شرح دعای صنمی قریش – تهران -۱۴۰۱(جلسه هشتم)

  • تهران _ ۱۴۰۱ _ فاطمیه _۱۴۴۴

شرح دعای صنمی قریش

استاد اوجی شیرازی

فاطمیه ۱۴۴۴

جلسه هشتم:

_ دشمنی یهودی­ها با پیغمبر اکرم و مسلمانان

_ جزییات ماجرای خیبر و فدک

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله الّذی نَوّرَ قلوبَنا بشعاع انوار المحبّۀ العلویه و جعلنا من المتمسّکین بالولایۀ المرتضویه الّذی فرضَ اللهُ مَودّتَهُ علی العربیۀ و العجمیۀ ثم الصلاۀ و السّلام علی مُبلّغ الرّسالات الالهیّه سیدنا و نبینا ابی القاسم المصطفی محمد صلی الله علیه و آله القُرَشیّه سیّما اوّلهم مولانا امیرالمومنین و آخرهم بقیۀ الله فی الارضین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین.

اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کل ساعه، ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

صاحب عزای حضرت خیرالنساء، بیا/ ای بانیِ شکسته دلِ روضه­ها، بیا

ما در میان بحر گنه، غوطه می­خوریم/ آقا نجاتمان بده از این بلا، بیا

لطف تو بوده گریه­کنِ مادرت شدیم/ رحمی به حال نوکر زهرا نما، بیا

سیدی، مِن هجرِکَ یا حبیبُ قلبی قد ذابْ/ أُنظُر نَظراً إلیَّ یَابْنَ الأطیاب

إن غِبتَ لِذَنبِنا فَتُبنا تُبنا/ أو غِبتَ مِن العِدی فما لِلأحباب؟

آقا به حق چادر خاکی مادرت/ آقا به حق داغ دل مرتضی، بیا.    

یا بن الحسن! یا بن الحسن! 

وَ آتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ (اسراء/۲۶)

خدا را قسم می­دهیم به آبرو و وِجاهت امیر عالم، حضرت امیرالمومنین که فرج امام زمان را برساند.

سال­های غیبت­شان را به ثانیه مبدل بفرماید.

اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

اللهم انا نسألک بروح علی بن ابیطالب علیه السلام الذی لم یُشرِک بالله طرفۀ عینٍ اَن تُعجّل فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

عرض در این بود که دو بت قریش چگونه توانستند کودتا کنند و حق امیرالمومنین سلام الله علیه را غصب کنند و تا روز قیامت مردمان را به فلاکت بیاندازند. گفتیم که در ابتدای امر از سه سیاست زر، زور و تزویر استفاده کردند و یکی از مقدمات ابتدایی سقیفه­ی منحوس بنی­ساعده و خط منافقین این بود که اینها بعد از اینکه به خانه حضرت زهرا سلام الله علیها حمله کردند و حکومت­شان مستقر شد، اولین اقدامی که کردند دست گذاشتند روی نبض اقتصادی طرف مقابل و فدک را، ارث حضرت زهرا را، حق حضرت زهرا را، فِیء را و آن چیزی که در دست حضرات اهل بیت علیهم السلام بود، غصب کردند. هر کدام اینها یک عنوان مستقل است (که ان­شاء­الله عرض خواهد شد)، ما فقط فدک را شنیدیم.

اینها در اولین اقدام تمام آن چیزی که در دست حضرات اهل بیت علیهم صلوات الله بود را غصب کردند و گرفتند. هدف چه بود؟ اولین هدف این بود که ابراز قدرت کنند. نفوذ خودشان را نشان بدهند. بگویند ما آمدیم و مستقر شدیم و زهر چشمی بگیرند که اگر شما هم بخواهید در برابر حکومت ما قد علم کنید، دیگر بالاتر از دختر پیغمبر که نیستید؛ همان­طور که اموال او را غصب کردیم، اموال شما را هم غصب می­کنیم. همانطور که به خانه او حمله کردیم، به خانه شما هم حمله می­کنیم.

  • ماجرای فدک چه بود؟ و چرا حضرت زهرا سلام الله علیها انقدر پافشاری بر پس گرفتن فدک کردند؟

ان­شاءالله امشب ماجرای فدک را به عنایت امیرالمومنین سلام الله علیه عرض خواهیم کرد و اگر توفیقی باشد به عنایت امام عصر سلام الله علیه فردا شب چرایی پافشاری حضرت زهرا سلام الله علیها بر فدک و حقوق غصب شده را ذکر خواهیم کرد.

می­دانید که یهودی­ها در کتاب­های آسمانی خوانده بودند که روزی پیغمبری در سرزمین حجاز خواهد آمد، ظهور خواهد کرد و دین او تمام عالم را خواهد گرفت و از نسل او یک مهدی خواهد آمد که «یَمْلأُ الأرضَ قِسطاً وَ عَدلاً کَما مُلِئَتْ ظُلماً وَ جَوراً.» یهودی­ها از هر منطقه­ای که بودند، به حجاز آمدند و جمع شدند. بسیاری در یثرب ساکن شدند. بنی قریظه در خود شهر مدینه ساکن بودند. افرادی هم اطراف مدینه آمدند، ۱۲۰ کیلومتر بالای مدینه یک کوهی بود که روی این کوه، هفت قلعه ساختند. در عبری به قلعه می­گویند خیبر. آمدند هفت قلعه ساختند به نام­های شَقّ، ناعِم، قَموص، نَطاۀ، سَلالِم، وَطیح و کتیبه. اینها نام هفت قلعه یهودی­ها بود و آن قلعه­ای که به دستان خیبرگشای امیر عالم حضرت اسدالله، امیرالمومنین سلام الله علیه فتح شد، قلعه قَموص بود. اینها آمده بودند و مستقر بودند.

خداوند متعال یک عبارتی دارد در قرآن عجیب است: «یَعْرِفُونَهُ کَمَا یَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمْ» (بقره/۱۴۶) چطور یک پدر بچه­اش را می­شناسد و اصلا امکان ندارد بچه­اش را با دیگری اشتباه بگیرد؟ یهودی­ها انقدر از نشانه­های رسول خدا خوانده بودند، همین طور که پدری فرزندش را می­شناسد، آنها تمام و کامل صفات پیغمبر اکرم را می­دانستند. خیلی عجیب است. «وَکَانُوا مِنْ قَبْلُ یَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِینَ کَفَرُوا فَلَمَّا جَاءَهُمْ مَا عَرَفُوا کَفَرُوا بِهِ» (بقره/۸۹) یهودی­ها همیشه به مشرکین مکه و مدینه می­گفتند که یک روز پیغمبری خواهد آمد که دمار از روزگارتان درمی­آورد. مشرک هستید، باشید. دختر زنده به گور می­کنید، صبر کنید، یک پیغمبری می­آید…

پیغمبر که آمدند، اولین دشمنان ایشان، همین یهودی­ها بودند. وقتی که دیدند پیغمبر اکرم روی حصیر می­نشیند، زندگی ساده دارد و از بنی اسماعیل است و نه از بنی اسراییل، نتوانستند در مقابل پیغمبر صبر کنند.

یک سال قبل از ماجرای خیبر یعنی در قصه خندق و آن خیانتی که بنی قریظه کردند، پیغمبر اکرم شر یهودی­های مدینه را کم کردند. فقط مانده است یهودیانی که ۱۲۰ کیلومتری مدینه زندگی می­کنند و اصلا خیبر شده است منطقه­ی فساد و محل تجمع یهودی­ها و محل دسیسه­ها علیه پیغمبر اکرم. حالا رسول خدا از ماجرای صلح حدیبیه برگشتند، رسیدند مدینه، در مسجدشان نشستند، خبر رسید که یا رسول الله از چه نشستید؟ یهودیان خیبر دست به یکی کردند و تصمیم گرفتند که حمله کنند و اسلام را نابود کنند و نه تنها اینها، بلکه دست به یکی کردند با یهودیان منطقه فدک. یعنی ۱۲۰ کیلومتر که از مدینه بالا بروی، یک دو راهی است، سمت راست می­رود خیبر و سمت چپ می­رود فدک. یهودی­ها با فدکی­ها متحد شدند.

علاوه بر این یک قبیله­ای بود به نام قبیله غطفان. غطفانی­ها یهودی نبودند. مشرک بودند. اینها هم آمدند با یهودی­ها متحد شدند. چرا غطفانی­ها با یهودی­ها متحد شدند؟ غطفانی­ها خیلی جنگجو بودند. به آنها وعده داده شده بود که اگر شما بیایید ما را همراهی کنید در جنگی که با پیغمبر اکرم داریم، ما درآمد یک سال خرمای خیبر را به شما می­دهیم. می­دانید یک سال خرمای خیبر چقدر می­شد؟ هشت هزار تن! یعنی چهل هزار بار شتر فقط خرمای خیبر را حمل می­کرد. حالا حساب کنید چهل هزار بار شتر، هر شتری هم دویست کیلو بتواند حمل کند، خیلی می­شود.

رسول اکرم در مسجد نشستند؛ چه کار کنیم؟ کسی بلند شد گفت یا رسول الله، ما می­نشینیم و موضع دفاعی می­گیریم. اینها به شهر حمله کنند، ما دفاع می­کنیم. کسی گفت نه یا رسول الله. ما از شهر خارج شویم و به استقبال جنگ برویم. هر کسی پیشنهادی داد. رسول اکرم سرشان را بلند کردند، فرمودند فردا صبح به سمت قلعه­های یهودی­ها حرکت می­کنیم، اما نه از راه اصلی، بلکه از بیراهه. یعنی یهودی­ها نفهمند که پیغمبر اکرم و مسلمین دارند به اینها هجوم می­برند و می­خواهند خطر اینها را دفع کنند.

صبح فردا شد. رسول خدا نماز صبح را خواندند. شب تا صبح هم مسلمان­ها شمشیر تیز می­کردند، آماده می­شدند. هوا یک قدری سرد بود. رسول خدا پرچم عقاب در دست، باد می­آمد، فنظرَ رسولُ الله یمیناً و شمالاً. پیغمبر چپ و راست را نگاه کردند و قال اَینَ حبیبی علی بن ابیطالب علیه السلام؟ عزیز دلم، نور چشمم، جانم علی، کجاست؟ امیرالمومنین تشریف آوردند. پرچم­دار سپاه شدند. نمی­شود که مدینه خالی باشد. کسی به نام سِباع را گذاشتند، گفتند تو در شهر مدینه بمان، بالا سر پیرزن­ها و پیرمردها و بچه­ها باش. کسانی که نتوانستند همراه ما بیایند. جلوتر از کاروان پیغمبر اکرم هم شخصی به نام عَبّاد را فرستادند که اطلاعات عملیات باشد. کسانی را جلوتر می­فرستند که اینها مواضع دشمن را شناسایی کنند. اگر جاسوسی هست، اگر مشکلی هست، بیایند خبر بدهند. عَباد با دو نفر که همراهش بودند و با این منطقه آشنا بودند، جلوتر رفتند، پیغمبر اکرم پشت سر. نسیبه هم با تیم خودش همراه پیغمبر آمده است که مجروحین را مداوا کنند، غذایی درست کنند و در تمام صحنه­ها حاضر بودند.

عَباد جلوتر رفت. دم اذان ظهر زیر درختی ایستادند که نماز بخوانند. نماز که تمام شد، دیدند عَباد دوید به یک سمتی، سوار بر مرکبش شد، دور شد. لحظاتی گذشت، دیدند عَباد آمد. پشت لباس کسی را گرفته، شمشیر هم بالای سرش، او را روی زمین انداخت، گفت بگو تو که هستی و از کجا می­آیی؟ در این بیابانها چی کار می­کردی؟ گفت من شترچران هستم. گفت اگر تو شترچران هستی، شترهایت کجاست؟ گفت شترهایم را دزد برد و گم شد. گفت راستش را می­گویی یا گردنت را بزنم؟ گفت اگر بگویم، در امانم؟ گفت بله.

یکی از نقاطی که در تاریخ گنگ است، همین نقطه است. البته برای ما گنگ نیست، برای مخالفین ما گنگ است. این شخص گفت من جاسوس یهودی­ها هستم. دارم می­روم خبر ببرم برای یهودی­ها که کاروان پیغمبر اکرم دارد می­آید به شما حمله می­کند. گفت چه کسی تو را فرستاده به یهودی­ها خبر بدهی؟ گفت این را از من نپرس.

خب چه کسی او را فرستاده است؟ برای ما مساله عین روز روشن است. چه کسانی بودند که در تمام جنگ­ها خیانت کردند؟ ما سابقه آنها را در خندق داریم که این بی­شرف­ها باید دو متر خندق را می­کَندند، کم کَندند. در ماجرای احد فرار کردند. در تمام جنگ­ها خباثت کردند. ما می­دانیم این دو نفر کی بودند.

گفت فقط همین را بدان که من جاسوس بودم، می­خواستم بروم به یهودی­ها خبر بدهم. ولی تو به من امان دادی. گفت راست می­گویی، به تو امان دادم، کاری با تو ندارم. او را پیش پیغمبر اکرم برد. گفت یا رسول الله، این جاسوس یهودی­هاست. کسی بلند شد گفت یا رسول الله، گردنش را بزنید. چه کسی؟ عمر بن خطاب. از ترس اینکه یک دفعه او را لو ندهد. پیغمبر فرمودند عَباد به او امان دادی؟ گفت بله، امان دادم.

ای عالم! خُلق پیغمبر ما این است. فریاد بزنید رأفت و رحمت پیغمبر را! آی عالم! به خدا پیغمبر اسلام را به زور به خورد این شخص ندادند. آی عالم! در موقعیت جنگی پیغمبر گردنش را نزدند. آی عالم! پیغمبر او را بازداشت هم نکردند. گفتند به تو امان داده است، باشد. اما عَباد، تا آخر جنگ به­خاطر این که کار خرابی نکند، چشم از او بر ندار. این است پیغمبر اکرم! این است رأفت رسول خدا! سیاست رسول الله، سیاستُ الاخلاق بود. نه کسی را به زور مسلمان کرد، نه کسی را به زور نمازخوان کرد، نه کسی را به زور به خط حق و حقیقت آورد. «قُولُوا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، تُفْلِحُوا.» می­خواهی بیایی، این راه سعادت است، «إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِرًا وَ إِمَّا کَفُورًا.» (انسان/۳)

کاروان پیغمبر اکرم راه افتاد. دو نفر دیگر را هم جلو فرستادند که شناسایی کنند. دم غروب که شد، دیدند کسی شروع کرد به نق زدن که یا رسول الله، خسته شدیم. از بیراهه آمدیم، امشب توان راه رفتن نداریم. نگاه کردند، دیدند دوباره نخود هر آشی، عمر بن خطاب شروع کرده است به سر و صدا کردن. کسی بود به نام عامِر بن سنان، برای اینکه به مسلمانها روحیه بدهد، شروع کرد یک شعر حماسی خواندن که «یا رسول الله وَ اللهِ لَوْلَا أَنْتَ ما اهْتَدَیْنَا وَ لَا تَصَدَّقْنَا وَ لَا صَلَّیْنَا.» پیغمبر، تو بودی که ما را هدایت کردی. تو بودی که نماز به ما یاد دادی. تو بودی که ارتباط با خدا به ما یاد دادی. مسلمانها روحیه گرفتند، راه افتادند.

نصفه شب رسیدند به یک دره­ای، دیدند که این دره پر از آب است. اصلا دریاچه­ای درست شده است. قبلا اینجا خشک بوده است. خب فصل زمستان بود، باران­هایی که آمده است، اینجا یک دریاچه درست کرده است. ما از اینجا چطور گذر کنیم؟ نمی­توانیم هم برگردیم از راه اصلی بیاییم. چون هدف و غرض ما از بین می­رود. اگر هم به مدینه برگردیم، یهودی­ها می­خواهند به ما حمله کنند. چی کار کنیم؟ پیغمبر فرمودند کسی برود جلوتر، نیزه بزند، ببیند این آب چقدر عمق دارد. اصلا می­شود از آن رد شد یا نه. گفت یا رسول الله، هرچه نیزه می­زنم، ته نیزه­ام به زمین نمی­رسد. یعنی خیلی عمیق است. دیدند عمر سر کرد در گوش ابی­بکر گفت این ادعا دارد که من پیغمبر آخرالزمان هستم، افضل از تمام انبیا هستم. وقتی که حضرت موسی به نیل رسید، عصا را زد، دریا شکافته شد. بگو بسم الله، گر تو بهتر می­زنی، بستان بزن. مگر نمی­گویی من افضل از تمام انبیا هستم؟ پیغمبر یک نگاه به عمر کردند، فرمودند: «أَکَفَرْتَ بِالَّذِی خَلَقَکَ.» کافر شدی! من هنوز زنده هستم، داری این حرفها را می­زنی. خدا فقط می­داند عمر چقدر به دل پیغمبر خون کرد.

رسول خدا سر بلند کردند، خدایا همان­طور که حقانیت انبیای گذشته را به عالم نشان دادی، به همه نشان بده که من از تمام انبیا افضل هستم. رسول الله دست را پایین آوردند، گفتند مسلمان­ها حرکت کنید توی آب بروید. یا رسول الله، سرد است. یا رسول الله، عمیق است. فرمودند من می­گویم. امیرالمومنین فرمودند سَمعاً و طاعَتاً یا رسول الله. شاه خیبرگشا امیر عالم، علی بن ابیطالب راه افتادند، اصلا پا توی آب نرفت. پا خیس هم نشد. آب را خدا به­مانند سنگ سختی کرد، مسلمانها با همه تجهیزات از روی آب رد شدند، پای یک نفر هم خیس نشد.

اینها را دیده بود! رسول خدا بر اینها حجت را تمام کردند. هیچ جای عذری برای این دو حرام­زاده نگذاشته بودند.

نصفه شب به خیبر رسیدند. خب فاصله­ای نبود. صبح راه افتادند، ۱۲۰ کیلومتر بود. نصفه شب به قلعه­ها رسیدند. عمر گفت یا رسول الله، الان وقتش است حمله کنیم. پیغمبر فرمودند تو دین نداری، انسانیت هم نداری؟ زن و بچه­های اینها خواب هستند. ما نیامدیم زن و بچه­ای را بترسانیم.

(یا رسول الله، سخت زن و بچه­های شما را ترساندند. یا رسول الله، هنوز آب کفن شما خشک نشده بود، به خانه فاطمه­ات حمله کردند. یا رسول الله، پنجاه سال گذشت که غروب بود و زنی بود و سخت تنها بود.)

فرمودند ما نیامدیم دل بچه­ای را بلرزانیم. ما نیامدیم زنی را بترسانیم. اگر جنگ داریم، اینها می­خواستند با ما جنگ کنند، با مردان­شان جنگ داریم. با زن و بچه­هایشان جنگی نداریم. صبر می­کنیم تا صبح شود.

صبح شد، آفتاب طلوع کرد. یهودی­های از همه جا بی­خبر درِ قلعه را باز کردند که شادان و خندان از قلعه بیرون بیایند، دیدند محاصره شدند. در قلعه­ی نَطاۀ کشاورزها زندگی می­کردند. برگشتند داخل، درِ قلعه را بستند. راه­های زیرزمینی قلعه­ها با هم ارتباط داشت. خبر رسید به سران سپاه که در قلعه قَموص زندگی می­کردند. چه خاکی بر سر بریزیم؟ جلسه تشکیل شد. سه تا نظریه دادند. کسی گفت صبر می­کنیم، مسلمان­ها یک روز، دو روز، سه روز، به هر حال آذوقه اینها کم است، هوا هم سرد است، غذای اینها تمام می­شود، دست از پا درازتر برمی­گردند. یک عده قبول نکردند، گفتند چنین چیزی ممکن نیست. این ذلت است برای ما یهودی­ها. یک نفر دیگر گفت درِ قلعه را باز کنیم بجنگیم. این هم پذیرفته نشد. چون مسلمان­ها در تمام جنگ­هایی که تا الان داشتند، پیروز میدان بودند. معلوم نیست ما خودمان به جنگ بزنیم، پیروز شویم.

نظریه سومی گفته شد که پسندیده شد. گفتند صبر می­کنیم. فدکی­ها قول دادند به ما کمک کنند. فدکی­ها از غرب می­آیند. غطفانی­ها هم که قول دادند کمک کنند، از سمت جنوب می­آیند. مسلمان­ها را قیچی می­کنیم، کار را تمام می­کنیم. صبر می­کنیم اینها برسند.

روز اول، درِ قلعه بسته بود. قلعه هم روی بلندی بود. یعنی هر مسلمانی می­خواست بالا برود، یهودی­ها راحت تیر می­زدند. به هر حال باید جنگی می­شد که اینها پایین می­آمدند، روبرو جنگ می­کردند. نمی­شد که همین­طور هم قلعه­شان در محاصره باشد. کشاورزی و دامداری داشتند. غروب روز اول دیدند یک کشاورز یهودی که عالم را آب ببرد، او را خواب می­برد، توی حال خودش است، صبح روز قبل رفته بوده چرا، فردا غروب دارد گوسفندهایش را می­آورد. عین خیالش هم نیست. انگار نه انگار که اینجا محاصره است، جنگ است. عین خیالش نبود. از جلوی چشم مسلمان­ها رد شد که توی قلعه برود. عمر بلند شد گفت یا رسول الله، الان وقتش است اموال این یهودی را مصادره کنیم. پیغمبر فرمودند این بدبخت دامدار که با ما مشکلی نداشته است. عمر گفت جنگ است یا رسول الله. فرمودند ما برای مصادره اموال و غصب حقوق مردم نیامدیم. ما آمدیم مردم را به راه حق و حقیقت هدایت کنیم.

باورتان می­شود؟ توی موقعیت جنگی، یهودی گوسفندهایش را گذر داد، از جلوی چشم مسلمان­ها رفت دم قلعه، درِ قلعه را باز کرد، رفت داخل.

روز دوم شد، غَطفانی­ها رسیدند. فکر می­کردند که الان فرش قرمز جلوی­شان پهن شده است و یهودی­ها با احترام از اینها پذیرایی می­کنند. اما دیدند که قلعه­های خیبر محاصره است. چی کار کنیم؟ کف بیابان­ها خیمه زدند، مشورت کردند که الان چی کار کنیم؟ به مسلمان­ها حمله کنیم؟ یکی گفت ما جان­مان را برای یهودی­ها به خطر بیاندازیم، آنها در قلعه­شان باشند، ما کف بیابان بدون امنیت. آمدیم جنگ کردیم، یهودی­ها از سر جایشان هم تکان نخوردند. ما جان­مان را به­خاطر یهودی­ها به خطر نمی­اندازیم. صبر می­کنیم اینها جنگ را شروع کنند، ما می­آییم پشت سرشان. قرار بر همین شد. ساعتی گذشت، دیدند که سواری از راه دور دارد می­آید سمت غطفانی­ها، می­گوید وای بر شما و بی­غیرتی شما! پرسیدند چی شده است؟ گفت شما زن و بچه­هایتان را رها کردید، شما عشیره و قبیله­تان را رها کردید، بیابان نشین­ها، اعراب، حمله کردند و خیمه­ها و همه چیز شما را غارت کردند. غطفانی­ها دست از پا درازتر برگشتند سر بدبختی خودشان. خدا شر غطفانی­ها را به همین راحتی دفع کرد.

حالا پیغمبر اکرم ماندند و مسلمان­ها و قلعه­های یهودی­ها. هر روز هم صبحِ اول صبح، این یهودی که چوپان بود، درِ قلعه را باز می­کرد، گوسفندانش را به چرا می­برد، غروب برمی­گشت. یهودی­های دیگر جرأت نمی­کردند. اما این بنده خدا ساده بود، می­دید که مسلمان­ها هم کاری به او ندارند.

روز اول، روز دوم، روز سوم.. یهودی­ها منتظرند که فدکی­ها برسند، فدکی­ها هم نرسیدند و آذوقه مسلمان­ها تمام شد. نوشتند کار مسلمان­ها به جایی رسیده بود که علف­های توی بیابان­ها را می­کَندند، می­خوردند. آذوقه، کم، هوا هم سرد، امیرالمومنین سلام الله علیه هم که پرچم­دار سپاه هستند، بیمار شدند. یک بیماری مصلحتی، عین مریضی امام سجاد سلام الله علیه در کربلا.

غروب روز چهارم شد، دیدند نصفه شب از سمت یهودی­ها درِ یکی از قلعه­ها باز شد، کسی از قلعه پایین آمد، دارد می­آید سمت خیمه های مسلمان­ها. عمر شروع کرد به عربده­کشی کردن. شمشیر برداشت به این شخص حمله کند، گردنت را می­زنم. شمشیرش را برداشت که حمله کند سمت این یهودی، او گفت من برای جنگ نیامدم، کار دارم. امیرالمومنین رسیدند، عمر شمشیر را بالا برد بزند به او که دست خالی آمده بود، مولا از پشت دست عمر را گرفتند، فرمودند چی کار داری می­کنی؟ گفت یهودی است. فرمودند صبر کن، دست خالی آمده است. مرد باش. (خیلی نامرد بود. دست خالی می­زد. زن می­زد. باردار می­زد.)

مولا به یهودی گفت چی کار داری؟ گفت من با پیغمبر کار دارم. او را پیش پیغمبر اکرم بردند. پرده خیمه کنار رفت، یا رسول الله، این یهودی آمده است با شما کار دارد. فرمودند اهلاً و سهلاً. مهمان ما هستی، بنشین ببینم چی کار داری. گفت یا رسول الله، مرا می­شناسی؟ من همین چوپانی هستم که هر روز از جلوی چشم شما گوسفندهایم را رد می­کنم، می­برم و می­آورم. امشب داشتم با زنم صحبت می­کردم، گفتم ببین این پیغمبر چقدر آقاست. چقدر مهربان است. چقدر بزرگ­منش است. چقدر سعه صدر دارد و بزرگ­روش است که هر روز من می­بینم اینها دارند علف می­خورند، انقدر گرسنگی، انقدر وضعیت­شان بد شده است، آذوقه­شان تمام شده است، ولی اجازه نداده است یک نفر تعرضی به گوسفندان من کند. خب اگر این پیغمبر، بر حق نیست، چه کسی بر حق است؟ اگر او از طرف خدا نیست، چه کسی از طرف خداست؟ همسرم گفت من می­خواهم بروم مرید این پیغمبر شوم. گفتم من هم می­آیم. من هم می­خواهم فدایی این پیغمبر شوم.

(یا بن الحسن، من خود به کار خویشتن تنها که قادر نیستم/ آن رحمت فیاض خود، با قلب من دم­ساز کن. کار شما آقایی است. فیض روح القدس ار باز مدد فرماید/ دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می­کرد.)

ببین مهربانی رسول الله با او چی کار کرد! گفت یا رسول الله، بگویید چطور باید مسلمان شوم. شهادتین را گفت.

پیغمبر برای هدایت آمده است. رسول خدا کارشان را کردند. آمدند دستگیری کنند. آی عالم! پیغمبر با هیچ­کس نجنگیدند. تمام جنگ­های پیغمبر، دفاعی بود. کجا پیغمبر اکرم به کسی ظلم و تعدّی کرده است؟ کجا کسی را به زور به دین دعوت کرده است؟

این یهودی گفت یا رسول الله، یک خبر خوش هم برای شما دارم. چه خبری؟ گفت این قلعه­ای که ما در آن زندگی می­کردیم، الان خالی است. برای کشاورزها و دامدارها بوده است. اینها را از راه زیرزمینی بردند توی قلعه قموص که سپر انسانی باشند برای علما و وزرا و رؤسا و جنگجوهای قلعه قموص. انبار مواد غذایی حکومتی هم همان قلعه­ای بود که ما در آن هستیم. یعنی همان­هایی که می­خواهند با شما بجنگند. یا رسول الله، تمام انبار مواد غذایی در اختیار شماست. خیال­تان هم راحت، مال مردم نیست. مال همین­هاست که می­خواهند با شما بجنگند. پرسیدند چطور باید وارد شویم؟ گفت این کلیدش، خدمت شما.

مسلمان­ها رفتند داخل قلعه، دیدند بهترین غذاها، بهترین پوشاک، بهترین نوشیدنی­ها آنجاست. مشکل خورد و خوراک مسلمان­ها حل شد. غنیمت جنگی است دیگر.

روز بعد یهودی­ها دیدند مسلمان­ها که تا دیروز گرسنه بودند، الان چاق و چله شدند. خبر گرفتند، فهمیدند مسلمان­ها دارند توی قلعه می­روند و می­آیند و کِیف می­کنند. دوباره جلسه تشکیل شد. گفتند اینها تا یک سال هم اینجا باشند، رها نمی­کنند. دستشان به انبار مواد غذایی ما رسیده است، جنگ هم نکنند، دل­شان نمی­آید از اینجا دست بردارند. چی کار کنیم؟ باید بجنگیم دیگر. ما که نمی­توانیم تا قیامت اینجا محاصره باشیم. می­جنگیم. چطور بجنگیم؟

شب هفتم شد. یعنی هفت روز است که این قلعه محاصره است. به پیغمبر خبر رسید که یهودی­ها می­گویند فردا آماده جنگ باشید که با شما خواهیم جنگید. شب هفتمِ محاصره قلعه، همه مسلمان­ها نشستند، پیغمبر فرمودند علی بیمار است. فردا هم قرار است بجنگیم. چه کسی می­خواهد پرچم­دار باشد؟ انصار گفتند یا رسول الله، ما همیشه جان بر کف بودیم. الان هم رییس ما سعد بن عباده پرچم­دار شود. پیغمبر فرمودند باشد. آقای سعد بن عباده بفرمایید پرچم در اختیار شما. مسلمان­ها، پشت سر پرچم سعد بن عباده فردا بروید برای جنگیدن با یهودی­ها. صبح شد. مسلمان­ها آمدند، پرچم هم دست سعد بن عباده، دیدند درِ قلعه باز شده است، وای! یک غول! دیدید بعضی­ها هیکل خیلی درشتی دارند؟ دیدند یک موجودی بیرون آمد به نام مَرحب خیبری، درشت! یک کلاه­خود داشت که روی آن یک سنگ آسیاب می­گذاشت. یعنی اگر بتوانی هم شمشیر بزنی، به کلاه­خود من هم نمی­رسد، می­خورد به این سنگ آسیاب که روی کلاه­خود است. مَرحب بیرون آمد، پشت سرش هم یهودی­ها آمدند. دیگر کار به جنگ تن به تن هم نرسید. یهودی­ها از بالای قلعه­ها شروع کردند به تیراندازی کردن. پنجاه نفر از مسلمان­ها افتادند. چهل و هشت نفر زخمی جدی شدند. دو نفر شهید شدند. این دو نفر چه کسانی بودند؟ یکی عامر بن سنان که آن شب شعر خواند، دومین شهید همین چوپانی بود که تازه مسلمان شده بود. (الهی ما را بخرند. الهی قشنگ بخرند.) نیامده در راه خدا فدایی شد، جانش را داد.

روز اول مسلمان­ها دیدند تیراندازی از بالاست، چی کار کنیم؟ فرار کردند. برگشتند. روز اول جنگ به این صورت گذشت.

نق و نوق خلیفۀ الفاسقین، عمر بن خطاب شروع شد که یا رسول الله، نگفتم پرچم را نباید به انصار داد؟ نگفتم اینها مرد جنگ نیستند؟ نگفتم کار باید دست ما باشد؟ پیغمبر فرمودند باشد. کار دست شما باشد. چه کسی فردا پرچم را دست می­گیرد؟ دیدند یک پیر خرفتی به نام ابی­بکر بن ابی قحافه بلند شد، گفت من یا رسول الله. (بارک الله ابی­بکر! می­خواهد برود بجنگد. ماشاءالله!) فرمودند بیا پرچم را دست بگیر. پیغمبر اکرم می­خواهند بگویند شما مال این حرفها نیستید. پیغمبر در تمام جنگ­ها به اینها مجال دادند که فردا نگویند اگر به ما هم مجال می­دادند، ما هم می­توانستیم به اینجاها برسیم. ایها الناس ابی­بکر به آرزویش رسید! شد فرمانده! بیایید پشت سرش بروید، فردا با یهودی­ها بجنگید.

باورت بشود یا نشود، سنی­ها آوردند، طبری ناصبی در کتابش آورده است، ببین چی بوده است که طبری این را آورده است. ببین واقعیت چی بوده است که طبری نتوانسته این را نیاورد که صبح، ابی­بکر آمد، پرچم هم دستش، می­لرزید، مسلمان­ها پشت سر، درِ قلعه باز شد، مرحب خیبری بیرون آمد، یهودی­ها پشت سرش بیرون آمدند. مرحب یک نعره­ای کشید، دیدند ابوبکر فرار کرد! بگذار تیر بزنند. بگذار یک فحش بدهند. نعره اول، ابوبکر فرار کرد! مسلمان­ها هم می­بینند وقتی پرچم­دار فرار می­کند، وقتی رییس و فرمانده فرار می­کند، آنها هم فرار کردند. نوشتند یهودی­ها دست روی شکم گذاشته بودند، قهقهه می­خندیدند که ما هفت، هشت روز، خودمان را معطل اینها کرده بودیم! شما چطور توی جنگ­های قبلی پیروز شدید؟ نمی­دانند علی مریض است. اگر علی بود، شما نمی­توانستید نگاهِ علی را تحمل کنید.

یهودی­ها می­خندیدند از مسلمان­ها که اینها خیلی درب و داغون هستند. فردا ببینیم می­خواهند چی کار کنند.

دوباره روحیه مسلمان­ها خراب شد. شب، همان مرتیکه­ی عوضی که دیروز سر و صدا کرده بود، عمر، بلند شد، گفت یا رسول الله، من دیروز گفتم پرچم را به سعد بن عباده ندهید، منظورم این نبود که به ابی­بکر بدهید. منظورم این بود که من مرد میدانم! طبقات ابن سعد یک چیزی آورده است، عجیب است. می­گوید یک روز ظهر جمعه، پیغمبر اکرم دیدند عمر لباس جنگی پوشیده است، تا بیخ دندان مسلح، یک کلاه­خود هم سرش، شمشیر هم دستش، آمد مسجد. گفتند عمر مگر جنگ است؟ گفت نه، گفتم مسلح و آماده باشم. فرمودند تو برای همین روزهای آتش بس خوبی که این کارها را کنی (و ادای شجاعان را دربیاوری)! یک چنین موجودی بوده است.

شب سوم شد، عمر گفت یا رسول الله، پرچم را به من بده، ببین چی کار می­کنم. توی دلش هم می­گفت پیغمبر پرچم را به من نمی­دهد. بگذار من بگویم که بعدها بگویند عمر گفت. پیغمبر فرمودند بیا پرچم برای تو. با خودش گفت وای! چه غلطی کردم.

به خدا قسم من این را نمی­گویم که شما خوش­تان بیاید. بروید ببینید، طبری نوشته است: «کان عمر یجبن اصحابه.» طبری این را آورده است. هر کجا که ماجرای خیبر نقل شده است، این یک جمله هست. سنی­ها همه­شان این یک جمله را آوردند که عمر شب تا به صبح، نه تنها که می­ترسید، ننه من غریبم بازی در می­آورد که وای، اگر مرحب بیرون آمد، باید چی کار کنیم. وای، اگر نعره زد. وای، شمشیرش. وای، اگر تیر زد. وای، چه بدبخت شدیم. تا صبح این کارها را می­کرد. صبح هم با دست و پای لرزان که بروم؟ نروم؟ چه خاکی بر سرم کنم؟

ابوبکر هم شب قبل می­ترسید، اما به روی خودش نیاورده بود.

بالاخره صبح راه افتادند. نوشتند آمدند همان نزدیکی­های درِ قلعه، هنوز نرسیده بودند، فقط صدای باز شدن در آمد، در باز نشده بود، دیدند یک بزغاله­ای دارد آن طرف می­دود! نوشتند عمر است. هنوز در باز نشده، عمر رفت! مسلمان­ها هم گفتند خب عمر رفت، ما هم برویم دیگر. چرا عمر دارد آن طرفی می­رود؟ خیمه­های ما این طرف است! پیغمبر، این طرف است. سپاه مسلمان­ها این طرف است. کجا داری می­روی؟ یهودی­ها در را باز کردند، دیدند هنوز نیامده، اینها دارند فرار می­کنند. یهودی­ها پشت سر مسلمان­ها آمدند تا دو قدمی خیمه پیغمبر، گفتند امروز پیغمبرشان را می­کشیم. رسیدند، دیدند ابوذر و سلمان و مقداد گفتند باید از روی جنازه ما رد شوید. اینجا خدا جان پیغمبر را حفظ کرد. یهودی­ها گفتند برویم، فردا صبح بیاییم، کارشان را تمام کنیم. امشب هم یک کم بخندیم. اینها اصلا جنگ نمی­خواهند. فردا می­آییم پیغمبرشان را می­کشیم، کارشان را تمام می­کنیم.

روز سوم هم گذشت. مسلمان­ها ناراحت که چه اتفاقی افتاده است. چه بلایی سرشان آمده است. دم غروب، دیدند همان بزغاله­ای که صبح داشت می­رفت، غروب دارد برمی­گردد. عربده می­کشد کف بیابان و می­آید! شمشیرش هم دستش که یا رسول الله، اینها مرا رها کردند! گفتند دروغ می­گوید. خودش اولین نفر فرار کرد.

چقدر پررو! چقدر خبیث! طبری آورده است که «جاء عمر فی مغرب الشمس و کان یَصیح» عمر غروب آمد و فریاد می­زد که «یا رسول الله، تَرَکونی، تَرَکونی.» مسلمان­ها هم ناراحت، اعصاب­ها خُرد که فردا چه بلایی سر ما می­آید، یکی در فکر فرار است، یکی دارد وصیت­نامه می­نویسد، هر کسی توی یک فکری است، پیغمبر اکرم نماز مغرب و عشاء را که خواندند، یک جمله­ای فرمودند که همه چیز عوض شد. رسول خدا رو به اصحابشان کردند، فرمودند: ای اصحابم «لُاعطِینَّ الرّایهَ غَدا رَجُلاً یحِبُّ اللّهَ و رَسولَهُ و یحِبُّهُ اللّهُ و رَسولُهُ، کرّارا غَیرَ فَرّارٍ، لا یرجِعُ حَتّى یفتَحَ اللّهُ عَلى یدَیهِ.» از چه غصه می­خورید؟ فردا پرچم را به کسی خواهم داد که کرّار است و کرّار در مبارزه، اهل فرار نیست. این کارها به فاتح خیبر نیامده. استاد در فنون نبردی، ابوتراب/ بر مور هم تو ظلم نکردی، ابوتراب/ گفتم هزار مرتبه مردی ابوتراب/ با تو هزار مرد، برابر نیامده. فردا پرچم را به کسی خواهم داد که با فتح و ظفر برمی­گردد.

همه گفتند یعنی هر کس پرچم دستش بیاید، پیغمبر دارند می­گویند پیروز می­شود. یک چیز می­گویم باورتان نمی­شود، ولی بشود. طبری آورده است، شیعه­ها آوردند، سنی­ها آوردند، که عمر می­گوید آن موقعی که پیغمبر گفتند فردا پرچم را به کسی می­دهم که پیروز می­شود، من گفتم حتما قرار است فردا دوباره پرچم را به من بدهند! (می­شود؟ گینس، بیا ثبت کن پرروترین جانور عالم خلقت، عمر است.)

همه شب تا صبح توی فکر که علی که مریض است، پیغمبر پرچم را به چه کسی می­خواهند بدهند که حتما پیروز است؟ تا صبح خواب به چشم کسی نیامد. پیغمبر نماز صبح را که خواندند، رو به اصحابشان کردند،، توی جمع نگاه کردند فرمودند اَینَ علی بن ابیطالب؟ علی کجاست؟ همه یک صدا گفتند علی مریض است. سراغ کس دیگری بروید یا رسول الله. فرمودند سلمان، ابوذر، بروید علی را برایم بیاورید.. عزیزم علی را بیاورید نوشتند سلمان و ابوذر رفتند، یک دست آقای­مان گردن سلمان، یک دست مولای­مان گردن ابی­ذر، پای مولا روی زمین کشیده می­شد. پیغمبر نگاه به صورت علی می­کردند، گریه می­کردند.

(توی کربلا هم حسینش هی نگاه به صورت علی­اش می­کرد، گریه می­کرد. من نگویم نرو ای ماه، برو/ لیک قدری برِ من راه برو.)

عزیزم علی را اینجا بخوابانید. امیرالمومنین در نزد پیغمبر اکرم، رسول خدا ذره­ای از آب دهان را که حوض کوثر است، که شرافت حوض کوثر از اوست، به پیشانی مولای عوالم، امیرالمومنین زدند. دست بلند کردند: خدایا علی را از سرما و گرمای روزگار حفظ کن. دیدند مولا بلند شدند، گفتند یا رسول الله، امر بفرمایید. جانم فدای شما. پدر و مادرم فدای تو یا رسول الله. چه کنم یا رسول الله؟ فرمودند برو ذوالفقارت را بیاور یا علی. مولا جان­مان، آقای­مان، سند حلال­زادگی­مان، پدرمان، همه کس­مان، امیرالمومنین سلام الله علیه رفتند توی خیمه، ذوالفقار را بیاورند، نوشتند پیغمبر با چشم هی دنبال علی می­کردند، اشک می­ریختند. دست به محاسن گرفته بودند که خدایا علی را برای من حفظ کن.

(حسینش هم هی دست به محاسن می­گفت خدایا قَد بَرَزَ عَلیهم غُلامٌ اَشبَهُ الناسَ بِرَسولِک.)

دیدند برق ذوالفقار دارد به چشم­ها می­خورد. مولا آمدند، ذوالفقار در دست. چی کار کنم یا رسول الله؟ یک لا پیراهن تن­شان است. زره مولا می­دانید چیست؟ «کان لِعلی قَمیص مِن غَزلِ فاطمه.» امیرالمومنین زره­شان این بود: یک لباس دست بافی که فاطمه سلام الله علیها برای ایشان بافته است، که به جنگ عمرو عبدود/ به رزم خندق و احد، این لباس را تن می­کردند. این لباس بر تن، ذوالفقار در دست، نوشتند که پیغمبر هفت دور عمامه دور سر علی پیچیدند.

(امام حسین هم هفت دور عمامه دور سر قاسم پیچیدند.)

چه کنم یا رسول الله؟ فرمود علی تو تنهایی. کار به لشکر نداشته باش. گفت بروم با فتح و ظفر برگردم؟ فرمودند نه، علی برو با هدایت برگرد. برو هدایت کن. اولین کاری که می­کنی بگو نام تو در عبری ایلیاست و اگر به راه راست هدایت نشدند، خودت کارت را بلدی. اصحاب همین­طور منتظر، متعجب، دیدند مولا سوار بر اسب هم نشدند. همین­طور شمشیر در دست راه افتادند. یا علی، زره؟ یا علی، اسب؟ فرمودند اسب برای کسی است که می­خواهد فرار کند. من اهل فرار نیستم. کسی هم فرار کرد، من دنبالش نمی­کنم. گفتند یک تنه؟ بایست، ما هم بیاییم. فرمود من خودم لشکر یک نفره هستم. من سپاه می­خواهم چی کار؟

مولا روبروی درِ قلعه ایستادند. درِ قلعه باز شد. یهودی­ها هم که شُل، گفتند امروز می­خواهیم برویم پیغمبر را بکشیم. درِ قلعه باز شد، مرحب نگاه کرد، دید فقط یک نفر جلوی در ایستاده است. سپاه تازه کم­کم می­خواهد برسد. گفت تو کی هستی که اینجا ایستادی؟ فرمود نام من در عبری ایلیاست. یک پیرمرد یهودی گفت وای! من خوانده­ام در کتاب انبیای گذشته، وقتی که ایلیا به قلعه­های ما حمله کند، کارمان تمام است. گفتند ساکت شو. چیزی نگو. او، آن ایلیا نیست. مگر ندیدی مسلمان­ها چه کردند؟ بگذار برویم کار را تمام کنیم. نوشتند مرحب سوار بر اسبش شد. آمد فریادی زد که جوان، می­دانی آمدی با چه کسی بجنگی؟ «قَدْ عَلِمَتْ خَیْبَر انّى‌ مَرْحَبُ» تمام خیبر می­دانند که نام من مرحب است. دیدند شیر خدا به غرش درآمد، گفت: «أنا الّذی سمّتنی أمّی حیدره/ کَلیثَ غابات کریهُ المنظره» من همانم که مادرم نام مرا حیدر گذاشت. من همانم که مادرم نام مرا شیر گذاشت. تا مرحب این را شنید، سر اسب را برگرداند که برگردد. گفتند کجا برمی­گردی؟ گفت یک دایه­ای داشتم، گفت با هرکس می­جنگی، بجنگ، تو پیروز هستی. اما با کسی که نامش حیدر است، نجنگ. چرا که او آبروی تو را تا قیامت خواهد برد. گفتند بابا، این حیدر، آن حیدر نیست. برو، کار را تمام کن. دیدند که مرحب شمشیر را بالا برد که بزند، امیرالمومنین با ذوالفقار ضربه­ای زدند، شمشیر از دست مرحب افتاد. ذوالفقارش مثل لا با دسته­ای کوتاه بود/ لا اله آن روز در دستان الا الله بود/ آن که با یک دست خود خیبر شکست/ آن که در یک دم زره پشتش نبست. مولا ضربه­ای زد که سنگ شکافت. کلاه­خود شکافت. سر شکافت. مرحب شکافت. مرکب شکافت. شمشیر دم زمین متوقف شد. ابن ابی الحدید سنی می­گوید «کانَ ضرباتُهُ فَرد.» یک دانه می­زد، کار را تمام می­کرد.

کلاه سرمان نرود. سر بچه­هایمان کلاه نرود. اینجا این آیه نازل شد که: «إِنَّا فَتَحنَا لَکَ فَتحاً مُبِینا.» (فتح/۱) باورمان بشود فتح مکه این آیه نازل شده است؟ خدا آخر سوره فتح می­گوید همین­طور که در خواب دیدی، ان­شاء­الله به مکه خواهی رفت، چطور اول سوره می­گوید مکه را فتح کردی، آخر سوره می­گوید ان­شاءالله به مکه خواهی رفت؟ امام صادق علیه السلام فرمودند وقتی که مولا، مرحب را زمین زدند، جبرییل فریاد می­زد: «إِنَّا فَتَحنَا لَکَ فَتحاً مُبِینا.» (فتح/۱) امروز خدا اراده کرده است که علی، قدرت حقیقی الهیه را نشان بدهد.

یهودی­ها فرار کردند که کسی که مرحب ما را زد، با ما چه می­کند. یاسر آمد، حارث آمد، عامر آمد، سه تا برادر مرحب بودند، مولا با یک ضربه اینها را هم به زمین زدند. یهودی­ها همگی فرار کردند، درِ قلعه را هم بستند، گفتند خیالمان راحت شد. قلعه، اصلا نفوذناپذیر بود. در، سنگی بود. انگار یک قسمت از دیوار بود که باز می­کردند، در می­شد پل، دوباره با زنجیر می­کشیدند، بالا می­آمد. یهودی­ها همین­طور که نفس زنان پشت­شان را به دیوار قلعه تکیه داده بودند، در هم بسته شده بود، دیدند قلعه دارد می­لرزد. برگشتند نگاه کردند، دیدند که امیر عالم امیرالمومنین، دست خیبرگشا را زدند توی دو سوراخ در، در را چنان کَندند که در روی دستان امیرالمومنین علی بن ابیطالب است.

(بیایید دق کنیم که عمر، این دست­ها را بست و توی کوچه­ها کشاند. او می­دانست که علی بن ابیطالب مأمور به صبر است. چه کسی می­تواند دست علی را ببندد؟)

درِ قلعه خیبر روی دستان امیرالمومنین سلام الله علیه، خبر رسید که یا رسول الله، جعفر آمده! جعفر آمده! فرمودند برای کدام خوشحال­تر باشم؟ بِفتح خیبر اَم بِقُدوم جعفر؟ که بعد از سیزده سال آمده است. جعفر، لباسی زربافت به پیغمبر هدیه داد. پیغمبر هم گرفتند، گفتند علی بیا، آبروی رسول الله، من این لباس را به تو هدیه می­دهم. لباس، تمام طلاباف بود. مولا لباس را گرفتند، هدیه پیغمبر اکرم بود.

یهودی­ها مردهایشان فرار کرده بودند، زنان­شان را گذاشته بودند کف قلعه، از راه زیر زمینی رفته بودند به قلعه­ی سلالم، در را هم بسته بودند. فقط زن­هایشان مانده بودند. چقدر آدم باید بی­غیرت باشد. پیغمبر و اصحاب، زن­ها را بیرون آوردند. پیغمبر چقدر مهربان هستند. رفتند تک تک به زن­ها سرکشی کردند که نترسید، غم توی دل­تان نباشد. درست است شوهران­تان می­خواستند به ما حمله کنند، ولی ما هیچ کاری با شما نداریم. طوری که با بچه­های خودمان رفتار می­کنیم، با شما هم رفتار می­کنیم. زن­های یهودی هم خوشحال که چقدر شما مهربان هستید. بین زن­ها دیدند یک زنی دارد عین جوجه می­لرزد. پیغمبر فرمودند چرا می­ترسی؟ چرا می­لرزی؟ ما کاری با شما نداریم. گفت می­دانم یا رسول الله، کاری با ما ندارید، اما الان که مسلمان­ها داشتند ما را از خیبر بیرون می­آوردند، این غلام سیاه، مرا از کنار پیکر برادرم رد کرد. من خواهر مرحب خیبری هستم. چشمم به پیکر برادرم افتاد، یک حالی به من دست داده است، نمی­توانم جلوی خودم را بگیرم. پیغمبر به غلام تشر زدند که مگر نمی­دانی نباید چشم خواهر به پیکر برادرش بیفتد؟

(گفت حسین جان، سپردی­ام به که رفتی؟ به دلقکان و کنیزان/ سپردمت به خدا و به خارهای مغیلان.)

مردهای یهودی رفتند فرار کردند، در را هم بستند. کسی از همین یهودی­ها گفت به من امان بدهید. این قلعه راه نفوذ دارد. من می­گویم چطور می­شود به آن نفوذ کرد. یا رسول الله، آب از اینجا وارد می­شود، اینجا را ببندید، اینها تشنه­شان می­شود. یک روز، دو روز، سه روز بیشتر نمی­توانند تحمل کنند. خودشان بیرون می­آیند. پیغمبر فرمودند ما آب را به روی دشمن­مان نمی­بندیم.

(بودند دیو و دد همه سیراب و می­مکید/ خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا.)

فرمود ما آب را به روی کسی نمی­بندیم! این پیغمبر ماست! فخر کنیم! ببالیم به خودمان!

یک روز، دو روز، سه روز گذشت، اینها هم در محاصره، در تعجب که این علی کیست. این علی که در خیبر را کَند، سلالم برای او کاری ندارد. چرا نمی­آید در اینجا را بِکَند؟ خود یهودی­ها گفتند حتما مطلبی است. مصلحتی است. رییس­شان بیرون آمد، سرافکنده، سر به زیر، گفت غلط کردیم یا رسول الله. اجازه می­دهید برویم؟ پیغمبر فرمودند ما کاری با شما نداریم. شما می­خواستید با ما بجنگید. می­خواهید بروید، بروید. دید پیغمبر اکرم چقدر مهربان است، گفت یا رسول الله، می­شود بمانیم؟ فرمودند بمانید. گفت می­شود خیبر را نصف کنیم، نصف برای ما، نصف برای شما؟ همه­اش را از ما نگیرید؟ پیغمبر فرمودند باشد. گفت می­شود آن نصفی که برای شماست، دست ما باشد، فقط سودش را به شما بدهیم؟ فرمودند باشد. ما با شما کاری نداشتیم. شما می­خواستید با ما بجنگید.

«إِنَّکَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِیمٍ.» (قلم/۴) چقدر آقاست. چقدر پیغمبر مهربان است. چقدر عزیز است. چقدر دوست داشتنی است این رسول خدا.

یهودی­های فدک هنوز خطرناک هستند. پیغمبر، کسی را فرستادند که برو سراغ فدکی­ها، به آنها بگو از آن فکر و خیال خام بیرون بیایید. ما علی داریم. «کَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتَالَ» (احزاب/۲۵) «بِعلی بن ابیطالب.»

(خدایا شکرت ما را با علی آشنا کردی.)

بگو می­خواهید چی کار کنید؟ خبر رسید به فدکی­ها. فدکی­ها باورشان نمی­شد که قلعه فتح شده است، این سبکی هم فتح شده است. آمدند، دیدند راست می­گویند. قلعه فتح شده است. فدکی­ها گفتند یا رسول الله، ما غلط کردیم تصمیم گرفتیم به شما حمله کنیم. ببخشید. می­شود همان سبکی که با خیبری­ها رفتار کردید، با ما هم رفتار کنید؟ پیغمبر فرمودند باشد. ما با شما کاری نداشتیم. شما می­خواستید به ما حمله کنید.

بعد پیغمبر شروع کردن تقسیم غنیمت. خب این همه راه کسانی که آمدند، کاری هم نکردند و خوردند و خوابیدند، به هر حال باید پیغمبر یک مزدی به اینها بدهند. باورتان نمی­شود، ولی سهم علی با سهم عمر در این جنگ یک اندازه شد. یعنی همان بدبخت بیچاره­هایی که نان برای خوردن نداشتند، از برکت دست و بازوی علی بن ابیطالب، غنی شدند، خودشان و هفت پشت­شان. اینها آرزو داشتند یک روز بروند داخل خیبر را ببینند، حالا یک تکه از خیبر برای اینها شد. از برکت علی! پیغمبر آمد فدک را هم تقسیم کند، جبرییل آمد که یا رسول الله، «مَا أَفَاءَ اللهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبَى.» (حشر/۷)

فدک، فیء است و برای فتح آن هیچ جنگی صورت نگرفته است. پس نباید تقسیم شود.

مسلمان­ها شاد و خوشحال به مدینه بازگشتند و به خانه رفتند تا به خانواده­هایشان خبر بدهند چه غنیمتی نصیب­شان شده است. همه به خانه­هایشان رفتند، مگر دو نفر: یکی رسول خدا که وقتی از سفر می­آمدند، تا به خانه دخترشان فاطمه نمی­رفتند و او را نمی­بوسیدند، به خانه خود نمی­رفتند؛ و دیگر کسی که به خانه نرفت، مولا امیرالمومنین علیه السلام بود. ایشان کجا رفتند؟

گفتم که جعفر، یک لباس زربافت از طرف پادشاه حبشه برای رسول خدا هدیه آورده بود، که پیامبر این لباس را به مولا هدیه دادند. امیرالمومنین به بازار رفتند، این لباس را فروختند تا تقسیم کنند بین کسانی که به­خاطر عجز یا کهولت سن نتوانسته بودند در جنگ شرکت کنند و سرشان از این غنیمت مهم بی­کلاه مانده بود. یعنی آن روز تمام مدینه از برکت امیرالمومنین غنی شدند.

مولا به خانه برگشتند، دیدند رسول خدا هم آنجا هستند. بنازم به بزم محبت که خمسه طیبه جمع هستند.

اُم اَیمن حریره بادامی برای امام حسن و امام حسین علیهما السلام درست کرده بود. همان موقع، حال نزول وحی بر رسول خدا عارض شد. ساعتی گذشت. پیامبر اکرم فرمودند جبرئیل این آیه را نازل کرد که: «وَ آتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ» (اسراء/۲۶) یعنی حق ذوی القربی را به ایشان بده.

روزی خدیجه هرچه داشت، در راه تو داد. اکنون خدیجه نیست، اما تنها وارث او فاطمه است. فدک متعلق به اوست. پیامبراکرم فرمودند علی بنویس که من فدک را به دستور خدا به فاطمه دادم. اُم اَیمن تو هم شاهد باش.

نزدیک اذان ظهر بود. رسول خدا برای اقامه نماز به مسجد تشریف بردند. پس از نماز رو به سوی مردم کرده و فرمودند پشت سر من بیایید. همه متعجب که پیامبر با ما چه کار دارند، پشت سر رسول خدا راه افتادند، تا به درب خانه حضرت زهرا رسیدند. پیغمبر فرمودند ای مسلمان­ها فدک به دستور خدا مال فاطمه است و من به او گفته­ام که کارگزارانش را به آنجا بفرستد.

همه ساله وقتی درآمد فدک به دست سیدۀ نساء العالمین می­رسید، بی­بی همه را بین فقرا تقسیم می­کردند و کم­ترین سهم به خودشان می­رسید.

بعد از غصب خلافت، سقیفه تصمیم گرفت برای اینکه این نبض اقتصادی را از خاندان نبوت بگیرد، فدک را غصب کند. اینجا بود که بی­بی با همان خاطر رنجور و پیکر مجروح به مسجد آمدند و خطبه جانانه­ای خواندند. ابوبکر گفته بود که فدک ارث است و پیامبر اکرم فرموده­اند «ما تَرَکْناهُ صَدَقَهٌ» یعنی چیزی که از ما انبیاء بعد از مرگ­مان باقی بماند، صدقه است. البته ابوبکر دروغ می­گفت و هیچ­گاه پیامبر خدا چنین چیزی نگفته بودند.

اما حضرت زهرا سلام الله علیها او را رسوا کردند و فرمودند به فرض اینکه فدک، ارث باشد. چه کسی گفته انبیاء ارث به جای نمی­گذارند؟ مگر خداوند در قرآن نمی­فرماید: «وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ» (نمل/۱۶) یعنی حضرت سلیمان از حضرت داود ارث برد. ای قحافه­زاده بر من ده جواب/ در کدامین آیه آمد در کتاب/ تو ز بابایت شوی میراث بر/ من شوم محروم از ارث پدر؟

ابوبکر به بی­بی گفت شاهد بیاور که پیامبر، فدک را به تو بخشیدند. حضرت زهرا، مولا را به عنوان شاهد معرفی کردند. اما ابوبکر حرام­زاده توهین بسیار بزرگی کرد که از امام زمان عذر خواهم. گفت به روباه می­گویند شاهدت کیست، می­گوید دمم. (لعنت خدا و ملائکه بر این ملعون حرام­زاده)

بعد از آن اُم اَیمن را به عنوان شاهد معرفی کردند. اما ابوبکر شهادت او را هم نپذیرفت و گفت شهادت زن کفایت نمی­کند.

حضرت صدیقه از پا ننشستند. دوباره پس از چند روز به نزد این ملعون رفتند و فرمودند مگر نشنیدی پیامبر خدا فرمودند «فَاطِمَهُ بَضْعَهٌ مِنِّی ‏فَمَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِی»؟ مگر نفرمودند که رضایت فاطمه، رضایت من است. پس وقتی من راضی هستم که فدک در اختیار من باشد، یعنی رسول خدا هم راضی هستند.

رفقا، فدک اینجا بهانه است که حضرت زهرا دروغ اینها را برای همگان برملا کنند. وقتی سقیفه دید حضرت زهرا از پا نمی­نشینند، تصمیم گرفت کاری کند که دیگر بی­بی نتوانند از خانه خارج شوند. چه کردند؟

ابوبکر، قباله فدک را نوشت و آن را به حضرت زهرا بازگرداند. اما پشت پرده نقشه­های شومی ریخته شده بود. نقشه این است که ابوبکر، فدک را بدهد، اما عمر، فدک را بگیرد و به همین بهانه جوری جسارت کند که بی­بی نتوانند از جای خود برخیزند.

چه بگویم… سادات، مادرتان داشتند برمی­گشتند، عمر سر راه مادر امام زمان را گرفت، ایشان را به اسم صدا کرد، گفت: «ما لی اری فی یدک یا فاطمه»؟ چه در دست داری؟ بی­بی فرمودند: «کِتَابٌ کَتَبَ لِی أَبُوبکرٍ بِرَدِّ فَدَک.» نامه فدک است که ابوبکر نوشته و آن را به من بازگردانده است. عمر سر مادر امام زمان داد زد و گفت: «هَلُمِّیهِ إِلَیَّ.» آن را به من بده. اما حضرت زهرا ندادند.

یا صاحب الزمان، در آن گذر تنگ ندانم که چه­ها شد/ ثانی سگ هاری­ست ز قلاده رها شد..

فقط همین را بگویم که شیخ مفید در اختصاص از امام صادق علیه السلام نقل می­کند که حضرت فرمودند گویی می­بینم که با سیلی عمر، گوشواره مادرم روی زمین افتاد…

اللهم عجّل لولیک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *