف کنی. چون یک عده حلال­زاده دور و بر علی هستند که این خبر به آنها رسید که پیغمبر فرمودند: «لَعَنَ اللهُ مَن تَخَلَّفَ عَن جَیش اُسامَه.» باز پیغمبر پیروز است. این لعن در تاریخ می­ماند.

اقدام دومی که رسول اکرم کردند چه بود؟ پیغمبر اکرم چه روزی به شهادت رسیدند؟ روز دوشنبه. حفصه و عایشه، پیغمبر را مسموم کردند، طبق روایات صریح شیعه و نکاتی که سنی­ها دارند. عبدالفتاح عبدالمقصود سنی است، از رؤسای الازهر مصر است، می­گوید من یک چیزهایی در تاریخ دیده­ام که شک­م این است که حفصه و عایشه پیغمبر را کشته باشند.

پنجشنبه­ی قبل که می­شود ۲۴ صفر، یک اتفاقی افتاده است که ابن عباس از این اتفاق تعبیر می­کند به رَزیّۀُ یوم الخمیس! مصیبت روز پنجشنبه. این مصیبت چه بود؟ پیغمبر در بستر افتادند، بیست نفر در اتاق رسول خدا هستند، آمدند عیادت. مولا و حضرت زهرا ام الائمۀ النجباء سلام الله علیها، ابن عباس و آن دو زن فتانه و سران نفاق در اتاق هستند، پیغمبر هم روی بستر افتادند، فرمودند یک قلم و کاغذ برای من بیاورید که یک چیزی بنویسم که تا روز قیامت منحرف نشوید.

پیغمبر چی می­خواستند بنویسند؟ می­خواستند امیرالمومنین را معرفی کنند؟ که معرفی کرده بودند. مگر در روز عید غدیر، مولا را معرفی نکردند؟ مگر قبلش معرفی نکردند؟ می­خواستند بگویند «أوْلَى بِکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ؟» که گفته بودند. پس چی می­خواستند بگویند که تا روز قیامت منحرف نشوید؟ مگر چی می­خواستند بگویند که عمر انقدر خونش به جوش آمده است؟ دیدی وقتی گربه را در سه گوش، گیر می­اندازی، هی چنگ می­اندازد؟ رفتار عمر را در این ماجرا نگاه کنی، فقط چنگ زدن است. یعنی داشته آتش می­گرفته است. چون عمر می­داند پیغمبر دارد چی کار می­کند. اینها دارند جان می­کَنند، پیغمبر یک مهره می­گذارند، همه چیز را به هم می­ریزند.

پیغمبر فرمودند یک چیزی بنویسم که گمراه نشوید. آن خط نفاقی که می­تواند شهادت ۱۲۰ هزار نفر در روز غدیر را انکار کند، قطعا دست­خط پیغمبر را هم می­تواند انکار کند. خب پیغمبر بنویس، همان­طور که غدیر را انکار کردیم، این را هم یک­جوری با حرام­زادگی خودمان انکار می­کنیم. برای لشکر نفاق که کاری ندارد. چه می­خواستند پیغمبر بگویند؟ که این­طور عمر خونش به جوش آمد؟ باید کجا برویم دنبالش بگردیم؟ در خطبه غدیر.

در غدیر پیغمبر همه چیز را فرمودند، یک جمله را نگفتند، گفتند بعداً می­گویم. چه جمله­ای؟ گفتند ای مسلمانها، می­دانید چرا سه بار جبرییل آمد به من گفت علی را معرفی کن، بعد از سه بار من معرفی کردم؟ چون یک عده منافق هستند که می­خواهند تمام بساط اسلام را به هم بریزند. «وَ لَوْشِئْتُ أَنْ أُسَمِّی بِأَسْمائهِمْ» یک روزی اسم اینها را برایتان می­گویم. این، یکی از جملات خطبه غدیر است.

از همان روز اینها دارند می­ترسند که وای، پیغمبر کِی می­خواهند اسمها را بگویند؟ تا الان سعه صدر داشتند. پیغمبر رَحْمَه لِلْعالَمِین است، صبر می­کنند، شاید اینها هدایت شوند. صبر می­کنند سرشان به سنگ بخورد. مهربان هستند.

«یَمْحُو اللَّهُ مَا یَشَاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتَابِ.» (رعد/۳۹)

پیغمبر صبر کردند، تا کجا؟ تا رسید روز پنجشنبه. فرمودند حالا بیاورید من یک چیزی بنویسم که گمراه نشوید. عمر گفت گاومان زایید. الان است که اسم منافق­ها را بگویند. بیست نفر آنجا بودند؛ دیگر هرچه که اینها بگویند چنین چیزی نبوده است، دروغ است، شایعه آن هم که پخش شود که پیغمبر، عمر را به اسم منافقین مطرح کردند، شایعه­اش هم کار آنها را خراب می­کند. دیگر قابل انکار نیست. می­گویند تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها. حتما یک چیزی بوده است.

عمر چه کار کرد؟ گفت اگر الان من مانع شوم و بگویم قلم و کاغذ نیاورید، خب من بیرون رفتم، می­آورند، پیغمبر می­نویسد. باید یک چیزی بگویم که حیثیت این نامه­ای که پیغمبر می­خواهد بنویسد را زیر سوال ببرم. که اگر بعد از من هم پیغمبر نوشت، این نوشته­ی او بی­ارزش باشد. چه گفت؟ این را دیگر سنی­ها هیچ کاری نمی­توانند کنند. همه جرائم عمر را ماله کشیدند، اما یکی این مطلب، یکی شهادت بی­بی را اصلا نمی­توانند توجیه کنند. عمر برای اینکه ارزش نامه پیغمبر اکرم را زیر سوال ببرد که اگر بعداً هم پیغمبر نوشتند دیگر ارزش نداشته باشد، بخاری می­نویسد عمر گفت: «إِنَّ الرَّجُلَ لَیَهْجُرُ

وای! إِنَّ الرَّجُل، یعنی این مرتیکه. لَیَهْجُر، یعنی دارد هذیان می­گوید. تا الان کسی نتوانسته بود اینطور درباره پیغمبر بگوید. گفت «غَلبَهُ الوَجَع.» درد به او فشار آورده است، دارد هذیان می­گوید. این را که عمر گفت، دیگر بعدا هم پیغمبر بخواهند بنویسند، فایده ندارد.

خدا می­داند چه به حال حضرت زهرا گذشت. جلوی چشم حضرت زهرا، عمر دارد به پدرش جسارت می­کند.

و اما مهره پیغمبر این بود که اگر شد و من نوشتم، عمر برای همیشه به عنوان منافق مطرح می­شود. اگر هم نشد بنویسم و عمر این حرف را بزند، در طول تاریخ آبرویش می­رود. شیعه و سنی می­گویند مگر خدا نگفته است که «وَ مَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَى» (نجم/۳و۴) ؟ مگر خدا نگفته است هرچه که پیغمبر می­گوید، وحی الهی است؟ لذا اگر پیغمبر بنویسند، آبروی عمر رفته است. اگر ننویسند هم باز آبروی عمر رفته است. یعنی در هر دو صورت، برنده جبهه­ی خداست.

تا اینجا دیگر عمر رفت به جهنم. اما ابوبکر مانده است که تا الان سعی کرده است هنوز خودش را یک گوشه نگه دارد.

«جِبتَیها» را دارم می­گویم که شیطان دارد چی کار می­کند و از این طرف دستگاه خدا چه می­کند.

اقدام سوم پیغمبر اکرم: شده صبح روز دوشنبه. پیغمبر کِی به شهادت رسیدند؟ ظهر دوشنبه. این ماجرا را عایشه نقل می­کند. فقط بیست تا حدیث در کتاب­های سنی­هاست. کتاب­های شیعه­ها هم که الی ماشاءالله. می­گوید موقع نماز صبح، دم اذان، پیغمبر فرمودند: علی، برو مسجد جای من نماز بخوان. پیغمبر چشم باز کردند، دیدند امیرالمومنین هنوز ایستادند، مکبّر هم دارد تکبیر می­گوید. گفتند علی، چرا نرفتی؟ فرمود یا رسول الله، تا شما فرمودید علی برو جای من نماز بخوان، عایشه رفت بابایش را در محراب فرستاد. الان هم ابوبکر ایستاده است، دارد نماز می­خواند.

زهری که اینها به پیغمبر دادند، چه بوده است که انقدر حالشان وخیم شده بود که نوشتند یک دست گردن فضل پسر عباس، دست دیگر دور گردن امیرالمومنین، به مسجد رفتند. عایشه خبیثه را ببینید، این ماجرا را که نقل می­کند، می­گوید پیغمبر یک دست گردن فضل انداختند، یک دست گردن یک نفر دیگر انداختند. راوی می­گوید پرسیدم آن یک نفر، کی بود؟ می­گوید یادم نمی­آید او که بود. راوی می­گوید رفتم سراغ ابن عباس، گفتم عایشه می­گوید من اسم او را یادم نمی­آید. ابن عباس گفت عایشه خوب اسم علی بن ابیطالب را یادش است. انقدر بغض علی دارد، نمی­خواهد اسم علی را هم روی زبانش بیاورد.

پیغمبر در حالی که پای مبارکشان روی زمین کشیده می­شد، با این حال آمدند توی مسجد، ابوبکر را هل دادند. شکستن نماز مسلمان، حرام است. این مهره دیگری بود که پیغمبر گذاشتند برای اینکه خط ابلیس را لجن­مال کنند. یعنی پیغمبر اکرم تا لحظه شهادت­شان در حال مبارزه بودند. از این طرف هم دستگاه ابلیس در حال مبارزه است.

پیغمبر اکرم، ابوبکر را هل دادند. نماز ابوبکر که شکست، نماز مسلمانها هم شکست. پیغمبر به حساب ظاهر، توان اینکه روی پا بایستند و نماز بخوانند، نداشتند. نشستند، نماز را نشسته خواندند و مسلمانها به پیغمبر اقتدا کردند.

ابوبکر که اینجا لجن­مال شد، کجا رفت؟ نوشتند از مدینه فرار کرد، رفت بیرون. صبح روز دوشنبه است. حالا ظهر قرار است پیغمبر به شهادت برسند.

ابوبکر کجا رفت؟ از مدینه خارج شد، رفت در منطقه­ای به نام سُنح. کودتای سقیفه چطور بود؟ اینها از قبل چهار هزار نفر نیرو در سُنح آماده کرده بودند. در ماجرای خندق گفتم تمام مدینه اندازه یک مسجد الحرام امروزی بوده است. بقیع، خارج از شهر بوده است، انقدر کوچک بوده است. همه جمعیت مدینه را بخواهی حساب کنی، در بهترین حالت ده هزار نفر، با زن و بچه و پیرزن و پیرمرد. آنهایی که مرد بودند و می­توانستند دست به شمشیر بزنند، در بهترین حالت چهار هزار نفر بودند.

اینها رفتند در سُنح، چهار هزار آدم گذاشتند. اینها را بشنوید، بعداً ماجرای حمله به خانه حضرت زهرا عین روز برایتان روشن می­شود که اصلا هیچ استبعادی ندارد. اینها سالها دارند کار می­کنند.

ابوبکر و عمر این چهار هزار نفر را از کجا آوردند؟ قبیله­ای بود به نام قبیله بنی اَسلم که عشایر و بادیه­نشین بودند. هر سال می­آمدند در شهرها می­گشتند و آذوقه یک ساله­شان را می­خریدند. ابوبکر و عمر گفتند ما آذوقه یک سال شما را به شما مجانی می­دهیم، فقط می­خواهیم همراه ما باشید و کمک ما باشید و از این مردم برای ما بیعت بگیرید. این چهار هزار نفر یک دست، لباس زرد پوشیدند. فرصت می­خواهد بنشینی برای تک تک لباس بدوزی. چرخ خیاطی و اینها هم که نبوده است. برای اینکه نیروی خودی از غیر خودی مشخص شود، چهار هزار نفر لباس زرد پوشیده، در سُنح آماده شدند. ابوبکر هم که صبح روز دوشنبه یک راست رفت سُنح.

تا ظهر پیغمبر به شهادت رسیدند و چه اتفاقاتی افتاد، ان­شاء­الله عرض خواهم کرد. فقط همین را عرض کنم، کسی است به نام اُبیّ بن کعب، می­گوید در خانه نشسته بودم، «سَمعتُ صهیل الخیل و قعقعۀ اللجم و اصطفاق الأسنّه» دیدم زمین دارد می­لرزد. انگار یک شمشیرهایی دارد به هم می­خورد. بیرون آمدم، پرسیدم جنگ شده است؟ گفتند بله. گفتم جنگ با کی؟ دیدم چهار هزار نفر آمدند. به کجا می­خواهند حمله کنند؟ گفت می­خواهند حمله کنند به خانه یک مادر باردار عزادار!

حالا شما از این در بیرون برو، ببین یک زنی، باردار نه، جوان هم نه، هجده ساله هم نه، داغدار هم نه، دختر پیغمبر هم نه، چهل نفر نه، چهار مرد به او حمله کردند، دارند کتکش می­زنند. تو چه می­کنی؟ آتش به آشیانه­ی مرغی نمی­زنند/ گیرم که خانه، خانه­ی شیر خدا نبود.

اُبیّ بن کعب می­گوید از خانه بیرون آمدم، دیدم کوچه­ها پر از جمعیت، دارند شمشیرهایشان را به هم می­زنند، زمین دارد می­لرزد. به کجا می­خواهند حمله کنند؟ کوچه بنی هاشم پر شده است. پشت درِ خانه حضرت زهرا، عمر دستش هیزم گرفته است که یا فاطمه، بگو علی بیرون بیاید.

بنی الزهرا، همین یک جمله برای مُردن ما کفایت می­کند که کسی جلوی ما بگوید حضرت زهرا با عمر هم کلام شد. غیرت ما نمی­تواند اجازه بده که ناموس ما با بقال محل، حرف بزند. آی بنی الزهرا، عمر سر مادرتان داد زد. آی بنی الزهرا، عمر به مادرتان جسارت کرد، گفت: «دَعی عَنک حَمقات النساء.. اِفْتَحِی الْبَابَ وَ إِلَّا أَحْرَقتُ عَلَیْک دارَک.» در را باز کن، وگرنه خانه تو را آتش می­زنم.

در این حال بود که زینب کبری می­فرماید دیدم مادرم رو کردند سمت قبر پیغمبر، گفتند «یا أَبَتاهُ، یا رَسُولَ الله، ماذا لَقینا بَعْدَکَ مِن ابنِ الْخَطّابِ وَ ابنِ أبی الْقُحافه» بابا، یا رسول الله، همان عمری بود که یک روز به شما جسارت کرد، گفت «إِنَّ الرَّجُلَ لَیَهْجُر» بیا ببین بعد از شما چه بر سر ما آورده است.

زینب کبری دارد ماجرا را می­بیند، توی ذهن مبارکش ماند که وقتی کارد به استخوان رسید، مادرم رو کرد سمت قبر پیغمبر. گذشت… یک روزی، پنجاه سال بعد، نوبت خود زینب کبری شد. آمد بالای یک بلندی، دید لشکریان خیره سر چند نفر به یک نفر؟ دید حسینش وسط گودال افتاده است «فِرقهٌ بِالسّیوف، فِرقهٌ بِالرّماح.» کار به جایی کشید که زینب کبری گفت «اَما فیکُم مُسلِم» یک مسلمان بین شما نیست؟ وقتی دید کسی جوابش را نمی­دهد، «ثم تَوجّهت نحو المدینه.. و تُنادی وامحمداه، هذا حسین بالعراء، مُرمّل بالدّماء…»

اللهم عجّل لولیک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *