شرح دعای صنمی قریش – تهران -۱۴۰۱(جلسه ششم)

  • تهران _ ۱۴۰۱ _ فاطمیه _۱۴۴۴

شرح دعای صنمی قریش

استاد اوجی شیرازی

فاطمیه ۱۴۴۴

جلسه ششم:

_ چرا بر خواندن دعای صَنمَی قریش، انقدر تاکید شده است؟

_ فرمایش بسیار مهم امیرالمومنین به کمیل

_ چگونگی تشکیل سقیفه

_ کیفیتِ اقدامِ عمر در گرفتن بیعت و نقش زنان در کودتای سقیفه

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله الّذی نَوّرَ قلوبَنا بشعاع انوار المحبّۀ العلویه و جعلنا من المتمسّکین بالولایۀ المرتضویه الّذی فرضَ اللهُ مودّته علی العربیۀ و العجمیۀ ثم الصلاۀ و السّلام علی مُبلّغ الرّسالات الالهیّه سیدنا و نبینا ابی القاسم المصطفی محمد صلی الله علیه و آله القُرَشیّه سیّما اوّلهم مولانا امیرالمومنین و آخرهم بقیۀ الله فی الارضین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین مِن الآن الی قیام یوم الدین.

اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کل ساعه، ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

فتنه­ها برپاست، برگرد، ای عزیز فاطمه/ منتظر زهراست، برگرد، ای عزیز فاطمه

پشت در جمع­اند اصحاب سقیفه، وای من/ خون جگر زهراست، برگرد، ای عزیز فاطمه

یک لگد بر در، گرفته ثلثی از سادات را/ خون جگر مولاست، برگرد، ای عزیز فاطمه

«ناله­ی حیدر بیا» شد «ناله­ی فضه بیا»/ اوج غم اینجاست، برگرد، ای عزیز فاطمه

مرتضی آمد عبا را روی بانویش کشید/ شرمسار آقاست، برگرد، ای عزیز فاطمه. 

یا بن الحسن! یا بن الحسن! 

إِنَّ الشَّیَاطِینَ لَیُوحُونَ إِلَى أَوْلِیَائِهِمْ (انعام/۱۲۱)

خدا را قسم می­دهیم به آبرو و وِجاهت امیر عالم، حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین که فرج امام زمان را برساند.

سال­های غیبت­شان را به ثانیه مبدل بفرماید.

اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

اللهم انا نسألک بروح علی بن ابیطالب علیه السلام الذی لم یشرک بالله طرفۀ عینٍ ان تُعجّل فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

عرض ما در شرح دعای صَنمَی قریش به جایی رسید که امیرالمومنین سلام الله علیه، هفتاد و اندی از جرائم مکتب منحوس سقیفه را می­شمارند، آن جرائمی که سالیانی لشکر شیطان تلاش کرد تا در سانسور باشد و به دست آیندگان نرسد. برای همین بود که اهل بیت علیهم السلام انقدر بر ذکر مصیبت­ها تاکید کردند و امیرالمومنین سلام الله علیه فرمودند خواندن دعای صنمی قریش، به­مانند این است که کسی یک میلیون تیر در سه جنگ مهم پیغمبر، بدر و احد و حنین در راه رسول خدا انداخته باشد.

  • چرا دعای صنمی قریش می­خوانیم؟

چون که امام باقر علیه السلام فرمودند: «مَن لَم یَعرِف سوءَ ما اُوتِیَ إلَینا مِن ظُلمِنا وذَهابِ حَقِّنا وما نُکِبنا بِهِ فَهُوَ شَریکُ مَن أتى إلَینا فیما وَلِیَنا بِهِ.» کسی که نداند و نفهمد که چه بر سر ما آمده است، (فقط همین مطلقِ ندانستن) باعث می­شود که در ظلم ظالمین ما شریک باشد. یعنی اگر دنبال این نباشم که چه بر سر حضرت زهرا آمد، اگر دنبال این نباشم که بسوزم، افسوس که زهرای جوان را کشتند/ آن مادر کل شیعیان را کشتند/ با کشتن محسن علی پشت در/ یک سوم سادات جهان را کشتند. اگر دنبال فهم این مصیبت­ها نباشم، در ظلمی که عمر کرده است، با او شریک هستم.

و مکتب شیطان و سپاه شیطان، تا به امروز تلاش کرده است که این حقایق، پنهان بماند. همین غزالی که (متاسفانه ما بچه­های طفل معصوم­مان را دست چه کسی می­دهیم که به اینها خوراک بدهند؟) در مدرسه­ها در کتاب­های فارسی به او می­گویند “امام محمد غزالی، آن عارف بزرگ”، می­گوید مَن ذَکَرَ مَقتلَ الحسین…، کسی که مقتل سیدالشهدا را ذکر کند، کسی که مصیبت­های وارده بر اهل بیت را ذکر کند، مرتکب حرام شده است. چرا؟ چون تهِ این مصیبت­ها به این می­رسد که آبروی مکتب سقیفه برود.

و این عرایضی که در این شبها داریم، این که سه سال است داریم می­گوییم: «وَ العَن صَنَمَی قُرَیشٍ وَ جِبتَیها وَ طاغُوتَیها…» تازه به فقره چهارم و پنجم رسیدیم، کسی نگوید سه سال، سه دهه، سی شب، مردم را معطل کردی برای اتفاقاتی که در گذشته افتاده است؟ عزیز من، این حرفِ امروز ماست. گفتیم که شیطان چه دسیسه­هایی کرد و اگر نفهمم در آن زمان، شیطان چه کرد، خودم خواسته یا ناخواسته در دام او می­افتم. نه تنها حرف گذشته و امروز، بلکه حرف آینده ماست.

چرا خدا اجازه داد که پیکر نحس و نجس این دو خبیث، کنار پیغمبر دفن شود؟ امام باقر علیه السلام فرمودند چون وقتی مهدی ما می­آید و پیکر اینها را در می­آورد، برای هیچ­کس شبهه نماند که این دو حتما ابی­بکر و عمر هستند.

در جلد ۵۲ بحار الانوار روایت معروفی است که وقتی امام عصر سلام الله علیه، قبر اینها را می­شکافند، همه می­بینند این دو نفر، تر و تازه، عین نجاست از قبر خارج شدند. تر و تازه! کسانی که این مباحث در گوشت و پوست و خون­شان آمیخته نشده باشد، اینجا شک می­کنند، می­گویند چطور اینها انقدر ظلم کردند، چطور امام زمان آمده­اند اینها را مجازات کنند، در حالی که پیکر اینها در قبر نپوسیده است؟

مرحله بالاتر، وقتی که حضرت اینها را به آن چوب خشک آویزان می­کنند، چوب خشک، یک درخت تازه می­شود و برگ از آن می­روید. و اینجاست که ناخالص از خالص جدا می­شود. اینجاست که مومن از منافق شناخته می­شود. لذا بحث صنمی قریش و بحث جرم و جنایات اینها، حرف امروز ما نیست. حرف آینده ماست!

الهی باشیم و آن لحظه را ببینیم. الهی ما کسی باشیم که هیزم می­آوریم برای آتش زدن ابی­بکر و عمر. الهی ما لگد به صورت نحس این حرام­زاده­ها بزنیم. آیا شود نمیرم و از کعبه بشنوم/ با گوش جان صدای تو یا صاحب الزمان؟

وقتی که مقدمات ظهور امام عصر سلام الله علیه، فراهم می­شود، شیطان از آسمان چه ندایی می­دهد؟ یا لَثاراتِ عثمان! یعنی شیطان می­خواهد برای عثمان یار جمع کند. لذا بفهمیم که این دسیسه، چه دسیسه­ای بود.

بارها گفتیم که شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها و غصب خلافت امیرالمومنین، یک کودتاست. کودتایی که کلید خورد، از همان زمانی که خدا شیطان را از درگاهش راند. هدف از این کودتا چیست؟ به تاخیر افتادن ظهور امام زمان و آن یَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ (ص/۸۱).

تاریخ انبیا را مفصل عرض کردیم، تا رسیدیم به زمان پیغمبر اکرم، تا رسیدیم به آن دوشنبه سیاه که ابوبکر آمد جای پیغمبر نماز بخواند. یک رکعت نماز را هم خوانده بود، پیغمبر او را کنار زدند، نماز همه مسلمانها را شکستند، فرمودند پشت سر خودم نماز بخوانید. یعنی ابوبکر حتی برای امام جماعت شدن هم صلاحیت ندارد.

ابوبکر فرار کرد، به سُنح رفت. سُنح، جایی خارج از مدینه بود. چرا به سنح رفت؟ مفصل عرض کردم.

رسول خدا نشسته نماز را خواندند، سلام نماز را دادند، به انصار گفتند پشت سر من بیایید. انصار پشت سر پیغمبر آمدند. انصار، کسانی بودند که ساکن مدینه بودند. کسانی بودند که خانه­هایشان را تیغه کشیده بودند، با مهاجرین نصف کرده بودند. کسانی که مالشان را با مهاجرین نصف کرده بودند. کسانی بودند که غذایشان را با مهاجرین نصف کرده بودند. یعنی هرچه که داشتند در طبق اخلاص گذاشتند. واقعا انصار برای پیغمبر زحمت کشیدند. واقعا رؤسای اوس و خزرج، برای اسلام و پیغمبر زحمت کشیدند. این روایت را موسی بن جعفر سلام الله علیه نقل می­کنند، می­فرمایند پیغمبر در بستر افتاده بودند، رسول خدا یک نگاه به آنها کردند، فرمودند روزی که اقوام من، مرا رها کردند، شما مرا یاری کردید. دستتان درد نکند. روزی که در جنگها دور و بری­های من، «یُسَاقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ یَنْظُرُونَ» (انفال/۶)، شما مرا یاری کردید. دستتان درد نکند. از مالتان گذشتید، دستتان درد نکند. از خوابتان گذشتید، دستتان درد نکند. اما دم آخر می­خواهم یک چیز به شما بگویم، بروم. گفتند چه می­خواهید بگویید یا رسول الله؟ فرمودند یک کار مانده است که اگر این را رعایت نکنید، تمام خدمات شما حبط و نابود می­شود. انگار هیچ کاری نکردید. این همه زحمت کشیدند، آن یک کار که تمام کارها و زحمات، مرهون آن است، چه عملی است؟ یا رسول الله بگویید چه باید کنیم؟ شما لب تر کنید، جان ما فدای شما. گفتید جان، ما فدا کردیم. آن چیزی که باید رعایت کنیم چیست؟ «فَاَشارَ الی بیتِ فاطمه سلام الله علیها» و قال رسول الله: ای انصار، «إِنَّ فَاطِمَه بَابُهَا بَابِی.» این درِ خانه را می­بینید، این درِ خانه من است. این خانه را می­بینید، خانه­ی من است. فاطمه «رُوحِیَ الَّتِی بَیْنَ جَنْبَیَّ.» من تا ساعات دیگر می­روم، اما روح من، فاطمه است در نزد شما. اینها را موسی بن جعفر دارند نقل می­کنند که چه شد. بعد راوی می­گوید آقا موسی بن جعفر به این عبارت رسیدند که پیغمبر به انصار فرمودند ای انصار فاطمه، حجابُ الله است.

حجاب الله یعنی چی؟ یعنی چیزی که بین خالق و مخلوق است. تنها راه، تنها واسطه­ی بین خالق و مخلوق است.

بعد راوی می­گوید دیدم موسی بن جعفر انقدر گریه کردند که محاسن خیس، شانه­ها می­لرزد. گفتم چه شده است آقا؟ فرمودند: «هُتِکَ وَ اللهِ حِجَابُ اللهِ.» به خدا هتک کردند حجاب خدا را.

انصار گریه کردند، رفتند. انصار که رفتند، فضا خصوصی شد. بنازم به بزم محبت. چه بزمی شد! رسول خدا نشستند. وای! چه صحنه­ای! کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران. این روایت در کافی است. رسول خدا در بستر، امیرالمومنین دو زانو پیش پیغمبر نشستند، امام مجتبی سلام الله علیه سمت راست، امام حسین سمت چپ و «فَاطِمَهُ بَیْنَ السِّتْرِ وَ الْبَاب حضرت زهرا پشت پرده و در نشستند. پیغمبر یک نگاه به امام حسن کردند، یک نگاه به امام حسین کردند، اشک ریختند. بعد یک نگاه به علی سلام الله علیه کردند، اشک ریختند.

(شما می­روی نجف، وقتی می­خواهی بگویی «أَسْتَوْدِعُکَ اللهَ وَ أَسْتَرْعِیکَ» هی برمی­گردی، نگاه به ایوانش می­کنی. مگر چه دیدی از نجف؟ یک ایوان دیدی، یک حرم دیدی، یک حال و هوای ملکوتیِ جوار امیرالمومنین را دیدی. هی برمی­گردی عقب را می­بینی و با چه سختی وداع می­کنی.)

حالا رسول خدا دارند آخرین نگاه­هایشان را به صورت علی می­کنند. هی به علی نگاه می­کردند و گریه می­کردند. چه شده یا رسول الله؟ فرمودند علی جان، جبرییل آمده است. خوش آمده است. چه می­گوید؟ از طرف خدا برای تو پیغامی آورده است. چه پیغامی؟ سمعاً و طاعتاً. هر بار هرچه گفت، روی سر گذاشتم. به جنگ عمرو عبدود/ به رزم خندق و احد، من بودم جانم را سپر کردم. جانم یا رسول الله؟ لب تر کنید یا رسول الله.

فرمودند علی جان، این حکم فرق می­کند. علی جان، بعد از من حق تو را غصب می­کنند. غصب کنند، فدای سرت یا رسول الله. اموالت را می­دزدند و می­برند. فدای سرت یا رسول الله. تنهایت می­گذارند. فدای سرت یا رسول الله. آبرومندِ مدینه، سلام­ت نمی­کنند. فدای سرت یا رسول الله. تو را فحش می­دهند. فدای سرت یا رسول الله. جسارت می­کنند. فدای سرت یا رسول الله.

یک چیز گفتند، مولا با صورت به زمین خورد. چه گفتند؟ فاطمه­ات را می­زنند! دیدند «سَقَط عَلِیٌّ(ع) عَلَى وَجْهِهِ الاَیمَن.» با صورت افتاد روی زمین. آب آوردند، بلند شد. پرسید چی یا رسول الله؟ فاطمه­ات را می­زنند! باز مولا سه بار هی غش کردند، هی آب آوردند. یا رسول الله چه باید کنم؟ فرمودند خار در چشم، استخوانت در گلو/ فارغ از هر صحبت و هر گفتگو. خدا خواسته است. فرمود چشم.

حسنم، تنهایی تو، غربت تو. من چه گویم در پی راز و نیاز/ می­کِشند از زیر پایت جانماز. باید صبر کنی حسنم.

عرض کرد: یا جدّاه، علی عینی و علی رأسی.

بمیرم وای! رو کردند به حسین. (مادر کجاست؟ مادر پشت پرده دارند گوش می­کنند.) حسینم، پنجاه و اندی سال از امروز می­گذرد، یک روزی می­رسد که عصر عاشورای سال شصت و یک/ گردد او در خون یاران منهمک/ مسلم و عابس، حبیب و حرّ و جون/ قاسم و عبدالله و عثمان و عون/ جمله یاران و حبیبان خدا/ می­شود سرها ز تن­هاشان جدا… شش ماهه­ات روی دستت بال بال می­زند. یک روزی می­رسد خدا یک جوان رعنا به تو می­دهد به نام علی اکبر، دست می­کنی از دهانش خاک و خون بیرون می­کشی، صورت روی صورتش می­گذاری..

فرمود چشم یا جدّاه. صبر می­کنم. گفتند و گفتند، فرمود چشم یا جدّاه. صبر می­کنم.

وای که صدای گریه حضرت زهرا سلام الله علیها از پشت پرده بلند شد.

دخترم بنشین کنارم/ شد زمان احتضارم/ دردها در سینه دارم.. فرمود گریه نکن دخترم. فاطمه را تسلی دادند.

چطور تسلی دادند؟ دخترم فاطمه تو که خوب می­دانی «مِنَّا مَهدِیُّ هَذِهِ الْأُمَّهِ.» درست است مصیبت­های عالم بر دل شما می­آید، ای عزیزان دل من، درست است که ذلت، جسارت، آتش، حرام­زاده­ترین، خبیث­ترین، عین نجاست، نجس­ترین موجود عالم، پشت درِ خانه­ی فاطمه می­آید، عربده­کشی می­کند، اما «مِنَّا مَهدِیُّ هَذِهِ الْأُمَّهِ.» ما مهدی داریم. او خواهد آمد.

سپس پیغمبر یک حرف را درِ گوشی به ایشان گفتند. چون جلوی آقازاده­ها که نباید بگویند. وقتی هم که گفتند، دیدند گل از گل حضرت زهرا شکفت. یک لبخندی روی لب­شان آمد. این لبخند، شد شروع نگرانی امیرالمومنین، شد شروع نگرانی حسن و حسین. یا رسول الله چه گفتید؟ حضرت زهرا فرمودند پدرم در گوش من گفتند دخترم فاطمه، تو خیلی زود به من ملحق خواهی شد. اینجا بود که گل از گل حضرت زهرا شکفت.

پیغمبر اکرم را مسموم کرده بودند؛ حفصه و عایشه به ایشان سم داده بودند.

(خدایا تو شاهد باش، اگر سال دیگری نبودیم، زیر خاک بودیم، خدایا تو شاهد باش با تمام سلول­هایمان از عایشه بدمان می­آید. با همه وجودمان از عمر و ابی­بکر بیزاریم. با همه وجودمان از دشمنان علی بیزاریم.)

پیغمبر اکرم با یک دست، دست مولا علی را گرفتند، یک دست، دست حضرت زهرا را گرفتند، دو تا دست را کنار هم آوردند، دست فاطمه را در دست­های علی گذاشتند. فرمودند علی جان، «هذه ودیعۀُ الله وَ ودیعۀُ رسولِه.» من یک فاطمه دارم. فاطمه­ام را امانت دست تو می­سپارم. همین باعث شد که آن زانویی که در هیچ جنگی نلرزید، نوشتند کنار قبر فاطمه، زانوی مولا لرزید. گفت یا رسول الله، «قَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِیعَهُ» گفتی امانت، بیا امانتت را پس آوردم، «وَ أُخِذَتِ الرَّهِینَهُ.» یا رسول الله، از من چیزی نپرس، «فَاسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ» از خود فاطمه بپرس، خودش به تو خواهد گفت «وَ سَتُنَبِّئُکَ ابْنَتُکَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِکَ عَلَى هَضْمِهَا» به تو خواهد گفت چه بر فاطمه گذشت.

کار به جایی رسید که مُنْتَهَى الْحِلْمِ گفت: «نَفسِـی عَلَى زَفَرَاتِهَا مَحبُوسَهٌ/ یا لَیتَهَا خَرَجَت مَعَ الزَّفَرَاتِ» ببین کار علی به کجا رسیده است؟ ای عمر، ای حرام­زاده، چه با مولای ما کردی؟ خدا بر عذابت بیفزاید، که مولای ما بگوید: «یا لَیتَهَا خَرَجَت مَعَ الزَّفَرَاتِ.» یعنی چی؟ یعنی خدایا این نفسی که الان می­کشم، دیگر بالا نیاید.

«لَا خَیرَ بَعـدَکَ فِی الحَیـاهِ وَ إِنَّمَا» فاطمه، من بعد از تو چطور روی زمین زندگی کنم؟ «أَبکِی مَخَـافَهَ أَن تَطُولَ حَیاتِی.»

بعد هم که دفن کردند، نوشتند کار مولا روزها این بود که در بقیع می­چرخیدند، می­گفتند: «مالی وقفتُ علی القبورِ مُسلِّماً/ قَبْرَ الحَبِیْبِ فَلَمْ یَرُدَّ جَوَابِی.» ‏علی چه­ات شده بین قبرها راه می­روی، به عزیزت سلام می­کنی، عزیزت جوابت را نمی­دهد؟

بعد می­گفتند: «کُنَّا کَزَوْجِ حَمَامَهٍ فِی أَیْکَهٍ» من و فاطمه مثل یک جفت پرنده، یک جفت مرغ عشق، در یک آشیانه بودیم. «مُتَنَعِّمَین بِصِحَّهٍ وَ شَبَابٍ» تا فاطمه را داشتم، غم نداشتم.

این روزها هم که فاطمه در بستر بود، هی نگاهش می­کرد، می­گفت مرهم راز دلِ ریشم باش. فاطمه جان، بستری باش، فقط پیشم باش.

امانت! امانت! فاطمه را به تو دادم، حواست باشد. در همین حال یک کسی از پشت در خانه پیغمبر اکرم هی می­گفت: «السَّلامُ عَلَیْکُمْ یا أهلَ بَیْتِ النُّبُوَّهِ! أَ أَدْخُلُ؟» داخل بیایم؟ بار دوم.. بار سوم.. کسی پشت در، هی می­گوید بیایم داخل؟ پیغمبر فرمودند دخترم فاطمه، عزراییل است. هیچ خانه­ای اجازه نمی­گیرد.

جبراییل و عزراییل اجازه می­گرفتند. جایی که انبیا همگی خادم­اند و بس/ لعنت برآن که آمده و بی­حیا شده. فاطمه، اجازه بده عزراییل داخل بیاید. حضرت زهرا اجازه دادند. وای! در خانه حالی شد. اینجا امیرالمومنین فرمودند رکن من، ستون من را از دست من گرفتند. عزراییل آمد. جبراییل آمد. ملائکه به صف آمدند، دست به سینه، محضر رسول خدا عرضه داشتند یا رسول الله، درهای آسمان باز شده است. آسمان­ها مزین شدند. تمام ملائکه و کروبیین و حورالعین، انتظار شما را می­کشند که شما بیایید. یا رسول الله چه می­کنید؟ در همین حال دیدند امیرالمومنین دارند آرام آرام دکمه­های پیراهن پیغمبر را باز می­کنند. چی کار داری می­کنی یا علی؟ خود پیغمبر فرموده بودند وقت احتضار، باید روی سینه­ی متوفا، سبک باشد.

(یا علی، کاش بودی شمر را از روی سینه حسینت بلند می­کردی. اندازه یک دکمه باید سبک باشد روی سینه­ی متوفا! بر او نکِش تو خنجر، ای بی­حیا مکرر/ این حنجری که بینی، ختم رسل مکیده.)

یا رسول الله، تمام کروبیین در انتظار شما هستند. تمام ملائکه به صف ایستادند که روی شما را ببینند. یک جمله گفتند که پیغمبر همان موقع گفتند آماده­ام. چه گفتند؟ عزراییل گفت خدیجه منتظر آمدن شماست. پیغمبر فرمودند کاری ندارم، نبوتم را انجام دادم. چقدر مشتاق دیدار خدیجه بود. (لعنت خدا بر عایشه.) گفت آماده­ام. فقط برگشت یک نگاه به چشم حضرت زهرا کرد، این دو نگاه به هم دوخته شد. تا تو نگاه می­کنی کار من آه کردن است/ ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است. یک موقع دیدند صدای امیرالمومنین بلند شد: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ.» چشمان پیغمبر خدا را بستند. صدای گریه بلند شد. تمام مدینه شور و غوغا شد. تمام مدینه گریه شد. تمام مدینه ناله شد. پیغمبر اکرم از دنیا رفتند. آن کسی که عزت آورده بود، از دنیا رفت. اینها دنیا و آخرت­شان را، تمام وجودشان را مرهون رسول خدا بودند.

پیغمبر از دنیا رفتند، همه گریه و ناله، فقط دیدند عمر، شمشیر کشیده، جلوی خانه پیغمبر ایستاده است، می­گوید هر کس بگوید پیغمبر از دنیا رفته­اند، گردنش را می­زنم.

آخر به تو چه؟ اصلا تو کی هستی؟ چرا عمر دارد این کار را می­کند؟ ابوبکر کجاست؟ ابوبکر رفته بیرون شهر، در سُنح، باید برگردد، اینها می­خواهند فتنه کنند. باید یک جوری سر مردم را گرم کنند تا ابوبکر برگردد. عمر داد می­زد: همان­گونه که موسی به معراج رفته بود «وَ وَاعَدْنَا مُوسَى ثَلَاثِینَ لَیْلَهً وَ أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیْلَهً» (اعراف/۱۴۲) همین­گونه هم پیغمبر به معراج و میعاد خدا رفتند و برخواهند گشت. هر کس بگوید پیغمبر از دنیا رفته است، گردن او را می­زنم. عبدالله بن عباس آمد، گفت قرآن می­فرماید: «إِنَّکَ مَیِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَیِّتُونَ» (زمر/۳۰) تو از دنیا خواهی رفت.

اُبیّ بن کعب آمد، گفت عمر، چی داری می­گویی؟ خود قرآن می­گوید «أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ» (آل عمران/۱۴۴) پیغمبر هم از دنیا خواهد رفت. عمر گفت من زیر بار نمی­روم.

بعد از ظهر بود، ابوبکر آمد. عمر کسی را دنبال او فرستاد. تا ابوبکر آمد، رفت داخل خانه پیغمبر. اینکه دارم می­گویم را بروید در کتاب “خاستگاه خلافت” ببینید. کتاب، به عربی است، به فارسی هم ترجمه شده است. عبدالفتاح عبدالمقصود، سنی است، از بزرگان الازهر مصر است، می­گوید: «من تعجب می­کنم، ابوبکر تا آمد، رفت توی خانه پیغمبر، اولین جایی که نگاه کرد، شکم پیغمبر را نگاه کرد. شکم رسول خدا سبز شده بود.» آخر کسی که عزیزی را از دست داده است، صورت او را نگاه می­کند. ابوبکر خواست ببیند زهری که داده­اند، اثر کرده است یا خیر.

(چه ظلم­ها در حق ما کردند! امام زمان، چقدر می­سوزی؟ «هَل مِن مُعینٍ فَاُطِیلَ مَعَهُ العَویلَ وَ البُکاء» ای کاش ما یار تو بودیم و کنار تو ناله می­زدیم، یا بن الحسن.)

شکم مبارک رسول خدا سبز شده بود. از علامت­های منافق این است که اشک­ش دم مَشک­ش است. راحت گریه می­کند. ابوبکر شروع کرد توی سر و کله­اش زدن. کسی که پیغمبر تا دیروز، او را آدم حساب نکرده بود، همین امروز صبح توی سینه­اش زدند، گفتند تو لیاقت نماز نداری؛ این بی­شرف می­گفت «برادرم از دنیا رفته است!» برادرت؟ پیغمبر تو را به هیچ آدم حساب نمی­کردند. ابوبکر آمد بیرون، گفت عمر، پیغمبر از دنیا رفتند. عمر گفت چطور؟ گفت «إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ.» (زمر/۳۰) همان دو آیه­ای که آنها خوانده بودند و عمر زیر بار نرفته بود، را خواند. عمر گفت عجب! من این دو آیه را تا حالا نشنیده بودم! (الان برایت خواندند!)

خبر همه جا پخش شد.

حرف­های این چند شب را توی ذهنت بیاور. از همان اولی که آدم روی زمین آمده است، دستگاه شیطان و دستگاه نفاق تلاش کردند، الان می­خواهند گل را بزنند. الان می­خواهند نتیجه را بگیرند. الان می­خواهند برداشت کنند، چیزی را که هزاران سال، دستگاه شیطان کاشته است. الان وقتش است. آن چهار هزار نفر قبیله بنی اَسلم هم آماده هستند.

صبح، پیغمبر به انصار چه گفتند؟ فرمودند باید حواستان باشد.

* رفقا، یک نکته می­گویم، همیشه در ذهنمان باشد. این از آن جملاتی است که اگر می­دانستیم، کلاه سرمان نمی­رفت. اگر هم بفهمیم، کلاه سرمان نمی­رود. این جمله را خوب گوش کنیم، خوب حفظ کنیم، خوب در دلمان ضبط و ثبت کنیم. نصیحت مولا به کمیل است در تحف العقول. امیرالمومنین سلام الله علیه فرمودند: «یاکُمِیلُ، مُومِنٌ تَقیٌّ لَکانَ فِی دُعائِهِ اِلَی اللهِ» یک آدم مومن باتقوا بخواهد مردم را به خدا ارشاد کند، یعنی آدم، خوب است، نتیجه­اش هم می­خواهد مردم را به خدا هدایت و ارشاد کند، اما بدون کمک گرفتن از خدا و رسول و حجت الله، بدون مشورت با حجت الله، بدون کمک گرفتن از فرمایشات حجت الله، این آدم مومن متقی می­خواهد از راهی که خودش سراغ دارد و بلد است، مردم را به خدا دعوت کند. امیرالمومنین فرمودند ای کمیل، به نظرت این آدم، مُخطِئاً اَو مُصیباً؟ موفق می­شود یا خیر؟ امیرالمومنین فرمودند وَ الله مُخطِئاً، به خدا قسم اشتباه می­کند. مردم را توی دردسر می­اندازد، خودش را هم توی دردسر می­اندازد.

قیام­هایی که اتفاق افتاد مثل قیام زید، فرمودند تا قبل از ظهور مهدی ما اگر اینها اتفاق بیفتد، هم ما را توی دردسر می­اندازید، هم خودتان را توی دردسر می­اندازید، هم موجب بدنامی مکتب اهل بیت می­شوید. قیام زید چطور بود؟ می­خواست به خدا دعوت کند. می­خواست پرچم را هم به امام صادق برگرداند. اما از چه راهی می­خواست این کار را انجام بدهد؟ خوب حواس­مان جمع باشد.

مسلمانها توی مدینه به دو گروه تقسیم می­شدند: مهاجرین و انصار. انصار هم به دو گروه تقسیم می­شدند: اوس و خزرج. رییس قبیله اوس، کسی بود به نام سعد بن معاذ. در ماجرای خندق که تیراندازی کردند، همان اول، یکی از تیرها به سعد خورد، افتاد. مدتی گذشت. سعد بن معاذ از دنیا رفت. سعد، کسی است که مولا فرمودند اگر بود، گوساله و سامری نمی­توانستند کودتا کنند. چنین آدمی بود.

این را هم بین القوسِین بگویم، چون از اینجا که بلند می­شویم، باید یک تغییراتی هم در خُلق و خوی ما بشود. سعد بن معاذ، آدم حسابی بود. رییس قبیله اوس بود. وقتی از دنیا رفت، نوشتند پیغمبر پا­برهنه، بدون ردا در تشییع جنازه­اش شرکت کردند. از سمت راست تابوت، می­رفتند سمت چپ. پرسیدند یا رسول الله، چی کار می­کنید؟ فرمودند دست جبرییل در دست من است. خود پیغمبر نماز خواندند. خودشان در قبر سعد رفتند، او را در قبر گذاشتند. لحد چیدند. دیدند پیغمبر دارند با سر انگشت، اطراف لحد را پر از گِل می­کنند. گفتیم یا رسول الله، لحد را بگذار، خاک برود زیر، دیگر پر می­شود. فرمودند «إِنّ اللَّهَ یُحِبّ الإتقانَ فِی العَمل.» کار نیکو کردن از پر کردن است. یا کار نکن، یا اگر کار می­کنی تمیز کارت را تحویل بده.

سعد، چنین شخصیتی بود. نوشتند مادر سعد بن معاذ گفت پسرم، هنیئاً لکَ الجنۀ! نوش جانت نعمت­هایی که در آن غوطه­ور هستی. پیغمبر فرمودند الان قبر یک فشاری به پسرت آورد که شیری که از تو خورده بود، از استخوانش بیرون آمد. گفت یا رسول الله، شهید راه شماست. مگر چه کار کرده است؟ فرمودند در خانه با زن و بچه­اش خیلی بداخلاق بود. با خانواده­اش بداخلاق بود. خوش اعتقاد است، آدم حسابی است، عاقبت به خیر است، شهید است، اما فشار و عذاب بر اوست؛ چون در خانه­اش بداخلاق بود. حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند بهترین شما کسی است که بیشتر زنش را تحویل بگیرد. امام رضا فرمودند بهترین شما نزد منِ امام رضا، خوش اخلاق­ترین شما در خانه است. سعد بن معاذ باشی، خدا از این گناه نمی­گذرد.

انصار دو گروه بودند: اوس و خزرج. سعد بن معاذ، رییس اوس بود. از دنیا رفته بود. جانشین او کسی بود به نام اُسَید بن حُضَیر.

 رییس خزرج، سعد بن عُباده بود که او هم آدم درستی بود. پسرش هم قیس بن سعد بن عُباده سلام الله علیه، خیلی آدم حسابی است. در ماجرای آتش بس امام مجتبی، معاویه با پول توانست سه نفر از فرماندهان امام حسن، به نام­های کِندی، قینی، عبیدالله بن عباس را بخرد. اما قیس بن سعد بن عُباده را نتوانست بخرد. قیس به این طرف و آن طرف می­رفت و از مولا می­گفت. آخر هم فراری شد، رفت اسپانیا. همانجا هم غریبانه از دنیا رفت. قیس پسر رییس قبیله خزرج است. هم سعد بن عُباده آدم حسابی است، هم پسرش آدم حسابی است. (آن نکته­ای که گفتم حواسمان باشد و روایتی که از امیرالمومنین خواندم، برای اینجاست.)

این پدر و پسر تا شنیدند پیغمبر از دنیا رفته است، نشستند صحبت کردن. قیس گفت بابا، چی کار کنیم؟ عمر و ابی­بکر می­خواهند نفاق کنند. بابا، شنیدم چهار هزار نفر در سُنح آدم جمع کردند. بابا، اینها می­خواهند کودتا کنند. بابا، اینها می­خواهند علی را کنار بگذارند. باید چی کار کنیم؟ سعد گفت درستش می­کنم. خودمان می­آییم یک هفته، ده روز، تا وقتی که علی بن ابیطالب از غسل و کفن و دفن پیغمبر فارغ شود، به وصایای پیغمبر عمل کند، چون همه می­دانند علی کسی نیست که برای حکومت، پیغمبر را رها کند؛ ما می­آییم تا وقتی که کارهای علی تمام شود، خودمان حکومت را به دست می­گیریم. مدینه مال ماست. کارهای مولا که تمام شد، پرچم را به دست صاحبش می­سپاریم.

به به! چه چه! عجب تصمیمی! اینکه مولا فرمودند مومن متقی، هدف هم خیر، بدون مشورت با حجت الله بخواهد کاری کند، خراب می­کند. گند می­زند. شیعیان را در دردسر می­اندازد. اهل بیت را به مشکلات می­اندازد. کِی باید بفهمیم؟

اینها یک جایی داشتند به نام بنی­ساعده. یک قبیله­ای بود، در قسمتی از قبیله­شان یک سایبان زده بودند، به آن می­گفتند سقیفه­ی بنی­ساعده.

اصل سقیفه­ی بنی­ساعده برای دفاع از مولا تشکیل شد. خب می­آمدی مشورت می­کردی! گفت نه، مولا عزادار است. در این موقعیت خوب نیست برویم اذیتشان کنیم. چی کار داری می­کنی؟ سعد بن عباده و پسرش آدم­های خوبی بودند، آدم خوب­ها خراب کردند! اینکه باید صَنمَی قریش را دقیق بخوانیم که اینها چطور هفتاد و اندی جرم کردند، اینها حرف امروز ماست.

اینها گفتند انصار را جمع می­کنیم. اما از دو نکته غافل بودند:

  1. آقای سعد بن عباده، آقای قیس، خزرجی­ها همه حرفت را گوش می­کنند، چون توی هر قبیله، حرف اول و آخر را رییس قبیله می­زد. مثل الان نبود که هر جوان برای خودش اَنا رجُلی باشد، همه گوش­شان به حرف رییس قبیله بود. خزرجی­ها حرفت را گوش می­کنند، اما اوس چی؟ رییس اوس کیست؟ اُسَید بن حُضَیر که خودش از منافقین است.
  2. توی خود قبیله خزرج، عمر آمده، مهره گذاشته است. ستون پنجم گذاشته است. منافق گذاشته است. نفوذی گذاشته است. نفوذی عمر توی خزرج، چه کسی بود؟ بشیر، پدر نُعمان. همان نعمان بن بشیر که توی کوفه پدرزن مختار بود، وقتی مسلم رفت کوفه، حاکم کوفه بود. بابای همین نعمان بن بشیر، یعنی پدرِ پدرزن مختار.

بشیر، نفوذی عمر در قبیله خزرج است. رییس اوس هم که جزء منافقین است. حالا اینها می­خواهند کار حسابی کنند. همه انصار را جمع کردند. سعد بن عباده که مریض بود، او را با برانکارد و روی تخت آوردند. قیس بلند شد صحبت کند. همه چیز داشت خوب پیش می­رفت، گفت مدینه برای ماست. مهاجرین مهمان ما هستند. نباید بگذاریم کار به اینها برسد. داشت صحبت می­کرد که نفوذی­ها برای عمر خبر بردند که چی کار داری می­کنی؟ توی سقیفه جمع شدند، الان است که قدرت را دست بگیرند. عمر و ابی­بکر راه افتادند به سقیفه بیایند، در راهی که داشتند می­آمدند، ابوعبیده جراح را دیدند، گفتند بیا برویم که کار خراب شد.

اینها را که دارم می­گویم، عصر روز دوشنبه اتفاق افتاد. این بود که زینب کبری بالای تل می­گفت پدرم فدای کسی که عصر دوشنبه او را کشتند. عصر دوشنبه خیمه­اش را غارت کردند. ظاهرش است اینها در سقیفه دارند برای خلافت تصمیم­گیری می­کنند، اما در عمل دارند سر حسین را از تنش جدا می­کنند. در عمل دارند رقیه را روی خار می­دوانند. در عمل دارند تیر به حلقوم علی اصغر می­زنند.

کسی می­خواهد حرام­زادگی اینها را ببیند، خطبه­هایشان را بخواند. همین ابی­بکر نوشتند تا وارد سقیفه بنی­ساعده شد، گفت ما هم باید حرف بزنیم. هرچه بوده ما با هم بودیم. اولِ خطبه چی می­گوید؟ الحمد لله الذی شرفنا برسول الله.. چه آدم خبیث و بی­شرفی است! گفت خدا را شکر می­گویم که ما را به پیغمبر شرافت داد و شما را انصار ما قرار داد. خدا را شکر می­کنم که ما را خانواده پیغمبر قرار داد، شما را هم یاوران ما قرار داد. هیچ­کس روی زمین بهتر از شما نیست، غیر از ما. شروع کرد یکی به آنها گفت، ولی گفت ما بالاتر از شما هستیم. تا پیغمبر بود ما امیر بودیم، شما وزیر بودید. حالا هم که پیغمبر از دنیا رفته است، باز ما امیر هستیم و شما وزیر هستید. یک نفر گفت خب علی چی؟ ما در غدیر خم با علی بیعت کردیم. گفت مگر نشنیدی پیغمبر فرمودند بعد از غدیر، امامت و نبوت در یک خانواده جمع نمی­شود؟ نظرشان عوض شد. گفت عجب، ما که نشنیدیم. منافقینی که آنجا بودند، از قبل هماهنگ شده بود، گفتند منم شنیدم. منم شنیدم. چهار نفر دیگر هم که می­خواستند بگویند ما نشنیدیم، منافق هم نبودند، گفتند بله، ما هم یک چیزهایی شنیدیم. مساله ثابت شد. علی رفت کنار. حالا چی کار باید کنیم؟ ابوبکر اینجا به مرگ گفت که اینها به تب راضی شوند. گفت الان که دیگر کاری با علی نداریم، شما همیشه یاوران ما بودید، ما هم که خانواده پیغمبر بودیم. دور و بری­های پیغمبر بودیم. الان ما امیر می­شویم، شما وزیر ما می­شوید.

این حرف را که زد، یک آدم نفوذی داشتند به نام حُباب بن مُنذِر، بلند شد گفت چه کسی گفته است مِنکُم امیر و مِنّا وزیر؟ شما امیر باشید، ما وزیر باشیم؟ مِنکُم امیر و مِنّا امیر! شما یک امیر داشته باشید، ما هم یک امیر داشته باشیم. چرا این حرف را زد؟ که بگوید امیر بودن شما سر جای خودش، الان دعوا سر امیر بودن شما نیست. الان دعوا سر امیر بودن انصار است. این حرف ظاهرش اعتراض است، اما در عمل یعنی امیر بودن شما سر جایش است. عمر بلند شد. الان نُطق عمر شروع شده است. شروع کرد داد و قال کردن که وای بر شما، آشپز که دو تا شود، غذا یا شور می­شود یا بی­نمک می­شود. مگر می­شود دو تا امیر؟

سعد بن عباده هم که مریض بود، هی می­گفت ساکت باشید. ساکت باشید. هیچ­کس محلش نمی­گذاشت. نوشتند سعد بن عباده افسردگی گرفت، اصلا از مدینه رفت. چی کار می­خواستی کنی؟ می­خواستی پرچم به علی بدهی؟ سقیفه درست کردی!

عمر بلند شد گفت مگر می­شود؟ ابوبکر درست می­گوید. شما باید یاور ما باشید. همان حباب بن منذر گفت حالا باید با کی بیعت کنیم؟ ابوبکر گفت به هر حال باید با یکی از این دو نفر بیعت کنید. اینها ریش سفید هستند. علی جوان است، سی و سه سالش است، دیگر رفت کنار. یا با عمر بیعت کنید، یا با ابوعبیده جراح بیعت کنید. تا اینجا همه صحبت­ها حساب شده بود. از قبل نوشته بودند. برنامه­ریزی کرده بودند. این یک تکه را ابوبکر یک دفعه انداخت. بدون برنامه گفت بیایید یا با عمر بیعت کنید، یا با ابوعبیده جراح بیعت کنید. عمر و ابوبکر با هم کارد و پنیر بودند. خیلی با هم بد بودند. به­خاطر دشمن مشترک با هم متحد شده بودند. اصلا قاتل ابوبکر، عمر است. خود عمر، آخرین سال عمر نحسش توی منا به ابوموسی اشعری گفت که ابوبکر خیلی مرا اذیت کرد. ما توی سقیفه که جمع شدیم، من داشتم برای خلافت خودم زحمت می­کشیدم، ابوبکر یک تعارف انداخت، گفت یا ابوعبیده خلیفه شود، یا عمر خلیفه شود. من هم گفتم جواب تعارف، تعارف است. او یک تعارف کرده است، منم یک تعارف کنم، او باز توپ را برای من می­اندازد. من گفتم نه، خودت اولی هستی بر خلافت. او هم گفت باشد، بیایید با من بیعت کنید.

عمر می­گوید بیعت با ابی­بکر، فَلْتَه بود. اصلا این مسلم است نزد اهل خلاف. من بیش از سی تا سند درآوردم، الان هم همراهم است که مسلم است که عمر همیشه می­گفت: «کَانَتْ بَیْعَهُ اَبِی­بَکْرٍ فَلْتَهً وَ لَکِنَّ اللَّهَ وَقَی شَرَّهَا.» یک دفعه اتفاق افتاد و خدا رحم کرد که شرش دفع شد.

ابوبکر گفت بیایید با من بیعت کنید. چه کسی با او بیعت کرد؟ امام صادق علیه السلام فرمودند اولین کسی که دست دراز کرد، دست گذاشت توی دست ابی­بکر، شیطان بود. آن نقشه­ای که از همان روز اول ریخت، الان به نتیجه رسید. اولین کسی که با ابی­بکر بن ابی قحافه بیعت کرد، شیطان بود.

عمر دید حالا که دیگر علی کنار رفته است، عیبی ندارد ابوبکر بیاید. از خودمان است. بعدا سر او را زیر آب می­کنیم. فریاد زد بیایید با او بیعت کنید. رفتند چهار هزار شعبان بی­مخ را توی شهر ریختند. با شمشیر بالا سر مردم می­آمدند. مردم هم که گفتم عین همین امروز ما بودند. مردم جوگیر هستند. هَمَجٌ رُعاع هستند. مولا فرمودند اگر عالِم نباشی، اگر مُتَعَلِّم نباشی، با هر بادی تکانت می­دهند. امروز یک سرود حماسی برایت پخش می­کنند، این طرف می­شوی، فردا چهار تا پیام برایت می­آید، آن طرفی می­شوی. اما اگر عالم در دینت شدی، کسی نمی­تواند سرت کلاه بگذارد. مردم مثل همین الان بودند که خدا در قرآن می­فرماید اصحاب پیغمبر وقتی می­خواهند به جنگ بروند، «یُسَاقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ یَنْظُرُونَ.» (انفال/۶) دیدی یکی را می­خواهند اعدام کنند دست و پایش می­لرزد؟ می­گوید شما توی جنگ­ها این مدلی هستید. حالا کسی که توی جنگ در رکاب پیغمبر این سبکی است، چهار هزار تا از بنی اَسلم آمدند، به هوای اینکه یک سال شِکرشان مجانی تامین شود، ریختند توی شهر، شلاق به دست، که بیایید با ابی­بکر بیعت کنید.

رفتند و مردم را بیرون کشیدند، یک به یک برداشتند توی مسجد آوردند. حالا چه اتفاقاتی این وسط افتاد، بماند. اگر فرصتی شد عرض خواهم کرد که این وسط چه اتفاقاتی افتاده است.

یکی از مهم­ترین مهره­ها برای تغییر هر حکومت، برای نفوذ، برای اینکه کسی بتواند حرکتی انجام بدهد، زن­های یک جامعه هستند. حزب شیطان این را فهمیده است، حزب خدا هم این را می­داند. این را باید فهمید. این پتانسیل که اگر زنی در راه حقیقتِ ولایت باشد، شوهرش را می­کشاند، بچه­اش را می­کشاند، جامعه را می­کشاند. لذا می­بینی هر کجا می­خواهند کاری کنند از زن­ها شروع می­کنند. اگر زن را به یک سمتی کشیدی، او توی خانه شوهرش را می­آورد، بچه­اش را می­آورد. چون صاحب نفوذ بر جامعه است.

اگر زن­ها نبودند، سقیفه، سقیفه نمی­شد. چطور؟

اولین اقدام عمر بن خطاب چه بود؟ ابی­بکر و عمر، دختران­شان توی خانه پیغمبر هستند. شما پول­هایت را کجا می­گذاری؟ توی خانه می­گذاری. یک­سری اموال از سمت یمن (حالا یا هدیه است، یا وجوهات است، با عناوین مختلف) یک پول مفصلی آمده بود، دست پیغمبر اکرم بود. این پولها توی خانه پیغمبر بود. توی خانه پیغمبر هم حفصه و عایشه هستند. گفتند بابا، بیایید پول توی خانه است. نوشتند عمر، پول­ها را بین زن­های جامعه تقسیم کرد. دل زن­ها را برد. گفتند ببین چه عمری است! چه ابوبکری است! که همان اول که آمده است انقدر حقوق زن­ها را رعایت می­کند. وقتی که زن­ها دیدند اینطوری است، پول دست­شان آمد، شوهر و بچه را می­کشانند.

عین کاری که عبیدالله بن زیاد کرد. عبیدالله توی کوفه اول به زن­ها پول داد، که آن زن آمد دست بچه­اش را کشید برد. حزب شیطان این را فهمیده است، ما هنوز نفهمیدیم.

جان عالم به نَسیبه! نوشتند تنها زنی که آمده بود توی کوچه­ها داد می­زد: زن­ها عمر دارد با پول کلاه سرتان می­گذارد. علی را به پول نفروشید. می­دانید کیست؟ نَسیبه. همان زنی که گفت یا رسول الله، من هم می­خواهم بیایم بجنگم. در ماجرای جنگ احد، شمشیر دستش گرفت، پیغمبر فرمودند «الیوم لِمقام نسیبه عندالله افضل من ابی­بکر و عمر.» شوهرش را در جنگ بدر داد. یکی از بچه­هایش را توی جنگ احد داد. دو تا از بچه­هایش در راه پیغمبر شهید شدند. یک پسر هم دارد به نام جابر بن عبدالله انصاری، اولین زائر کربلای حسین. نوشتند فقط این زن آمده بود توی کوچه­ها داد می­زد: ای زن­ها با پول شما را نخرند. ای زن­ها علی را به پول نفروشید.

بیعت مستقر شد. روز اول ربیع الاول، دفن پیغمبر است و هجوم اول به خانه امیرالمومنین. هجوم دوم و هجوم سوم حدودا روز پنجم ربیع الاول اتفاق افتاده است.

فقط همین را عرض کنم که نامرد بود ثانی اندر لباس مردان/ می­زد کتک زنی را بی­جرم و بی­بهانه. این فاطمه­ای که «رُوحِیَ الَّتِی بَیْنَ جَنْبَیَّ»، این فاطمه­ای که حجابُ الله است، کار به کجا رسیده است؟ می­گوید پیغمبر همیشه می­گفتند فاطمه، حوراء الاِنسیه. می­دانی یعنی چی؟ در روایت داریم که وقتی برگ درخت می­افتد روی صورت حورالعین، انقدر حور العین لطافت دارد که رد برگ درخت روی آن می­ماند. فرمودند فاطمه، حوراء الانسیه است. یعنی حوریه­ای است در صورت انسان.

در ماجرای موسی و خضر، وقتی که رفتند توی شهر، آن دیوار را بنا کردند، گفتند چرا بنا کردی؟ گفت این دیوار «لِغُلَامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَهِ وَ کَانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُمَا وَ کَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا» (کهف/۸۲) یک بابای خوبی داشتند. دو تا بچه یتیم هستند. زیرش یک گنج است. بیا عملگی کنیم، دیوار را بنا کنیم. امام صادق گریه کردند، فرمودند جدّ هفتادم این دو بچه یتیم، یک آدم خوبی بوده است، دو تا پیغمبر باید دیوار را بنا کنند. اما مادر ما فاطمه، دختر پیغمبر بود! خانه­اش را که بنا نکردند، حمله کردند. دیوار و در خانه­اش را آتش زدند. چطور؟ آتش به آشیانه­ی مرغی نمی­زنند/ گیرم که خانه، خانه­ی شیر خدا نبود. عمر آمد پشت در. به حضرت زهرا گفت در را باز کن، «دعی عنک الأباطیل و حَمَقات النساء.»

یا صاحب الزمان! چقدر هیزم بردند؟ ابن شهرآشوب می­گوید انقدر هیزم آوردند که تا یک ماه، همسایه­ها هیزم می­خواستند، از پشت درِ خانه علی جمع می­کردند.

سادات، بنی الزهرا، فاطمیه دارد شروع می­شود. ناله­هایمان را فقط برای دل امام زمان بزنیم.

عمر رفت عقب، دوید جلو آمد، با لگد به در زد، گوشه­ی در باز شد، «فَأَخَذْتُ فاطمه بِعِضَادَتَیِ الْبَابِ.»

بنی الزهرا، مادرتان شش ماه باردار بود. عمر خودش می­گوید معاویه، من اینجا شلاق را گرفتم، از گوشه­ی در فرستادم داخل، شلاق دور بازوی فاطمه پیچید.

در رو داره می­شکنه/ زهرا مونده یک تنه/ یکی داره مادرم رو می­زنه.. یکی چیه؟ چهل تن..

اللهم عجّل لولیک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *