شرح دعای صنمی قریش – تهران -۱۴۰۱(جلسه هفتم)

  • تهران _ ۱۴۰۱ _ فاطمیه _۱۴۴۴

شرح دعای صنمی قریش

استاد اوجی شیرازی

فاطمیه ۱۴۴۴

جلسه هفتم:

_ خطبه شِقشِقیّه و رمزگشایی فتنه ابوبکر و عمر

_ بیشتر بودن خباثت ابوبکر و عمر از ابلیس در فرمایش امیرالمومنین

_ علت ارتداد مردم بعد از شهادت پیغمبر اکرم

_ معرفۀ الامام راز سالم ماندن در فتنه­ها

_ تبیین سیاست زر، زور و تزویر

_ پاسخ به این شبهه که خانه­های مدینه در نداشت!

_ آیا قصد عمر، آتش زدن در بود، یا خود خانه و اهلش؟ 

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله الّذی نَوّرَ قلوبَنا بشعاع انوار المحبّۀ العلویه و جعلنا من المتمسّکین بالولایۀ المرتضویه الّذی فرضَ اللهُ مودّته علی العربیۀ و العجمیۀ ثم الصلاۀ و السّلام علی مُبلّغ الرّسالات الالهیّه سیدنا و نبینا ابی القاسم المصطفی محمد صلی الله علیه و آله القُرَشیّه سیّما اوّلهم مولانا امیرالمومنین و آخرهم بقیۀ الله فی الارضین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین.

اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کل ساعه، ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

ای داغدار فاطمه که غصه دیده­ای/ در بستری ز غصه و غم، آرمیده­ای

آقا سرت سلامت از اینکه به دوش خود/ بار بزرگ غصه مادر کشیده­ای

قربان شال مشکی و چشمان زخمی­ات/ تو داغدار مادر قامت خمیده­ای

وقتی که ناله می­زنی ای وای مادرم/ حتما صدای مادر خود را شنیده­ای.  

یا بن الحسن! یا بن الحسن! 

وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَمِیعًا وَ لَا تَفَرَّقُوا. (آل عمران/۱۰۳)

خدا را قسم می­دهیم به آبرو و وِجاهت امیر عالم، حضرت امیرالمومنین که فرج امام زمان را برساند.

سال­های غیبت­شان را به ثانیه مبدل بفرماید.

اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

اللهم انا نسألک بروح علی بن ابیطالب علیه السلام الذی لم یُشرک بالله طرفۀ عینٍ اَن تُعجّل فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

عرض ما در شرح دعای صنمی قریش به جایی رسید که امیر المومنین سلام الله علیه هفتاد و اندی از ظلم­های دو بت قریش را می­شمارند و گفتیم که این ظلم­ها مبتنی است بر یک کودتا و امیرالمومنین سلام الله علیه در همین یک عبارت “وَ جِبتَیها” اشاره به این کودتایی می­کنند که از همان زمانی که خداوند متعال شیطان را از درگاهش راند، این کودتا کلید خورد. کودتایی که امیرالمومنین سلام الله علیه در خطبه شِقشِقیّه یا مُقَمّصه، در سال آخر حیات مبارک­شان آن را خواندند که خطبه سوم نهج البلاغه است. عجیب است.

امیرالمومنین سلام الله علیه می­فرمایند که: «أَمَا وَ اللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا ابْنُ أَبِی قُحَافَهَ» به خدا قسم، اولی لباس خلافت را بر تنش کرد، درحالی که «وَ إِنَّهُ لَیَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّی مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى» به خدا قسم قطعا و حتما می­دانست که من قطب دایره­ی خلافت هستم. ابوبکر این را می­دانست و شک نداشت که «یَنْحَدِرُ عَنِّی السَّیْلُ» سیل رحمت، سیل عظمت، سیل علم، سیل جوشش حکمت­های الهیه از وجود من فوران می­کرد «وَ لَا یَرْقَى إِلَیَّ الطَّیْرُ» و هیچ پرنده­ای (نه ابی­بکر و عمر، نه جبرییل و میکاییل، نه سلمان و ابی­ذر، هیچ­کسی) به بلندای پرواز عظمت منِ علی نمی­رسید.

یک به یک گفتند و گفتند تا به اینجا رسیدند که اینها فتنه­ای به وجود آوردند که «وَ طَفِقْتُ اَرْتَأى» من ماندم که در این فتنه چه باید کنم.

چرا امیرالمومنین سلام الله علیه دست به شمشیر نزدند و صبر کردند؟ هذا عهدٌ مِن الله. خداوند متعال عهد گرفته است از امیرالمومنین که دست به شمشیر نزن. یا حسین، اُخرُج الی العراق. یا حسن، آتش بس امضا کن. اینها عهد خداست. اما حضرت می­فرمایند که نگاه می­کردم «طَفِقْتُ اَرْتَأى بَیْنَ اَنْ اَصُولَ بِیَد جَذّاءَ» دست تنها بودم. کسی نبود. تمام مردم آن طرف رفته بودند.

حضرت در همین خطبه یک عبارتی دارند که می­فرمایند «لَعَمْرُ اللهِ» به خدا قسم، تمام مردم مبتلا شده بودند «بِخَبْط وَ شِماس وَ تَلَوُّن وَ اعْتِراض.» همه مردم در حکومت عمر، بالقوه یک عمر شده بودند. چرا که «النّاس اَشبَهُ بِمُلوکِهم مِن آبائِهم.» انقدر که مردم شبیه به حاکمان­شان می­شوند، شبیه به پدرهایشان نمی­شوند. «النّاس عَلی دینِ مُلوکِهِم» هرچه دین آنها باشد، دین تو هم می­شود. اگر ببینی دزد باشد، می­گویی دارند شتر را با بارش می­برند، حالا من هم که می­توانم این را بدزدم، چرا ندزدم؟

حضرت می­فرمایند «طَفِقْتُ اَرْتَأى بَیْنَ اَنْ اَصُولَ بِیَد جَذّاءَ» هر طرف که نگاه می­کردم، می­دیدم من دست خالی هستم. کسی برایم نمانده است. «اَوْ اَصْبِرَ عَلى طِخْیَه عَمْیاءَ» یا اینکه صبر کنم. چطور باید صبر کنم؟ صبری که خار در چشم. واقعا تصور کن چیزی که از بچگی شنیدیم، حضرت چطور صبر کردند؟ «فِی العَینِ قَذىً، وَ فِی الحَلقِ شَجاً.» خار در چشم و استخوان در گلو. فکر کن یک خار در چشمت رفته باشد، یک استخوان در گلویت، سی و پنج سال! چه باید کنم؟ از طرفی شمشیر لشکر روم آماده است؛ یعنی وسط جنگ بودند که پیغمبر اکرم به شهادت رسیدند. لشکر روم آماده است که به مدینه حمله کند. از طرفی ابو مُسیلمه­ی کذاب­ها. فقط سه نفر مثل ابو مسیلمه ادعای نبوت کردند و لشکر درست کردند، گفتند ما هم پیغمبر هستیم. من آنم که رستم بود پهلوان. چطور او می­تواند پیغمبر باشد، چرا ما نباشیم؟ از طرفی کسانی پرچم ارتداد بلند کردند. از طرفی افرادی هستند که حدیثُ العهد بالجاهلیه هستند. بر زبان­شان اسلام جاری شده است، اما هنوز در دل­شان نیامده است.

پس از یک طرف روم، از یک طرف مرتدها، از یک طرف کسانی که پیغمبر هستند و ادعای نبوت کردند. اینها هم که ایمان­هایشان ضعیف است. داخل هم بخواهد یک جنگ داخلی شود، چه اتفاقی می­افتد؟

شنیدید ماجرایی که دو زن بر سر یک بچه دعوا کردند. ماجرا معروف است و منقول از امام صادق علیه السلام است. هر دو زن می­گفتند او پسر ماست. امیرالمومنین سلام الله علیه چطور قضاوت کردند؟ گفتند پسر را نصف کنید؛ نصفش را به یک زن بدهید، نصفش را به زن دیگر بدهید. یکی از زنها جیغ کشید، گفت یا امیرالمومنین، این کار را نکنید. بچه را نصف نکنید. اصلا بچه من نیست. او را به آن زن بدهید. مولا فرمودند او را به همین زن بدهید که گفت بچه من نیست. چرا؟ چون او مادر بود. او دلسوز بود. او نمی­توانست ببیند که سر بچه­اش بلایی بیاید. امام صادق علیه السلام فرمودند امیرالمومنین، دلسوز دین بودند.

به جنگ عمرو عبدود/ به رزم خندق و احد، علی بود که شمشیر در دست گرفت. تمام بار اسلام بر دوش امیرالمومنین بود. او غصه این دین را می­خورد. عمر و ابی­بکر که عین بز کوهی در جنگ­ها فرار می­کردند. اینها کاری نکرده بودند. غم­شان هم نبود اسلام از بین برود. اصلا اینها می­خواهند همین کار را کنند که اسلام از بین برود.

امیرالمومنین سلام الله علیه می­فرمایند: در این موقعیت من ماندم «طَفِقْتُ اَرْتَأى بَیْنَ اَنْ اَصُولَ بِیَد جَذّاءَ اَوْ اَصْبِرَ عَلى طِخْیَه عَمْیاءَ» این عبارت مد نظرم بود: «طِخْیَه عَمْیاءَ.» کودتا چه کودتایی بود؟ آن کودتای تاریکِ کورِ کور کننده­ای که «یَهْرَمُ فیهَا الْکَبیرُ، وَ یَشیبُ فیهَا الصَّغیرُ، وَ یَکْدَحُ فیها مُؤْمِنٌ حَتّى یَلْقى رَبَّهُ.» وای! چه عبارتی! حضرت چطور می­خواهند بگویند که فتنه، فتنه­ی بزرگی بود؟ حالا ما بعد از هزار و چهارصد سال نشستیم، داریم سقیفه را رمزگشایی می­کنیم. آن فتنه­ای که حضرت می­فرمایند فتنه­ای بود که موهای بچه کوچک در این فتنه ابی­بکر و عمر، سفید می­شد. و اگر کسی واقعا مومن بود، لحظه­شماری می­کرد که بمیرد و به مرگش راضی می­شد که خدایا مرگ مرا برسان. این چه فتنه­ی کوری است؟!

و اینها را که می­شنویم، می­بینیم در روایات، حضرات اهل بیت فرمودند فتنه­ی آخر الزمان از این هم سخت­تر است. فتنه­ی آخر الزمان، فتنه­ای می­شود که اگر یک نفر با اعتقاد صحیح از دنیا برود، ملائکه آسمان تعجب می­کنند. این حرفها، حرفهای تاریخ گفتن نیست. حرف امروز ماست! چه بلایی آوردند سر اسلامی که پیغمبر بیست و سه سال، شکمبه گوسفند روی سرشان ریختند، ساحر گفتند، کذاب گفتند، به ناموسش جسارت کردند، به فرزندش قاسم تهمت زدند، اما همه جسارت­ها را به جان خریدند.

گوستاو لوبون فرانسوی کتابی دارد به نام “تمدن اسلام و عرب”. کتاب قطور و مفصلی است. می­گوید من یک تحقیق میدانی کردم، حساب کردم که پیغمبر، آن موقع هفت میلیون نفر را مسلمان کرده بودند.

از زبان غیر مسلمان­ها می­گویم که نگویید حرف شماست. پیغمبری که نه رسانه دارد، کسی وسط جاهلیت، بین عرب­های نادان جاهلی آن زمان، کاری کردند که گوستاو لوبون می­گوید هفت میلیون نفر را مسلمان کرده بودند. مدینه، ده هزار نفر جمعیت داشته است. ببین پیغمبر اکرم در این بیست و سه سال چه کردند.

خدا می­فرماید حضرت نوح «فَلَبِثَ فِیهِمْ أَلْفَ سَنَهٍ إِلَّا خَمْسِینَ عَامًا» (عنکبوت/۱۴) نهصد و پنجاه سال جان کَند، «وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِیلٌ» (هود/۴۰) جز تعداد قلیلی به او ایمان نیاوردند. در روایات ما می­فرمایند تعداد قلیل، هجده نفر بود. نهصد و پنجاه سال، هجده نفر. بعد مسلمان کردنِ پیغمبر، مسلمان کردنِ کمیتی نبود؛ کیفیتی بود. مثلا می­گفت یا رسول الله، ما یک عشیره هستیم، می­خواهیم مسلمان شویم، فقط نماز نمی­خوانیم. می­فرمودند نمی­خواهم مسلمان شوید. باید نماز هم بخوانید. می­گفت باشد، ما مسلمان می­شویم، اما وصی شما از ما باشد. می­فرمودند نه.

هفت میلیون نفر مسلمان! حالا این پیغمبر امروز از دنیا رفتند، فردای شهادت رسول خدا امام صادق می­فرمایند: «اِرْتَدَّ النَّاسُ بَعْدَ النَّبِیِ إِلَّا ثَلَاثَهَ نَفَرٍ.» چی شد این هفت میلیون نفر؟ چی شد بیست و سه سال زحمت پیغمبر؟ چی شد ثمره­ی زحمات ۱۲۴ هزار پیغمبر؟ سلمان، ابوذر، مقداد ماندند. مابقی چه اتفاقی برایشان افتاد؟ فتنه، چه فتنه­ای بود؟ شیاطین چه کردند؟ گفتم ابی­بکر و عمر، مجریان این طرح هستند. اما پشت پرده یهودی­ها و شیاطین بودند. کار به جایی رسید که بعد از شهادت پیغمبر، عمر و ابی­بکر کاری کردند که دیگر شیطان جلوی آنها لنگ می­انداخت، می­گفت شما کی هستید! این روایات ماست. یک حرف­های ذوقی نیست که من عرض کنم. خودشان از زبان­شان در رفته است. در کتب مخالفین ما آمده است. در دو تا از صحاح سِته، در صحیح­های اینها آمده است که ابوبکر در اولیه خطبه­اش گفت: «إنَّ لی شیطاناً یَعْتَرینی.» ما یک شیطانی داریم که با او جلسه می­گذاریم، صحبت می­کنیم، بر من غالب می­شود و با من حرف می­زند. یعنی لو دادند که کار من تنها نیست. ما پشت پرده داریم. در کتاب­های اینها هست، در کتاب­های ما هم هست، اما سند اصلی­اش کتاب­های آنهاست.

جِبتی که گفتم کاهن، معنایش این است که پیغمبر اکرم فرمودند: «کأنّی اَنظرُ شیاطین الجن و الانس یَفِرّون من عمر.» گویی نگاه می­کنم که شیطان­های جنی و انسی، از عمر فرار می­کنند. با یک سنی بحث می­کردم، گفت از بس عمر خوب است، از او فرار می­کنند. گفتم ابراهیم با آن عظمتش، شیاطین می­خواستند به او حمله کنند، دینش را از او بگیرند. هرچقدر که مومن ایمانش قوی­تر باشد، شیاطین بیشتر روی او سرمایه­گذاری می­کنند. بیشتر به او حمله می­کنند. ببین عمر کیست که شیطان دارد از او فرار می­کند!

ابی داوود سجستانی از بزرگترین علمای اینها آورده است که شیطان از عمر فرار می­کند، می­گوید بابا تو دیگر کی هستی! ما می­خواستیم تو مهره ما باشی، ما را مهره کردی؟

این روایت را مرحوم شیخ مفید در اختصاص آورده است. جلد ۳۹ بحار الانوار هم آخرین حدیثی که آمده است، این حدیث است. سند، اعلاست. امیرالمومنین سلام الله علیه خودشان می­فرمایند که همرا با قنبر و تعدادی از اصحابم «خَرَجتُ اِلی ظَهرِ الکوفه» از کوفه بیرون آمدیم، رفتیم پشت کوفه. کجا می­شود؟ نجف. می­گوید آمدیم نجف، رسیدیم به وادی نجف. همان وادی السلام. یک بیابانی بود. گفتم قنبر، می­بینی؟ گفت یا امیرالمومنین، چشمان شما بیناست. من چه می­بینم؟ من خاک می­بینم. آنچه شما از ملکوت آسمانها و زمین می­بینید، که می­بیند؟ که می­داند؟ که می­فهمد؟ حضرت می­فرمایند رو کردم به دیگر اصحابم، گفتم شما چطور؟ شما می­بینید؟ آنها هم جواب دادند که یا امیرالمومنین، ما هم نمی­بینیم. آقا شما چه می­بینید؟ برای ما بگویید. حضرت می­فرمایند که اشاره­ای کردم، پرده­ها از جلوی چشم اصحابم کنار رفت. آنها هم دیدند یک شیخ (یعنی پیرمرد) کریه المنظری که چشمانش به حالت طول بود، عرضی نبود. قیافه نحس، بوی گند. این پیرمرد کریه المنظر به امیرالمومنین رو کرد گفت: السلام علیک و رحمۀ الله و برکاته یا امیرالمومنین! مولا جواب سلامش را ندادند. اصحاب تعجب کردند این کیست که مولا جواب سلامش را ندادند؛ انقدر تند با او برخورد کردند. فرمودند از کجا آمدی؟ گفت مِنَ الآثام. از وسط گناه آمدم. کجا داری می­روی؟ گفت اِلی الآثام. دارم وسط گناه و خباثت می­روم. حضرت فرمودند عجب شیخ بدی هستی! عجب پیرمرد پلیدی هستی! پرسیدیم کیست این؟ فرمودند ابلیس. بعد ابلیس رو به مولا کرد، گفت یا علی، می­خواهم یک حدیث برایت بگویم که فقط خودم بودم و خدا و دیگری نبود. مولا لبخندی زدند، فرمودند دیگری نبود؟ این لبخند مولا یعنی «کُنتُ وَ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً» هنوز زمین و آسمانی خلق نشده است، خدا علی را خلق کرده است. حالا بگو که اصحاب من بشنوند. ابلیس گفت زمانی که خداوند متعال مرا از درگه قرب خودش راند، از آسمان چهارم پایین آمدم، همین­طور سر بالا می­کردم، گفتم خدایا دیگر بنده بدتر از من نداری. یعنی در بین تمام مخلوقاتت، من بدترین مخلوق تو هستم. ندا آمد قِف یا ابلیس. صبر کن. بدتر از تو هم دارم. خدا بدتر از من؟ منی که به عزتت قسم خورده­ام که تمام بندگان تو را منحرف کنم، مگر می­شود بدتر از من؟ ندا آمد بله یا ابلیس. گفتم بدتر از من کیست؟ فرمود برو دم جهنم. نام نگهبان جهنم، مالک است. بگو آقای مالک، خدا گفته است آن دو نفری که از توی ابلیس هم خبیث­تر هستند را نشانت بدهد.

ابلیس می­گوید رفتم دم جهنم. مالک، مامور جهنم نشسته بود. گفتم می­خواهم آن دو نفر را ببینم چه کسانی هستند. درِ جهنم را که باز کرد، دیدم یک آتش سیاه فوران کرد. گفتم خاموشش کن! الان این آتش هم مرا می­بلعد، هم تو را می­بلعد. گفت نگران من نباش. نگران خودت هم نباش که خدا «إِلَى یَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ» (ص/۸۱) به تو زمان داده است. می­گوید رفتیم طبقه دوم جهنم، دیدم وای! این آتش نسبت به آتش قبلی هیچ است. طبقات سوم و چهارم و پنجم تا رسیدیم طبقه هفتم که دیدم این آتش اگر بخواهد از قعر جهنم بیرون بیاید، تمام عالم و آدم را می­سوزاند. رفتیم قعر جهنم. یک تابوتی بود. درِ تابوت را که باز کرد، دیدم وای! آتشی که تا الان دیدم، ذره­ای از این آتش هم نیست. در قعر این تابوت، دیدم دو نفر هستند که زنجیر به گردن آنهاست و افرادی هستند که موکل هستند در عذاب کردن اینها. گفتم مالک، اینها که هستند؟ گفت ابی­بکر و عمر، که خباثت­شان از توی ابلیس هم بیشتر است!

خباثت، خباثتی است که: «اِرْتَدَّ النَّاسُ بَعْدَ النَّبِیِ إِلَّا ثَلَاثَهَ نَفَرٍ.» همه را مرتد کردند. چطور مرتد کردند؟ یعنی امروز نماز می­خواندند، فردا که پیغمبر از دنیا رفت، گفتند دیگر نماز نمی­خوانیم؟ قرآن نمی­خوانیم؟ نه. نماز می­خواندند، قرآن می­خواندند، بهتر از خیلی­های الان هم نماز می­خواندند، تراویح هم می­خواندند، اضافه­تر هم می­خواندند.

  • چرا مرتد شدند؟ دین­شان علی نداشت! اینها ولایت کسی را پذیرفته بودند که از طرف خدا برای اینها معین نشده بود.

خود خدا در قرآن می­فرماید: «وَ رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ» رحمت من همه را در برمی­گیرد، اما «فَسَأَکْتُبُهَا لِلَّذِینَ یَتَّقُونَ» (اعراف/۱۵۶) رحمت من برای کسانی است که پرهیز می­کنند. از چه پرهیز می­کنند؟ امام صادق فرمودند پرهیز می­کنند از پذیرش ولایت غیر از ولیّ خدا.

حالا تا همین امروز در هر قشری که شما بروید، توی شیخیه برو، رکن رابع برای خودشان دادند. توی احمد الحسنی­ها برو، برای خودشان یمانی دارند. هر گروه و هر فرقه و هر نحله­ای، ولیّ و قطبی برای خودشان دارند. فرمودند رحمت خدا برای کسی است که از پذیرش ولایت غیر از ولیّ خدا پرهیز می­کند. یعنی اگر امروز هم کسی را ولیّ خودت بدانی که خدا او را ولیّ تو نکرده باشد، عین همان کسانی که بعد از پیغمبر مرتد شدند، امروز هم مرتد خواهی شد.

چه کسانی ماندند؟ سلمان، ابوذر و مقداد. سه نفر. اینها چطور مرتد نشدند؟ رازش یک جمله است:

  • «اِعْرِفْ إِمَامَک.» اینها امام­شناس بودند!

به ما هم فرمودند که امام­ت را بشناس! زیرا اگر تو امام­ت را شناختی، «فَإِنَّکَ إِذَا عَرَفْتَ لَمْ یَضُرَّکَ تَقَدَّمَ هَذَا اَلْأَمْرُ أَوْ تَأَخَّرَ.» دیگر آسیبی به تو نمی­رسد. حتی اگر غیبت طولانی شود، نمی­توانند کلاه سرت بگذارند. امام­ت را بشناس! سلمان، ابوذر، مقداد، امام­شناس بودند و معرفۀُ الامام داشتند.

سالها هر کجا می­رفتیم بحث ما این بود: “معرفۀُ الامام”. حرف، درد بهترین نکته هر محفل و مجلسی این است که امام­ت را بشناس!

به بحث خودمان برگردیم. پیغمبر از دنیا رفتند، سه سیاست زر، زور، تزویر آمد.

یادتان نرود الان کجای بحث ایستادیم. در صنمی قریش هستیم، اما رسیدیم به هفتاد و اندی جرم اینها. می­خواهیم بگوییم اینها چطور توانستند این جرم­ها را انجام بدهند. چون جرم­های کمی نیست. قرآن را تحریف کردن، جرم کمی نیست. حلال خدا را حرام کردن، فرائض خدا را باطل کردن، جرم کمی نیست. چطور این کارها را کردند؟ سه سیاست: سیاست زر، سیاست زور، سیاست تزویر.

سیاست زر چه بود؟ عرض کردم پول­های یمن آمده بود. عایشه و حفصه به پدرهایشان دادند، اینها هم بین زن­ها تقسیم کردند، دل زن­ها را آوردند سمت سقیفه کشاندند. هر زنی هم توی خانه­اش شوهر و بچه دارد، آنها را هم سمت سقیفه کشاندند.

دیگر کجا پول خرج کردند؟ در هر قبیله، سران هر قبائل حرف اصلی را می­زدند.

از بزرگترین دشمنان حکومت ابی­بکر و از کسانی که همان اول با ابی­بکر بیعت نکرد، ابوسفیان بود. خطبه پنجم نهج البلاغه را ببینید. آمد پیش مولا، گفت علی دستت را بده با تو بیعت کنم. آخه ابوبکر، آدم قحطی است؟

ابوبکر بین خود منافقین هم اصلا جلوه­ای نداشت. چرا؟ چون اهل “فحش فاحش اولاد فراش” بود. معاویه این را می­گوید. بابای ابی­بکر، (ابی قحافه)، که اسمش عثمان بود، غلام عبدالله بن جَدعان است. عبدالله بن جَدعان یکی از بزرگترین فاحشه خانه­های مکه را دارد. بستر گستر است. مشتری می­آورد. آن زنانی که سرویس می­دهند چه کسانی هستند؟ دخترهای عثمان، بابای ابی­بکر هستند. خواهر و مادر و خانواده­اش را در دسترس عموم قرار داده است. همین ابی­بکر، سه برادر دارد: عَتیق، عِتق، مُعتِق. مادرشان کیست؟ بابای ابی­بکر با دختر برادرش ازدواج کرد. حتی در زمان جاهلیت این مرحله قفل بود. یعنی آن زمان قبول نداشتند که کسی بتواند با دختر برادرش ازدواج کند. عمو با برادرزاده ازدواج کرده است، ابوبکر به دنیا آمده است. ثمره­ی این ازدواج است. چنین خانواده­ی چِندش و کثیفی که عمر می­گوید «والهفاه علی ضئیل بنی تیم» وای که ابوبکر چقدر خانواده بدی دارد.

ابوسفیان گفت ابوبکر، آدم قحطی است؟ علی دستت را بده، من با تو بیعت کنم. مولا فرمودند برو ابوسفیان، من تو را می­شناسم. می­خواهی جنگ داخلی درست کنی.

اما چطور ابوبکر، ابوسفیان را خرید؟ ابوسفیان توی مسجد آمد اعتراض کند. ابوبکر در گوشش گفت یک تکه از خلافت برای بچه­ات است. ابوسفیان پیشانی ابوبکر را بوسید، گفت دستت را بده. بیعت کرد.

مال بابایشان که نبود؛ آن خلافتی که ۱۲۴ هزار پیغمبر برای آن زحمت کشیدند، افتاده دست یک مرتیکه­ی الدنگِ بی­سر و پا، یک تکه­اش را به این می­دهد، یک تکه­اش را به آن می­دهد. نوشتند ابی­بکر یک شهر را به نوه­اش عبدالله بن زبیر داد. زبیر، داماد ابی­بکر است. سیاست زر، ده شب صحبت دارد. فقط دو مورد را اشاره کردم: دل زن­ها را برد. دل رؤسای قبائل را برد.

سیاست زور: قبیله بنی اَسلم، آن چهار هزار نفر. چطور سیاست زور؟ آن ترورهایی که شد. سعد بن عُباده، همان که سقیفه را راه انداخت و به حساب خودش آدم خوبی هم بود، افسردگی گرفت، از شهر رفت. یک تیری از یک جایی آمد، به او خورد، مُرد. گفتند سعد بن عُباده را جن­ها کشتند. چون داشت ایستاده بول می­کرد. (اگر ایستاده بول کردن باعث آسیب رساندن و کشتن توسط اجنه می­شود، باید عمر بارها توسط اجنه کشته می­شد. چون در کتب خودشان است که عمر اصلا بلد نبود نشسته قضای حاجت کند.) غرض اینکه سعد را کشتند و گردن اجنه انداختند. سیاست زورشان این­گونه بود.

اصلا تا حالا برایتان سوال نشده است که چرا امیرالمومنین برای پیغمبر اکرم، رسول خدا، تشییع جنازه نگرفتند؟ آدم عزیز از دست می­دهد، می­گوید یک تشییع جنازه برای عزیزم بگیرم. دلت می­خواهد تشییع عزیزت باشکوه برگزار شود. پیغمبر، عزیز امیرالمومنین است. یا علی، چرا یک تشییع جنازه درست و حسابی برای پیغمبر نگرفتی؟ آخر این چطور دفنی است که ده نفر، ده نفر بیایید، نماز بخوانید بروید؛ ده نفر بعدی بیایند. اینطور بر پیغمبر نماز خواندند. اصلا پیغمبر اکرم تشییع نشد. چرا این اتفاق افتاد؟ چون امیرالمومنین مامور هستند دست به شمشیر نزنند. حالا سیاست خط نفاق چیست؟ اینکه ما باید علی را توی جمعیت بکشانیم. همان ماجرایی که می­خواستند در لیلۀ المبیت سر پیغمبر بیاورند. توی جمعیت چهار نفر بریزند، علی را ترور کنند. او هم مامور است که دست به شمشیر نزند. بعد هم می­گویند کسانی آمدند علی را کشتند. حالا ما هم بعدا شفاف سازی می­کنیم، می­گردیم، پیدا می­کنیم، تمام می­شود.

سه تا حمله به خانه حضرت زهرا شده است. حمله اول، اینها آمدند باورشان نمی­شد علی از خانه بیرون نیاید. گفتند هفت، هشت تا مرد داخل این خانه هستند. سلمان، ابوذر، مقداد، زبیر، امام حسن، امام حسین، امیرالمومنین در این خانه هستند. فاطمه زهرا هم که از کور فرار می­کند، در پستوی خانه می­رود. اصلا بیرون نمی­آید. ما می­رویم، می­گوییم علی بیرون بیا. او هم که اهل نشستن در خانه نیست، بیرون می­آید.

اگر قرار است که مولا را احضار کنند، دو نفر می­روند احضار کنند. چهل نفر رفتند علی را به مسجد بیاورند! گفتند او را می­آوریم توی راه از پشت یک چاقو به پهلوی او می­زنیم، می­گوییم او را ترور کردند. خدا رحمتش کند. بعد هم آبرومند تشییع­ش می­کنیم، کار تمام می­شود. سیاست دوم، سیاست زور بود. خون می­ریزیم. می­کُشیم. این خودش بحث­های مفصلی دارد.

قبیله­ای بود قبیله بنی سلیم. اینها زکات ندادند. نوشتند ابی­بکر توی مسجد پیغمبر، رییس این قبیله را زنده زنده آتش زد. این از جمله ظلم­هایی بود که اینها کردند.

به ایران رسید، گفت قسم می­خورم که جوی خون راه می­اندازم. پشیمان هم شدیم، باید راه بیاندازیم، چون قسم خوردیم. الانبار، جزء ایران بود. انبار مواد غذایی بود. آدم هم آنجا زندگی می­کرد. نوشتند وقتی خالد بن ولید را فرستاد الانبار، در آنجا هفتاد هزار چشم درآوردند. به الانبار می­گفتند ذاتُ العُیون! کوه چشم. دست می­کردند، چشم درمی­آوردند.

سومین سیاست، سیاست تزویر. این سیاست اگر که زورش از آن دو تای قبلی بیشتر نباشد، کمتر نیست؛ که به ظن حقیر، بیشتر است. چطور سیاستی است؟ چند نمونه­اش را بگویم که ببینید اینها چه حرام­زاده­هایی بودند و ما که الان وسط تاریخ ایستادیم، چطور تاریخ تکرار می­شود.

همان روز دوشنبه با ابی­بکر بیعت کردند. (بنی اسلم و حرف­هایی که این چند شب مفصل زدم را مرور کنید.) روز سه شنبه، مردم توی مسجد جمع شدند، قرار است ابی­بکر بن ابی قحافه منبر برود. ببینید چقدر حرام­زاده است. جمعیت پر، ابی­بکر سرش را پایین انداخته است، روی پله­ی بالای منبر ننشسته است، یک پله پایین­تر آمده است، سر پایین، حرف هم نمی­زند. همه هم منتظر نشستند. سناریو نوشتند که ابی­بکر، تو می­روی می­نشینی، من یکی را می­فرستم داخل، به تو بگوید السلام علیک یا خلیفۀ الله. سلام بر تو که خلیفۀ اللهی. (همین مرتیکه­ای که دیروز صبح پیغمبر فرموده بودند تو نمازت درست نیست، تو لیاقت امام جماعتی نداری.) ابی­بکر نشسته بود، کسی وارد شد، گفت السلام علیک یا خلیفۀ الله! همه تعجب کردند، این آیه توی ذهن­شان آمد که: «إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً» (بقره/۳۰) خدا می­گوید می­خواهم خلیفه روی زمین بگذارم. یعنی این، خلیفۀ الله است؟ مگر می­شود؟ ابوبکر سرش را پایین انداخت، گفت ای جوان، مرا خلیفۀ الله نخوان. من خلیفۀ الله نیستم. من خلیفه­ی رسول الله هستم. (ای بیشرف!) همه گفتند چقدر متواضع است.

خلیفه­ی رسول الله یعنی چی؟ یعنی به مرگ گفتند که مردم به تب راضی شوند. کی گفته تو خلیفه­ی رسول الله هستی؟ پیغمبر تو را یک امام جماعت حساب نکردند، حالا خلیفۀ رسول الله؟ خلیفه­ی رسول الله؟ کِی پیغمبر انتخابت کردند؟ تهِ ته­اش می­گویی مردم انتخاب کردند که مردم هم تو را انتخاب نکردند. به فرض که اصلا همه­پرسی بود و همه آمدند رأی دادند که باید ابی­بکر خلیفه باشد، اصلا مگر پیغمبر رأی­گیری را قبول کردند؟ مگر قرآن نمی­گوید: «وَإِنْ تُطِعْ أَکْثَرَ مَنْ فِی الْأَرْضِ یُضِلُّوکَ عَنْ سَبِیلِ اللهِ» (انعام/۱۱۶) اگر بخواهی از رأی اکثریت تبعیت کنی، اکثریت منحرفت می­کنند. چرا که اکثریت، هَمَجٌ رُعاع هستند. چرا که اکثریت، جوگیر هستند. چرا که اکثریت، تابع مُد هستند. امروز مُد شده است اکثریت بروند آب وضوی پیغمبر را جمع کنند، همه توی جوّ می­آیند جمع می­کنند. چهار روز دیگر مُد می­شود درِ خانه حضرت زهرا هیزم ببرند، جوگیر هستند، می­روند هیزم می­برند.

می­گوید پیغمبر فرمودند که خدا در قرآن فرموده است «وَ شَاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ» (آل عمران/۱۵۹) مشورت کن با مردم، خب ما هم مشورت کردیم، ابی­بکر انتخاب شد. الف و لام در فِی الْأَمْرِ یعنی در آن مساله خاص، در جنگ خندق با آنها مشورت کن که منافقین باطن­شان را بیرون بریزند. وقتی که بیرون ریختند، «فَإِذَا عَزَمْتَ» خودت تصمیم بگیر. به حرف آنها گوش نکن. بعد «فَتَوَکَّلْ عَلَى اللهِ.» (آل عمران/۱۵۹)

فرمودند: «مَنْ لَمْ یَعْرِفْ أَمْرَنَا مِنَ اَلْقُرْآنِ» کسی که امر ولایت را از قرآن یاد نگیرد، «لَمْ یَتَنَکَّبِ اَلْفِتَنَ.»

اینجا که ابی­بکر گفت من خلیفه­ی پیغمبر هستم، همه گول خوردند. چه کسی گول نخورد؟ آنهایی که قرآن خوانده بودند. قرآن را فهمیده بودند. که خدا در قرآن در سوره بقره می­فرماید: «وَ إِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَامًا» (بقره/۱۲۴) خداوند متعال از ابراهیم امتحان گرفت، امتحان­های متعدد. وقتی که در تمام امتحانات سربلند بود، گفت تازه من تو را امام می­کنم. ابراهیم گفت بچه­هایم چطور؟ فرمود: «لَا یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ.» (بقره/۱۲۴) عهد من، امامت من به ظالمین نمی­رسد.

ظالمین یعنی هر کسی که یک نقطه سیاه در زندگی­اش داشته باشد. به فرض عمر از وقتی که مسلمان شد، سر سجاده نشسته بود و نماز شب و روزه… به فرض که هیچ جرمی نکرده بود. اما آن سی سالی که بت پرستیده است، چطور می­شود؟ آن سی سالی که دختر زنده به گور کرده بود، چی می­شود؟ آن سی سالی که شراب نوشیده بود، چی می­شود؟ ظالم است دیگر. قرآن دارد می­گوید: «لَا یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِین.» یعنی خلیفۀ الله نمی­تواند باشد کسی که ذره­ای ظلم در وجودش باشد. چطور داری می­گویی خلیفۀ رسول الله؟

لذا فرمودند در آخر الزمان دینت را می­برند، مگر اینکه ولایت را از قرآن یاد گرفته باشی. اگر یاد گرفته باشی، نه قطبی، نه شیخی، نه رکن رابعی، هیچ­کسی نمی­تواند بگوید من ولیّ بر تو هستم. ولیّ من حجت بن الحسن العسکری است! تمام. کسی نمی­تواند کلاه سرت بگذارد. لَا یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِین!

گفت السلام علیک یا خلیفۀ رسول الله؛ مُهر خورد، این آقا شد خلیفه رسول الله. ابوبکر از منبر پایین آمد.

* یک نکته را حواستان باشد، هر حکومتی برای اینکه بتواند قوام داشته باشد، کسی که می­خواهد به اسم دین حکومت کند، باید بتواند خودش را نماینده­ی خدا معرفی کند و دشمنانش را مُحارب با خدا معرفی کند. چون فردا، پس فردا یکی به خاطر دین، یکی به خاطر دنیا قطعا می­آید با این حکومت مشکل پیدا می­کند. زمانی می­تواند حکومتش را حفظ کند که بگوید هرکس با من دشمنی کرد، مُحارب با خدا و پیغمبر است. باید این مدلی خودش را معرفی کند.

در دعای صنمی قریش می­خوانیم «وَ أخْلَیَا مِنْبَرَهُ مِنْ وَصِیِّهِ» هر کدام از این عبارات، مثنی است. آن دو نفری که «أحَبَّا أعْدَاءَکَ وَ وَالَیَا أعْدَاءَکَ وَ عَادَیَا أوْلِیاءَکَ.» مثنی است. اما به بعضی عبارات که می­رسد، جمع به کار می­برد. یعنی یک­سری کارهایشان دو نفره نبود، تیم داشتند. از جمله کارهایشان که تیمی بود، این بود: «وَ کِذْبٍ دَلَّسُوه.» دروغ­هایی که درست کردند.

از جمله دروغ­هایی درست کردند را بگویم. ابی­بکر اولین اقدامی که کرد، گفت من عمر را به عنوان قاضی القضات، رییس تمام قضات معرفی می­کنم. او قاضی اصلی شهر است. آقای عمر، شروع کن دروغ بگو، من پشتت هستم. شروع کردند به دروغ گفتن. بعدا که عمر دروغ می­گوید، خلیفه تایید می­کند. حفصه و عایشه هم که زن­های پیغمبر هستند، مگر می­شود دروغ بگویند؟ مُهر می­زنند، مُهر می­زنند، دروغ تایید می­شود. چند بار می­خواستند امیرالمومنین را بکشند، نشد. زر، زور، حالا نوبت تزویر است. عمر دروغ می­گفت، دیگران تایید می­کردند. حالا می­خواهند مقدمات کشتن امیرالمومنین و آتش زدن خانه­ی حضرت زهرا را فراهم کنند. نمی­توانند بگویند می­خواهیم برویم خانه­ی حضرت زهرایی که جان پیغمبر است، امیرالمومنینی که «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَمِیعًا» (آل عمران/۱۰۳) است، امیرالمومنینی که «عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ» است، آن امیرالمومنینی که «علیٌّ مِنّی بِمنزلهِ رَأسی مِن بَدَنی» است، «بِمَنزلهِ هارونَ مِنْ مُوسی» است، را آتش بزنیم. باید مقدمه­چینی کنند. از اول تا پنجم ربیع الاول شروع کردند مقدمه­سازی کردن.

گفتند نماز جماعت خواندیم، عده­ای در نماز جماعت نیامدند. پیغمبر از دنیا رفتند، وحی قطع شد. اما یک چیزی را برای ما به یادگار گذاشتند. یک چیزی گفتند که ما منافقین را بشناسیم. (حالا مرتیکه­ی منافق، می­خواهد درس منافق­شناسی بدهد!) پیغمبر فرمودند کسی که در نماز جماعت شرکت نکرد، خانه­اش را آتش بزنید. امروز چه کسی در نماز جماعت شرکت نکرده است؟ همه نگاه کردند، گفتند علی شرکت نکرده است! ابی­بکر گفت بله، منم شنیدم. حفصه و عایشه از پشت پرده گفتند بله، ما هم از پیغمبر شنیدیم که پیغمبر می­گفت کسی که جماعت مسلمین را رها کرد، خانه­اش را آتش بزنید.

فردا شد، گفتند شنیدیم کسانی نیامدند بیعت کنند. پیغمبر فرمودند کسی که وحدت مسلمانان را به خطر انداخت، بروید گردن او را بزنید. چه کسی وحدت را به خطر انداخته است؟ علی نیامده است بیعت کند! پس باید برویم گردنش را بزنیم. دروغ، دروغ، دروغ، شد روز پنجم. در این مدت هم دو بار رفتند مولا را بکِشانند، ترور کنند. روز پنجم شده است، الان جامعه آماده است.

دیگر الان سنی­هایی که می­گویند مگر خانه­ی حضرت زهرا در داشته است که اینها آمدند در را آتش بزنند؟ اصلا بحث ما در نیست! کی گفت در را آتش زدند؟ مگر ما گفتیم در را آتش زدند؟ با اینکه در داشته است. کی می­گوید در نداشته است؟ مُسند احمد حنبل، ابی داود سجستانی حدیث آورده است که یک عده مهمان برای پیغمبر آمدند. پیغمبر فرمودند عمر، مهمان­ها را به خانه­ات ببر. مهمان­ها پشت سر عمر آمدند. عمر یک کمربندی داشت، دست کرد زیر کمربند، کلید خانه­اش را درآورد، درِ خانه­اش را باز کرد، به مهمان­ها گفت بفرمایید. عمر، کلید پرده­ی خانه­اش را برداشت؟! پرده، کلید دارد؟! خانه­ها در داشته است. خدا در قرآن می­فرماید: «أَوْ مَا مَلَکْتُمْ مَفَاتِحَهُ» (نور/۶۱) آن خانه­هایی که کلیدش دستتان است، می­توانید بروید غذایی، چیزی بود، بخورید. مگر پرده، کلید دارد؟ صحیح بخاری می­گوید خانه­ی عایشه یک لنگه در داشت، جنسش از درخت ساج بود. کی می­گوید در نبوده است؟ همین صحیح بخاری، روایت دارد که ابی­بکر و عمر، با هم دعوایشان شد. عمر رفت خانه­اش، ابی­بکر رفت دنبالش که از دلش دربیاورد. عمر رفت توی خانه، در را محکم به روی ابوبکر بست. پرده را بست؟! در بوده است! کی می­گوید در نبوده است؟

اصلا در نبوده است؛ مگر ما می­گوییم در را آتش زدند؟ اینها که نمی­خواستند در را آتش بزنند. انقدر هیزم که برای در نمی­آورند. چند روز است دارند برای آتش زدن خانه مقدمه­چینی می­کنند. خودش چند روز است دارد می­گوید خانه­اش را آتش بزنید! بی­شرف، کجا پیغمبر خانه­ی منافقین را آتش زدند؟ مگر خدا در قرآن نگفته است که مریم باردار بود «وَ آوَیْنَاهُمَا إِلَى رَبْوَهٍ ذَاتِ قَرَارٍ وَ مَعِینٍ» (مومنون/۵۰) منِ خدا مریم را بردم یک جایی که آرام باشد. چون زن باردار نباید وسط دعوا و تشنج و درگیری باشد. حالا هرچی که باشد، فاطمه شش ماهه باردار است! آقا اصلا حق با تو، اما فاطمه باردار است! فاطمه دختر پیغمبر است! وای­تان این زن که زیر دست و پاست/ دختر پیغمبرِ شهر شماست.

باید گفت که با مادر ما چی کار کردند. باید این شبها بفهمیم که حال حضرت زهرا چه بود. مگر چی سرش آمده است که بانوی هجده ساله.. خدا رحمت کند مرحوم کافی را، می­گفت اگر الان بپرسند کی مادر از دست داده است، یک عده بلند می­شوند. خدا رحمت کند مادرهایی که رفتند. اما بپرسند کی مادر جوان از دست داده است، ته­اش می­گوید مادر ما سی سالش بود. ولی حجت بن الحسن می­گوید من یک مادر هجده ساله از دست دادم. چه مادر هجده ساله­ای؟ چطور می­شود این زن که سالم بوده است، بیاید بگوید فضه، تو صورتم را برگردان! مگر چه بر سر این بانو آوردند؟ یا صاحب الزمان!

عمر می­گوید آمدم پشت درِ خانه حضرت زهرا سلام الله علیها، آتش را به هیزم­ها زدم، گُر گرفت. در از روی لولا، خودش را انداخت، گوشه­ی در باز شد. «فَأَخَذْتُ فاطمه بِعِضَادَتَیِ الْبَابِ.» فاطمه، دو طرف در را گرفته بود. عمر جسارت کرد، گفت در را باز کن، «دعی عنک الأباطیل و حَمَقات النساء.» ای حرام­زاده، این دختر پیغمبر است!

بعد می­گوید عقب رفتم، چنان با لگد به در زدم.. قال سلیمٌ.. قُلتُ یا سَلمانُ/ هَل دَخَلوا وَلَم یَکُ إستِأذانُ/ فَقالَ إی وَ عزهِ الجَبّارِ/ فَما عَلى الزَّهراءِ مِن خِمارِ/ لکِنَّها لاذَت وَراءَ البابِ/ (لاذَت یعنی چی؟ یعنی این بانو پشت در، پناه برد.) /رِعایهً لِلسِّترِ والحِجابِ. این بانو عفیفه بود. برای پوشش خودش، پشت در رفت.

می­گوید در را باز کردم. خب اگر علی را می­خواست، در باز شده بود دیگر؛ اما خودش در نامه­اش به معاویه می­نویسد «فعَصَرتها بَیْنَ الحائِطِ وَ البابِ عَصرهً شدیدهً قاسیهً حتی کادت روحها أن تَخرُج» یک جوری هل می­دادم، حس می­کردم که فاطمه دارد روح از پیکرش خارج می­شود.

«وَ نَبَتَ مِسمَارُ فِی صَدرِهَا» یک لحظه حس کردم میخ در سینه فاطمه رفت.. معاویه، صدای نفس نفس زدن فاطمه را می­شنیدم..

کوچه غوغا شد/ درِ خونه با لگد وا شد/ خونه غوغا شد/ محشری تو خونه برپا شد..    

اللهم عجّل لولیک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *