همه عمر در تباهی، همه عمر غرق غفلت
به دلم هزار غصه، به دلم هزار حسرت
پی کار خویش بودم، پی کار من دویدی
ز بزرگی تو شاها، چه کنم من از خجالت
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
نظری که شام هجران برسد به صبح وصلت
لَیْتَ شِعْرِی أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوَى
بَلْ أَیُّ أَرْضٍ تُقِلُّکَ أَوْ ثَرَى أَ بِرَضْوَى أَوْ غَیْرِهَا أَمْ ذِی طُوًى
عَزِیزٌ عَلَیَّ أَنْ أَرَى الْخَلْقَ وَ لا تُرَى
دل من گرفته آقا، تو بیا به داد من رس
سحری تو یاد من باش که خوشم به این حمایت
نفسی که بیتو باشد برود که برنگردد
به تو بستهام دلم را ز نخست تا قیامت
به هوای گریههایم تو فقط بمان برایم
تو بسی برای نوکر، به غریبهها چه حاجت
همه روضهها اگرچه زده آتشی به جانت
به غرور تو شرر زد غم روضهی اسارت
أَیْنَ الطَّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِکَرْبَلاءَ