شرح دعای صنمی قریش – تهران -۱۴۰۱(جلسه سوم)

  • تهران _ ۱۴۰۱ _ فاطمیه _۱۴۴۴

شرح دعای صنمی قریش

استاد اوجی شیرازی

فاطمیه ۱۴۴۴

جلسه سوم: دشمنی ابوبکر و عمر با دوستان خدا و ترور شخصیتی جناب جعفر طیار علیه السلام توسط خط نفاق

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله الّذی نَوّرَ قلوبَنا بشعاع انوار المحبّۀ العلویه و جعلنا من المتمسّکین بالولایۀ المرتضویه الّذی فرضَ اللهُ مودّته علی العربیۀ و العجمیۀ ثم الصلاۀ و السّلام علی مُبلّغ الرّسالات الالهیّه سیدنا و نبینا ابی القاسم المصطفی محمد صلی الله علیه و آله القُرَشیّه سیّما اوّلهم مولانا امیرالمومنین و آخرهم بقیۀ الله فی الارضین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین.

اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کل ساعه، ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

دیدن روی شما کاش میسر می­شد/ شام هجران شما کاش که آخر می­شد

بین ما کوی گنه فاصله انداخته است/ کاش با آمدنت فاصله­ها سر می­شد

زیر لب اهل دلی زمزمه می­کرد ای کاش/ پسری منتقم سینه مادر می­شد.

مولای من، بِاللهِ صَعْبٌ عَلَینا أنْ تُفارِقَنا وَ أنْ یَغیبَ عنّا وجهُکَ القَمَرُ

یا بن الحسن! یا بن الحسن! 

لَا تَجِدُ قَوْمًا یُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کَانُوا آبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ (مجادله/۲۲)

خدا را قسم می­دهیم به آبرو و وِجاهت امیر عالم حضرت امیرالمومنین که فرج امام زمان را برساند.

سال­های غیبت­شان را به ثانیه مبدل بفرماید.

اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

اللهم انا نسألک بروح علی بن ابیطالب علیه السلام الذی لم یشرک بالله طرفۀ عینٍ ان تُعجّل فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض ادب به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

ابن عباس می­گوید نیمه شبی دیدم که امیرالمومنین سلام الله علیه در حال عبادت و مناجات هستند و نگاه می­کردم که چه نمازی! چه ذکری! چه سجده­ای! چه رکوعی! می­دیدم که حضرت شروع کردند به نماز شب تا به آن یک رکعت نماز وتر رسیدند. دست به قنوت برداشتند و با سینه­ای سوزان، با آهی که جگرها را آتش می­زد، این­گونه گفتند که: اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ العَن صَنَمَی قُرَیشٍ وَ جِبتَیها وَ طاغُوتَیها وَ إِفکَیها وَ إِبنَتَیهِما الی آخر.

نماز حضرت که تمام شد، به محضر ایشان مشرف شدم و عرضه داشتم: ای آقای من، این چه دعایی بود من از شما شنیدم؟ فرمودند یا بن عباس، به تمام شیعیان بگو کسی که این­گونه دعا کند و دعای صنمی قریش را بخواند «کَمَن رَمی أَلْف أَلْف سَهْمٍ مَعَ رسول الله فِی غَزوۀِ بَدْرٍ وَ أُحُدٍ وَ حُنَیْنٍ» به­مانند این است که یک میلیون تیر در این سه جنگ در رکاب پیغمبر اکرم انداخته است.

امیرالمومنین سلام الله علیه در قنوت نمازشان، نه تنها نماز شب، بلکه حسن بن سلیمان حلّی در کتاب المُحتضر می­گوید که «کان یَدعوا به امیرالمومنین علیه السلام فی قنوت صَلواته» در قنوت تمام نمازهایشان این دعا را می­خواندند و مطالبی که سالیانی تحت شدیدترین سانسورهای حکومتی بود را حضرت تحت عنوان دعا بیان فرمودند.

در ابتدا چهار ویژگی برای سران منافقین بیان فرمودند. اینها چه ویژگی­هایی داشتند؟ «صَنَمَی قُرَیش»، دو بت بودند. «وَ جِبتَیها» کاهن بودند. «وَ طاغُوتَیها» یعنی یَحکُمون بِغیر قول الله. «وَ إِفکَیها» دروغگو بودند.

سپس امیرالمومنین سلام الله علیه، دستِ دو مهره­ی اصلی در بین منافقین که اینها همسران پیغمبر و دارای وجاهت خاصی در بین مسلمین بودند را برای تمام تاریخ رو کردند: «وَ إِبنَتَیهِما.» خدایا همان­گونه که ابوبکر و عمر را مورد لعن­ت قرار دادی، حفصه و عایشه را هم لعن کن. چرا لعن کن؟ امیرالمومنین شروع می­کنند ۷۶ جرم از جرائم اینها را در قنوت نمازشان می­شمارند. یعنی در دادگاه عدل الهی یک به یک جرائم اینها را می­شمارند.

چرا لعن­شان کن؟ «اللَّذینَ خالَفا أمرَک» با امر تو مخالفت کردند. پیغمبرت را در موارد متعدده عصیان کردند. در جنگ خندق «عَصَیا َرسُولَک.» در جنگ خیبر «عَصَیا َرسُولَک.»

در ماجرای رَزیّۀُ الخَمیس «عَصَیا َرسُولَک.»

در ماجرایی که «لَعَنَ الله مَنْ تَخَلَّفَ عَنْ جَیش اُسامَه» عَصَیا َرسُولَک.

در ماجرای صلح حدیبیه «عَصَیا َرسُولَک.» در هر ماجرایی که بود اینها عصیان پیغمبر می­کردند تا جایی که چقدر باید شخصی وقیح باشد که در روی پیغمبر، هرگاه پیغمبر اکرم، رسول مکرم و نبی معظم، ختم رُسل و هادی سُبل، چیزی را می­فرمودند، عمر می­گفت «هذا مِن الله اَم مِن نفسک؟» از طرف خودت داری این حرفها را می­زنی یا خدا این حرفها را زده است؟ آیه نازل شد «وَمَا آتَاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَاتَّقُوا اللهَ إِنَّ اللهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ.» (حشر/۷) هرچه پیغمبر گفت، بگویید چشم. «ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى»‌ (نجم/۳) او از هوای نفسش سخن نمی­گوید. «إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحى.» (نجم/۴) هرچه که می­گوید، وحی است. هرچه که می­گوید دستور خداست.

امشب این جرم اینها را عرض می­کنیم که: «وَ عادَیا أولیاءَک وَ والَیا أعداءَک.» اینها چه کردند؟ یکی از جرائم­شان این است که دوستی کردند با دشمنان خدا و دشمنی کردند با دوستان خدا.

وای که این گناه، چه گناه بزرگی است و نکند من هم امروز دچار این گناه شده باشم. معیار و میزان و خط­کش من در حب و بغض، ولایت و برائت نباشد، خدا و امیرالمومنین نباشد. اینکه دوبار در زیارت عاشورا می­گوییم «سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَکُمْ» یعنی هرکه باشد، با من پدرکشتگی داشته باشد، اما دوست شما اهل بیت باشد، من با او دوست هستم. و اگر رفیق من باشد، پول در جیب من بگذارد، اما با شما دشمن باشد، من هم با او دشمن هستم.

تا جایی که خداوند متعال در سوره مجادله می­فرماید «لَا تَجِدُ قَوْمًا یُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِر» اصلا پیدا نمی­کنید، اصلا نیست کسی که به خدا و روز قیامت ایمان داشته باشد، «یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللهَ وَ رَسُولَهُ» رفاقت کند با دشمنان خدا و رسول خدا. «وَ لَوْ کَانُوا آبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ» یعنی حتی اگر پدرش باشد. حتی اگر فرزندش باشد. همان پدری که «وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ إِحْساناً» (احقاف/۱۵) همان پدری که خدا انقدر تاکید کرده است، همان پدری که انقدر حضرات اهل بیت تاکید کرده­اند، همان پدر و مادری که امام سجاد سلام الله علیه در صحیفه سجادیه عرضه می­دارد که خدایا «لَا تُنْسِنِی ذِکْرَهُمَا فِی أَدْبَارِ صَلَوَاتِی» نکند نمازی بخوانم و یاد پدر و مادرم نباشم «وَ فِی إِنًى مِنْ آنَاءِ لَیْلِی، وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ مِنْ سَاعَاتِ نَهَارِی» نکند لحظه­ای از شب و روز من بگذرد و برای پدر و مادرم دعا نکنم. «اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی أَهَابُهُمَا هَیبَهَ السُّلْطَانِ الْعَسُوفِ، وَ أَبَرُّهُمَا بِرَّ الْأُمِّ الرَّءُوفِ» عین مادری که بچه­اش را لوس می­کند، من با پدر و مادرم اینطور رفتار کنم و از پدر و مادرم حساب ببرم. چه مرده و چه زنده. هرچقدر که باشد این پدر و مادر با این اهمیت، اما قرآن می­فرماید که اگر پدر و مادر شما، برادر شما، عشیره شما، خانواده شما، دشمن با خدا بودند، امکان ندارد مومنی با دشمن خدا دوستی کند؛ گرچه پدرش باشد. و مفصل خداوند متعال در مواضع متعدده در قرآن شریف به این مطلب اشاره می­کند که معیار حب و بغض چه چیزی است.

رسول خدا فرمودند که دوست باش با دوست امیرالمومنین، گرچه قاتل پدرت باشد و دشمن باش با دشمن امیرالمومنین سلام الله علیه، گرچه بیش از هر کسی به تو نیکی کند.

امام عسکری سلام الله علیه فرمودند کسی مشمول ولایت خدا قرار نمی­گیرد، مگر اینکه معیار حب و بغضش، اهل بیت علیهم السلام باشند.

حالا بیایم در زندگی خودم یک تفتیشی کنم. طرفدار کدام تیم هستم؟ نمی­خواهم کار را سخت بگیرم، اما اینها معیار و موازین روایات ماست. من طرفدار فلان هستم، چون حضرات اهل بیت طرفدارش هستند. می­توانی چنین چیزی بگویی و بروی زیر پرچمش سینه بزنی؟ بسم الله. اگر اینطور نمی­توانی دفاع کنی، حق نداری طرفدار فرقه و نحله و حزب و گروهی باشی که بوی ولایت ندارند و بوی برائت ندارند. به هر اندازه­ای که تمایل به اینها پیدا کردی، به همین اندازه از ولایت خدا خارج می­شوی طبق این آیات و روایات.

حضرت خضر به محضر امیرالمومنین سلام الله علیه آمد، عرضه داشت که آقاجان، انقدر در روایات تاکید بر این شده است که آخرالزمان، زمانی است که اگر یک نفر با اعتقاد صحیح از دنیا برود «لَتَعَجّبت الْمَلائِکَه»، آن زمان ما مومن را چطور پیدا کنیم؟ علامت مومن در آخر الزمان چیست؟ امیر عالم، حضرت اسدالله به خضر فرمودند: علامت مومن در آخر الزمان این است که دوستی می­کند با دوستان خدا و دشمن است با دشمنان خدا. اگر می­خواهی او را بشناسی، ببین معیار حب و بغضش چه چیزی است. مومن، روی هوا با کسی رفاقت نمی­کند. روی هوا هم با کسی دشمنی نمی­کند.

به هرحال شیعیان امیرالمومنین، همه­ی ما مشکل داریم. امام سیزدهم که نیستیم. یک موقعی ممکن است شیطان گولش بزند، یک آسیبی به من برساند، اما به­خاطر اینکه هرچه باشد، محرم و صفر لباس عزا تنش می­کند، هرچه که باشد در مصیبت حضرت زهرا می­سوزد، هرچه که باشد از عمر بدش می­آید، گرچه به من آسیب زده باشد، من حق ندارم با او دشمنی کنم. امتحان، امتحان سختی است.

کسی است به نام جُوِیریه. خیلی امیرالمومنین را دوست داشت. نوش جانش این محبت مولا. انقدر دوست داشت که نوشتند یک نیمه شبی آمد خانه مولا، در زد، داد می­زد: «أَیُّهَا النَّائِمُ اِسْتَیْقِظْ» ای کسی که خوابیدی، بیدار شو، کارت دارم. مولا پاشو، کارت دارم. رفتند دم در پرسیدند چرا اینطور در می­زنی؟

(یا بن الحسن! «لَیْتَ شِعْرِی أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوَی.» کاش آدرس خانه شما را می­دانستیم.)

جُوِیریه در می­زد که پاشو، پاشو. امیرالمومنین آمدند دم در، گفتند جُویریه، چی شده انقدر بی­تابی می­کنی؟

گفت آقا الان خواستم در خانه­ام بخوابم، داشتم حرف­های شما را در ذهنم مرور می­کردم، فکر می­کردم، یادم آمد یک روزی شما فرمودید محاسن­تان با خون فرق سرتان خضاب می­شود. آقا خواب از چشمانم ربوده شد. بیچاره شدم. دیوانه شدم. گفتم بیایم یکبار دیگر شما را ببینم. دورتان بگردم. قربانتان بروم.

حضرت فرمودند جُویریه از چه ناراحتی؟ گفت از این ناراحتم که آقای من تیغ به فرقش بخورد و من سالم باشم.

حضرت فرمودند یک چیزی بگویم خوش­ت بیاید؟ (کیست از خنده ملول و شعف از گریه کند/ یا که از ماتم تو زندگی­اش شد در هم.) یک چیزی بگویم خوشحال شوی؟ گفت بفرمایید آقا.

فرمودند یک روزی می­رسد در راه محبت ما، در راه ولایت ما، چهار دست و پای تو را قطع می­کنند.

گل از گلش شکفت، گفت الحمد لله که من هم فدایی شما می­شوم یا امیرالمومنین.

خیلی مولا را دوست داشت. یک موقعی می­خواست به مسافرت برود، آمد محضر امیرالمومنین سلام الله علیه. حضرت فرمودند در مسیری که داری می­روی، به فلان نقطه که می­رسی، شیرهایی به تو حمله می­کنند.

گفت آقا چه کنم؟ نروم؟ فرمودند برو. شیعیان ما که از چیزی نمی­ترسند.

(این را بدانم اگر شیعه باشم، فرمودند: «إنَّ لِشیعَتِنا بِوِلایَتِنا  لَعِصْمَۀٌ»، شیعیان ما حرز و امانی دورشان است که «لَوْ سَلَکُوا بِها فی لُجَّهِ الْبِحارِ الْغامِرَهِ وَ سَبَاسِبِ الْبَیْدَاءِ الْغَائِرَهِ، بَیْنَ سِبَاعٍ وَ ذِئَابٍ، وَ أَعَادِی الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَأَمِنُوا مِنْ مَخَاوِفِهِمْ بِوَلَایَتِهِمْ لَنَا.» یعنی چی طلسم­مان کردند؟ تا وقتی که در سینه، محبت علی دارم، باید دلم دریا باشد. چه کسی می­تواند نگاه چپ به محب مولا کند؟ اگر گناه کنم، در زمان گناه، این عصمت و پرده کنار می­رود. این امان و حرز کنار می­رود.)

حضرت فرمودند شیرها که به تو حمله کردند، آمدند نزدیک تو شوند، بگو انا مُحبّ علی بن ابیطالب. من دلداده امیرالمومنین هستم.

(یا علی! هزار دشمنم ار می­کنند قصد هلاک/ گرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک.

یا صاحب الزمان! می­دانی که زمانه بر سر جنگ است، نفس ما، شیطان، زمانه، دنیا. دست ما را رها نکن آقا.)

جُوِیریه گفت چشم آقا. رفت سفر و مدتی گذشت. برگشت. حضرت فرمودند خبر بده، چه اتفاقی افتاد؟ گفت آقا، رفتم در همان سرزمین، همان شیرها همانطور که شما فرمودید به من حمله کردند. تا نزدیکم آمد، گفتم انا مُحبّ علی بن ابیطالب، میخ­کوب شد، صورتش را آورد پایین، هی روی پای من می­کشید، دور من می­چرخید.

مولا فرمودند پیغامی نداد؟ گفت چرا آقا، یک غرشی می­کرد، من می­دانستم دارد حرف می­زند، اما نفهمیدم چه می­گوید. حضرت فرمودند می­دانی چه می­گفت؟ داشت می­گفت «بَلّغ سَلامی اِلی علی بن ابیطالب.»

من ای صبا، ره رفتن به کوی دوست ندانم/ تو می­روی به سلامت، سلام ما برسان.

چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی/ که یکسر مهربونی بی­اثر بی.

گفت آقا چقدر مرا دوست دارید؟ گفت ببین تو چقدر ما را دوست داری. نگاه کنم ببینم در دلم چقدر دلداده­ی امام زمان هستم. چقدر در فکر امام زمان هستم. چقدر شب و روز می­گویم یا بن الحسن، من اگر که خار و پَستم/ سگِ درگه تو هستم. چقدر دنبال او هستم؟ چقدر به فکر او هستم؟ فرمودند ما هم همین قدر شما را دوست داریم. اصلا از خود شما بیشتر شما را دوست داریم «وَ اَللهِ لِأَنَّا أَرْحَمُ بِکُمْ مِنْکُمْ بِأَنْفُسِکُمْ.» دو طرفه است.

امیرالمومنین سلام الله علیه در راهی می­رفتند، اصحاب هم دور حضرت بودند، می­گوید دیدم امیرالمومنین هی برمی­گردند پشت سرشان را نگاه می­کنند. گفتم دنبال چیزی می­گردید آقا؟ حضرت فرمودند جُویریه نیست. کجاست؟ جُویریه از آخر صدا زد گفت آقا، من اینجا هستم. حضرت فرمودند: «یا جویریه، ألحق بی لا أباً لک، ألا تعلم أنّی أهواک و اُحبّک؟» بیا کنار خودم بایست. نمی­دانی من تند تند دلتنگ تو می­شوم؟ نمی­دانی دلم هوای تو را می­کند؟ نمی­دانی من تو را دوست دارم؟

(شده هر روز چشم­مان را باز می­کنیم فقط برای دل او بگوییم: «اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا بَقِیَّهَ اللهِ فِی أَرْضِهِ»؟ او دلش هوای ما را می­کند.

امام صادق فرمودند من چشم انتظارم ایام حج، شیعیانم از همه جا به مدینه بیایند، من شیعیانم را ببینم، دلم آرام شود.)

جُویریه می­گوید سپس دستان شیر خدا امیرالمومنین، دست­های مرا گرفت، دیگر نمی­دانستم روی زمین هستم یا در آسمانم.

(هنیئاً لهُ! یعنی می­شود یک روزی هم ما بدبخت، بیچاره­ها زنده باشیم، چنین حلاوتی، چنین گرمایی را بچشیم؟ چنین لحظه­ای را لمس کنیم؟ الهی زنده باشی دست امام زمان به دستت بخورد. الهی زنده باشیم دست مهربان این پدر، سر ما را نوازش کند.)

حضرت فرمودند جُویریه، یک چیزی می­گویم، حفظ کن. گفتم آقا، من پیر شدم. هیچ چیز یادم نمی­ماند. حضرت فرمودند انقدر تکرار کن که در ذهنت ثبت شود، هیچ موقع یادت نرود. گفتم چشم، بفرمایید. سرشان را کنار گوش من آوردند فرمودند: «یا جُویریه، أَحْبِبْ مُحِبّینا مَا أَحَبَّنا وَ أَبْغِضْ مُبْغِضینا مَا أَبْغَضَنا.» جُویریه، وصیت من به تو این است که تا وقتی کسی ما را دوست دارد، تو هم او را دوست داشته باش. دوستان ما را دوست داشته باش و دشمن باش با دشمنان ما مادامی که با ما دشمن هستند.

 همه را گفتم برای همین یک جمله. این را امشب از محضر مولا یاد بگیرم. یکی از جرائم عمر این است. یعنی همین­طور که مولا می­گویند «وَ بَطنٍ فَتَقُوهُ وَ صَکٍّ مَزَّقُوه»، همین­طور هم می­فرمایند «وَ والَیا أعداءَک وَ عادَیا أولیاءَک.» با دشمنان خدا دوست و با دوستان خدا دشمن بودند.

سلام خدا و ملائکه بر ابوذر باد! ابوذر هم اینطور بود. در سفری که با پیغمبر می­رفتند، شتر ابوذر قدری لاغر بود، از کاروان جا افتاد. شترش مُرد، در بیابان گرفتار شد. کاروان رفته بود. ابوذر تشنه، به جایی رسید، داشت غش می­کرد، نگاه کرد دید در یک سنگی یک گودالی آب باران آمده است، گوارا و زلال. آمد بخورد، گفت حیفِ این آب است که اول پیغمبر از این آب نخورد.

(یک روز هم ابالفضل دست برد زیر آب فرات، گفت حیف است لبان حسین به این آب نخورد.)

ابوذر در مشکش را باز کرد، آب را در مشکش ریخت، در را بست. هر طوری که بود خودش را به قافله رساند. پیغمبر هم همین­طور عقب را نگاه می­کردند..

(بفهمم این مهربانی دو طرفه است. هرچقدر که من امام زمان را دوست دارم، او ده­ها برابر مرا دوست دارد. چقدر من میل دارم به سمت من بروم؟ او ده­ها برابر میل دارد که مرا به سمت خودش بکشاند.)

همین­طور پیغمبر اکرم نگاه می­کردند ابوذر چی شد، ابوذر نیامد، دیدند یک سیاهی از دور دارد تلوتلو زنان می­آید. پیغمبر گفتند این ابوذر است. بروید او را بیاورید. آوردند، ابوذر غش کردند. پیغمبر بالای سر او آمدند. (گر طبیبانه بیایی به سر بالینم/ به جهانی ندهم لذت بیماری را.) آمدند بالای سرش دیدند لبها ترک خورده، خشک شده است. تشنه است. فرمودند بروید آب بیاورید. آب آوردند، دیدند توی مشکش آب است. عجب! او را به هوش آوردند، گفتند ابوذر توی مشکت آب است، آب نخوردی؟ گفت یا رسول الله، تشنه بودم ولی گفتم حیف است، بگذارم اول شما از این آب بنوشید، بعد من از این آب بخورم. پیغمبر اشک ریختند. دعایش کردند.

(آن لحظه­ای که در اوج خوشحالی خودم هستم، بگویم امام زمان الان در چه حالی هستید؟ همان موقعی که هیچ مشکلی ندارم، در دعای ندبه می­گوید «عَزِیزٌ عَلَیَّ» آقا برای من سخت است که من در عافیت باشم و بر تو سختی­ها جریان داشته باشد و تو دچار سختی­ها و گرفتاری­ها شده باشی.)

پیغمبر آب را نوشیدند، دادند ابوذر هم نوشید. همین­طور که سر ابوذر در آغوش پیغمبر بود، امیرالمومنین آمدند. ابوذر بلند شد، گل از گلش شکفت، اصلا حالش خوب شد. بی­حال بود، مولا را دید، جان گرفت. پیغمبر فرمودند ابوذر، علی را دوست داری؟ گفت یا رسول الله، این چه سوالی است؟ به خدا قسم خیلی او را دوست دارم «و اُحب مَن یُحِبّه» و هر کس علی را دوست دارد، دوستش دارم. الان این آبی که خوردم جگرم خنک شد «وَجدتُ حُبّه اَبرد لکبدی من هذا الماء» محبت علی بیشتر از این آب، جگر مرا خنک می­کند. عسل چقدر شیرین است؟ محبت علی در دل من «اَحلی مِن العسل» از عسل برایم شیرین­تر است. شروع کرد از محبت مولا گفت.

پیغمبر فرمودند ابوذر، حالا که انقدر علی را دوست داری، دست از دامن علی برندار. «إِنْ سَلَکَ النَّاسُ کُلُّهُمْ وَادِیاً وَ سَلَکَ عَلِیٌّ وَادِیاً فَاسْلُکْ وَادِیاً سَلَکَهُ عَلِیُ بن ابیطالب.» ابوذر، اگر دیدی همه دارند به یک سمت می­روند، اگر دیدی همه عالم سرشان گرم چیزهای دیگر است، تو فقط چشم­ت دنبال راه امیرالمومنین علی باشد.

بعد فرمودند ای ابوذر، هم علی را دوست داشته باش، هم محبین علی بن ابیطالب را دوست داشته باش. هم با دشمن علی دشمن باش و هم با دوستان دشمنان علی بن ابیطالب دشمن باش.

 این را بفهمم، به من چه که عالم سرگرم این مطلب و آن مطلب است؟ من امروز فقط یک درد دارم و آن هم غربت امام زمان من است. این برود، آن بیاید، به من چه؟ او باید بیاید و تا او نیاید، گره از کار بشر وا نشود.

لذا امشب بخواهم از امام زمان که آقا معیار من در محبت و بغض آنچه باشد که شما می­خواهید.

حضرت رضا سلام الله علیه که می­رفتند به سمت مرو، کسی بود اهل کَرمند اصفهان بود. اصفهان روستایی به نام کَرمند داشته است. در عیون اخبار الرضا هست کسی که ساربان کاروان حضرت بود، اهل کَرمند بود. خیلی به حضرت رضا علیه السلام خدمت می­کرد. وقتی حضرت به مرو رسیدند، گفت آقا جانم، من باید برگردم. دلم می­خواهد یک یادگاری از شما داشته باشم. حضرت از جیب مبارک، ورق مانندی برداشتند، قلمی دست گرفتند، با دست­خط مبارک­شان یک نصیحت برای او نوشتند. (مرحوم قطب راوندی قرن ششم می­نویسد من این دست­خط را دیده­ام و تا امروز این دست­خط حضرت رضا علیه السلام هست.) امام رضا علیه السلام به او خواستند نصیحت کنند، این جمله را فرمودند که: «کُنْ مُحِبّاً لِعلیّ بن ابیطالب وَ إِنْ کنْتَ فَاسِقاً وَ مُحِبّاً لِمُحِبِّهِمْ وَ إِنْ کانُوا فَاسِقِین.» فاسقی، گنه­کاری، روسیاهی، هرچند گناه ماست کشتی کشتی/ غم نیست که رحمت تو دریا دریاست. گرچه می­بینی تمام وجودت گناه است، معصیت است، در پلشتی­ها غرق شدی، اما دست از دامن علی بن ابیطالب برندار.

حاجب گفت اگر معامله­ی حشر با علی ست/ من ضامنم که هرچه بخواهی گناه کن.

در خواب مولا به او فرمودند که حاجب یقین معامله حشر با علی ست/ شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن.

امام رضا علیه السلام فرمودند علی را دوست داشته باش، گرچه فاسق باشی. محبت علی نجاتت می­دهد. «وَ مُحِبّاً لِمُحِبِّهِمْ وَ إِنْ کانُوا فَاسِقِین» دوستان علی را هم دوست داشته باش، اگرچه حتی فاسق باشند. می­بینی علی دوست است، از عمر بدش می­آید، تو او را دوست داشته باش. معیار، این است.

خیلی مهم است که امیرالمومنین سلام الله علیه، نیمه شب در دعای صنمی قریش گفتند ویژگی این دو خبیثِ خبیث زاده، ملعون ازل و ابد این بود که با دوستان رسول خدا دشمن بودند. هر کس عزیز پیغمبر بود، دشمن اینها بود. هرکس دشمن پیغمبر بود، عزیز اینها بود.

سنی­ها نوشتند قنداقه­ی مروان را دست پیغمبر دادند. تا پیغمبر مروان را دیدند، گفتند «هو الوزغ ابن الوزغ، الملعون ابن الملعون.» هم خودش ملعون است و هم پدرش ملعون است. پسران او چه ظلمی به پسران علی بن ابیطالب می­کنند. لعنش کردند و بعدها هم پدرش و هم خودش را تبعید و طرد کردند. همین مروان خبیث که در شرح زیارت عاشورا مفصل در رابطه با مروان صحبت کردیم که چه خبیثی بود، چه ملعونی بود، همین فدکی که از حضرت زهرا سلام الله علیها با ظلم و کتک و جسارت گرفتند، همین فدک را دو دستی تحویل مروان دادند و به مروان بخشیدند.

معاویه­ای که پیغمبر اکرم فرمودند :«إذا رَأَیتُم مُعاوِیَهَ عَلى مِنبَری فَاقتُلوهُ» سنی­ها نوشتند هرگاه دیدید معاویه روی منبر من است، منِ پیغمبر می­گویم که معاویه را بکشید. آمدند معاویه را حاکم و والی بر شام کردند. عزیز دل اینها بود، هر کسی که دشمن پیغمبر بود.

چرا امشب این فراز از دعا را عرض کردم؟ چون امشب شب شهادت ابرمردی است که تنها جرمش این بود که برادر امیرالمومنین سلام الله علیه بود. آن مردی که امیرالمومنین فرمودند اگر جعفر برادرم زنده بود، اگر جعفر کشته نشده بود، اگر جعفر را در موته شهید نکرده بودند، دیگر به خانه ما حمله نمی­کردند، فاطمه مرا نمی­کشتند. اگر فاطمه را نمی­کشتند، دستان مولا بسته نمی­شد. و اگر دستان مولا بسته نمی­شد، یعنی کربلایی رخ نمی­داد. و اگر کربلا رخ نمی­داد، یعنی دیگر امروز دچار غیبت نبودیم. امروز دچار غیبت نبودیم، یعنی رنگ و بوی عالم عوض می­شد. امشب شب بزرگداشت چنین ابرمردی است و وای که مخالفین چه ظلمها در حق او کردند. چند نمونه عرض کنم.

جناب جعفر به حساب ظاهر، ده سال از مولا بزرگتر بود. وقتی جناب جعفر سلام الله علیه، بعد از سیزده سال از حبشه به مدینه برگشتند، چه موقع بود؟ همان زمانی که (آن که با یک دست خود خیبر شکست،) درِ قلعه خیبر روی دست مولا بود، خبر رسید یا رسول الله، جعفر برگشته است. هنوز درِ خیبر روی دست امیرالمومنین بود، جعفر از حبشه برگشت. پیغمبر فرمودند نمی­دانم برای کدام یک خوشحال­تر باشم، «لِفَتح خیبر اَم لِقُدوم جعفر.» برای جعفر که آمده است بیشتر خوشحال باشم یا برای فتح قلعه خیبر.

وقتی که جناب جعفر آمد و یک هدیه پیشکش کرد محضر پیغمبر که مربوط به ماجرای فدک است، پیغمبر در پاسخ این هدیه­ی جناب جعفر فرمودند چیزی به تو می­دهم که موجب شرافت تو تا قیامت باشد. نمازی به تو یاد می­دهم که نماز جناب جعفر طیار است. حتما بخوانید، در دردها، مشکلات، گرفتاری­ها، هر موقع حس می­کنم بار گناهم سنگین شده است. امام رضا علیه السلام هر شب این نماز را می­خواندند. اگر ذکرش را هم وقت نداری بگویی، صبح می­خواهی از خانه بیرون بیایی، نماز را بخوان؛ در راه سیصد مرتبه تسبیحات اربعه را بگو. پیغمبر اکرم این نماز را به جعفر یاد دادند. سنی­ها آتش گرفتند. نماز جعفر، نماز برادر علی! گفتند این نماز را پیغمبر به عباس یاد دادند، نگویید نماز جعفر، بگویید نماز عباس! با اینکه عباس آن موقع هنوز مسلمان نشده بود.

وقتی پیغمبر اکرم عقد اخوت برقرار کردند، ملاعین با ملاعین، ابوبکر با عمر، طلحه با زبیر، هر کسی با کفو خودش، کبوتر با کبوتر، باز با باز؛ برادر رسول خدا چه کسی بود؟ امیرالمومنین سلام الله علیه! اینها سوختند. گفتند جعفر عقد اخوت با معاذ بن جبل خواند! معاذ ملعونی که آتش دم خانه حضرت زهرا آورد. با اینکه آن زمان اصلا جعفر طیار در حبشه بود و مدینه نبود.

ببینید چقدر اینها بغض دارند. با هر کسی که محبوب پیغمبر بود، دشمنی کردند. پیغمبر، ابوطالب را دوست داشتند، اینها به او جسارت کردند. خدیجه را دوست داشتند، به ایشان جسارت کردند. به پدر و مادر پیغمبر جسارت کردند. هر کسی که منسوب به رسول خدا بود، از جمله جناب جعفر طیار سلام الله علیه که پیغمبر در سال هشتم فرمودند جعفر، تو برو فرمانده جنگ موته باش. اگر کشته شدی، جانشین تو زید بن حارثه است. اگر زید کشته شد، جانشین تو عبدالله بن رُواحه است. جعفر طیار اینجا یک جمله گفت، گفت باشد یا رسول الله، «ما کنتُ اَرهَب ان تَستَعمل عَلیّ زیدا.» یعنی اگر جانشین من زید بن حارثه باشد، دیگر من غمی ندارم. خیالم راحت است. کشته هم شدم، شدم. زید هست. بعد ببینید سنی­ها چه کار کردند. اَرهب را کردند اَذهب! یعنی جعفر اعتراض کرد، گفت یا رسول الله، «ما کنت اَذهب ان تَستعمل علیّ زیدا» اگر زید را بگذاری جانشین من، من به جنگ نمی­روم. با یک نقطه کلا بحث را عوض کردند.

علمای اینها مجبور هستند در کتاب­هایشان یک بابی دارند باب فضائل جعفر طیار. پنج فضیلت نقل کردند. آخر هر فضیلت می­گویند ضعیفٌ، ضعیفٌ، لا سند له. یعنی هرچه فضیلت برای جناب جعفر گفته شده است، یا سند ندارد، یا ضعیف است.

و اما ما هم در حق برادر امیرالمومنین کوتاهی کردیم. امشب باید همه جا عزا باشد برای جناب جعفر طیار. چرا که پیغمبر دستور دادند که برای او گریه کنید «وَ علی مثل جعفر فَلیَبکِ الباکون.» باید گریه کن­ها برای جعفر طیار گریه کنند. اولین کسی که روی منبر برای جعفر طیار روضه خواندند، رسول خدا بودند.

وقتی که خبر شهادت جعفر طیار را به امیرالمومنین دادند یک جمله­ای مولا فرمودند که این جمله را ما فقط کربلا از امام حسین کنار نهر علقمه شنیدیم. چه جمله­ای گفتند؟ «اَلاُن اِنکَسَرَ ظَهری» مولا فرمودند کمرم شکست با شهادت برادرم جعفر طیار.

روایت در کافی است، در کتاب کامل بهایی هم هست. چهار جور این روایات نقل شده است، با اسناد متعدده که امیرالمومنین فرمودند اگر حمزه و جعفر حی و زنده بودند، ابوبکر و عمر طمع در خلافت نمی­کردند، به زور از من بیعت نمی­گرفتند. اگر بودند جناب حمزه و جعفر، عمر و ابوبکر جان سالم به در نمی­بردند.

این عظمت جناب جعفر است که عبدالله بن جعفر (شوهر حضرت زینب سلام الله علیها) می­گوید هرگاه به تنگ آمده بودیم و خواهشی از امیرالمومنین داشتیم، می­رفتیم به محضر مولا، می­گفتیم «بحق اخیک الجعفر» به حق برادرت جعفر طیار. امشب یاد بگیریم از ایشان، بگوییم یا امیرالمومنین، به حق جعفر طیار، امشب شما واسطه شوید، اللهم عجل لولیک الفرج.

عظمتی که پیغمبر فرمودند «اَشبهُ الناس خَلقاً و خُلقاً» شبیه­ترین مردم از حیث خلق و خو به من، جعفر طیار است. پیغمبر اکرم فرمودند که برای او گریه کنید.

امیرالمومنین سلام الله علیه در مُناشده­ای که با ابوبکر کردند، آمدند در مسجد، گفتند ابی­بکر، کجا نشستی؟ بعد یک به یک فضائل خودشان را شمردند. ببین جعفر کیست که امیرالمومنین می­فرمایند ابوبکر، جعفر برادر توست یا برادر من؟ وقتی مولا می­خواهند فضائل خودشان را بشمارند، به داشتن برادری به مانند جعفر طیار افتخار می­کنند.

امام سجاد سلام الله علیه وقتی که روی منبر رفتند، در جامعه اَمَوی فریاد زدند که «أَیُّهَا النَّاسُ» می­دانید من که هستم؟ «مَنْ عَرَفَنِی فَقَدْ عَرَفَنِی وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْنِی فَانْبَأْتُهُ بِحَسَبِی وَ نَسَبِی أُعْطِینَا سِتّاً وَ فُضِّلْنَا بِسَبْعٍ» خدا چیزهایی به ما داده است که به هیچ­کس نداده است. «مِنَّا النَّبِیَّ و مِنَّا الصِّدِّیقُ وَ مِنَّا أَسَدُ اللَّهِ و مِنَّا مَهدی هذه الاُمّه» یک به یک که فرمودند، بعد فرمودند «وَ مِنَّا الطَّیَّارُ» جعفر طیار از ماست.

سیدالشهدا سلام الله علیه، در جنگ روز عاشورا «وَ أنْتَ مُقْدَّمٌ فی الهَبَوَاتِ» تو در گرد و غبار جنگ فرو رفته بودی، «وَ مُحْتَمِلٌ للأذِیَّاتِ» همین­طور پیکرت را اذیت و آزار می­دادند، «تُدیرُ طَرْفاً خَفِیّاً إِلى رَحْلِک َوَ بَیْتِک» با گوشه چشم­ت به خیمه­ها نگاه می­کردی، (این عبارات امام زمان است.) شمشیر می­زدی و این­گونه می­گفتی که «أَیُّهَا النَّاسُ» می­دانید من که هستم؟ «أَنَا ابْنُ عَلِیِّ الطُّهْرِ مِنْ آلِ هَاشِمٍ/ کَفَانِی بِهَذَا مَفْخَراً حِینَ أَفْخَرُ/ وَ فَاطِمُ أُمِّی مِنْ سُلَالَهِ أَحْمَد/ وَ عَمِّی یُدْعَى ذَا الْجَنَاحَیْنِ جَعْفَرُ.» امام حسین عصر عاشورا که شمشیر می­زدند، می­گفتند من عمویی دارم به نام جعفر طیار سلام الله علیه.

روایات در فضائل جعفر غوغاست. امام سجاد سلام الله علیه فرمودند هیچ روزی برای پیغمبر اکرم سخت­تر نبود از روزی که پسر عمویشان جعفر طیار به شهادت رسید. از سخت­ترین روزها برای پیغمبر اکرم و امیرالمومنین بوده است.

امام باقر علیه السلام فرمودند روزی پیغمبر دنبال جعفر طیار فرستادند، وقتی جعفر آمد فرمودند یا جعفر، الان جبرییل از طرف خدا برایم خبر آورده است که گفته جعفر طیار در جاهلیت چهار ویژگی داشته است که منِ خدا افتخار می­کنم به جعفر. آن ویژگی­ها چیست؟ جعفر گفت یا رسول الله، اگر شما امر نمی­کردید، نمی­گفتم. من در زمان جاهلیت..

(الان هم در جاهلیت هستیم. آن موقع دختر زنده به گور می­کردند، الان سقط جنین می­کنند. آن موقع بی­ناموس بودن افتخار نبود، الان بی­ناموس بودن هم افتخار شده است. جاهلیت همان جاهلیت است، لباس­های­مان یک کمی قشنگتر شده است، کمی تر و تمیزتر شده­ایم. وگرنه همان جاهلیت است.)

جناب جعفر فرمودند در جاهلیتی که این­جور چیزها افتخار بود، من هیچ­گاه زنا نکردم. چون می­دانستم که اگر حرمت کسی را بشکنم، خدا حرمتم را می­شکند. من هیچ­گاه شراب ننوشیدم. می­دانستم عقلم زائل می­شود. من هیچ­گاه حق کسی را نخوردم و دروغ نگفتم. چون دروغ، خلاف مردانگی و مروت است. یا رسول الله، چهارمین ویژگی من این بود که هیچ­گاه در جاهلیت بت نپرستیدم.

سنی­ها از این می­سوزند و آتش می­گیرند. چون عمر، نصف عمرش بت پرستیده است. ابوبکر، نصف عمرش بت پرستیده است. ما که می­گوییم همه عمرشان را بت پرستیدند، اما به قول خود شما نصف عمرشان را.

مقام تا بدین­جا که چهل آیه از قرآن فقط در مدح و فضیلت جعفر طیار نازل شده است. هیچ­کدام از اصحاب پیغمبر این فضیلت را ندارند.

«وَعَلَى الْأَعْرَافِ رِجَالٌ یَعْرِفُونَ کُلًّا بِسِیمَاهُمْ» (اعراف/۴۶) در فضیلت جناب جعفر طیار سلام الله علیه است.

«وَآلَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَالَمِینَ» (آل عمران/۳۳) در فضیلت حضرت جعفر طیار سلام الله علیه است.

روایت در کافی است که امام صداق علیه السلام فرمودند روز قیامت که می­شود خداوند متعال به انبیای اولوالعزم می­فرماید آیا نبوت­تان را انجام دادید؟ انبیا می­گویند بله خدایا، انجام دادیم. می­پرسد چه کسی شاهد شماست؟ می­گویند پیغمبر شاهد ماست. می­فرماید بروید پیغمبر را پیدا کنید که شهادت بدهد. حضرت نوح می­گوید یا رسول الله، شهادت بدهید که من نبوتم را انجام دادم. پیغمبر می­فرمایند جعفر، حمزه، شما بروید برای انبیا شهادت بدهید. امام صادق علیه السلام فرمودند شأن و جایگاه حمزه و جعفر، شأن شهادت دادن برای انبیاست.

یک چیز در پرانتز بگویم؛ امام صادق علیه السلام فرمودند عمو جانم اباالفضل مقامی دارد که تمام شهدا حتی جعفر و حمزه به مقامش غبطه می­خورند.

سال پنجم بود. پیغمبر اکرم هشتاد نفر از مسلمانها را به فرماندهی جناب جعفر طیار به حبشه فرستادند. به پادشاه و حاکم حبشه، می­گفتند نجاشی. نجاشی، لقب است. اسم نیست. کما اینکه به پادشاهان ایران می­گفتند، کسری.

این هشتاد نفر آمدند در نیمه ماه رجب، نصفه شبی بود که به بندر شُعَیبیه رسیدند. نفری نیم دینار دادند، سوار کشتی شدند، آمدند به بندری در شهر اِریتره وارد شدند. رفتند نزد نجاشی، نامه پیغمبر اکرم را دادند. پرسید شما که هستید؟ گفتند ما از مکه آمدیم. پیغمبری آمده است. ما به شما پناه آوردیم. عمروعاص و مشرکین به حبشه آمدند که جعفر طیار و آن هشتاد نفر را برگردانند که صدای پیغمبر اکرم به دیگر مناطق نرسد. نجاشی خیلی آدم حسابی بود، گفت من کسانی که به من پناهنده شده­اند را رها نمی­کنم.

(یا صاحب الزمان! او نجاشی بود، کسی که بهش پناهنده شد را رد نکرد. ما هم به شما پناهنده شدیم. من اگر که خار و پستم/ سگ درگه تو هستم. ما که نداریم به غیر از تو کس/ ای شه خوبان تو به فریاد رس.)

نجاشی گفت من هیچ­گاه دست رد به سینه اینها نمی­زنم و آنها را برنمی­گردانم. گفت اینها به تو سجده نمی­کنند. گفت سجده نکنند. جناب جعفر طیار شروع کرد از آیات ابتدایی سوره مریم خواند. در یک جلسه نجاشی را مسلمان کرد. نوشتند نجاشی تاج را از سرش برداشت، از تختش پایین آمد، دو زانو روی زمین نشست. گفت چرا روی زمین نشستی؟ گفت من در کتابهای آسمانی خوانده­ام که اگر خدا نعمتی به شما داد، باید در برابر خدا تواضع کنید. امروز دل من نورانی شد به نبوت خاتم المرسلین. امروز دل من نورانی شد به ولایت جانشین او امیرالمومنین علی بن ابیطالب. جعفر طیار شد عزیز دل نجاشی. چندین بار خواستند او را ترور کنند. عمروعاص در غذایش سم ریخت که گربه­ای آمد آن غذا را خورد، مُرد.

انقدر جناب جعفر شأن و جایگاه پیدا کرده بود نزد نجاشی که نوشتند وقتی پسر نجاشی به دنیا آمد، گفت اسم پسرم را تو بگذار. جناب جعفر طیار اسم پسر نجاشی را نصر گذاشت. اسم خود نجاشی، ابی ­نِیزَر بود. این پسر شد نصر بن ابی­ نِیزَر که بعدا که به مدینه آمد، چشمش به جمال امیرالمومنین افتاد، برای پدرش نجاشی نامه نوشت، گفت من می­مانم گدایی و نوکری و غلامی درِ خانه علی را می­کنم، نیازی به پادشاهی حبشه ندارم. پسر نجاشی درِ خانه مولا بود. مولا به شهادت رسیدند، شد غلام امام حسن. بعد هم شد غلام امام حسین. و در کربلا از شهدای روز عاشورا شد.

جناب جعفر طیار سلام الله علیه سیزده سال در شهر حبشه بود و در سال هفتم از هجرت، همراه همسرش اسماء و پسرانش عبدالله و عون به مدینه برگشتند و در زمان فتح خیبر وارد مدینه شدند.

یا امیرالمومنین! ما به هوای برادر شما امشب جمع شدیم. نمی­دانیم در این مملکت الان چند تا مجلس برای برادر شما گرفته شده است. ما به یک نگاه و تبسم و توجه شما امیدواریم یا امیرالمومنین.

سال هشتم از هجرت شد، پیغمبر اکرم، کسی به نام حارث بن عمیر را فرستادند، نامه­ای به او دادند، برود سمت پادشاه بُصری. بُصری از مناطق تحت سیطره پادشاه روم است. گفتند این نامه را به حاکم بُصری بده، جوابش را بیاور. سفیر پیغمبر در راه که داشت می­آمد، به جایی رسید به نام موته. پادشاه موته، شَرَحبیل نام داشت. سفیر پیغمبر را گرفت، نامه را پاره کرد، گردن سفیر پیغمبر را زد. خبر به رسول خدا رسید. خیلی ناراحت شدند. خب این اعلان جنگ علیه پیغمبر بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله، یک لشکر سه هزار نفره ترتیب دادند، به فرماندهی جناب جعفر طیار. فرمودند اگر جعفر به شهادت رسید، زید بن حارثه، اگر زید به شهادت رسید، عبدالله رُواحه جانشین جعفر است. شما به موته بروید و خطر اهل موته را دفع کنید. آمدند دور شوند، پیغمبر اکرم جعفر طیار را صدا زدند. جعفر آمد. پیامبر فرمودند حواست باشد، می­دانم که اینها را می­دانی، اما به لشکریانت بگو نکند بچه­ای در جنگ دلش بلرزد. نکند زنی آسیب ببیند. نکند دختری یتیم شود. نکند پدری را جلوی چشم فرزندش بکشید.

(گفت بابا یک شب دخت یزید آمد به دیدارم/ ولی من در حضورش با وقار کامل استادم)

پیغمبر بسیار تاکید کردند به جعفر طیار. جعفر رفت. امام باقر فرمودند پنجاه زخم به جعفر خورد که بیست و پنج زخم فقط به صورت او وارد شد.

می­گوید دیدیم امیرالمومنین سلام الله علیه در مسجد نشستند، هی بلند می­شوند، هی می­نشینند. چه شده است یا علی؟ فرمودند برادرم الان در موته دارد زخم می­خورد، من اینجا درد را حس می­کنم.

(وقتی که ارتباط و عُلقه­ی قلبی زیاد باشد، اینطور است. مثلا دیدی عزیزت را آمپول می­زنند، تو می­گویی وای! تو درد را حس می­کنی. حالا ببین چه کشید زینب کبری بالای تل زینبیه. هی نگه می­کرد «فِرقۀٌ بالسّیوف فِرقۀٌ بالرّماح.»)

جبرییل خبر آورد که جعفر طیار به شهادت رسیده است. (ذوالجناحین و ابو المساکین لقبش بود.) زمین صاف شد، پیغمبر از مدینه موته را می­دیدند. دیدند جعفر روی زمین افتاده است، عده­ای دارند با نیزه به سمت پیکر جعفر نزدیک می­شوند که به پیکر او جسارت کنند. می­گوید دیدیم رسول خدا دستشان را بلند کردند، گفتند خدایا مپسند که به پیکر جعفر جسارت شود. دعای رسول خدا مستجاب شد. کسی به پیکر جعفر جسارت نکرد.

(اما یا رسول الله جای شما خالی بود کربلا، نیزه­هاشان مانده در گودال و با سپر می­زدند زینب را.)

تا امیرالمومنین خبرشهادت جعفر را شنیدند، نوشتند دست به کمر گرفتند، گفتند «الان اِنکسر ظَهری» الان دیگر کمر من شکست. یک عده آمدند، زیر بغل امیرالمومنین را گرفتند. اولین کسی که در تاریخ گفته است «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُون» اینجا بود. امیرالمومنین گفتند و این آیه نازل شد که «وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» (بقره/ ۱۵۵و۱۵۶)

گفتند کجا برویم؟ فرمودند خانه اسماء همسر جعفر برویم.

شب سوم این مجلس است. از مدینه می­خواهیم برویم دمشق، درِ خانه یک سه ساله. پیغمبر اکرم آمدند وارد خانه اسماء شدند. دو تا پسر دارد عبدالله و عون. پیغمبر آمدند دو پسر جعفر را روی پایشان نشاندند. سر آنها را نوازش کردند. عبدالله می­گوید جوری پیغمبر سرم را نوازش می­کرد، گفتم یا رسول الله، یتیم شدم؟ فرمودند بله، اما تا من هستم نمی­گذارم تو یتیمی را حس کنی.

در مسیر کربلا هم وقتی خبر شهادت مسلم بن عقیل را به سیدالشهدا دادند، امام حسین دختر مسلم حمیده را روی پا نشاندند. سر او را نوازش کردند. اما بمیرم برای شما یا اباعبدالله! نوشتند سیدالشهدا آمدند «فبرزَ الحسینُ الی القتال خَرجت صغیرۀ» یک دختری خارج شد، دامن لباس سیدالشهدا را می­کشید، اَبَ اَبَ.. بابا.. گفت جانم رقیه؟ گفت آن زمانی که خبر شهادت مسلم را دادند، سر حمیده را نوازش کردید. بابا شما بروید چه کسی سر مرا نوازش می­کند؟ سیدالشهدا نشستند، سر رقیه را نوازش کردند.. اما.. پس از حسین کزو خوب­تر تراب ندیده/ چه­ها رسید به زن­های آفتاب ندیده..

یک نیمه شبی این دختر از خواب بلند شد.. یا اَبتاه، مَن الّذی قَطعَ وَریدَک؟ یا اَبتاه، مَن الّذی اَیتَمَنی عَلی صِغَر سنّی؟ گفت بابا تو را با زخم صورت می­شناسم/ مرا بشناس با قامت کمانی..

اللهم عجّل لولیک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *