شرح دعای صنمی قریش – تهران -۱۴۰۱(جلسه نهم)

  • تهران _ ۱۴۰۱ _ فاطمیه _۱۴۴۴

شرح دعای صنمی قریش

استاد اوجی شیرازی

فاطمیه ۱۴۴۴

جلسه نهم:

_ اقدام سقیفه برای ترور فیزیکی امیرالمومنین علیه السلام

_ دفاع حضرت زهرا از امیرالمومنین علیهما السلام و افشای نقشه­ی سران سقیفه

_ ماجرای هجوم به خانه حضرت

_ علت حساسیت حضرت زهرا بر بحث فدک و تفاوت غصب فدک با غصب سایر اموال و دارایی ایشان،

_ شرح عبارت “وَ کِذبٍ دَلَّسُوه”

_ تحریف عبارت “ذوی القربی” توسط سران سقیفه

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله الّذی نَوّرَ قلوبَنا بشعاع انوار المحبّۀ العلویه و جعلنا من المتمسّکین بالولایۀ المرتضویه الّذی فرضَ اللهُ مَودّتَهُ علی العربیۀ و العجمیۀ ثم الصلاۀ و السّلام علی مُبلّغ الرّسالات الالهیّه سیدنا و نبینا ابی القاسم المصطفی محمد صلی الله علیه و آله القُرَشیّه سیّما اوّلهم مولانا امیرالمومنین و آخرهم بقیۀ الله فی الارضین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین.

اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کل ساعه، ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تُسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

پر از شکایتم از روزهای تکراری / چگونه می­گذرد لحظه­ها؟ به دشواری

چقدر آه سحرگاه و اشک پنهانی/ چقدر خنده­ی بی­روح و تلخ و اجباری

برای دیدنتان شیعه زحمتی نکشید/ ولی تو جای دل من، به فکر دیداری

چگونه زنده بماند کسی که می­داند/ تو بین دشت و بیابان، بدون غم­خواری

(أبِرَضْوی أمْ ذی طُوی أوْ غَیْرَها عَزِیزٌ عَلَیَّ أَنْ أَرَی الْخَلْقَ وَ لا تُرَی)

هزار سال هوای دلت شده ابری/ برای غربت کوچه هماره می­باری

چقدر روضه گرفتی کنار هیزم­ها/ برای مادر خود هم­چنان عزاداری.      

یا بن الحسن! یا بن الحسن! 

مَا أَفَاءَ اللهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ کَیْ لَا یَکُونَ دُولَهً بَیْنَ الْأَغْنِیَاءِ مِنْکُمْ وَ مَا آتَاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَاتَّقُوا اللهَ إِنَّ اللهَ شَدِیدُ الْعِقَاب. (حشر/۷)

خدا را قسم می­دهیم به آبرو و وِجاهت امیرالمومنین که فرج امام زمان را برساند.

سال­های غیبت­شان را به ثانیه مبدل بفرماید.

اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

اللهم انا نسألک بروحِ علی بن ابیطالبٍ علیه السلام الذی لم یُشرِک بالله طرفۀ عینٍ اَن تُعجّلَ فرجَ مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

عرض ما در شرح دعای صنمی قریش به جایی رسید که امیرالمومنین سلام الله علیه یک به یک جرائم دو بت قریش را می­شمارند و عرض کردیم که تمام این جرائم مبتنی است بر یک کودتای از پیش طراحی شده و اینها از سه سیاست زر، زور و تزویر استفاده کردند و اولین برنامه اینها پس از استقرار حکومت­شان، ترور فیزیکی امیرالمومنین سلام الله علیه بود. قرارشان بر این بود که یک شلوغی درست کنند و در بین جمعیت همان­طور که سعد بن عباده را کشتند، یک کسی تیری زد، چه کسی بود؟ گفتند اجنه آمدند و سعد بن عباده را کشتند و تمام شد و در طول تاریخ دیگر هیچ اسمی هم از این ماجرا نیامد؛ قرارشان بر این بود که امیرالمومنین سلام الله علیه را هم به همین صورت ترور کنند.

اما مولای ما چه کردند؟ فرمودند که پیغمبر اکرم از من تعهد گرفتند تا زمانی که قرآن را جمع نکردی، ردا بر دوش نینداز. یعنی از خانه بیرون نیا تا وقتی که قرآن را جمع نکردی. یعنی عملاً نقشه اینها از بین رفت. اینها هرچه می­کردند، امیرالمومنین سلام الله علیه از خانه بیرون نیامدند.

نقشه دیگر اینها چه بود؟

در کتاب­هایشان آمده است که وقتی اولی بر مسند خلافت نشست، همیشه می­گفت: «أَقِیلُونِی أَقِیلُونِی» بیایید بیعت­تان را پس بگیرید، «لَسْتُ بِخَیرِکمْ وَ عَلِیّ فِیکمْ.» علی بین شماست، من بهترین شما نیستم. «إِنَّ لِی شَیْطَاناً یَعْتَرِینِی.» یک شیطانی است که همیشه بر من مسلط می­شود. سنی­ها می­گویند دارد تواضع می­کند! چه تواضعی؟ کسی که نشسته است بر منصبی که باید پاسخگو باشد، چه تواضعی؟ عُرضه کارها را نداشتند. امیرالمومنین سلام الله علیه، منشأ علمی، فکری، فقهی مسلمانها هستند. پیغمبر اکرم فرمودند: «أنَا مَدینَهُ العِلمِ وَ عَلِیٌّ بابُها.» شهری که جز علی در دیگر نداشته. من شهر علمم، اما هرکس بخواهد به علم من دسترسی پیدا کند: «عَلِیٌّ بابُها.» وقتی مولا را کنار می­گذارند، باید برای علم یک منشأ و مرجع پیدا کنند که در این زمینه هم بتواند مسلمان­ها را اکتفا کند. چه کردند؟ گفتند که پیغمبر فرمودند: «خُذُوا شَطْر دِینِکم مِن عَائِشَهَ.» پیغمبر فرمودند بروید دین­تان را از عایشه بگیرید.

«وَ کِذبٍ دَلَّسُوهُ» حضرت این عبارت صنمی قریش را مثنی به کار نبردند، جمع به کار بردند. یعنی یک سیستمی درست کرده بودند برای دروغ گفتن به فرماندهی عایشه. فکر می­کردند، دروغ می­ساختند، شهادت می­دادند که بله، ما چنین چیزی را از پیغمبر شنیدیم.

از جمله اولین دروغ­هایی که گفتند این بود که شب و روز فریاد می­زدند، روی منبر، توی جمع­ها، آدم فرستاده بودند در خانه­ها، بین خانواده­ها، که پیغمبر اکرم از دنیا رفتند، یک معیار و خط­کش برای شناختن منافق از مسلمان قرار دادند. چه معیاری؟ پیغمبر گفتند منافق را چطور بشناسید؛ کسی که نیاید نماز جماعت بخواند، پس او منافق است. به همین راحتی! خب چی کارش کنیم؟ فَاحرِقوا بَیتَه. خانه­اش را آتش بزنید. خب این همه منافق، آیات منافقین از توی مکه همین­طور دارد نازل می­شود، در مدینه، در خیبر، در خندق، در احد، در تمام اینها آیات منافقین وارد و نازل شده است. کجا پیغمبر فرمودند بروید خانه­هایشان را آتش بزنید؟ اینها مصداق نمی­گویند. دارند ذهن­ها را آماده می­کنند که بعدا اگر یک روزی خانه مولا آتش گرفت، بگوییم یک عده آتش به اختیار رفتند خانه را آتش زدند و تمام شد و رفت. برنامه بر این بود.

روزی هم که حمله کردند، عبارتی که آمده این است: «حَطَبِ الْجَزْل» یعنی هیزمی که داخلش خالی است. شما تمام منطقه مدینه و اطراف مدینه را بگرد. اصلا چنین هیزمی نیست. یعنی اینها مدتها قبل رفتند از کجا این هیزم­ها را جمع کردند؟ هیزمی که قابل اشتعال است. تا یک ذره آتش به آن برسد، گُر می­گیرد. رفتند حَطَبِ الْجَزْل پیدا کردند. اینها به مخیله­شان هم نمی­گنجید که حضرت زهرا پشت در بیایند. چه کسی می­آید؟ هفت تا مرد در خانه هست، علی پشت در می­آید، یک دعوا درست می­کنیم، یا بیرون می­آید که آنجا یک کسی تیری می­زند، کار را تمام می­کند. اگر هم که مولا نیامد، خانه را آتش می­زنیم، می­گوییم ای وای، مردم ریختند خانه را آتش زدند و از قضا فاطمه سلام الله علیها هم در خانه بود.

اما تا عمر آمد پشت در، دیدند حضرت زهرا آمدند. این برنامه­ریزی نشده بود. حالا تصور کنید شهر، دست کودتاچی­ها افتاده است، چهار هزار نفر، یک عده بی­غیرت، کسانی که بی­تفاوت بودند عین همین امروز، هَمَجٌ رُعاع، آمدند، تماشاچی هستند. چه اتفاقی می­خواهد بیفتد؟ یک عده هم که ناصبی هستند. کسانی هم که طرفدار مولا هستند، توی خانه امیرالمومنین سلام الله علیه هستند و مولا به آنها فرمودند تا من نگفتم، کاری نکنید.

سوال این است که چرا سلمان کاری نکرد؟ چرا مقداد کاری نکرد؟ مولا فرمودند مقداد فقط چشمش روی لب من بود که من لب بگشایم، بگویم مقداد یک کاری کن، بیاید جانش را فدا کند. اینها چه صبری کردند! محبت ما نسبت به حضرت زهرا سلام الله علیها یک میلیونُم سلمان و ابوذر و مقداد نیست. اینها چقدر مطیع بودند. واقعا سخت است. همین­طور چشمش به لب مولا، یا علی یک کلمه بگو، من جان فدا کنم.

آمدند پشت در. وای! فاطمه آمد! چیزی که به ذهن­شان نمی­گنجید. اولین گفتگو را عنایت کنید. عمر گفت: «مَا بَالُ ابْنِ عَمِّکِ قَدْ أَوْرَدَکِ لِلْجَوَابِ وَ جَلَسَ مِنْ وَرَاءِ الْحِجَابِ.» فاطمه، چرا تو آمدی جواب بدهی؟ فاطمه، آمده پشت در، علی رفته در خانه نشسته است؟ علی رفته پشت حجاب نشسته است؟ به مولا جسارت کرد. حضرت زهرا فرمودند نه، علی مرا دم در نفرستاده است، «طُغْیَانُکَ‏ یَا شَقِیُ.» یعنی تو یک برنامه­ای توی ذهنت هست که باعث شد من بیایم پشت در. آی عالم می­دانید برنامه­اش چیست؟ حضرت زهرا پشت در بیایند؟! اصلا کسی تا الان صدای بی­بی سلام الله علیها را نشنیده است. ماه و خورشید، روی ماه او را ندیدند. این فاطمه آمده پشت در! عزادار! حالا دارد داد می­زند، صدا دارد بیرون می­آید: ایها الناس! می­دانید برنامه عمر چیست؟ «تُریدُ اَنْ تَقْطَعَ نَسْلَ رسول الله.» وای، فاطمه دست ما را خواند، نقشه را لو داد. حضرت زهرا سلام الله علیها سه، چهار بار همین عبارت را به شکل­های مختلف، به مدل­ها و سبک­های مختلف، پشت سر هم گفتند. «تُریدُ اَنْ تَحرَقَ علیَّ داری.» می­خواهی خانه مرا آتش بزنی. می­خواهی نسل پیغمبر را قطع کنی. می­خواهی حسن را بکشی. می­خواهی حسین را بکشی. فاطمه چی دارد می­گوید؟ تمام شد. یعنی فردا، پس فردا خانه هم که آتش گرفت، اینها می­خواستند بگویند مسلمان­ها ریختند، به حدیث پیغمبر عمل کردند و از قضا حسن و حسین سلام الله علیهما هم سوختند. اما بی­بی فرمودند آی عالم، نقشه اینها این است.

مردمی که اینجا ایستادید، کسانی که قرار است برای نسل­های آینده نقشه را بگویید، این­گونه بگویید که عمر آمده بود می­خواست خانه پیغمبر و فرزندان پیغمبر را بسوزاند.

عمر ماند چی کار کند. کم­کم یکی یکی داشتند می­پیچیدند به بازی. فقط چه کسانی آن وسط ماندند؟ منافقین ماندند، بنی اسلم ماندند، معاذ بن جبل مانده است و کسانی که برای شورش آمدند. دیگر عمر نمی­تواند نقشه­اش را عملی کند. یک ذره از در را هم آتش زده بود، دید اگر کل خانه را بخواهد بسوزاند، علیه او شورش می­شود. می­گوید رفتم عقب، «فرکبت برجلی الباب.» محکم به در زدم.

رفقا، فردا شب، شهادت حضرت زهراست. الهی داغ مادر نبینی، ولی اگر به تو بگویند که مثلا دو روز بیشتر مادرت کنارت نیست، فقط ۲۴ ساعت به صورتش نگاه می­کنی. چه صورتی؟ بمیرم.. گفت علی جانم، الهی بشکند دستی که باعث شد در این آخِر از اینکه مقنعه از چهره بردارم، بپرهیزم/ غریبی خوب می­دانم، ولی کمتر بیا خانه/ خجالت می­کشم وقتی به پیشت برنمی­خیزم/ تو هم تنهاترین هستی، تو آن آقاترین هستی/ من آن تنها زنی هستم که از شوق تو لبریزم.

ببین عمر چطور جسارت کرده است. عمری که اوج قساوت است، عمری که کوه قساوت است، کوه خباثت است. من یک تکه از قساوت قلبش را بگویم، ببینید او چه موجودی بوده است. خودش گفته است، مخالفین هم آوردند و ما فراوان در عالم مجاز این مساله را نشر دادیم. ببین اصلا آدم، این کار را می­کند؟ هر دینی آدم باشد. والا حیوان این کار را نمی­کند. درنده­ترین حیوان، این کار را نمی­کند. عمر گفت رفتم نزد پیغمبر، گفتم یا رسول الله، زنم باردار بود، من رفته بودم سفر، در دوران جاهلیت، برگشتم، پرسیدم بچه به دنیا آمد؟ گفت بله. گفتم چی بود؟ گفت دختر بود؛ زنده به گورش کردم. گفتم دستت درد نکند. (عمر دو تا زن داشت. هر دو زن او مرتد شدند.) می­گوید دوازده، سیزده سال از این ماجرا گذشت. یک روزی آمدم خانه، دیدم دختری در خانه­ی من است، زنم دارد موهای او را شانه می­کند، خیلی با ملاطفت و مهربانی با او برخورد می­کند. گفتم این دختر کیست؟ گفت عمر، دخترت است! یک روزی بود، سفر بودی، من گفتم دختر را زنده به گور کردم، دلم نیامد او را زنده به گور کنم، گذاشتم در بین قبیله­ام بزرگش کردند. الان هم گفتم او را ببینی، دیگر دلت نمی­آید کاری کنی، بیاید در خانه خودمان زندگی کند. عمر گفت خوب کاری کردی او را زنده به گور نکردی. به! چه دختری! بابا، بیا با هم مکه برویم را نشانت بدهم. بیا برویم باغ­ها و بستان­ها را نشانت بدهم. بیا برویم با هم درخت بکاریم. کتاب­های اینها آورده است. می­گوید گفتم دخترم، بیا برویم اینجا یک گودال بکنیم، یک درخت نخل بکاریم. این دختر همین­طور داشت گودال می­کَند، گفت بابا بس است؟ گفت نه، بیشتر بکَن. می­گوید همین­طور می­کَند، عمر هم خاک­ها را بیرون می­ریخت. می­گوید دخترم خاک­ها را از ریش نحس من می­تکاند. خاک را از لباس من می­تکاند. پرسید بس است بابا؟ گفتم نه، بیشتر. همین­طور که خم شد برود پایین خاک­ها را جمع کند، با سنگی به سرش زدم، دختر خودم را کشتم. در همان جا خاکش کردم و هیچ قلبم جریحه­دار نشده بود از این کاری که کردم، یا رسول الله.

ببین چقدر قسی­القلب بوده است. حالا این جانور قسی­القلب می­گوید من حمله کردم، حضرت زهرا پشت در، یک آهی کشیدند که دل منِ عمر به حال فاطمه سوخت!

چه آهی کشیدی بی­بی جان؟ چگونه مهدی­ات را صدا زدی یا فاطمۀ الزهرا؟

در نامه­ای که برای معاویه نوشته است، می­گوید آهی کشید که آمد دلم برای فاطمه بسوزد، یادم آمد بغضی که نسبت به علی بن ابیطالب داشتم. هی می­رفتم عقب، هی بیشتر فشار می­دادم و جسارت می­کردم تا اینکه دیگر حس کردم «کادَت روحُها تَخرُج.» دیگر گفتم الان است که بمیرد، برای ما دردسر می­شود، رها کردم.

نه تنها مادر ما سوخت، بلکه گیر هم افتاد. نه ول کن بود میخ در/ نه ول کن بود آن جانی.

کسانی که همسرشان باردار بوده است، حواستان هست که آب توی دلش تکان نخورد. سوار ماشین می­شوید، اگر راننده هستی، آرام رانندگی می­کنی. اگر کس دیگری راننده است، می­گویی آرام بران، توی دست اندازها حواست باشد. حالا این مادر، شش ماهه باردار، زبانم لال، از آن روضه­هایی است که فقط باید گفت و گذشت. همان­جا حضرت محسن سقط شد. زدند و بریدند و با خود نگفتند/ که بهر تو شش ماه زحمت کشیدم.

عمر جسارت­هایی کرد که فقط حجت بن الحسن می­داند بر مادرش چه گذشت.

یک حیاط کوچکی بود بعد می­رفت سمت خانه. می­گوید رفتم توی خانه، با کفش. (بی­شرف! این خانه­ی فاطمه است!) سلیم بن قیس در کتابش می­نویسد آمد برود، امیرالمومنین خارج شد «أَخَذَ بِتَلَابِیبِعُمَرَ.» عمر را زمین زد، پا را روی گلوی عمر گذاشت، فرمود تو می­دانی من مأمور به صبرم. تو می­دانی پیغمبر از من تعهد گرفتند. دختر تو، پشت در گوش می­کرد و آمد افشای سر کرد. او شنیده بود که پیغمبر از من تعهد گرفت، آمد به تو گفت و این باعث شد که تو جَری شوی. عمر روی زمین افتاده بود، در حال خفه شدن بود، یک عده آمدند بِحَبلٍ اَسوَد.. گرگ­ها به شیر خدا حمله کردند. شاه را سوی رعیت می­بَرند. آمدند طناب گردن امیرالمومنین سلام الله علیه انداختند. با چه وضعی، این آقایی که شهنشه خیبر بود، این آقایی که مرحب خیبری در برابر او سرش پایین بود، این امیرالمومنینی که عمرو بن عبدود شرمسار از عظمتش بود، کسانی که همیشه فراری­های جنگ بودند، می­دانند علی مأمور به صبر است، طناب انداختند.. چهل نفر فقط می­کشیدند. یک طرف دستان مولا بسته و یک طرف پهلوی او بشکسته و نه انیسی و نه یار و یاوری.. در این حال مولا برگشتند فرمودند فضه، عبایم را بردار روی فاطمه بکش. (بحث ناموس است ایها الناس!)

همین­طور که می­کشیدند، حضرت زهرا آب می­شد، چو شمع و دختر او همچو پروانه گرد مادر بود. بانوی خانه با دو چشم کبود، اشک ریزان، به فکر شوهر بود. با همه خون دلی، دلش خوش بود که فدایی راه حیدر بود. گفت همان موقع هم دلم بهر علی می­سوخت، چون قنفذ مرا می­زد. فضه دوید، ولی دیر شد، عزیزش سوخت. دوید فضه که از خاک و خون برش دارد، چه دید فضه؟ چرا روی خاک­ها افتاد؟ چه دید فضه؟ چرا دست بر سرش دارد؟

فضه که رسید، سیدۀ النساء گل پیغمبر، جان پیغمبر، چشم مبارک را باز کردند، با آن حالی که محسن سقط شده است، با آن حالی که خون از پیکر مادر جریان دارد، بازو آسیب دیده است، صورت آسیب دیده است، پهلو آسیب دیده است، تا چشم مبارک را باز کردند، گفتند یا فضه، اَینَ حبیبی علی؟ علی کجاست؟ گفتم بی­بی، حال خوشی ندارید. فرمودند اَینَ علی؟ علی کجاست؟ گفتم بی­بی جان، کشیدند.. توی کوچه­ها دارند می­برند. بی­بی یک نگاه کردند، دیدند وای! علی! علی! علی! طناب دور گردنش انداختند، یک مشت بی­شرف دارند می­کشانند. با چه وضعیتی؟ ما نمی­دانیم. یا بن الحسن، الهی فاطمیه­ی دیگر آمده باشی. الهی تو بنشینی روی منبر، بگویی چی سر مادرمان آوردند. فقط همین را بگویم که با آن وضعیت، دنبال حیدر می­دوید/ از پهلویش خون می­چکید.

بچه­ها نگاه می­کنند. امام حسن هشت سال، امام حسین هفت سال، زینب کبری پنج سال. چه وضعیتی شده است. کسی جرأت نداشته است چپ به این خانه نگاه کند. بی­بی دویدند، دیدند علی را دارند می­برند. حضرت زهرا می­دانند نقشه این است که علی را توی جمعیت ببرند، بکُشند. رفتند با همان بازویی که آسیب دیده بود، کمربند مولا را گرفتند، گفتند رها کنید! «دَعوا اِبن عَمّی.» رها کنید علی بن ابیطالب را!

الهی دستت بشکند عمر. تا حالا شنیدی بگویند کسی ضربه به بازویش خورد، از دنیا رفت؟ امام صادق فرمودند: «کانَ سَبَبُ وَفاتِها» آن علت اصلی که مادر ما از دنیا رفت، این بود که «أَنَّ قُنْفُذاً مَوْلَى عُمَرَ لَکَزَهَا بِنَعْلِ السَّیْفِ.» رد می­شد قنفذ به حسن گفت به طعنه/ سلام گرم مرا خدمت پدر برسان. قنفذ شروع کرد با غلاف جسارت کردن. چهل نفری که مولا را می­کشیدند، به حضرت زهرا سلام الله علیها حمله کردند. چه وضعیتی شده بود در کوچه. مولا را کشیدند، بردند توی مسجد. باز حضرت زهرا بلند شدند. نمی­توانند علی را رها کنند. خودشان را کشیدند، آوردند توی مسجد، دیدند وای! عمر، شمشیر بالا سر علی بن ابیطالب گرفته است، می­گوید باید بیعت کنی! حضرت زهرا فریاد زدند: «خَلُّوا عَنِ ابْنِ عَمّی» رها کنید پسر عموی مرا. «اَو لاَکشِفَ رَأسی بِالدّعاء.» یا اینکه می­روم در اتاقی که قبر پیغمبر است، نامحرمی نیست، با این وضعیت، گیسو پریشان، نفرین می­کنم.

یک حلم داریم، یک صبر داریم. صبر این است که عزیز از دست می­دهی، نمی­توانی کاری کنی. حلم این است که می­توانی کاری کنی، اما ساکت هستی.

احتجاج مرحوم طبرسی از سلمان نقل می­کند که می­گوید بی­بی فقط این جمله را گفتند، مدینه زلزله آمد. دیدند ستون­های مسجد دارد بالا می­رود. عمر روی زمین افتاد، گفت علی، باز هم مثل همیشه دستمان به دامنت. قربان مهربانی­ات یا ابانا، ای پدر مهربان. امیرالمومنین چقدر باید آقا باشند، برگشتند فرمودند: «یا فاطمه، اِصبری.» صبر کن. «اِحملی الصّبر.» صبر کن فاطمه. فرمود سمعاً و طاعتاً یا مولای. اطاعت از امام تا چه اندازه! تو آقای منی، تو می­گویی چشم. اما علی را رها کنید، تا نفرین نکنم.

اینجا ابوبکر آمد، دست خودش را روی دستان امیرالمومنین کشید، گفت همین بیعت بود. علی بیعت کرد.

مولا برگشتند. یک مردی وقتی که شرمنده زن و بچه­اش می­شود، از خانه بیرون می­آید. چطور مولا باید به خانه برود؟ چطور توی چشم بچه ها نگاه کند؟

ای خدا مرگ ما را در این روضه­ها قرار بده. ای خدا منتقم­شان را برسان. بمیرم برای دلت، یا صاحب الزمان.

امیرالمومنین با چه دلی خانه آمد. با چه وضعیتی خانه آمد. دیگر غروب شده بود. دیدی جنین چطور در رحم مادر است؟ می­گوید امیرالمومنین، سر پایین زانوها بالا، سر روی زانو. چطور جنین جمع می­شود؟ نوشتند امیرالمومنین «شَملَۀَ الجَنین» عین همین حالت، گوشه خانه، سرشان پایین بود. چقدر آدم باید شرمسار باشد. چطور به فاطمه نگاه کنند؟ بچه ها می­لرزیدند. چه شده است؟ ما هنوز داغدار پیغمبر هستیم. هنوز داغدار رسول خدا هستیم.

یا صاحب الزمان، نکند فاطمیه بگذرد، هنوز چشمان ­ما در عزای مادر شما، ابری نشده باشد.

حضرت زهرا کنار مولا آمدند: علی جان.

مولا سرشان پایین: جانم فاطمه.

_ پاشو علی جان.

_ چی شده است فاطمه؟

_ پاشو، من باید برایت یک کاری کنم. نمی­توانم ببینم اینطور نشستی. بلند شو. می­روم درِ خانه­ی تک تک­شان را در می­زنم. می­روم برایت یار جمع می­کنم. مگر فاطمه مُرده که تو سرت روی زانویت باشد؟ من همان فاطمه هستم که روزی گفتم بهترین چیز برای زن این است که نامحرمی صدایش را نشنود. من امروز برای تو داد زدم. من همانم که گفتم «مَسجدُ الْمَرأهِ بَیْتُها.» اما امشب خودم تا صبح، درِ خانه تک تک­شان را می­زنم. مگر من مُردم که تو غریب باشی. مگر من مُردم که تو سرت روی زانویت باشد. فدای سرت! یادت است یک روزی در جنگ احد، آمدم بالای بلندی ایستادم، یادت است وقتی داشتی پروانه­وار دور پدرم می­چرخیدی، یادت است چقدر جانت را فدای پدرم کردی، یادت است همیشه به تو می­گفتم یک روز برایت جبران می­کنم؟ علی، امروز جبران کردم. یک عمر تو، یک روز هم فاطمه. علی غصه نخور. بلند شو.

_ فاطمه، هرچه تو بگویی.

_ بیا دست حسن را بگیر. دست حسین را بگیر. امشب درِ خانه همه­شان می­رویم.

ببین کار این خانواده به کجا رسید که دختر پیغمبر، حضرت زهرا، حسن و حسین، گوشواره عرش، سلطان عوالم، علت ایجاد خلقت، آن که «بِیُمنِهِ رُزِقَ الوَری»،‌ امیرالمومنین! علی! علی! علی! که جبرییل و میکاییل و ۱۲۴ هزار پیغمبر به نوکریِ نوکرانش افتخار می­کنند، باید ناموسش را روی مرکب بگذارد، دست بچه­هایش را بگیرد، برود خانه­ها را در بزند، بگوید فاطمه، اگر من بگویم پشت در هستم، کسی نمی­آید. تو بگو تو آمدی.

درِ چند تا خانه رفتند؟ درِ خانه­ی تمام انصار و مهاجرین و اهل بدر و احد رفتند. یک عبارت از امام صادق علیه السلام در اختصاص شیخ مفید هست که سه شب تا صبح، حضرت زهرا از این خانه به آن خانه رفتند، چند نفر در را باز کردند؟

امام زمان خدا فرجت را برساند. خدا همّ و غم ما را خدمت به تو و فرج تو قرار بدهد.

باورتان می­شود فقط ۴۴ تا خانه در را روی حضرت زهرا باز کردند؟ گفتند فاطمه، چه دیر آمدی. آن موقعی که علی مشغول غسل و کفن پیغمبر بود، ما رفتیم با این بی­شرف بیعت کردیم. کاش زودتر آمده بودی که ما با علی بیعت می­کردیم. بی­بی فرمودند: «اَنَسیتُمْ یوْمَ الغَدیر اَم تَناسَیتُم؟» قبلش با علی بیعت کرده بودید. از غدیر خم فرامُش کرده­اید یا که خود را بر فراموشی زدید؟

یک عده گفتند باشد، حالا چی کار کنیم؟ مولا فرمودند اگر می­خواهید کاری کنید، بسم الله. سرتان را بتراشید. فردا صبح به مسجد بیایید.

علی برای خودش این کارها را نمی­کند. امیرالمومنین فرمودند تمام حکومت عالم برای من، از آب بینی بز کمتر است. ارزشش از کفش پاره پاره شده برای من کمتر است. امیرالمومنین می­داند که اگر امروز یک اتفاقی نیفتد، یک نصفه شب رقیه باید توی بیابان­ها بدود. علی می­داند که اگر فردا این چهل نفر نیایند، یک روز رباب باید بایستد کنار علی اصغرش، دست تکان بدهد. امیرالمومنین دارند این صحنه­ها را می­بینند. دارند حیرت زینب کبری را می­بینند. دارند غربت امروز امام زمان را می­بینند. دارند سرگردانی امروز شیعه را می­بینند.

فقط چهل نفر! رفقا، هرچه بگذرد کار سخت­تر می­شود. الان چند نفر باید بگویند عجّل لولیک الفرج؟ آن روز چهل نفر باید حجت الله را می­خواستند.

فرمودند چهل نفر بیایید. هنوز حکومتش مستقر نشده است، من دست به شمشیر می­زنم. من کاری می­کنم که «لَاَکَلتُم مِن بین ایدیکم و مِن فوقکم.» از بالا و از پایین، از هر طرف، برکات بر شما نازل می­شود. فقط چهل نفرتان بیایید. ۴۴ نفر گفتند ما می­آییم. صبح رفتند توی مسجد، دیدند سلمان، ابوذر، مقداد، فقط همین سه نفر آمدند. عصر شد، دیدند عمار نصف سرش را تراشیده، آمده است. شب دوم.. شب سوم.. چی کار کنند؟

کم­کم یک عده می­آمدند به بی­بی تسلیت بگویند. عزادار هستند دیگر. فردای روز هجوم، صبح، ام سلمه همسر پیغمبر آمده است: بی­بی جان، حالتان چطور است؟ من دیروز یک صحنه­هایی را دیدم، شب تا صبح توی فکر بودم که الان فاطمه چطور است. «کَیْفَ اَصْبَحْتِ یَا بِنْتَ رَسُولِ الله‏ عَنْ عِلَّتِکِ.» حضرت زهرا یک آهی کشیدند، فرمودند: «اَصْبَحْتُ بَیْنَ کَمَدٍ وَ کَرْبٍ.» حالم خیلی بد است. کسی در سن هجده سالگی پهلو نمی­گیرد/ کسی در خانه­اش از شوهر خود، رو نمی­گیرد/ جوان وقت نشستن از کسی یاری نمی­خواهد/ و تا برخاست، دست خویش بر زانو نمی­گیرد. ام سلمه گفت مشکل کجاست؟ اگر بازو درد دارید، من درمان کنم، پهلو، محسن، درد چیست؟ من زنم، من بهتر می­دانم. بی­بی فرمودند نه ام سلمه. درد یک چیز دیگر است: «فُقِدَ النَّبِیُّ وَ ظُلِمَ الْوَصِیُّ.» دردم این است که علی، خیلی مظلوم است. علی خیلی غریب است. درد منِ فاطمه­ی زهرا، غربت امیرالمومنین است.

هر کسی که می­آمد، بی­بی گریه می­کردند. سلاح بی­بی این شده بود. هرکس می­پرسید چرا انقدر گریه می­کنید، می­فرمودند: «ظُلِمَ الْوَصِیُّ.» بس که علی غریب است. برای غربت علی گریه می­کنم. عمر دید فاطمه با گریه­اش دارد انقلاب می­کند. فاطمه دارد با گریه­اش مردم را علیه حکومت می­شوراند. چی کار کنیم؟ گفت این خانواده، خانواده­ای هستند که همیشه بر حقوق همسایه تاکید می­کردند. همسایه­ها بیایید به شما پول می­دهم، بروید به علی بگویید بس که فاطمه گریه می­کند، خواب را از ما گرفته است.

نامردها، هرچه داشتید از فاطمه داشتید. توی خانه­اش هم گریه نکند؟

چطور مولا به حضرت زهرا گفتند؟ فاطمه جانم، همسایه­ها گفتند گریه نکن. یا شب یا روز گریه کن. اذیت می­شوند. بیا برویم بیرون شهر.

(فاطمه از شهرش بیرون برود، برای بابایش گریه کند، برای پیغمبر! مگر مدینه چی داشت؟ چه کسی به مدینه نگاه می­کرد؟ هرچه داشتید از برکت پیغمبر بود.)

فرمود بیا فاطمه جانم برایت یک سایبانی می­زنم، صبح، دست حسن و حسینت را بگیر، برو بیرون شهر، برای غربت من و برای پدرت گریه کن. شب دنبالتان می­آیم، شما را برمی­گردانم.

_ چشم علی جان.

بیت الاحزانی کنار احد درست کردند. هر روز کار بی­بی این شده بود که می­رفتند آنجا. توی راه هم که می­رفتند، هر کسی را که می­دیدند، کجا می­روی؟ دارم می­روم برای غربت علی بن ابیطالب گریه کنم.

محمود بن لُبِید گفت بی­بی، مگر گریه نمی­کنی بر مظلومیت علی؟ خب اگر حق با علی است، بگو دست به شمشیر بزند. فرمود: «مَثلُ الْامامِ مَثَلُ الْکعْبَهِ اِذ تُوْتی وَ لَا تَأْتِی.» مولا که سه شب، درِ خانه­هایتان آمد.

(برای مثل امروزی به من گفتند. به شما گفتند. باید بیایید دور سر کعبه سیار حجت بن الحسن بچرخید.)

دو، سه روز گذشت. دم غروب مولا رفتند فاطمه سلام الله علیها و حسنین را بیاورند، دیدند صورت­ها سوخته است. چه شده است؟

_ آمدند سایبانم را خراب کردند.

نمی­خواستند ببینند یک سایبان هم بالای سر فاطمه باشد.

چند روزی گذشت. کسی درِ خانه را زد. دیدند کارگزار حضرت زهرا سلام الله علیها در فدک است. چه اتفاقی افتاده است؟ گفت عمر مرا از فدک بیرون کرده است، گفته حق نداری اینجا باشی. چه کسی تو را فرستاده است، گفتم مالک اینجا حضرت زهرا مرا اینجا گذاشته است که کارها را انجام بدهم. مرا کتک زد، بیرون کرد. نیرو فرستاد آنجا.

رفقا، نه تنها فدک، که تمام اموال و دارایی حضرت زهرا را غصب کردند.

مردم، پیغمبر اکرم را دوست داشتند. می­آمدند به پیغمبر هدیه می­دادند. نور چشم پیغمبر هم حضرت زهرا سلام الله علیها بودند. حضرت زهرا سلام الله علیها ۱۴۰ کیلومتری توی راه مدینه و مکه، یک چشمه داشتند. نوشتند کنار این چشمه، بیست هزار درخت بود. درخت نخل، انگور، موز، درخت­های مختلف بوده است. حضرت زهرا سلام الله علیها از جمله وصیت­هایشان این بود که فرمودند این چشمه و تمام درخت­هایش وقف حسینم و فرزندانش باشد.

بی­بی جان، یک قطره آب به لب­های بچه­های حسینت نرساندند. دم آخر فکر بچه­های حسینت بودی؟

کسی بود به نام مُخَیْریق. یهودی بود. از بزرگان بنی نضیر بود. در جنگ احد، مسلمان شد، آمد وسط بنی نضیر، داد می­زد که بیایید پیغمبر را یاری کنید. والله، این پیغمبر است. پیرمرد بود. ریش سفید بود. یهودی تازه مسلمان شده، آمد در احد جنگید. زخمی شد و بعد هم به شهادت رسید. نوشتند تا زخمی شد، گفت یا رسول الله، عَوالی سبعه، هفت تا باغ دارم در منطقه عالیه (یک منطقه­ای بود خیلی خوش آب و هوا در شمال مدینه) باغ­های خیلی مفصل که همه­اش هدیه به شما. همه­اش تقدیم به شما، یا رسول الله. پیغمبر فرمودند همه­اش برای فاطمه.

از جمله وصیت­ها این بود که علی جان، من آن عوالی سبع را وقف فرزندانم می­کنم. دست تو باشد، بعد دست حسن باشد، بعد دست حسینم باشد، بعد به علی بن الحسین برسد.. بعد به مهدی ما.. در دست مهدی ما باشد.

هفت باغ خیلی مفصل در منطقه­ای به نام عالیه که این باغ­ها را هم گرفتند. این باغ­ها یک تکه­ی عالیه بود، اما نوشتند ابی­بکر، تمام منطقه­ی عالیه را به نوه ی ۹ ساله اش عبدالله بن زبیر داد. تمام منطقه را! مال پدرِ بی­پدرت بود بی­شرف؟

 

در این مدت این غصب­ها اتفاق افتاده است. هی غصب کردند و حق­ها را خوردند. اما به فدک که رسید، دیگر حضرت زهرا سکوت نکرد. چرا؟ حساسیت فدک برای چه بود؟

دو ضربه­ی مهلک بر بی­بی وارد شده است. یکی بین در و دیوار بود. اما آن ضربه دوم که دیگر بی­بی نتوانستند از خانه بیرون بیایند، چه بود؟ آن ضربه دوم که سبب شد دیگر بی­بی گفتند فضه، تو بیا صورتم را برگردان، مال کوچه بود. ماجرای کوچه چه بود؟ ماجرای کوچه به­خاطر فدک بود.

بحث فدک فرق می­کرد. فرق بحث فدک را عرض می­کنم که چرا دیگر اینجا بی­بی بلند شدند، همان­طور که برای مظلومیت امیرالمومنین بلند شدند و فریاد زدند.

حال بی­بی را ببینید. حضرت زینب نقل می­کنند که مادرم بلند شدند، «أَقْبَلَتْ فِی لُمَهٍ مِنْ حَفَدَتِهَا وَ نِسَاءِ قَوْمِهَا» یک عده از زن­ها، ام ایمن، فضه، اسماء، دور مادرم را گرفتند. حضرت زهرا چطور آمدند توی مسجد؟

زن­های عرب چند مدل لباس دارند. یک قمیص است که مثل پیراهن خودمان است. یک لباس دارند به نام جُبّه که تا قوزک پاست. یک لباس دارند به نام دِرع که تا زیر زانوست. روی همه اینها هم چادر می­آید. حضرت زینب می­فرمایند: «أَقْبَلَتْ فاطمه فِی لُمَهٍ مِنْ حَفَدَتِهَا وَ نِسَاءِ قَوْمِهَا وَ هیَ تَجُرّ بِاَدراعِها.» مادرم در حالی آمد که دِرعَش روی زمین کشیده می­شد. ببین چقدر بی­بی خمیده شدند که لباسِ زیر زانو، روی زمین کشیده می­شود. «وَ تَطَأُ ذُیولَهَا» بی­بی هی پایشان به این گیر می­کند، می­خواهند بیفتند، زن­ها حضرت زهرا را می­گیرند. با چنین وضعیتی مسجد آمدند.

دیدی وقتی کسی داغ سنگین جانی می­بیند، دیگر برایش بحث مالی مهم نیست. می­گویند ورشکست شدی، می­گوید مهم نیست. حالا کسی که محسن از دست داده است، کسی که این همه آسیب دیده است، کسی که از حرام­زاده­ترین موجود تاریخ بشریت، فحش شنیده است، دیگر چرا برای فدک باید با این حال بلند شود بیاید مسجد؟

باید گذشت که چه اتفاقاتی برای حضرت افتاده است. نمی­شود گفت.

تا حضرت زهرا در مسجد نشستند «أَمْهَلَتْ هُنَیئَهً» یک آهی کشیدند که «أَجْهَشَ الْقَوْمُ لَهَا بِالْبُکاءِ»، مسجد از گریه ترکید. «أَنَّتْ» یعنی صوتُ المریض وَ شَکوی. یعنی یک آهی کشیدند که تمام مسجد گریه شد. تمام مسجد ناله شد. تمام مسجد شور شد. حضرت زهرا ساکت شدند، «حَتَّى إِذَا سَکنَ نَشِیجُ الْقَوْمِ» وقتی که گریه­های مردم، آرام شد، حضرت زهرا سلام الله علیها از پشت پرده شروع کردند به خطبه خواندن:

بسم الله الرحمن الرحیم. اَلْحَمْدُللَّهِ عَلی ما اَنْعَمَ، وَ لَهُ الشُّکْرُ عَلی ما اَلْهَمَ، وَ الثَّناءُ بِما قَدَّمَ، مِنْ عُمُومِ نِعَمٍ اِبْتَدَاَها، وَ سُبُوغِ الاءٍ اَسْداها، وَ تَمامِ مِنَنٍ اَوْلاها، جَمَّ عَنِ الْاِحْصاءِ عَدَدُها، وَ نَأی عَنِ الْجَزاءِ اَمَدُها، وَ تَفاوَتَ عَنِ الْاِدْراکِ اَبَدُها… اولین خطبه­ی بی­بی بود. چه غوغایی کردند. چه خطبه­ای خواندند. یک دور تمام دین را معرفی کردند. پیغمبر فرموده بودند این واجب است، این حرام است؛ حضرت زهرا فرمودند منِ فاطمه به شما می­گویم چرا این واجب است، چرا این حرام است. «فَرَضَ اللهُ الصِّیَامَ تَثْبِیتاً لِلإخْلَاصِ.» حکمت تمام واجبات را گفتند. یعنی اگر جبرییل قطع شد و نمی­آید، ولی علومِ اولین و آخرین در سینه­ی ماست. جبرییل برای شما نمی­آید، هنوز گهواره جنبان و نوکر درِ خانه­ی حسین ماست. شروع کردند یک دور، تمام اسلام را عمیق فرمودند.

دوباره سکوت کردند. سپس فرمودند: «اِعْلَمُوا أَنِّی فَاطِمَهُ، وَ أَبِی مُحَمَّدٌ.» می­دانید چه کسی دارد حرف می­زند؟ بدانید این صدا، صدای فاطمه­ی زهراست. کدام فاطمه؟ من دختر پیغمبر شما هستم. وای­تان این زن که زیر دست و پاست/ دختر پیغمبر شهر شماست. کدام پیغمبر؟ حضرت زهرا توی روی­شان زدند، همان پیغمبر که «کُنْتُمْ عَلَی شَفَا حُفْرَهٍ مِنَ النَّارِ» یادتان رفته است شما لب پرتگاه جهنم بودید، «تَشْرَبُونَ الطَّرَقَ وَ تَقْتَاتُونَ الْوَرَقَ» یادتان رفته است که عین حیوانات، برگ درخت می­خوردید، آب گندیده می­نوشیدید، «أَذِلَّهً خَاسِئِینَ» هی بیابان­گردها به شما حمله می­کردند، ذلیل و بدبخت و بیچاره بودید، هرکس رد می­شد یک لگد به شما می­زد.. «فَأَنْقَذَکمُ اللهُ بِأَبِی» پدرم آمد عزت به شما داد. پدرم آمد دنیای شما را آباد کرد. پدرم آمد به شما پاکی یاد داد. شما هیچ نداشتید. در تمام مهلکه­ها، وقتی که قرار بود در خندق حمله کنند و هیچ از شما نگذارند، چه کسی سینه­اش را سپر کرد، جز علی بن ابیطالب؟ وقتی که در خیبر، یهودی­ها می­خواستند شما را نابود کنند، چه کسی جلو آمد، جز علی بن ابیطالب؟ در بدر که بود جز علی بن ابیطالب؟ هرگاه که بحث جنگ بود، شما گریه می­کردید. علی بود که سینه­اش را سپر کرده بود. از فضائل علی گفتند و دل خودشان را آرام کردند.

بعد سکوت کردند و با صدای لرزانی فرمودند: «مَا هذِهِ الْغَمِیزَهُ فِی حَقّی وَ السِّنَهُ عَنْ ظُلَامَتِی؟» چرا خواب­تان برده است؟ نمی­بینید چه ظلم­هایی در حق من می­شود؟ چرا چشمان­تان را بستید نسبت به ظلم­هایی که در حق من می­شود؟

(نکند امروز امام زمان هم به ما این را بگویند که «مَا هذِهِ الْغَمِیزَهُ فِی حَقّی»؟ چرا عادت کردید به کوری؟ چرا عادت کردید به ندیدن من؟ چرا عادت کردید به نبودن من؟ چرا انقدر دچار روزمرگی شدید؟ چرا دنبال این هستید که ده میلیون­تان را صد میلیون کنید؟ مگر کم به شما دادم؟ مگر آن موقعی که کسی هوای تو را نداشت، من پشت تو نبودم؟ مگر من نبودم که خنکای ولایت علی را به شما چشاندم؟ «وَ السِّنَهُ عَنْ ظُلَامَتِی؟» چرا خواب­تان برده است؟)

بعد رو کردند به انصار: ای انصار، من با اینها کاری ندارم. اصلا لیاقت ندارند من بخواهم با این منافقین حرف بزنم. «یا مَعَاشِرَ النَّقِیبَهِ» وای بر شما باد!

حضرت زهرا اینجا حرکتی کردند که کلاً ورق برگشت. ابی­بکر تا دیروز برای خودش ادعا داشت، حدیث می­ساخت که علی منافق است. حضرت زهرا یک مُهر ارتداد تا روز قیامت، بر پیشانی نجس این عین نجاست زدند. فرمودند «فَقَاتِلُوا أَئِمَّهَ الْکُفْرِ إِنَّهُمْ لَا أَیْمَانَ لَهُمْ» (توبه/۱۲) اینها امامان کفر هستند. حکم ارتدادشان را منِ فاطمه صادر کردم. بروید با اینها بجنگید و مقاتله کنید که اینها هیچ عهد و پیمانی با شما ندارند. حکم ارتداد ابوبکر را دادند!

ابوبکر، این روباه مکار خبیث پیر خرفت، باورش نمی­شد کار به اینجا کشیده شود، سریع بحث را به فدک کشید، گفت فاطمه می­دانم تو سر مال و اموال و فدکت ناراحتی. اگر بخواهی از مال خودم به تو می­دهم، اما نخواه به مال مسلمین دست درازی کنم. همان موقع بالبداهه یک دروغ ساخت. «وَ کِذبٍ دَلَّسُوه»

تمام این عبارات «حَقٍّ مَنَعُوهُ وَ إرثٍ غَصَبُوهُ وَ فَیءٍ اقتَطَعُوهُ» که در صنمی قریش می­خوانیم، یک منشأ دارد و آن هم «وَ کِذبٍ دَلَّسُوه» است.

شما تصور کنید من روی منبر بگویم همه ما می­رویم، از ما فقط این گریه­هاست که باقی می­ماند. فردا که من مُردم، شما می­گویید ما چنین حرفی را از او شنیدیم، پس ارث به بچه­اش نمی­رسد، چون گفته بود از ما فقط این گریه­ها باقی می­ماند. چه حرفی است؟!

ابوبکر گفت پیغمبر فرمودند همه انبیا می­روند، از پیغمبران فقط علم­شان می­ماند. پیغمبر اکرم این را فرموده بودند، یعنی علم انبیاست که برای شما راه­گشاست. دنبال این نباشید که پیغمبر، پول توی جیبتان بگذارد. علم و فهم از او بخواهید. همه هم شنیده بودند. اما ابوبکر فکر کرد الان برای اینکه بخواهم یک دروغ به خورد مردم بدهم، باید یک تکه­اش را راست بگویم، یک تکه­اش را دروغ بگویم. گفت پیغمبر فرمودند: «نَحْنُ مَعاشِرَ الْأَنْبِیاءِ لا نُوَرِّثُ انما اورثنا العلم» ما آمدیم که علم بگذاریم. بعد بالبداهه یک تکه­اش را همان موقع ساخت و گفت: «ما تَرَکْناهُ صَدَقَهٌ.» آن چیزی که بعد از ما می­ماند، صدقه است.

بی­بی فرمود چرا دروغ می­گویی؟ چه کسی این را شنیده است؟ اولش درست است، اما آن قسمت دوم که «ما تَرَکْناهُ صَدَقَهٌ» دروغ است. من که دختر پیغمبر هستم، چنین حرفی نشنیدم. اینها هم نشنیدند.

ظاهرش بحث فدک است، بی­بی آبروی اینها را بردند.

عمر بلند شد گفت من هم شنیدم. عایشه بلند شد گفت من هم شنیدم. هیچ کس دیگری بلند نشد. انقدر این دروغ فاحش بود که حفصه بلند نشد بگوید من هم شنیدم. بعد حضرت زهرا دست­شان را رو کردند، گفتند پس عمر تو شنیدی. ابوبکر تو شنیدی. عایشه تو هم شنیدی. حالا ثابت می­کنم شما کذاب و دروغگو هستید که مردم بفهمند حرف­های قبلی­تان هم عین این، دروغ بوده است. چون مردم هنوز باورشان نمی­شد کسی بتواند به پیغمبر دروغ ببندد. حضرت زهرا آمدند جلوی کارخانه حدیث­سازی و دروغ­سازی اینها سد گذاشتند. فرمودند باشد، شما راست می­گویید. اما پیغمبر فرمودند که اگر حرفی از من نقل شد که با قرآن سازگار نبود، به دیوار بزنید که این حرف صحیح نیست. همه گفتند درست است. کجای این حرف با قرآن تعارض دارد؟

حضرت زهرا فرمودند شما می­گویید پیغمبران گفتند ما ارث نمی­گذاریم، هرچه بماند صدقه است. «وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ» (نمل/۱۶) حضرت سلیمان از داود ارث برد. دو تا پیغمبر بودند. «ربّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ وَلِیًّا یَرِثُنِی وَیَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ» (مریم/۵و۶) خدایا بچه­ای به من بده که از من و آل یعقوب ارث ببرد. این دروغ­ها چیست داری می­گویی؟ ابوبکر مفتضح شد، گفت باشد، فاطمه، شاهد بیاور، من فدک را به تو می­دهم. فرمودند علی شاهد است. نمی­گویم ابوبکر چی گفت. به مولایمان جسارت کرد. فرمود حسن شاهد است. گفت بچه است. فرمود حسین شاهد است. گفت بچه است. فرمود ام ایمن شاهد است. گفت خوب است، ولی زن است، به درد نمی­خورد.

بی­بی برگشتند خانه. دفعه دوم دوباره رفتند در مسجد با آن خبیث محاجه کردند، ولی این دفعه خطبه نخواندند. دفعه سوم بی­بی آمدند از قول پیغمبر فرمودند: «فاطمهُ بَضْعَهٌ مِنّی، مَن سَرَّها فقد سَرَّنی…» کسی که حضرت زهرا را راضی کند، مرا راضی کرده است. رضایت خدا الان این است که من راضی شوم. فدک را بده. عمر گفت فاطمه نمی­نشیند. ما اشتباه کردیم. بیا فدک را به او بده، من یک کاری می­کنم که دیگر فاطمه نتواند از خانه بیرون بیاید، حرف بزند.

کرد آنچه که نباید می­کرد. یک جوری جسارت کرد.. این گزارش برای بعد از کوچه است که نوشتند دیگر مادر ما نشسته می­خوابید. چطور جسارت کرده بود؟ که دیگر حضرت زهرا سلام الله علیها خانه­نشین شدند. عمر و ابوبکر گفتند الان باید برویم همه چیز را صاف کنیم. چطور؟ دیگر قطعا علی ما را در خانه­اش راه نمی­دهد. تف هم توی صورت ما نمی­اندازد. ما بلند می­شویم می­رویم درِ خانه علی، او هم ما را راه نمی­دهد، بعد تاریخ می­نویسد فاطمه با اینها مشکلی نداشت، علی نمی­گذاشت. علی راه نمی­داد. اگر علی گذاشته بود، اینها می­رفتند همه چیز درست می­شد. آمدند گفتند علی می­خواهیم بیاییم عیادت فاطمه. چه بر دل مولا گذشت؟

تو که قاتل به خانه خویش خوانی/ مپندارم که این سگ را برانی.

مولا آمدند خانه: فاطمه جان، ابوبکر و عمر آمدند به عیادت. فرمود علی جان، البیتُ بیتُک. خانه، خانه­ی توست و من کنیز تو هستم. هرچه تو بگویی. هرچه تو بخواهی. حرف، حرف توست. مولا فرمودند بیایید داخل. آمدند داخل، سلام کردند. جواب سلام مسلمانِ ظاهری واجب است. یعنی کسی که در دلش می­دانی نفاق است، اما فقط می­گوید اشهد ان لا اله الله، واجب است جواب سلامش را بدهی. اینها سلام کردند، نوشتند بی­بی جواب سلامشان را ندادند. کار به جایی رسیده بود که فرمودند فضه، بیا صورتم را برگردان. آمدند این طرف ایستادند. باز فرمودند فضه، بیا صورتم را برگردان. دوباره بی­بی صورت را برگرداندند، بخاری آورده است که حضرت زهرا فرمودند یادتان است یک نیمه شب پیغمبر فرستادند درِ خانه­هایتان، شما را آوردند، فرمودند «فَاطِمَهُ بَضْعَهٌ مِنِّی ‏فَمَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِی» خدا تو شاهد باش، من از دنیا می­روم در حالی که نسبت به ابی­بکر و عمر، غضبناک هستم و با اینها سخن نخواهم گفت.

وقتی از امام رضا پرسیدند نظرتان درباره ابی­بکر و عمر چیست؟ امام رضا یک آهی کشیدند، فرمودند: «کَانَتْ لَنَا أُمٌّ صَالِحَهٌ» یک مادر خوبی داشتیم «مَاتَتْ وَ هِیَ عَلَیْهِمَا سَاخِطَۀ» درحالی از دنیا رفت که بغض ابی­بکر و عمر را داشت. تا مادرمان راضی نشود، ما راضی نمی­شویم.

امام زمان، ما هم راضی نمی­شویم، چون مادر شما ناراضی است.

ابی­بکر شروع کرد گریه تمساح کردن. اشکش دم مشکش بود. گریه کرد، ننه من غریبم بازی درآورد. عمر دوباره جسارت کرد، گفت حالا یک زن از تو ناراحت است. خیلی خودت را ناراحت نکن. از خانه خارج شدند و رفتند.

عرض فراوان است. این یک نکته را داشته باشید. همه اینها را گفتم که به اینجا برسم. چرا حضرت زهرا برای فدک این هزینه سنگین را دادند؟

یک چیزهایی است به نام فِیء، خمس، اموال عمومی. اینها دست کیست؟ دست حکومت. حکومت، بدون خزانه به درد نمی­خورد. حکومت باید پول داشته باشد، خرج کند، کار راه بیاندازد. این آیه را عنایت کنید: «مَا أَفَاءَ اللهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى» (حشر/۷) فِیء، اموال عمومی آن چیزی که بدون جنگ به دست مسلمان­ها افتاده است، برای کیست؟ «فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ» (حشر/۷) برای خدا و برای رسول و برای ذوی القربی و…

چرا سه تای اول، لام دارد، اما سه تای بعدی لام ندارد؟

در سوره انفال، آیه خمس: «وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ» (انفال/۴۱) عین همان عبارت آمده است. رسول و ذی القربی، لام دارد، یتامی و مساکین و ابن سبیل، لام ندارد. چرا؟

خدا می­گوید فِیء، اموال عمومی، خمس برای کیست؟ دست کیست؟ چه کسی باید برایش تعیین تکلیف کند؟ خدا، پیغمبر، ذوی القربی.

در چه راهی باید خرج کنند؟ در راه یتامی و مساکین و ابن سبیل.

آن سه تای اولی که لام دارد، یعنی آن کسی که اختیاردارِ اموال عمومی است، خداست و پیغمبراست و ذی القربی است.

در چه راهی باید خرج شود؟ در راه یتامی و مساکین و ابن سبیل.

ادامه­اش می­گوید: «کَیْ لَا یَکُونَ دُولَهً بَیْنَ الْأَغْنِیَاءِ مِنْکُمْ» (حشر/۷) برای اینکه ثروت در یک جا جمع نشود و اختلاف طبقاتی ایجاد نشود.

یک مثال بزنم، خوب عنایت کنید، در پنج دقیقه، یک منبر دو ساعته را تقدیم کنم.

الان پیغمبر اکرم بیایند تمام اختیارات را به من بدهند، بگویند خزانه دست شما، بیت المال دست شما. من هم خیلی آدم خوبی باشم، تهِ کاری که می­کنم، مساوات است. می­گویم از این ماه، انقدر به تمام مردم بدهید. مشکل مساوات چیست؟ نیاز این آقا در هر ماه، پنج هزار تومان است. نیاز آن آقا ده هزار تومان است. من ماهی نُه هزار تومان می­دهم. این آقا هر ماه فقیرتر می­شود، آن آقا هر ماه ثروتمند­تر می­شود.

پیغمبر چی کار می­کردند؟ امام باقر علیه السلام فرمودند به هر کس اندازه نیازش می­دانند و چیزی هم کم نمی­آمد.

اینکه ما می­گوییم اختیار اموال عمومی فقط باید در دست حجت الله باشد، منشأش این آیه و این روایات است.

حالا عنایت کنید. خدا می­گوید اگر اختیار دست خدا باشد، دست پیغمبر باشد، دست ذوی القربی باشد، «کَیْ لَا یَکُونَ دُولَهً بَیْنَ الْأَغْنِیَاءِ مِنْکُمْ» دیگر اختلاف طبقاتی ایجاد نمی­شود. الان مشکل این است که خدا نمی­آید بگوید این را به این بده، آن را به آن بده. اختیار سهم خدا، دست پیغمبر است. پیغمبر تعیین تکلیف کردند. حالا پیغمبر هم از دنیا رفتند، اختیار می­آید دست ذوی القربی. ذوی القربی چه کسانی هستند؟

باید برویم توی قرآن ببینیم ذوی القربی چه کسانی هستند. در ماجرای فدک، جبرییل آمد گفت پیغمبر «وَ آتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ» (اسراء/۲۶) حق ذوی القربی را به ایشان بده.

یعنی اگر عمر بپذیرد که امروز فدک باید به فاطمه برسد، یعنی مصداق ذوی القربی مشخص شده است. اگر فدک دست فاطمه رسید، یعنی ذوی القربای اموال عمومی هم من هستم. اینها را باید به من بدهی. لذا عمر به ابی­بکر گفت اگر فدک را به فاطمه بدهیم، دیگر هیچ مالی برای ما نمی­ماند.

اینها دنبال تحریف عبارت ذوی القربی بودند. اگر اعتراف می­کردند که اینجا، ذوی القربی، فاطمه است، علی است، حسن است، حسین است، سلام الله علیهم اجمعین، یعنی آنچه که پول در حکومت بود، باید اختیارش دست حضرت زهرا سلام الله علیها و اهل بیت پیغمبر می­رسید و عملاً اینجا تمام فتنه سقیفه بنی­ساعده خنثی می­شد.

لذا می­بینیم که حضرت زهرا این­طور محکم در بحث فدک جلو آمدند، برای رسوایی اینها!

امام باقر علیه السلام فرمودند حال مادر ما کم­کم به حدی رسید که «صَارَتْکَالْخَیَال.»‏ خیال یعنی شبح، یعنی سایه، یعنی پوست استخوان، یعنی هیچ چیز از مادر ما نمانده بود. امیرالمومنین آمدند منزل. فضه دوید، دوان دوان، یا امیرالمومنین، البشاره! البشاره! خبر خوشی دارم.

_ چی شده است؟

گفت امروز بی­بی بلند شدند، موی بچه­ها را شانه کردند. بعد از مدتها غذا درست کردند برای بچه­ها. گیرم که نانِ بعد خودت هم درست شد/ نانِ بدون فاطمه که نان نمی­شود. مولا یک آه سردی کشیدند، فضه به خودش آمد، چرا مولا خوشحال نشدند؟

فاطمه را به کناری کشیدند.. بانو سه ماه منتظر این دقیقه­ام/ مشغول کارِ خانه شدی، خوش سلیقه­ام/ زهرا مرا چقدر بدهکار می­کنی.. فضه نداند، اسماء نداند، من که می­دانم.. داری برای دل خوشی­ام کار می­کنی.. زهرا به جای نان، غم ما را درست کن/ حلوای ختم شیر خدا را درست کن..

اللهم عجّل لولیک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *