دهه اول محرم ۱۴۴۵_تهران (شب هشتم)

  • کریم، از صفات امام علیه السلام
  • شب هشتم محرم ۱۴۴۵
    • تهران _ مرداد۱۴۰۲

دهه اول محرم 1445_ تهران

استاد اوجی شیرازی

شب هشتم: 

کریم، از صفات امام علیه السلام

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

صلی الله علیک یا رسول الله و علی اهل بیتک المظلومین المعصومین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین.

اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً و تمتعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

روزمان شب شده، ای ماه جهان­تاب بیا/ تشنه­ی ماء معینیم و تویی آب، بیا

مشت بر سینه زند حیدر کرّار ز شوق/ ای تمنای دلِ کُشته­ی محراب، بیا

تا که آتش، ورق کوثر قرآن را سوخت/ فاطمه خواند تو را با دل بی­تاب، بیا

ساکت و خلوت و بی­شمع و چراغ است، بقیع/ نور قبر حسن، ای حضرت مهتاب، بیا

شاهِ لب تشنه تو را خوانده میان گودال/ ای رباینده­ی غم از دل ارباب، بیا

تو حسینی، حسنی، فاطمه زهرایی/ انبیا را همه در قالب یک قاب، بیا.

یا بن الحسن! یا بن الحسن!

اَلسَّلام عَلَی الاَعضاءِ المُقَطَّعات! أَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُشالات!

یا رَحْمَهَ اللهِ الْوَاسِعَه و یا بابَ نَجاۀِ الاُمّۀ، حبیبی یا حسین!

اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ، الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَم. (علق/۳و۴)

خدا به آبروی امیرالمومنین، فرج امام زمان را برساند.

اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

نسألک اللهم بروح علی بن ابیطالب علیهماالسلام الذی لم یشرک بالله طرفه عینٍ ان تعجّل فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین، صلواتی تقدیم کنید. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

یکی از اوصاف حضرات اهل بیت علیهم السلام این است که در زیارت جامعه کبیره می­خوانیم: «وَ اُصُولَ الْکَرَم.» اینها اصل و ریشه کرامت هستند. جای دیگری چنین عرضه می­داریم: «وَ سَجیَّتُکُمُ الکَرَم.» سجیّه­ی شما، خلقت شما، آفرینش شما با کرامت است.

و در زیارت روز جمعه خطاب به امام زمان سلام الله علیه چنین عرضه می­داریم: «اَنتَ یَا مَوْلایَ کَرِیمٌ مِنْ أَوْلادِ الْکِرَامِ وَ مَأْمُورٌ بِالضِّیَافَهِ وَالْإِجَارَه.» ای آقای من و ای مولای من، تو کریمی و عادتت احسان. کریمی و کریمزاده­ای. ای خانواده­ات همه از هم کریم­تر/ من از ازل گدای توام یا قدیم­تر. از سفره­ی تو با برکت­تر نیامده است. آمده­ای که سفره­داری کنی و آمده­ای که پناه بدهی.

و حضرت رضا سلام الله علیه فرمودند: «للإمام، عَلاماتٌ.» امام، علامت­هایی دارد: «اَعبدُ الناس» عابدترین است، عالم­ترین است، و فرمودند کریم­ترین و سخاوتمندترین مردمان، امام است.

عرض ما در این شب­ها این بود که هرشب صفتی از صفات حضرات اهل بیت علیهم السلام را ذکر می­کردیم. اما اگر وجه تمایز امام و غیر امام، این صفات باشد، بسیار بودند افرادی که در طول تاریخ به سخاوتمندی معروف بودند. مگر نبودند حاتم طایی­ها؟ پس معنای کرامت چیست؟

باید عرض کنیم که کرامت معنایی دارد بسیار فراتر از سخاوت و سخاوتمندی. کرامت به معنای بزرگواری، بزرگ­روشی و بزرگ­منشی است و معنای کرامت را خود حضرات اهل بیت فرمودند.

  1. «الْکَرِیمُیَتَغَافَلُ وَ یَنْخَدِع.» فرمودند کریم همان است که تغافل می­کند. خودش را گول می­زند.

یعنی اینکه حرّ با وجود اینکه جلوی سیدالشهداء علیه السلام را گرفت، حضرت می­فرماید مگر چی­کار کردی که آمدی توبه کنی؟ می­گوید آقای من، «انا الذّی أَرْعَبْتُ قُلوبَ أَوْلِیاءِ الله.» من همانم که بستم به تو ره اول بار/ ظلم کردم به تو ای پادشه بی­کس و کار/ شرمسارم من از آن کرده­ی خود، با دل زار/ آبرو می­رود ای ابر خطاپوش ببار.

نه که بخشیدمت، «اِنّ الله یعْفُو عَن کَثِیرٍ.» گر دو صد جرم عظیم آورده­ای/ غم مخور رو بر کریم آورده­ای/ هیچ شخصی نِی ز احرار و عبید/ رو بر این درگه نکرده ناامید.

«الْکَرِیمُیَتَغَافَلُ وَ یَنْخَدِع.» یعنی وقتی که کربلا می­روی، جوری پذیرایی می­کنند، اصلاً انگار نه انگار که گناهکارِ فراری دوباره آمده است. انگار نه انگار که گدای سال گذشته که عزّتش دادی، عزیز رفته، به خواری دوباره آمده است و دلیل آمدنش جرأتش نیست؛ ز بس که لطف، تو داری دوباره آمده است.

اینکه فرمودند امامتان را با صفاتش بشناسید و اینها کریم هستند و سجیّه­ی اینها کرامت است و اصول الکرم هستند، ببینید خدا می­فرماید ««اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَم.» خدا این صفت را به خودش نسبت می­دهد. و به قرآنش نسبت می­دهد: «القرآنِ الکریم.»

«الْکَرِیمُیَتَغَافَلُ وَ یَنْخَدِع.» یعنی اگر تا خرخره هم غرق در گناه باشم، امید داشته باشم که امامی دارم، امام زمان. هرچه باشم، هرچه بودم، بر کسی مربوط نیست/ بر امام مهربان خود پناه آورده­ام.

  1. دومین معنای کرامت این است که فرمودند: «مَن بَذَلَ النَّوالَ قَبلَ السُّؤالِ فَهُوَ الکَریم.» کسی که قبل از لب گشودن عنایت می­کند. الله اکبر!

نمی­دانم چه گویم تا قبولِ درگهش افتد/ همیشه قبلِ لب وا کردنم، دردم دوا کرده.

یعنی چی قبل از لب باز کردن؟ مگر جلد ۴۴ بحار الانوار را نخواندید؟ آقا سیدالشهداء چی­کار می­کردند؟ اصلا روی کره زمین سراغ دارید؟ توی دنیا، توی دور و بری­هایتان هر چقدر هم که کسی سخاوتمند باشد، درِ خانه­اش را بزنند، نپرسد کیست، نگوید چی­کار داری، اول گوشه­ی در را باز کند، یک مقدار درهم و دینار بیرون بفرستد، دستش را بیرون بیاورد، اگر فقیر است، بردارد، اگر فقیر نیست، می­گوید آقا یک کار دیگر با شما دارم. بعد حضرت بفرمایند در را باز کنید.

می­گفتند آقاجان باز کنید، اگر فقیر باشد، یک چیزی به او بدهید. فرمودند نمی­خواهم به اندازه یک سوال و مسئلت از من خجالت بکشد.

بعد کارِ این آقا به جایی رسید که گفت: «مُنّوا عَلَیابن المصطفى بِشَربۀ یُحیی بها أطفالنا.»

  1. دیگر معنای کرم و کرامت این است که فرمودند: «الکریم یَشکُرُ القَلیل.»

چیزی که با همه وجودمان در این دستگاه دیده­ایم. کم­ترین قدمی برای او برداری، او به بهترین صورت جبران می­کند.

فاطمه پیش خدا پیش بَرَد کارش را/ هر که افتاد پی کار اباعبدالله.

کنیز از باغ خود امام حسین سلام الله علیه یک گل چید، تقدیم به حضرت کرد، امام حسین فرمودند که آزادی! باغ هم مال خودت!

چه باغی؟ باغی که معاویه، الف الف درهم پول فرستاد، امام حسین فرمودند فروشنده نیستم. نمی­فروشم. هم آزادش کردند، هم باغ را به او دادند. گفتند آقا جان، یک گل از باغ خودتان کَنده است، آزادش کردید، دیگر چرا باغ را به او بخشیدید؟ فرمودند «هکذا أَدَّبَنا اللهُ.» خدا این­طور ما را بار آورده است.

فرمودند: «وَ جَعَلَ صَلَاتِنَا عَلَیْکُمْ وَ مَا خَصَّنَا بِهِ مِنْ وَلَایَتِکُمْ طِیباً لِخَلْقِنَا وَ طَهَارَهً لِأَنْفُسِنَا وَ تَزْکِیَهً لَنَا.»

فکر نکنم کاری کردم. فرمودند اگر قدمی هم برداشتی، برای خودمان است. مثل همین کنیزی که از باغِ خود حضرت، گل چید.

رفقا، شب هشتم است. دارند سفره دهه اول را جمع می­کنند. اگر هنوز خدمتی نکردم، اگر هنوز سیر گریه نکردم، بجُنبم. البته ما دنبال تجارت نیستیم، ما آمدیم دور حسین سلام الله علیه بگردیم.

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا/ حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.

در این فرصت کوتاه، دلم می­خواهد امشب درِ خانه تک تک حضرات آل الله را بزنیم و از کرامت هر کدامشان بگوییم و بفهمیم که درِ چه خانه­ای هستیم و دعا کنیم امشب برای پدر و مادرمان که دست ما را در دست این خانواده گذاشتند.

جنگی بود به نام جنگ ذات الرّقاع. پیغمبر اکرم با اصحابشان در این جنگ بودند. یک سِیلی آمد، بین رسول خدا و اصحابشان جدایی افتاد. یک مشرکی دید پیغمبر تک و تنها، کف بیابان است، گفت الان وقتش است که بروم کار رسول خدا را تمام کنم. شمشیرش را کشید، آمد رسول خدا را هُل داد، روی سینه پیغمبر نشست، گفت حالا که تنهایی، حالا که رفقا و اصحابت دورِ تو نیستند، کی می­تواند نجاتت بدهد؟

پیغمبر اکرم سر بلند کردند، فرمودند: «ربّی و ربّک.» خدایی دارم که نجاتم می­دهد. تا گفتند «ربّی و ربّک»، جبرییل آمد، آن فرد را هُل داد، افتاد. پیغمبر، شمشیر را برداشتند، آمدند بالای سرش، گفتند حالا چه کسی تو را نجات می­دهد؟ دشمن بود، ولی آقا را می­شناخت، گفت: «جودُکَ و کرَمُکَ یا رسول الله.» کرامت تو یا رسول الله.

فرمودند آفرین که خوب فهمیدی. آفرین که خوب پیغمبر را شناختی. بلند شد گفت « اَشهدُ انّکَ رسولُ الله.» شهادت می­دهم که تو رسول خدا هستی.

کرامت یعنی اینکه این همه مردم مکه به پیغمبر ظلم کردند، چه ظلمی! ساحر گفتند، کذاب گفتند، مجنون گفتند، خار سر راه رسول خدا ریختند، جسارت­هایی که اصلاً نمی­شود گفت. می­گوید عبای پیغمبر اکرم را از روی دوش ایشان برداشتند، انقدر دور گلوی پیغمبر کشیدند که بی­هوش روی زمین افتادند. با سنگ اینقدر به پیشانی رسول خدا زدند… .

همه مسلمان­ها عقده کرده بودند که برویم مکه یک حالی از این نامردها بگیریم که انقدر ما را اذیت کردند. مکه فتح شد، داد می­زدند: «اَلیَومُ یَومُ المَلْحَمَه.» فرمودند اشتباه می­کنید؛ «أَلْیوْمُ یوْمُ الْمَرْحَمَه.»

و امام زمان هم «یَسیرُ بَسیرَه رَسولِ الله.» وقتی که می­آید، اصلا به روی ما نمی­آورد. به سر تک تک دست می­کشد، خسته نباشید می­گوید. می­گوید گفتند روضه نروید، مریض می­شوید؛ گفتید جان­مان فدای حسین. گفتند کربلا نروید، می­میرید، مریض می­شوید؛ رفتید، گفتید بابی انت و امّی یا اباعبدالله.

کرامت؟ سلام خدا بر امیرالمومنین، اباالحسن، علی بن ابی­طالب سلام الله علیه. مرحوم علامه مجلسی، در جلد ۳۸ بحارالانوار، بابی دارد در سخاوت و کرامت امیرالمومنین. ده­ها روایت آورده است. همه هم زیباست. اما آن روایتی که خیلی خوانده­ام، شما هم زیاد از حقیر شنیدید، این است که وسط جنگ صفین، چه جنگی؟ مابقی جنگ­ها فقط جنگ بود، اما صفین هم شمشیر می­زدند، هم فحش می­دادند. اصحاب گفتند یا امیرالمومنین ما هم فحش بدهیم؟ فرمودند: «إِنِّی أَکْرَهُ لَکُمْ أَنْ تَکُونُوا سَبَّابِین.» من دوست ندارم اصحابم اهل فحاشی باشند.

آمده روبروی مولا دارد فحش می­دهد، امیرالمومنین با دست چپ همین­طوری مشغولش کردند. دیدند خیلی دارد بالا و پایین می­پرد، یک ضربه­ای زدند. تازه غیرِ ذوالفقار دستشان بود. شمشیر طرف مقابل شکست. خواست بگوید آقا، زور بازویتان خیلی نبود، شمشیرتان خوب بود؛ گفت عجب شمشیری دارید.

حضرت فرمودند خوشت آمد؟ گفت بله، خیلی خوب بود.

فرمودند بیا مال تو. گفت زرنگی؟ می­خواهی جلو بیایم، گردنم را بزنی؟

فرمودند نه. ما از خانواده­ای نیستیم که کسی امید ببندد به آنچه در دستان ماست و ما امید او را ناامید کنیم. بیا بردار، مال خودت.

شمشیر را انداختند. باورش نمی­شد. فکر می­کرد حیله است، دام است. عقب، عقب رفت، شمشیر را برداشت، فرار کرد، رفت. دیگر خوابش نمی­برد. این چه آقایی بود؟ با اینکه راه­های شام بسته بود، اصلاً به کوفه آمدن، ممکن نبود، اما پیاده راه افتاد، هرطور که بود خودش را به کوفه رساند. «کانَ یَصرُخُ.» داد می­زد در ورودی کوفه که: «اَینَ علیُ بن ابی طالب؟»

گفتند چرا انقدر داد می­زنی؟ گفت نمی­دانید، من در جنگ از او کرامت دیده­ام. گفتند دیر آمدی. «قَد قُتلَ المرتضی.» امیرالمومنین را کُشتند.

ترسم که بیایی و من آن روز نباشم، یا صاحب الزمان.

جان عالم فدای حضرت زهرا سلام الله علیها.

من چه گویم ز عظمتت بانو؟/ زده حاتم به درگهت زانو/

مادرم هست بحرِ شرم و عفاف/ پیرهن هدیه داده شام زفاف.

جان عالم فدای امام مجتبی سلام الله علیه، دشمن به کرامتشان طمع می­کرد. امام مجتبی یک مرکبی داشتند، خاص بود. ویژه بود. دیدید بعضی اسب­ها خیلی قیمتی است؟ حضرت یک اسبی داشتند که در مدینه لنگه نداشت. مروان هم حاکم است، زورش می­گرفت که یک تک مرکب در مدینه است، آن هم برای امام مجتبی سلام الله علیه. دلال می­فرستاد، آقا امام حسن می­گفتند نمی­خواهم بفروشم. می­خواهم او را داشته باشم.

مروان یک دامادی داشت از آن بیشرف­های سیّاس. گفت چی­کار کنم مرکب امام حسن را به چنگ بیاورم؟ گفت با زرنگ بازی و سیاست بازی نمی­توانی. اینها خودشان ساسَۀُ العباد هستند. گفت چی­کار کنم؟ گفت باید خودت را در مسیر وزش باد کرامت اینها قرار بدهی. گفت یعنی چی؟ گفت باید یک کاری برایشان کنی. گفت چی­کار کنم؟ گفت مدحشان را بگو. گفت چطور؟

گفت یک روز وقتی دور هم جمع شدیم، حسن بن علی هم بود، من شروع می­کنم از کرامت همه بزرگان بنی­هاشم می­گویم، از حسن بن علی نمی­گویم. تو بگو چرا از حسن بن علی نگفتی؟ من می­گویم حرف ما در رابطه با بزرگان بنی­هاشم بود، نه فرزندان انبیاء. حسن بن علی، جزء فرزندان انبیاست.

گفت همین­قدر بگوییم؟ گفت همین­قدر. تو این خانواده را نشناختی.

نشستند سناریو را چیدند، حرف­ها رد و بدل شد. امام حسن لبخند زدند، گفتند چی می­خواهی؟ گفت می­خواهم سوار مرکب شما بشوم، یک دوری توی مدینه بزنم. فرمودند برو بردار، مال خودت. «هکذا أَدَّبَنا اللهُ.»

شب هشتم است. از کرامت سیدالشهداء سلام الله علیه بگویم.

یا اباعبدالله! هرکه آمد ته گودال، ز تو چیزی برد/ السّلام ای که به گودال، کرم­خانه زدی.

علی انگشتر خود را به سائل داد، اما من/ برای ساربان انگشت با انگشتر آوردم.

علی را در غدیر خم نبی بگرفت روی دست/ ولی من روی دست خود، علیِ اصغر آوردم

برای اینکه هم­دردی کنم با مادرم زهرا/ برای خوردن سیلی، سه ساله دختر آوردم.

عصر عاشورا حال امام حسین را تصور کن. ما جان­مان دارد به لب­مان می­رسد، خدایا، تو می­دانی جان من دارد به لبم می­رسد، هر روز جدا، جدا.. یک روز می­گوییم با حضرت علی اصغرش چی­کار کردند، یک روز می­گوییم با علی اکبرش چی­کار کردند، اصلا مگر چقدرش دست ما رسیده است؟ مگر ما چقدرش را می­دانیم؟ مگر از آنهایی که می­دانیم، چقدرش را می­فهمیم؟ از آنهایی که می­فهمیم، چقدرش را می­سوزیم؟ ولی جان به لب­مان می­رسد. ده روز، تکه، تکه، تکه… . یک صبح تا غروب همه­ی اینها سرش آمده است! تشنگی­اش جدا، خستگی­اش جدا، ولی در فکر چیست؟

بحر المصائب می­نویسد امام حسین به دل میدان زدند، «کالجَراد المُنتشره» مثل ملخ­هایی که فرار می­کنند، از جلوی سیدالشهداء فرار می­کردند. امام حسین این همه لشکر را رها کرد، دنبال یک کسی کرد که همین­طوری داشت می­رفت. برگشت گفت آقا، این همه آدم، بروید یکی دیگر را بزنید. چرا من؟ گفت نمی­خواهم بزنمت.

گفت پس چرا دنبالم می­کنید؟ گفت بایست، کارت دارم. گفت چی­کار دارید؟

(دشمن است!) فرمودند یادت رفته است. داشتی از خانه بیرون می­آمدی، دخترت گفت بابا رفتی سفر، گوشواره برایم بخر. بیا از طرف من این را به دخترت بده. برو کاریت ندارم.

فکر دشمنش است! چقدر کرامت! چقدر آقایی! و از همه اینها برای هدایت استفاده می­کند.

جان عالم فدای زین العباد، سید السجاد. رفقا، جوان­ها، دنیا جای سختی است. دنیا جای بلاست. دنیا جای امتحان است. مگر می­شود کسی بدون سختی در این دنیا باشد؟ « لَقَد خَلَقنَا ٱلإِنسانَ فِی کَبَدٍ.» (بلد/۴) انسان در سختی خلق شده است.

ولی ای کاش اگر چیزی هم قرار است به ما برسد، لقمه نانی هم برسد، از دست حجت بن الحسن باشد. یعنی بفهمیم هرچه که داریم از دست اوست. بفهمیم که از دست امام زمان سلام الله علیه رسیده است.

آمد محضر امام سجاد، گفت آقاجان، آمدم درددل کنم. کمکی، چیزی نمی­خواهم، فقط آمدم درددل کنم. چون جز شما کسی را ندارم. آقا سه روز است، غذا نخوردم. سه روز است، بچه­هایم گرسنه هستند. بدهکار هم هستم. کار به من نمی­دهند، چون شما را دوست دارم. امام سجاد یک آهی کشیدند. چقدر سخت است برای امام که شیعه­اش حاجتی برای او بیاورد و چیزی در خانه نداشته باشد که بخواهد حاجتش را برآورده کند.

(این چیزها امتحان است. بالا و پایین زندگی امتحان است. می­خواهد ببیند تا کجا پای امام زمان هستیم.)

گفت دورتان بگردم. اصلاً نیامدم چیزی بگیرم. شما ناراحت نشوید. آمدم فقط درددل کنم، بروم. فی امان الله. من سبک شدم، رفتم.

آمد بیرون، اراذل و اوباش سقیفه­ای، دم در نشسته بودند، می­شنیدند. گفتند ببین می­گوید عالم، دست امام ماست، بعد چهار درهم نداشت به شیعه­اش بدهد.

گریان برگشت، گفت آقا، گرسنگی را تحمل کردم. شرمندگی زن و بچه را تحمل کردم. اما اینکه دینم را، امامم را، اعتقاداتم را مسخره کنند، تحمل نمی­کنم.

یا صاحب الزمان! دارند دین ما را مسخره می­کنند آقا. دارند لباس عزای حسینِ تو را تمسخر می­کنند آقا.

«أَزِفَتِ الْآزِفَهُ / لَیْسَ لَهَا مِنْ دُونِ اللَّهِ کَاشِفَهٌ» (نجم/۵۷و۵۸)

«یَا مَنْ لاَ یُبْرِمُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّین.» اصرار، اصرار، انقدر بگویید… تا نگرید طفل کی نوشد لبن؟

گفت آقا، این را دیگر نمی­توانم تحمل کنم که اعتقادم را دارند مسخره می­کنند. حضرت فرمودند کنیز، دو قرص نان خشک برای افطارم گذاشته بودی، بیاور به او بده.

بگیر، برو. خدا تو را غنی کرد.

باز از بیرون صدا آمد، دوباره آقایان اراذل و اوباش گفتند امامش دو تکه نان خشک بهش داده است، گفته خدا تو را غنی کرد! خندیدند. او هم گفت هرچه از دست امامم برسد، نیکوست. کم اصلا معنا ندارد. در این خانواده، کم اصلاً تعریف نشده است. هرچه برسد، زیاد است.

راه افتاد در بازار، گفت چی­کار کنم؟ دندان شیری بچه من که نمی­تواند این نان خشک را بجود. دید یک ماهی فروشی است دارد مغازه را می­بندد، یک ماهی بزرگ، ولی گندیده دارد. پرسید فروشی است؟ گفت به درد نمی­خورد. گفت من یک نان خشک دارم، به تو می­دهم، تو هم این ماهی را به من بده. «تِجارَهً عَنْ تَراضٍ.»

گفت باشد. ما می­خواستیم آن را دور بیاندازیم، حالا به تو می­دهیم. گرفت. یک نان را داد.

جلوتر رفت. دید نمک فروشی، نمکی مخلوط با خاک دارد، به درد نمی­خورد. گفت آقاجان، فروشی است؟ گفت به کارت نمی­آید. گفت من یک تکه نان دارم، به تو می­دهم، تو هم نمک را به من بده. گرفت.

آمد خانه، هیزم درست کند، دید دارند درِ خانه­اش را شدید می­زنند. کیست؟ ماهی فروش و نمک فروش، گفتند آقاجان، این دو تکه نان خودت. ما نخواستیم. ماهی و نمک هم مال خودت. به کار ما نمی­آید.

برگشت، چاقو را زد به شکم ماهی، باز شد، دید پر از طلا و اشرفی و جواهر در آن است.

همان موقع خادم امام در زد، گفت حضرت فرمودند: «آن نان خشک به کارت نمی­آید. خدا تو را غنی کرد. اگر نخواستی، برگردان برای افطار امام.»

کم برسد، زیاد است!

فردا شب، تاسوعاست. چشم روی هم گذاشتیم، تمام شد.

در این بساط، گریه مرا سیر می­کند/ آتش بزن، بیا جگرم را کباب کن.

کرامت، فقط سخاوت­مندی نیست. کرامت، آقایی است. کرامت، بزرگی است. کرامت، عفو است. کرامت، گذشت است. کرامت، همان چیزی است که امروز تمام قد و قامت و تمام وجود امام زمان را گرفته است.

اگر برادرت یک کاری کند، مو از سر بچه­ات کم شود، توبیخش می­کنی. اگرچه داداشت باشد. بچه، خیلی عزیز است. فرزند انقدر عزیز است که یزید چوب را زیر محاسن ارباب برد، گفت چقدر زود پیر شدی. زینب کبری بلند شد گفت دستت بشکند، پیر نبود، وقتی از بالای سر علی اکبرش برگشت، دیدیم همه­ی محاسنش سفید شده است.

فرزند خیلی عزیز است.

فرزند امام باقر سلام الله علیه، خردسال بودند. کنیز، بی­توجهی کرد، سکندری خورد، آب­جوش روی نوزاد حضرت افتاد. از دنیا رفت.

دور و برشان، بُنجل و به درد نخور همیشه بوده است.

امام باقر علیه السلام یک نگاه به او کردند، گفت: «وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظ.» حضرت سر را پایین انداختند.

گفت: «وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاس.» فرمودند بخشیدمت.

دید چقدر آقا و مهربان هستند، طمع کرد، گفت: «اِن اللهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِین.» یعنی یک چیزی هم به من بدهید.

خوش به حالِ دل من، مثل تو آقا دارد.

فرمودند برو، آزادت کردم.

شبیه به این عبارت، با قدری اختلاف، برای امام صادق علیه السلام هم آمده است.

السلام علیک یا باب الحوائج، یا موسی بن جعفر سلام الله علیه. الان یک کسی گداست، یک­دفعه وضعش خوب شود، می­گویند دزد است، دزدی کرده است. خطیب بغدادی سنّی در کتابش آورده است. اگر که قطعی نبود، اینها اصلا ذکر نمی­کردند. حساب احتمالات را بیاور، اصلا نمی­آوردند.

می­نویسند که در زمان موسی بن جعفر، اگر کسی فقیر و گدا بود، یک­دفعه وضعش خوب می­شد، همه مردم می­گفتند حتماً گدایی بوده است که سر راه موسی بن جعفر سلام الله علیه بوده است.

«إذا جاءت الانسان الصرّه موسی بن جعفر فقد استغنی.» غنی می­شد، اگر صدقه و هبه و هدیه­ی موسی بن جعفر سلام الله علیه به او می­رسید.

هر که را دامن احسان تواش دسترس است/ به دهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد.

آمد پیش امام صادق، گفت فقیرم. فرمود چقدر بدهم ولایت را بدهی؟ گفت آقا حرفش را هم نزنید. فرمودند دیدی غنی هستی. دیدی که غنی­ترین مردمان هستی.

به شما چند بدهند بگویند آقا تا امشب عزاداری کردی، دیگر از فردا شب، نه مشکی بپوش، نه برای حسین گریه کن؟

به خدا اگر یکی از شما راضی شوید.

ما غنی هستیم! ما ثروتمند عالم هستیم! ما حسین داریم! ما خُنکای محبت علی، صبح تا صبح دارد به صورتمان می­خورد. بی­تابی برای چی؟ اگر ادامه­ی عمر ما از گذشته­اش سریع­تر نگذرد، کُندتر نخواهد گذشت. تمام شد.

روزیِ ما به دست کریمانِ آشناست/ کفر است پای سفره­ی بیگانه بگذرد.

یا علی بن موسی، امام رئوف/ کریم و رحیم و ودود و عطوف

اگر دردمندی، صدایش بزن/ سری هم به صحن و سرایش بزن

بگو دردمندم، دوایم بده/ به جان جوادت، جوابم بده.

کدام یکی را عرض کنم؟ آدم­ها جای خود، ماجرای آن حمام نیشابور، سلمانی نیشابور، همه جای خود. چقدر کریم است که موسی بن سیّار می­گوید داشتیم می­آمدیم، به مرو رسیدیم. دیدم آقا یک­دفعه از مرکب پیاده شدند. دویدند. عجب! کجا؟

_ تشییع جنازه.

می­گوید عین مادری که بچه را بغل می­گیرد، حضرت رفتند متوفی را بغل گرفتند، روی سینه­اش می­زدند، می­گفتند: «اَبشِر بِالجنّۀ، هَنیأً لک الجنّۀ.» بهشت نوش جانت. خودشان هم دفنش کردند.

تعجب کردم، گفتم آقا او را می­شناسید؟ شما مدینه، اینجا مرو!

فرمودند: فکر کردی ما از یاد و احوال شیعیان­مان غافلیم؟ هر کدام از شما از دنیا بروید، ما هنگام مرگ بالای سر شما می­آییم. ما در تشییع شما شرکت می­کنیم. ما شب اول قبر به فریاد شما می­رسیم.

کارهایی می­کنند که مادر آدم برای آدم نمی­کند.

مادر ما، مادر است، مهربان است، قبول؛ اما فرمودند مادر فرار می­کند از فرزندش. می­گوید نفسی، نفسی. فقط یک کسی دنبال می­گردد، می­گوید این که اینجا این چنین گردیده بد/ جسم و جانش بوی روضه می­دهد/ این که اینجا مانده اندر شور و شین/ ذکر لالایی­اش بوده یا حسین/ با ادب در مجلس ما می­نشست/ او به عشق ما سر خود را شکست/ هرچه باشد او از عشقم دم زده/ او غذای روضه­ام را هم زده/ هرچه باشد او برایم بنده است/ او بسوزد، صاحبش شرمنده است.

السلام علی محمد بن علی الجواد سلام الله علیه.

یک جمله عرض کنم که در خانه اگر کس است، یک حرف بس است. همه­شان کریم هستند، بعد در این خانواده، به یک نفر بگویند جوادُ الائمه!

پدرش به او نامه نوشت پسرم، جوادم، شنیدم تو را از جایی گذر می­دهند که فقیر نباشد.

از کجا گذر کن؟ از کوچه­ای گذر که گدایان نشسته­اند.

فرمودند هر فقیری سر راهت بود، او را غنی کن.

آقا، اینجا گداها جمع شدند. از کوچه ما گذر، آقا.

چو گذر کنی بر این ره/ نظری به زیر پا کن.

السلام علی سیدنا و مولانا علی بن محمد الهادی سلام الله علیه.

قصه عبدالرحمان اصفهانی ناصبیِ فقیرِ ندارِ بیچاره را شنیدید که غنی شد، محب مولا شد، همه چی تمام شد.

پرسیدند چی شد؟ گفت رفتم از متوکل خواهشی کنم، اما دیدم دست یک جوانی را بستند، دارند می کِشند، می­بَرند. دلم سوخت، گفتم خدایا این جوان را از شرّ متوکل حفظ کن. نگاهم کرد، فرمود عبدالرحمان اصفهانی، دعایم کردی؟ «بارَک الله لَک فی الاولاد و الارزاق.»

یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم. امروز هرچه دارم از برکت یک دعای امام هادی دارم.

مگر چی­کار کرده بود؟ راز، این است. من چقدر برای خودم می­توانم دعا کنم؟ چقدر موانع هست.

فرمودند یک لقمه حرام در زندگی­ات بیاید، دعایت مستجاب نمی­شود. حق الناس داشته باشی، دعایت مستجاب نمی­شود. آداب دعا که همه را در مقدمه کتاب انیس الذاکرین آورده­ام، ۱۴ ادب دارد. برای خودم دعا کنم، معلوم نیست تا سقف برود. ولی وقتی بگویم: «اللهم عجل لولیک الفرج»، ته­اش این است: إِذا حُیِّیتُمْ بِتَحِیَّهٍ فَحَیُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها.» (نساء/۸۶)

تو در روضه بگویی «عجل لولیک الفرج»، او زیر قبّه­ی جدّش برایت دعا می­کند. بعد دعای امام زمان ردخور ندارد. نانت در روغن است، اگر امام زمان برایت دعا کنند.

از امام عسکری سلام الله علیه هم بگویم. جانم فدای او باد. خیلی جالب است. خیلی زیباست.

ابوهاشم جعفری را از در بیرون می­کردند، از دیوار می­رفت داخل. او را گرفتند، زندان نه، در قفس محبوسش کردند. به زندان­بان گفت یک نامه می­دهم، بده دست امام عسکری، جواب را بیاور.

«شَکوتُ الیه ضیق المَحبس.» گفتم آقا، جایم تنگ است.

جواب آمد: «اذان ظهر را نگفتند، نمازت را در خانه­ات می­خوانی.»

اذان ظهر نگفته بودند، ابوهاشم آزاد شد.

(ابتدا گفتم کریم کسی است که قبل از لب گشودن، عنایت می­کند.)

می­گوید در راهی که داشتم می­آمدم، در ذهنم گذشت من که گفتم دعایم کند، کاش یک درهم و دیناری هم از حضرت می­خواستم که وقتی خانه برگشتم، دستِ پر باشم. در ذهنم گذشت! هنوز به خانه نرسیده بودم، دیدم که کافور، خادم امام عسکری نفس نفس­زنان می­دود، می­گوید بایست.

گفتم چرا داد می­زنی؟ گفت حضرت گفتند این کیسه و این نامه را بهت بدهم، قبل از اینکه به خانه­ات برسی.

باز کردم دیدم خرج یک سالم را برایم فرستادند.

نامه را خواندم، نوشته بود: «یا اباهاشم، إِذَا کانَتْ لَک حَاجَهٌ فَلاَ تَسْتَحْی.» حاجتی داشتی، خجالت نکش، به خودم بگو. «نَحنُ کَهفٌ لِمَنِ التَجَأَ إلَینا و غوثٌ لِمن استغاث بنا.» ما پناهیم برای هر کسی که به ما پناهنده شود.

گفتم عجب! فردا بروم به آقا بگویم یک نگین انگشتر هم به من بدهند برای قبرم.

(بر من لباس نوکری­ام را کفن کنید/ نوکر بهشت هم برود باز نوکر است.)

فردا رفتم، ولی باز خجالت کشیدم. گفتم زشت است دیگر. آمدم بیرون بیایم، هنوز دستم به در نرسیده بود، صدایم زدند: یا ابا هاشم! برگشتم گفتم جان دلم آقا.

فرمودند یادت رفت دیروز برایت چی نوشته بودم؟ مگر نگفتم اگه حاجت داشتی، خجالت نکش، به خود ما بگو. ما پناه شما هستیم. گفتم چرا یادم است، آقا. گفتند «أَرَدْتَ فُصّا» تو نگین می­خواستی، خجالت کشیدی. «فَأَعْطَاکَ خَاتَما.» فرمودند بیا انگشترم را دستت کن.

همه­ی اینها را عرض کردم که یک جمله بگویم.

رفقا، فرمودند مهدی ما سخاوتی خواهد داشت و کرامتی خواهد کرد که تا قبل از او هیچ سابقه­ای نداشته است.

«اَنتَ یَا مَوْلایَ کَرِیمٌ مِنْ أَوْلادِ الْکِرَامِ وَ مَأْمُورٌ بِالضِّیَافَهِ وَالْإِجَارَه.» آمده­ای که پناهگاه باشی.

حالا در این خانواده­ای که همه­شان انقدر کریم و کریم­زاده هستند، در عهد سیدالشهداء سلام الله علیه، یک جوان رعنایی بود، به او می­گفتند «نَارِئُ القُرَی.» در این خانواده به او می­گفتند سخی، به او می­گفتند سخاوتمند. به او می­گفتند «نَارِئُ القُرَی.»

یعنی چی؟ یعنی شب می­رفت روی پشت بام، آتش روشن می­کرد که اگر کسی در راه مانده است، اگر کسی بیچاره است، آتش را روی پشت بامش ببیند، صاف بیاید درِ خانه­اش را بزند، بگوید بیچاره­ام. مَرکب می­خواست، به او می­داد. جای خواب نداشت، به او می­داد. لباس نداشت، به او می­داد.

این جوان که بود؟ همان جوانی که داغش جگر اربابمان را پاره پاره کرد. همان جوانی که امام حسین هی نگاش می­کرد «فَنَظَرَ إِلَیْهِ نَظَرَ آیِسٍ مِنْهُ.»

گل باغ حسین را چیدند/ اشک چشم امام را دیدند/ آی مردم بلند گریه کنید/ چون به آقا بلند خندیدند.

حضرت ایوب هفت سال و هفت ماه به انواع بلاها و مصیبت­ها دچار شد. همه­ی بلاها که برطرف شد، آمدند به او گفتند همسرت رهایت کرد، بچه­هایت از دنیا رفتند، همه مال و زندگی­ات را از دست دادی، از شهر بیرونت کردند به­خاطر فقرت؛ کدامش از همه بیشتر برایت سخت گذشت؟

ایوب گفت همه­اش یک طرف، سخت­تر از همه، شِماتتُ الاعداء بود. هی می­آمدند شماتتم می­کردند.

امام سجاد در دعای ۷ صحیفه می­فرماید: «الهی اَعُوذُ بِک مِنْ شَمَاتَهِ الْأَعْدَاء.»

هیچ­کس را شماتت نکنید. اربابتان را بالای سر جوانش شماتت کرده­اند. عمر سعد دست توله­اش را گرفت، آمد گفت حسین ببین بچه­ات دارد پا روی زمین می­کشد، بچه من سالم کنارم است.

اینجا بود که فرمود: «قَطَعَ اللهُ رَحِمَکَ کَمَا قَطَعْتَ رَحِمِی.»

«السَّلامُ عَلی أوَّلِ قَتیلٍ مِن نَسلِ خَیرِ سَلیلٍ.»

یک چیزی بگویم تا ته قصه را بخوان. ابن زیاد سر سفره بود که سر علی اکبر را برایش آوردند، «فَاَشارَ بِمِلعَقَتِه.» اشاره کرد، گفت «هذا رأسُ مَن؟» این سر کیست؟ با اینکه خاک­آلود بود، با آن که تشنه بود، اما هنوز عین ماه جلب توجه می­کرد. «اَشبهُ الناس برسول الله» بود.

گفتند سر علی اکبر حسین است. گفت پس چرا حسین را کشتید؟

گفتند خودت گفتی. گفت من نمی­دانستم چنین پسری دارد، وگرنه می­گفتم پسر را بکش، پدر خودش دق می­کند.

تا گفت بابا بروم؟ گفت بابا برو، اما قبلش نمی­خواهی با عمه­ا­ت وداع کنی؟

هر روز به عمه­اش سر می­زد، اما از روز هفتم دیگر سر نزد. می­آمد پشت خیمه، سلام می­کرد، می­رفت. می­گفت نمی­توانم لب ترک خورده­اش را ببینم.

گفت چشم بابا، می­روم وداع می­کنم. آن زینب کبرایی که هر کس می­خواست فدای حسین بشود، گل از گلش می­شکفت، تا دید علی اکبر لباس رزم تنش کرده است، زد توی سینه­اش، گفت «إرحَم غُربَتَنا یا علی!» به غریبی عمه­ات رحم کن علی!

حضرت سکینه اشاره کرد عمه، من زبانش را می­فهمم. گفت بنشین داداش، قربانت بروم. کلاه­خود را از سر برادر برداشت، هرچی احساسات خواهرانه داشت، پیاده کرد. موهایش را شانه کرد. گفت رقیه بنشین روی پای داداش. گفت اگر تو بروی، سکینه­ات بی­داداش می­شود.

هر طور بود از دام دل خواهر درآمد، توی دام دل مادرش لیلا افتاد.

(قطعاً لیلا در کربلا بوده است. جای خودش بحث­ها بماند.)

امام سجاد می­فرمایند حس کردم یک چیزی کف پایم دارد کشیده می­شود. چشم باز کردم، دیدم برادر بزرگترم، علی اکبر، صورت کف پای من گذاشته است. لباس رزم تنش کرده است.

_ چه می­کنی برادرم؟ گفت نشنیدی بابایم داشت می­گفت «وا قِلّهَ ناصراه»؟

از خیمه خارج شد. امام حسین گفت بیا دورت بگردم. هفت دور عمامه دور سر جوانش بست.

(پدرها، الهی داغ جوانتان را نبینید؛ اربابتان بد داغ جوان دید!)

اسب عُقاب پیغمبر را آورد، سوار شد. یک قدری دور شد. با صدای لرزان صدایش زد: «وَلَدی علی!»

_ جان دلم بابا؟

_ بابا، از مَرکب پیاده می­شوی یک کاری دارم؟

_ جانم بابا!

_ چند قدم جلویم راه برو، راه رفتنت را ببینم.

من نگویم نرو ای ماه، برو/ لیک قدری برِ من، راه برو.

اکبر به میدان می­رود، آه و واویلا، آه و واویلا

از پیکرم جان می­رود، آه و واویلا، آه و واویلا

اَنا عَلِیُّ بنُ الحُسینُ بنُ عَلِیٍّ/ نَحنُ و بیتُ اللهِ اَولی بالنَّبِیِّ

دویست نفر را به درک واصل کرد. مُرّه بن مُنْقِذ عَبدی گفت آثام عرب گردنم باشد، اگر داغش را به دل پدرش نگذارم. نوشتند امام حسین تا دید مُرّه بن مُنْقِذ آمد، عمامه از سرش برداشت، به زمین گذاشت. عمود آهن بر فرق علی اکبر.. افتاد روی اسب.. خون جلوی چشم اسب را گرفت.. هرکس بغضی از علی داشت، کوچه باز کرد.. چطور زدند، نگذار من بگویم.. امام زمان فرمودند: «فَقَطَعُوهُ بسُیوفَهُم اِرباً اِرباً.»

فنادا ابتاه! ادرکنی!

سوار بر مرکبش شد. نادی سبعه مرّات. هفت بار صدا زد: «وَلَدی علی!»

فَجَاءَ الْحُسَیْنُ حَتَّى وَقَفَ عَلَیْهِ وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ و نادی بِصوت حزین «علی! عَلَى الدُّنْیَا بَعْدَکَ الْعَفَاء» ثم توجّه الی الخیام و قال یا فِتْیانَ بَنِی هاشِم إحْمِلُوا أَخاکُمْ إلى الْفُسْطاط..

آی جوان­ها، بیایید بدن علی اکبر را جمع کنید.

رحم الله من نادی یا حسین

اللهم عجّل لولیک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *