دهه اول محرم ۱۴۴۵_ قم (روز پنجم)

ویژگی‌های اصحاب سیدالشهداء علیه السلام

  • روز پنجم محرم ۱۴۴۵ _ مرداد ۱۴۰۲ _ قم

دهه اول محرم ۱۴۴۵ _ قم

استاد اوجی شیرازی

 

روز پنجم (۱ مرداد ۱۴۰۲):

_ ویژگی­های اصحاب سید الشهداء علیه السلام

اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم

اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

صلی الله علیک یا رسول الله و علی اهل بیتک المظلومین المعصومین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین.

اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کلّ ساعه، ولیّاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عَیناً حتی تُسکنه ارضک طَوعا و تُمتّعه فیها طویلاً.

یا صاحب الزمان!

به نماز صبح و شبت، سلام/ و به نور در نسَبَت، سلام

و به خال کنج لبت، سلام/ که نشسته با چه ملاحتی

به جمال، وارث کوثری/ به خدا حسین مکرّری

به روایتی، خود حیدری/ چه اصالتی، چه شرافتی

بَلغَ العُلی به کمال تو/ کَشفَ الدُّجی به جمال تو

به تو و قشنگی خال تو/ صلوات هر دم و ساعتی

زد اگر کسی درِ خانه‌ات/ دل ماست کرده بهانه‌ت

که به جست­وجوی نشانه‌ات/ ز صبا شنیده بشارتی

نه مرا نبین! رصدم مکن!/ و نظر به نیک و بدم مکن!

ز درت بیا و ردم نکن/ تو که از تبار کرامتی.

یا بن الحسن! یا بن الحسن!

أَلسَّلامُ عَلَى الْمَظْلُومِ بِلا ناصِر! أَلسَّلامُ عَلَى المُحْتَسَب الصّابِر!

یا رَحْمَهَ اللهِ الْوَاسِعَه و یا بابَ نَجاۀِ الاُمّۀ، حبیبی یا حسین!

وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَهً ضَنْکًا. ﴿طه/۱۲۴﴾

خدا به آبروی امیرالمومنین، فرج امام زمان را برساند.

اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را مورد رضایت ولی­اش قرار بدهد.

نسألک اللهم بروح علی بن ابیطالب علیه السلام الذی لم یُشرِک بالله طَرفۀَ عینٍ اَن تُعجّلَ فرج مولانا صاحب الزمان.

هدیه محضر امیر عوالم، حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین علیهما السلام، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین، صلوات الله علیهم اجمعین، صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.

امیر المؤمنین سلام الله علیه فرمودند: خدای رحمت کند کسی را که بداند: «مِن أَینَ وَ فِی أَینَ وَ إِلی أَینَ.» از کجا آمده است، کجا زندگی می‌کند و کجا خواهد رفت.

و خودشان هم فرمودند: «الدنیا دارٌ بِالبلاءِ مَحفوفَهٌ، و بالغَدْرِ مَوصوفَهٌ.» دنیا جای بلاست و خداوند متعال هم می‌فرماید که انسان را در سختی خلق کردیم. عرض این است که در این بلاها و در این دنیای پرسختی، چه باید کرد؟ و چگونه می‌شود کسب آرامش کرد؟ «أَلا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُ القُلُوب.» و از آن طرف هم می‌فرماید که اگر از ذکر خدا غافل شدید، معیشت‌تان معیشتِ ضَنک خواهد بود، اگر هر امکاناتی هم داشته باشید.

  • ذکر خدا چیست؟

امام باقر علیه السلام فرمودند:

که ذکر الله ینی ائمه علیهم السلام

و دیدیم کسانی که در کنار اهل بیت علیهم السلام بودند، به­مانند ابوذرها و عمارها، و می‌گفتند:

«اَصبَحنا غنِیاً بِولایَۀِ مولانا امیرالمؤمنین سلام‌ الله علیه، الفَقرُ مَعَنا خَیرٌ مِن الغِنى مَعَ غَیرِنا.»

عمار بدهکار بود. از یهودی، پول قرض کرده بود. هر روز تو چشم او می‌زد که عمار پول ما چی شد؟ یک روز دیگر کارد به استخوانش رسید. آمد عرضه داشت یا امیرالمومنین! او هر موقع من را می‌بیند تو چشمم می‌زند! مولا فرمودند می­خواهی بروم به او رو بیندازم، بگویم کاری با تو نداشته باشد، تا وقتی پول دستت بیاید و طلبش را پرداخت کنی؟ گفت روز مرگم باشد آقایم به­خاطر من به یهودی رو بیندازد.

فرمودند عمار برایت چی‌کار کنم؟ عرضه داشت که آقاجان، دست بلند کنید برای من دعا کنید.

(که الهی امروز لبان حجۀ بن الحسن سلام الله علیه بجنبد دعایی برای ما کنند.)

امیرالمومنین سلام الله علیه دست بلند کردند، فرمودند: «اللهم إغنِ عمارا.» خدایا عمار را غنی کن. فرمودند عمار غنی شدی. جلویت را نگاه کن. نگاه کرد دید تمام سنگ‌ریزه‌هایی که جلویش هست، تبدیل به طلای سرخ شده است. فرمودند بردار برو زندگیت را بکن.

خوشحال، همه رو جمع کرد در کیسه‌ای که داشت گذاشت، راه افتاد و رفت پیش یهودی. پرسید چقدر از من می‌خواستی؟ گفت مثلاً بیست درهم، دو درهم.

گفت ببین واحد پول من درهم و دینار نیست، چقدر طلا به تو بدهم؟ مثلاً دو نخود طلا داد. در راهی که داشت می­آمد فکر می‌کرد الان بروم فلان خانه را بخرم و بعد فلان مرکب را بخرم، بعد فلان کاسبی را راه بیندازم، گفت عمار! تو پول می‌خواهی چی­کار؟! تمام لذت زندگی تو این است که بدهکار شوی بروی جلوی امیرالمؤمنین گردن کج کنی، دست دراز کنی. تمام لذت تو گدایی درِ این خانه هست.

(و گدایی در این خانه طُرفه اکسیری است/ گر این عمل بکنی، خاک زر توانی کرد.)

سرش را بلند کرد گفت: خدایا من طلای بی علی نمی‌خواهم! به آبروی علی، دوباره تبدیلش کن به سنگ. من می‌خواهم تا زنده‌ام گدای درِ خانه علی سلام الله علیه باشم. دوباره طلا تبدیل به سنگ شد. اما برگشت نگاه کرد، دید «جَاءَ عَلیٌ علیه السلام هَروَلَۀً.» مولا دارند می‌دوند و به سمت عمار می‌آیند. آغوش باز کردند، عمار را بغل گرفتند. فرمودند عمار فکر کردی ندیدم چی را با چی عوض کردی؟ من به تو افتخار کردم. خدا نزد ملائکه به تو مباهات کرد.

اگر آرامش بخواهیم، کنار امیرالمومنین است. و عملاً هم دیدیم کسانی در کربلا غرق تمام مشکلات و سختی‌ها بودند و از حداقل‌های نیازهای انسانی به ظاهر محروم بودند، نه آبی است، نه غذایی است، تشنگی، شماتت اعداء، خستگی…، لکن «وَ عَلی الارواحِ الَتی حَلت بِفِنائِک.» چهار معنا برای این عبارت آوردند. یکی از معانی این است: یا اباعبدالله، آن اصحابی که، آن انصاری که کنار تو بودند و در جوار تو آرامش گرفتند، تا جایی که شب عاشورا،

خسرو ناطق، خداوند سخن/ گفت با اصحاب کِای اصحاب من

هر که فردا باشد اندر نزد من/ افتدش سر از تن و دست از بدن

جملگی نادیدتان انگاشتم/ بیعت خود از شما برداشتم

امام حسین راه پیش رویشان گذاشتند : بروید. بین این دو تپه را می‌بینید، همین الان بروید. من هم سر به سجده می‌گذارم که خجالت نکشید.

زهیر گفت حبیبا بگیر از ما جان/ حبیب گفت حسینا بگیر از ما سر

یک جمله­ای جناب عابس گفت..

(دیدی یک موقعی دست می سوزد، عصب­هایش از بین رفته است، دیگر هرچه شما در آتش ببرید، آتش نمی‌سوزاند و احساس درد نمی‌کنید.)

عابس بلند شد، گفت: «سیدی و مولای! قَدِ اشتَعَلَ قُلُوبُنا بِنیرانِ حُبِک..» محبت شما یک آتشی در دل ما انداخته است که «لا نَخشی نیِرانَ البَلاء.» دیگر هیچ آتشی نمی‌تواند ما را بسوزاند.

سبط پیغمبر حسین فرمود اندر شأن ایشان/ هیچ اصحابی ز اصحابم ندیدم با وفاتر.

کسی است به نام زید بن حَصین از اصحاب سید الشهدا سلام الله علیه. می­گوید آمدم دیدم دو پیرمرد باوقار و با شخصیت کوفه، یکی جناب حبیب بن مُظَّهَر اسدی سلام الله علیه، دیگری جناب بُرِیر سید القُراء، پیرمرد، متشخص، من در عمرم ندیده بودم اینها بخندند. دیدم شب عاشورا نشستند می‌گویند، می‌شنوند، می‌خندند، لبخند می‌زنند! گفتم ببخشید، ولی من هیچ موقع شما را اینطور ندیدم.

گفت از چه خوشحال نباشیم؟ از چه آرام نباشیم؟ فردا می­خواهیم فدای حسین سلام الله علیه شویم.

اینها کنار سید الشهدا آرامش گرفتند. و به جایی رسیدند که در زیارتشان می‌خوانیم: «فُزْتُمْ وَاللهِ فَوْزا عَظیما.»

در عربی یک نجاح داریم. کسی نمره قبولی ۱۰ را گرفته است، می‌گویند ناجح شده است. اما در مسابقه دو، همه به خط پایان می‌رسند، اما آن کسی قهرمان است که اول برسد. به او فائز می‌گویند. تو اول شدی. تو فائز شدی.

در زیارت اصحاب سیدالشهداء می‌خوانیم: «فُزْتُمْ وَاللهِ فَوْزا عَظیما.» در امتحانی که خدا از تمام بندگانش می‌گیرد که «وَ الْبَابُ الْمُبْتَلَى بِهِ النَّاسُ»، همه را به وسیله حجت الله در زمان خودشان امتحان می‌کند، شما فائز شدید، اول شدید در این امتحان. «فَوْزا عَظیما.»

و امیرالمومنین سلام الله علیه فرمودند: هیچ کدام از گذشتگان و آیندگان به گرد پای اینها نمی­رسند!

مگر که بودند؟ مگر چه کردند؟

ببینید رفقا! اصحاب سیدالشهداء که اَلسَّلامُ‏ عَلَیْکُمْ یا اَنْصارَ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَنْصارَ رَسُولِ اللهِ، کسی که امام حسین سلام الله علیه در شأن ایشان بگوید: هیچ اصحابی باوفاتر از اصحاب من نیست! «لا أَعْلَمُ أَصْحاباً أَوْفی و أبَرَّ مِنْ أَصْحابی.»

عرض این است چون امروز امام زمان ما، حبیب و جُون و عابس ندارد، باید برویم و بگردیم ببینیم اینها که بودند و چه کردند؟ قبل از عاشورا چطور بودند که توانستند بیایند و این­طور خدمتگزار سیدالشهداء سلام الله علیه باشند؟

  • اگر پیشینه اصحاب الحسین را ببینیم، یکی از مهم­ترین نقاطی که در زندگی اینهاست، امام شناسی و معرفۀ الامام است. همان نکته‌ای که یادمان دادند در زمان غیبت: «إعرَف اِمامَک.» امام­ت را بشناس. اگر می‌خواهی طولانی شدن غیبت به تو آسیب نرساند، امام­ت را بشناس.

چند نمونه عرض کنم.

شخصی است بنام عبدالرحمان اَرحَبی. از اصحاب پیغمبر اکرم است. بعد از ماجرای سقیفه بنی­ساعده و غصب حقوق امیرالمومنین سلام الله علیه بلند شده و مناظره‌ای کرده است. عجیب است امروز متکلمین ما می‌گویند قاعده لطف! آن روز عبدالرحمان اَرحبی برای اثبات امامت از این قاعده استفاده کرده است. چگونه می­شود خداوند متعال، طالب سعادت بشر باشد و مقدماتش را برای سعادت فراهم نکند؟!

عبدالرحمان ارحبی از شهدای کربلاست. متسمک به این قاعده شده است، برای اثبات امامت.

عبد الرحمان انصاری که «کان امیرالمومنین هُوَ الذِی رَبّاه وِ عَلَّمَهُ القُرآن.» شاگرد امیر المومنین بوده است و البته بگویم همین عبدالرحمان انصاری که از اصحاب سیدالشهداء است، یک غلامی دارد، غلامش می­گوید وقتی که آمدم کربلا..

سرها بریده دیدم بی‌جرم و بی‌جنایت

«رَأیتُ الشُّهدا صَرعا فَررتُ وَ نَجیتُ نَفسی.» بیچاره می­گوید فرار کردم، خودم را نجات دادم! نمی‌داند که هلاک شده است و آنها نجات پیدا کردند.

پیشینه جناب عبدالرحمان انصاری را ببینید. مناظراتی در باب اثبات ولایت امیر المومنین کرده است. رَجزی هم که خوانده است یکی از پر تکرارترین رجزها نزد اصحاب سیدالشهداء این است: «إنی عَلی دِینِ حسینٍ و عَلیٍ.»

شخص دیگری است عبدالرحمان یَزنی:

انا بنُ عبدِالله مِنْ آل یَزَنْ/ إِنِّی عَلی دِینِ حُسینٍ و حَسن.

دین من امیرالمومنین است، دین من امام مجتبی است، دین من سید الشهداء است.

شخص دیگری است به نام ابوشَعثاء کِندی.

فقط فهرست­وار عرض می‌کنم. این موضوع، خودش یک دهه صحبت مفصل است. فقط می‌خواهم سر نخ‌ها دستمان بیاید که امروز چه باید بکنیم که آماده نصرت امام زمان سلام الله علیه باشیم.

ابوشعثاء کِندی تیرانداز امام حسین بود. یک روزی محضر حضرت آمد. گفت آقا من دوست دارم تیر بزنم، اما تیرم همه به خطا می‌رود. سید الشهداء دست بلند کردند، فرمودند: اللّهُمَ سَدّد رَمیَتَه؛ خدایا تیرهایش به هدف بخورد.

نقطه­زن بود. به هدف می­خورد. این ابوشعثاء کِندی مناظرات مفصلی دارد در روز عاشورا، با مالک بن یُسر در باب امامت.

یعنی اینها امام­شناس بودند. چون جهت آب آن روز این­طور بود که می­گفتند: «ألامرُ لِمَن غَلَب، خواه از نسل علی خواه از عمر!» هر کسی که بر گُرده مسلمین سوار شد، او ولی است. «وَأَطِیعواْ الرَّسُولَ وَ أُوْلِی الأَمْرِ مِنکُم.»

مرحوم دربندی می گوید الف الف نفر. شما بگو حداقل سی هزار تا، حداکثر یک میلیون نفر آن طرف بودند. این طرف ۷۲ نفر. خیلی سخت است! تمام جامعه دارند می‌گویند یزید، ولی امر مشروع از طرف خداست. با قاعده‌ای که سالها در ذهن اینها کردند، این ۷۲ نفر می‌گویند نه، إِنِّی عَلی دِینِ حُسینٍ و حَسن. خلاف جهت آب حرکت کردند.

اما فقط این نبود! چون یک شخصی هم در کربلا هست که ظاهرا امام­شناس است، ظاهراً خلاف جهت اعتقادات جامعه حرکت کرده است، یزید را امام و خلیفه برحق نمی‌داند. در راه امام حسین شمشیر زده، جنگیده، نماز صبح را با حضرت خوانده، نماز ظهر را پشت سر امام حسین سلام الله علیه خوانده است. حضرت او را دعا کردند. ضحاک بن عبدالله مشرقی؛ بیچاره است! نشست با خودش با دو دوتا چهارتا کرد. من آمدم نصرت کنم. نصرت امام حسین یعنی حضرت کشته نشوند. اما حضرت می­خواهند کشته شوند، پس بود و نبود من، فرقی ندارد.

آمد خدمت سیدالشهداء، «فَلَمّا رَأی الحُسین غَریباً وَحیداً.» وقتی دید آقای ما تنها شده است، گفت آقا اجازه مرخصی می‌فرمایید؟

_ کجا می‌خواهی بروی؟ تو دِم درِ بهشتی؟ بعد اصلاً چطور می‌خواهی فرار کنی؟ مرکبی نیست که بخواهی سوار شوی! گفت آقا از صبح فکر اینجا را کردم. یک مرکب در خیمه‌ام پنهان کردم، الان سوار می‌شوم. سوار شد و رفت!

شاید یک مقدار معرفتی داشته است، اما چه شد که او جزء انصارالحسین سلام الله علیه نشد؟

  • نکته‌ای که باید در ذهن ما باشد: «کُونُوا سِلماً لنا.» تسلیم ما باشید.

قرار نیست من سلیقه خودم را اعمال کنم.

سلمان چرا سلمان شد؟ «لأنَّهُ اختَارَ هَوی امیرالمومنین سلام الله علیه عَلی هَوی نَفسِه.» بی­سلیقه مطلق بود در جوار امیرالمومنین.

لطف آنچه تو اندیشی/ حکم آنچه تو فرمایی، یا امیرالمومنین!

  • اصحاب سیدالشهداء، هم معرفت الامام داشتند و هم مطیع مطلق و تسلیم امام‌شان بودند.

مشرف شدید مسجد کوفه. روبروی درب قبر مبارک جناب هانی بن عروه، یک جایی است که به آنجا می­گویند دکۀ القضاء. پشت دکۀ القضاء یک جایی است به آن می­گویند بیت الطست یا بیت الطشت. و ماجرایش را هم می‌دانید که چندتا برادر از یمن آمده بودند. خواهرشان شکمش آمده بود جلو، مجرد بود و ازدواج نکرده بود.

_ یا امیرالمومنین! خواهرمان ازدواج نکرده، باردار شده است. چی­کار کنیم؟

مولا معجزه کردند و برادرها فهمیدند یک جانوری در شکم خواهرشان رفته و متورم شده است.

حالا شما این را عنایت کنید. از یمن تا کوفه چند کیلومتر است؟ دو هزار کیلومتر است! آن زمان تعصب عربی طوری بود که اگر اینها می‌خواستند خواهرشان را بکشند، همه می‌گفتند ای­والله! خوب کاری کردید. اما اینها گفتند ما امام داریم. ما آقا داریم. ما سید داریم. باید برویم ببینیم مولایمان امیرالمومنین چه می­فرمایند. دو هزار کیلومتر با آن موقعیت، اسب و مرکب، در گرما و سرما راه افتادند و خواهر را هم آوردند که امیرالمومنین حکم کنند.

این چهار برادر، چهار شهید کربلای سیدالشهداء هستند. چرا؟ چون تسلیم امام بودند.

ماجرای سعید بن عبدالله حنفی را همه شنیده­اید. چه کرد روز عاشورا؟ جان من فدای او باد.

سعید بن عبدالله همان کسی است که نقش سپر را برای امام حسین بازی کرد. اما امتحانش چه امتحانی است؟ یکی از سخت­ترین امتحانات کربلا در روز عاشورا، برای سعید بن عبدالله است. آقا، تیر خوردن درد دارد؟ نه عزیزم. اصلاً درد نکشیدند. امام باقر فرمودند: «ما ذاقوا اَلَمَ الحَدید.» خدا یک بی­حسی به اصحاب الحسین داده بود که هیچ دردی را حس نمی­کردند. یعنی در خلسه عرفانی بودند؟ نه! «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ.» وقتی زنها حضرت یوسف را دیدند، «قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ.» خدا در قرآن می‌گوید انگشتشان قطع شد، نفهمیدند! چرا؟ چون محو جمال یوسف بودند.

بالای تخت یوسف کنعان نوشته‌اند/ هر یوسفی که یوسف زهرا نمی‌شود.

سعید بن عبدالله دردی حس نکرده است. امتحان او چیست؟

اینجا بالا و پایین ندارد. ما نوکریم، نیامدیم دنبال آقایی. نیامدیم دنبال بزرگی! در این خانواده همه یا آقا هستند یا آقازاده. اگر نوکر باشم، اگر خاکسار باشم، می‌پذیرند.

فرسان الهیجاء، اَبصارُ العِین، کتابهایی که در باب انصار الحسین سلام الله علیهم اجمعین نوشته شده است را ببینید، سعید بن عبدالله چطور آدمی است؟ نوشتند: «کَانَ فارِساً یَهدِم الجُنُود.»

آقا من مداحم، تمام دنیا مرا می‌شناسند. بروم مجلس زنانه بخوانم؟ ای بیچاره!

«کانَ فَارِساً یَهدِمُ الجُنُود.» می‌زد در دل لشکر، لشکر را منهدم می‌کرد.

این سعید بن عبدالله در لشکر است، از آن طرف جُون سلام الله علیه هم هست و یک پیرمرد ۱۰۲ ساله هم در کربلا داریم که کمرش خمیده بود، گفت آقا چطور با کمر خمیده بجنگم؟ امام حسین دست کشیدند به کمرش، صاف شد و شد پهلوان کربلا. خب این پیرمردها که در کربلا هستند، آنها که می‌توانند نقش سپر را بازی کنند، ولی امام حسین بگویند سعید! تو بایست جلوی من.

_ آقا من فارِس هستم، من می‌توانم به میدان بزنم. من می‌توانم لشکر عمر سعد را درو کنم. اما نه! هر چه شما بگویید یا اباعبدالله! من برای سلیقه خودم نیامدم، من برای دلم نیامدم، من آمدم خاکسار تو باشم، یا حسین!

فقط غصه توی دلش این بود که نکند نتوانستم کاری کنم؟ ظاهرش تیر می‌خورد اما تیری که در قلبش بود این که نتوانستم برای امام حسین بجنگم.

تا افتاد، دیدند دارد زور می‌زند، پا را روی زمین می‌کشد. چون شکمش پاره بود.

این عبارت برای سه نفر است که فقط اشاره کنم و می‌گذرم، نوشتند: «کَالقُنفُذ.» یعنی بال در آورده بودند! یکی کنار علقمه! یکی تو گودال! یکی سعید بن عبدالله.

شکم، پاره، نفس از سینه بالا نمی‌آید. امام حسین گوششان را جلو بردند:

_ هَل وَفَیتُ یابنَ رَسول الله؟ آقا من نجنگیدم! رَضیتَ؟ راضی هستید؟

فرمودند سعید غصه نخور. «انتَ اَمامِی فِی الجَنَّه.» تو امتحان تسلیم را پس دادی.

چند تا اسم می‌گویم در ذهنتان باشد، می­خواهم ببینیم پیشینه اینها چه بود و امروز منِ بیچاره چطور بگویم: «و نُصرَتِی لَکُم مُعَدّه؟» من که هنوز سر چشم و زبانم لنگ هستم! سر نمازم لنگ هستم! سر اخلاقم لنگ هستم! کجا «نُصرَتی لَکُم مُعَدّه؟»

چرا غریب نباشد؟ چرا موسی بن جعفر نگوید: «هُوَ الغَریبُ الوَحیدُ الطّریدُ؟!»

یکی یزید بن ثبیط بصری، یزید بن مسعود نِهشلی، عبدالله و عبیدالله بن یزید، ادهم بن امیه، حَجاج بن زید، شش تا اسم. همه اینها در بصره هستند و همه در یک منطقه خانه دارند. یزید بن ثبیط و یزید بن مسعود، همسایه دیوار به دیوار هستند و اسم­هایشان هم یکی است و کار و موقعیت اجتماعی‌شان هم یکی است و هر دو رئیس عشیره هستند. اعتقاداتشان هم یکی است و هر دو شیعه هستند.

اما فرقشان چیست؟ یکی تسلیم است و یکی تسلیم نیست.

هم­زمان نامه سیدالشهداء سلام الله علیه به این دو نفر رسید. متن نامه یکی است. یزید بن ثبیط بصری نامه را باز کرد. نصف شب بود.

بسم الله الرحمن الرحیم. مِن حسین ابن علی ابن ابیطالب الی یزید بن ثبیط بصری. یا ثبیط! إنّا غریبون فی کربلاء، إِن شِئتَ نُصرَتُنا فَاستَعجَل.

عجله! گفت من رفتم کربلا، امامم منتظر است. سوار مرکب شد. ده تا پسر داشت. عبدالله و عبیدالله گفتند بابا صبر کن، ما هم می‌آییم. یک غلام هم داشت به نام ادهم بن امیه، گفت منم می‌آیم. چهارتایی به کربلا رفتند.

الهی زودتر از اربعین، حرم بروی، پایین پا، مشبک انصارالحسین.. روبرویت.. اسم این چهار نفر نوشته شده است.

آن یکی، یزید بن مسعود نهشلی، آدم بدی هم نبود. امام حسین هم دعای خیر برای او کردند. نامه را خواند، گفت بله، من باید مقدمه­چینی کنم. کار کنم.

چی چی داری می­گویی؟ مَلَّق زدن از ما نمی­خواهند.

  • امروز وظیفه‌ات: «وَاَکْثِرُوا الدُّعاءَ بِتَعْجیلِ الْفَرَج» است. امروز وظیفه، انتظار است.

یزید بن مسعود گفت: بله! امام گفتند یاری کن. من هم یاری می‌کنم. در جواب حضرت نوشت: آقا ان­شاءالله خدمت می‌رسم، دست پر هم خدمت می‌رسم. به غلامش حجاج بن زید گفت نامه من را ببر پیش امام حسین. نامه­رسان بود، رفت نامه ببرد، خودش شد شهید کربلا.

یزید بن مسعود، ده هزار نفر یار جمع کرد. وقتی رسید کربلا، دید زن­های بنی اسد دارند حصیر می‌آورند!

گفت چرا؟ دید «ألسَّلامُ عَلى مَنْ دَفَنَهُ أَهْـلُ الْقُرى!» دیر شد! رفت با توابین کشته شد، اما نشد «وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائک!»

امروز، غریب است! امروز گفته دعایم کن!

مگر امیرالمومنین آخرین لحظه نگفتند: «سَمیّ رَسولِ الله فَنُسی فِداهُ فَلا تَخذِلوُهُ یَا بُنَیَ  وَ عَجِّلُوا.» عجله کنید، شتاب کنید در یاری مهدی.

«وَالمُسارِعینَ إِلَیه.» خدایا از کسانی باشم که شتاب می­کنند در راه یاری امام زمان.

تسلیم بودند. رنگ و بوی امام گرفته بودند. حتی کسانی که تازه با سیدالشهداء سلام الله علیه آشنا شدند.

چطور یک دهه اینجا گریه کنم، قبل محرمم با بعد محرمم فرقی نکند؟ چطور بشنوم امام حسینِ داغ­دارِ عزادارِ یَحولَ العَطَشُ بَینَه و بَینَ السَّماءِ کَالدُّخان… فکرش را بکن! یک داغ علی اکبرش صَدعٌ فِی الکبد!

صَدع یعنی پارگی.

امیرالمومنین رد می­شدند دیدند دو نفر سر یک شتر دعوایشان هست. این می‌گوید مال من است و او می‌گوید مال من است. می‌خواستند شتر را نَحر کنند. مولا فرمودند شاهد دارید؟ یکی­شان گفت من شاهد دارم.  الان نحر می‌کنم نشان‌تان می‌دهم. نحر کردند، گفت آقا شاهد من این است که روی جگر این شتر دوتا جای پارگی عمیق است.

نحر کردند، دیدند که درست است.

_ از کجا فهمیدی؟ گفت من دو تا از بچه­هایش را جلوی خودش کشتم!

ابن شهر آشوب می گوید: «قُتِلَ سِتَۀٌ مِن بَنی الحُسین!»

ما یک ذره از روضه علی اصغر را شنیدیم، داریم آتش می‌گیریم! یک لحظه شنیدیم دست کرد در دهان علی اکبر، خون را کشید که بتواند نفس بکشد! داریم اَلو می‌گیریم! شش تا پسرش! داغ­دار است، خسته است، اما می‌داند رباب عاطفه دارد، از جلوی خیمه‌اش رد می­شد هی می‌گفت:

لَعَمْرُک اِنِّنی لَاُحِبُّ دارا / تَحُلُّ بها سکینهُ و الربابُ

اُحبِّهما وَ اَبْذُلُ جُلَّ مالی / وَ لَیْسَ لعاتب عندی عِتابُ.

رباب، درست است داغ­دارم، ولی دوستت دارم. خیمه‌ای که تو در آن هستی را دوست دارم، سکینه دخترت را دوست دارم. زندگی­ام را به پایت می‌ریزم.

بعد چطور زن و بچه‌ام از دست من عاصی باشند؟ من چه بویی از امام حسین می‌دهم؟

وقتی چهل بار رقیه‌اش پای اسب را گرفت، با احترام او را بوسید، برگرداند. چطور بی‌تفاوت باشم؟ یک سال بگذرد یک خلوت با خدا نکنم!

تا افتاد در گودال، گفت:

تَرَکْتُ الْخَلْقَ طُرّاً فِی هَوَاکا / وَاَیْتَمْتُ الْعِیَالَ لِکَیْ اَرَاکَا

وَلَوْ قَطَّعْتَنِی فِی الْحُبِّ اِرباً / لَمَاحَنَّ‌ الْفُؤادُ اِلی سِوَاکَا.

من چه سنخیتی با سیدالشهداء سلام الله علیه دارم؟

آنها از امام حسین سلام الله علیه بو گرفته بودند. لذا ببینید جناب حبیب بن عامر نهشلی، مال قبل کربلایش است، نوشتند: کان یحیی اللیل بالعباده. شب که می‌شد می­ایستاد الهی عفوک. قبل از کربلا اهل مناجات بود؛ مُجتنباً للحرام؛ فرار می‌کرد از حرام، فرار می‌کرد از گناه… . شد از اصحاب سید الشهداء علیه السلام.

حبیب بن مُظَهّر الاسدی. می‌دانید چرا امام حسین بالای سر حبیب گفتند: «عابداً زاهداً؟» چون وقت نماز بود…

بعضی­ها به نماز امتحان می‌شوند. وقت نماز بود، یکی به امامش جسارت کرد، گفت دهانت را می‌بندم، به امام جسارت کردی؟ رفت جنگید و بعد هم کشته شد. امام حسین فرمودند این حبیبی که نمازش را نخواند و کشته شد،(وقت ظهر کشته شد)، «کان عابداً زاهداً یختم القرآن فی لیلۀ واحده.» عابد بود!

جناب سُوید بن عمرو، از شهدای کربلا، احوالش را ببینید. این بزرگوار کسی است که جنگیده و یک­بار کشته شده است، روح از پیکر مفارقت کرده یا نکرده، اما در هر صورت، عصر عاشورا، چشمش را باز کرد، دید:

وای! سرها بریده بینی بی­جرم و جنایت

وای! دارند کجا حمله می­کنند؟ وای! خیمه­ها دارد می­سوزد. چرا این دختر دامنش آتش گرفته است؟ چه شده است؟ یک چاقو در چکمه‌اش داشت، چاقو را کشید، ایستاد جلوی خیمه زینب کبری: باید از روی جنازه‌ام رد شوید! جنگ­آوری کرد. دو بار جنگ­آوری کرد. سُوید بن عمرو نوشتند: کان صاحبُ عبادۀٍ. چه شب­ها با خدا مناجات می‌کرد.

جناب طرماح صاحب عبادۀٍ.

همین سعید بن عبدالله سلام الله علیه که عرض کردم سپر سیدالشهداء بود، کان یحی اللیل بالعباده.

اینها قبل از کربلا چنین بودند.

و دیگر نکته‌ای که در اصحاب امام حسین سلام الله علیهم اجمعین می­بینیم که بسیار بسیار مهم است، رفقا! بحث محبت است. اینکه «الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ» (بقره/۱۶۵)، اعتقاد است، اما این دل است که آدم را جلو می‌کشد. «إِلَّا الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبى‌.»

«أدِّبوا أولادَکُم علی حُبّ علی بن ابیطالب.» نه که عَلِّموا!

  • محبت!

اینها سلول سلول‌شان حب الحسین سلام الله علیه بود.

و چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی.

کسی بود به نام حذیفه بن اُسَید، می‌گوید بعد از ماجرای آتش بس امام مجتبی سلام الله علیه، حضرت که از کوفه به مدینه برمی‌گشتند، من هم همراهشان بودم. دیدم یک طوماری دستشان است. که امام مجتبی آن را به قلب‌شان چسباندند.

یک فکرهای بدی در ذهنم آمد که این چیست که امام مجتبی آن را به سینه چسباندند؟ بگذار از خودشان بپرسم. گفتند حذیفه بن اسید، سوالت این است که این چیست که به سینه چسباندم؟ اسم شیعیانمان است…

گفت غریبی، خوب می­دانم علی جان! ولی کمتر بیا خانه

خجالت می‌کشم وقتی به پیشت برنمی‌خیزم!

با آن حال که هشت جای پیکر شکسته، نشستند اسم تک تک شیعیان ما را نوشتند.

یعنی اسم ما را هم نوشتید بی‌بی جان؟

من که باشم که از آن خاطر عاطر گذرم/ لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت، تاج سرم.

حذیفه بن اسید می‌گوید به امام مجبتی گفتم: آقا اسم منم هست؟ فرمودند که اگر شیعه ما و عاقبت به خیر باشی، هست.

گفتم می‌شود ببینم؟ گفتند اولین منزل که رسیدیم نشانت می‌دهم.

رسیدیم اولین منزل. با پسر برادرش رفت. حضرت فرمودند قرار بود خودت بیایی، نه با پسر برادرت بیایی.

گفتم من بی­سوادم نمی‌توانم بخوانم. گفتم او بیاید برایم بخواند. فرمودند عیبی ندارد. گفت عمو! اینجا اسم شماست. خوشحال شدم.

گفتم آقا می‌شود پسر برادرم هم دنبال اسم خودش بگردد؟ فرمودند نیازی نیست دنبال بگردد. اسم او در قسمت مخصوصی عین ستاره نوشته شده است. چرا؟ چون در رکاب برادرم حسین در کربلا کشته می‌شود.

همه جوره امتحان پس دادند. به وسیله پدرشان: حَجیر بن جُندب از اصحاب الحسین است. بابایش در لشکر عمر سعد است. پدرش آمد شب عاشور گفت پسرم چی­کار داری می‌کنی؟

گفت: تو بابای منی، ولی او آقای من است. من آقایم را رها نمی‌کنم.

روز عاشورا توسط پدرش کشته شد!

عَمرو بن قَرَظه، شاه‌زاده بود. پدرش حاکم فارس بود. عَمرو این طرف، برادرش علی بن قرظه آن طرف. به وسیله برادرش امتحان شد. چطور کشته شد؟ صبح عاشورا ایستاده بودند، یک­دفعه دیدند زمین دارد می لرزد! طبل جنگ نواخته شد، بی­شرفها بدون هیچ مقدمه یک­دفعه باران تیر شروع کرد به باریدن! نگاه کرد دید باران تیر دارد می‌آید روی سر امام حسین. «جعل اضلاعه تُرساً للحسین علیه السلام.» خودش را سپر کرد، اولین شهید کربلا شد. او هم غصه‌اش شد که نتوانستم بجنگم! امام حسین به او گفتند خوب وفا کردی. از تو راضی شدم.

نصر بن ابی نیزَر، به وسیله پادشاهی و حکومتش امتحان شد. امپراطوری حبشه را رها کرده، آمده، شده است غلام خاکسار امام حسین، شهید کربلا شده است.

دو برادر هستند: به نام حارث و مالک. اینها از طرف مادر، برادرند، از طرف پدر، پسر عمو هستند. اینها هم دیر رسیدند. شب تاسوعا یا شب عاشورا، اواخر کار بود که رسیدند، امام حسین آمدند دیدند این دوتا برادر رفتند یک گوشه‌ای کز کردند، دارند گریه می‌کنند. حضرت فرمودند از کنار آب آمدید توی بی­آبی! از امنیت آمدید در ناامنی! اگر پشیمان هستید، راه برگشت را نشانتان بدهم.

گفتند نه آقا. به خدا برای این گریه نمی‌کردیم. گفتند برای چی گریه می‌کردید؟

سرشان را پایین انداختند. گفتند: کنّا نبکی لغربتک یا حسین!

جگر همه برایش سوخت…!

دو تا برادر دیگر بودند: عبدالله و عبدالرحمن غِفاری. اینها با هم آمدند کربلا. این دو بزرگوار هم شب عاشورا داشتند گریه می­کردند. شبیه همان ماجرا، اما اینها زود آمده بودند. تقریباً کمی بعد از سیدالشهداء ملحق شده بودند به کربلا. چطور آمده بودند؟ دیدند نمی‌توانند، راهها بسته است! لباس اصحاب عمر سعد را پوشیدند، آمدند در لشکر او. رسیدند کربلا، لباس عوض کردند ،آمدند در لشکر امام حسین سلام الله علیه.

حضرت دیدند اینها هم دارند گریه می‌کنند.

_ شما چرا گریه می‌کنید؟ پشیمان شدید؟ به شما بگویم فردا کشته می‌شویدها!

گفتند نه آقا. به خدا برای کشته شدن گریه نمی‌کنیم.

_ پس چیست؟ گفتند آقا ما از روزی که رسیدیم آب، آزاد بود. ما هی می‌رفتیم توی خیمه و آب می‌خوردیم و می‌آمدیم بیرون. الان داشتم به برادرم می‌گفتم کاش آب نخورده بودم برای بچه­هایش یک قطره آب مانده بود!

عمرو بن ظاهر اسلمی سلام الله علیه از شهدای کربلا است. زندگی­اش وقف امام حسین شد. در سنین جوانی در زمان معاویه علیه لعائن الله، شهر به شهر و کوی به کوی می‌‌چرخید و از فضائل امیرالمومنین می‌گفت. «هو الهاتف بفضائل امیرالمومنین.» داد می زد و از فضایل مولا می‌گفت. از آن شیعه‌های سینه سپر. یک روزی داخل مسجد آمد، دید زیاد بن اَبیه، بابای عبیدالله لعنت الله علیه، روی منبر نشسته، دهانش شکسته باد حرام زاده بی­شرف، زبانم لال، دارد به مولای عوالم جسات می‌کند!

گفت چی؟ به مولای من!؟ مگر من مرده‌ام! یک سنگ برداشت، زد تو سر عبیدالله، فرار کرد. ریختند او راگرفتند. زندانی کردند. خیلی چابک و زرنگ بود، باز فرار کرد. نوشتند سالها از این کوه به آن کوه، از آن غار به این غار، فراری بود. تازه بعد از مرگ معاویه کمی حساسیت­ها از روی او کم شده بود، ازدواج کرد. همسرش باردار شد که نسل او محمد بن سنان است که از اصحاب سه امام است. از نسل همین شخص.

دیگر کم­کم حساسیت برداشته شد، گفت امسال دیگر می‌توانم حج بروم. این مردک معاویه که مُرد، حساسیت کم شد. رسید به مکه، دید: حرم را از حرم کردند بیرون! گفت آقا، مقصود تویی، کعبه بهانه ‌است. من برای کعبه نیامدم! آمدم دور تو بچرخم یا حسین!

حج خود را رها کرد. آمد همراه سید الشهداء و شهید کربلای امام حسین سلام الله علیه شد.

به وسیله فرزند امتحان شدند. محمد بن بُشر حَضرمی سلام الله علیه، امام حسین شب عاشورا به او گفتند خبر نداری، بچه­ات الان گرفتار است و زندانی شده، در سرحدّات فارس است، اگر پول ببری بچه­ات را آزاد می‌کنند. بیا این پول. گناه دارد، خودت آزاد باش، بچه‌ات را هم آزاد کن.

گفت آقا! رهایتان کنم بروم بچه‌ام را آزاد کنم؟ خودش را نفرین کرد. گفت الهی، گرگ هم من را پاره پاره کند هم بچه‌ام را، اگر شما را رها کنم یا اباعبدالله.

به وسیله همسر امتحان دادند، به وسیله مال، فرزند، پدر، خانواده و…. و نشان دادند که امامشان بر هر چیزی مقدم است.

 کسی است به نام عبدالله بن عُمیر یا عبیدالله بن عمرو کلبی، سه چهار جور نام مبارکش در نقل‌ها آمده است. بعضی‌ها هم این بزرگوار را با وهب اشتباه گرفتند. چون هر دو کلبی هستند. اما ماجرایش چیست؟ در فرسان الهیجاء آمده است.

رفقا! گیرم که دو عالم نپسندد، تو پسندی.

بیایید یک کاری کنیم فقط حضرت زهرا ببیند، فقط او بپسندد، فقط او بخواهد.

این شخص معروف نبود. هیچ کسی هم او را نمی‌شناخت. شاید کسی هم حسابش نمی‌کرد. کوفه هم زندگی نمی‌کرد. اطراف کوفه در دهاتی زندگی می‌کرد. یک روزی هم تازه ازدواج کرده بود. نمی‌گویند چند سالشه؛ اما از اینکه فرزندی نداشته و همسرش هم جوان است، برداشت حقیر این است که تازه ازدواج کرده بودند و جوان هم بودند. یعنی اینطور فهمیده می شود از روایات.

جلوی درِ خانه‌اش نشسته است. دید وای! یک لشگر تا بیخ دندان مسلح، شمشیر، نیزه، سپر، تیر به دست دارند می‌روند.

کجا دارید می‌روید؟ کربلا.

جنگ با کیست؟ با حسین ابن علی سلام الله علیهما.

کدام حسین؟ همان حسین پسر حضرت زهرا سلام الله علیها.

عجب! به هم ریخت! آمد به خانه. همسرش گفت چی شده است؟ گفت ماجرا این است. گفت حالا چی­کار می‌خواهی کنی؟

(الهی به آبروی حضرت زهرا جوانانی که ازدواج نکردند، (خصوصاً در این جمع) خدا همسری به آنها بدهد که معین‌شان در راه یاری حجۀ بن الحسن سلام الله علیه باشد. هَلْ مِنْ مُعین فَاُطیلَ مَعَهُ الْعَویلَ وَالْبُکآء؟ معین مهم است. یار و یاور و رفیق، مهم است.)

همسرش گفت چی­کار می‌کنی؟ گفت آرزو داشتم در رکاب پیغمبر شمشیر بزنم. الان که پیغمبر نیست. می­گویم الهی بروم فدای سیدالشهداء شوم. برای او بجنگم.

همسرش گفت: عجب تصمیمی گرفتی. لکن خذنی معک؛ منم باید همراه تو بیایم.

دست همسرش را گرفت، دو نفری آمدند. راهها بسته. هر جوری که بود با هزار سختی خودشان را روز ششم یا هفتم رساندند کربلا. دیدند از اول صبح امام حسین نشستند دارند به راه کوفه نگاه می‌کنند.

  • همه حرف این است: چه کنیم امام زمان، منتظر ما باشند؟

می‌گفتند آقا کسی می‌خواهد بیاید؟ همه فکر می­کردند از بزرگان کوفه است.

دیدند یک جوانی با همسرش دو نفری آمدند، امام حسین آغوش باز کردند این جوان را بغل گرفتند. هیچ کسی او را نمی‌شناسد، ولی حسین می‌شناسد!

فرمودند یک خیمه جداگانه برای او و همسرش بزنید. گفت لا یا سیدی و مولای! من در خیمه غلام­هایتان، همسرم در خیمه کنیزهایتان باشد.

شد روز عاشورا. اول جنگ و تیراندازی، پنجاه و دو نفر به شهادت رسیدند. اولین نفری که رجز خواند غلام ابن زیاد لعنت الله علیهما بود که خیلی دریده و پررو بود! شروع کرد: من آنم که رستم بود پهلوان، حبیب باید بیاید، عابس بیاید… حبیب گفت بروم یک ضربه بزنم خلاصش کنم؟ فرمودند اگر تو الان بروی، می‌گویند انقدر امام حسین دستش خالی است که از همان اول حبیب را فرستاد. عابس بلند شد. گفتند تو هم صلاح نیست. زهیر، مسلم بن عوسجه… .

گم­نام بودن اینجا به کارش آمد. گفت آقا من بروم؟ گفتند تو الان باید بروی، کار تو الان است.

حبیب به مسلم بن عوسجه گفت ببین از شمشیر دست گرفتنش معلوم است این کاره است. نوشتند «کان روحه فی یده.» عین خیار تر زد، او را به دو نیم تقسیم کرد.

_ هل من مبارز؟ بعدی بیاید.

سه تا برادر را به درک واصل کرد. همسرش جلوی در خیمه، عبارت فرسان الهیجاء این است: به سینه‌اش می‌زد، می‌گفت بابی انت و امی؛ قربانت بروم برای امام حسین می‌جنگی. شوهرش را تشویق می‌کرد.

از سمت راست حمله کردند، از سمت چپ… ، ذوق شوهرش را می‌کرد، بجنگ، فدای امام حسین شو!

عمر سعد دید حریف نیست. خیلی برایشان بد بود که بخواهند یک­دفعه‌ای حمله کنند. چون تاریخ، آنها را سرزنش می‌کرد. رسوم عربی آنها را سرزنش می‌کرد. اما دستور داد از هر طرف محاصره‌اش کنید. می‌جنگید. غلامش زد دست چپ این بزرگوار را قطع کرد! دست چپ که قطع شد همسرش یک شمشیر شکسته برداشت، دوید وسط میدان. گفت زن تو چرا آمدی؟ گفت من دست چپ تو هستم، کار دست چپ تو را انجام می‌دهم. از اولش با هم آمدیم تا آخرش هم با هم خواهیم بود.

گفت زن برگرد. گفت برنمی‌گردم. اصرار کرد. حالا دارند می‌جنگند با هم صحبت می‌کنند. گفت می‌دانی چرا آمدم؟ تو حواست نبود داشتی می‌جنگیدی، دیدم امام حسین تکیه کرده بر نیزه غریبی! می‌گوید وا قلۀ ناصراه! وا وحدتاه! وا غربتاه!

گفت خوب کردی آمدی. همین­جا باش، تو هم فدای حسین شو. یک لحظه امام حسین نگاه کردند، دیدند زن وسط میدان دارد می‌جنگد! فرمودند برگرد. بعد می‌گویند کار حسین به جایی رسیده است که زنان رفتند کف میدان!

برای نفسش که نرفته بود، برای حسین رفته بود.

امروز بگوید بالای منبر، فردا بگوید پایین منبر. فرقی نمی­کند. ما نوکریم!

_ آقا شما گفتید، چشم. برگشتم آقا. تا برگشت رو به خیمه بود، داشت می‌رسید به خیمه، دید کفتارها شیر خدا را کشتند، دارند هلهله می‌کنند. برگشت، دید شوهرش افتاده است، یفحص برجله التراب. لشکر عمر سعد هم دارند سمت اردوگاه بر می‌گردند. دوباره دوید، آمد وسط میدان. سر شوهرش را در بغل گرفت. خاک را از سر و صورتش می‌تکاند.

_ باوفا! قرار شد تا آخرش با هم بیاییم. بَلِّغ سلامی الی اُمه الزهراء. سلام به مادرش فاطمه برسان.

عمر سعد گفت این همان زنی نبود که وسط میدان می‌جنگید؟ بروید سر از تنش جدا کنید. آمدند ضربه اول اون را به شهادت رساندند، ولی ارباب نگذاشتند سر از تن زن جدا شود. غیرت الله است!

چگونه حال زمین و زمان خراب نباشد؟/ عیال شاه زمین و زمان خرابه­نشین شد!

اگر اینها یاری حجۀ بن الحسن هست، من ده، هیچ عقبم! من کجا، یاری­اش کجا؟ من کجا و نُصرتی لکم معدّه کجا؟

یک چیزی بگویم که در کرامتش طمع کنیم.

یکی از شهدای کربلا هست که اسم ندارد. گفتند رجلٌ من خُزَیمه. مردی از قبیله خزیمه. چرا اسم ندارد؟

می‌خواهم بگویم از این نگاه چقدر کار می‌آید. اگر اینجا، در این روضه، در این شهر، و در این گریه‌ها مشمول نگاهت نشوم یا صاحب الزمان…!

این رَجلٌ مِن خُزیمه، صبح عاشورا عمر سعد به او گفت این نامه را می‌گیری پیغام را برای امام حسین سلام الله علیه می‌بری و جواب را می‌آوری. گفت باشد. پیغام را به هر کسی که نمی‌دادند. باید معتمد بود. یعنی او شخصیتی بوده است برای خودش. رجلٌ مِن خُزیمه آمد پیغام عمر سعد را به امام حسین سلام الله علیه داد. حضرت فرمودند پیغام را رساندی برگرد . گفت کجا بروم آقا؟ نمی‌‌روم. تا الان شما را ندیده بودم! الان فقط می‌خواهم کنار تو باشم یا اباعبدالله.

چه کرده این جذبه سیدالشهداء!

یا رحمۀ الله الواسعه، یا باب نجاۀ الامه!

هفت بار از اول صبح عاشورا گفت: هَل مِن ناصرٍ ینصرنی؟

در انوار است که امام صادق علیه السلام فرمودند: ندای هل من ناصر سیدالشهداء را عالَم شنیده است. چطور وقتی حضرت ابراهیم گفت هلموا إلی الحج؛ بچه­هایی که در صُلب آباء و ارحام امهات بودند شنیدند، صدای هَل مِن ناصِر ارباب را عالَم شنید. حتی کسانی که به دنیا نیامده بودند، در صلب پدر و رحم مادر بودند، شنیدند.

گفت آقا! شما فرمودید هلموا إلی الحج ابراهیم، اثر لبیکش این است که اگر لبیک گفتیم در آن عالم، در دنیا به حج می‌رویم. اثر لبیک یا حسین چیست؟ فرمودند اشک برای حسین سلام الله علیه است. یعنی وقتی که در صلب پدرت بودی، اگر هل من ناصرش را شنیدی، گفتی لبیک یا حسین، الان داری برایش آتش می‌گیری. این اثر لبیک یا حسینِ آنجاست.

هفت بار گفت هَل مِن ناصرٍ ینصرنی؟ دفعه اول که ارباب ما اول صبح گفت: أحللتُ حراماً ام حَرِمتُ حلالاً هل سَرقتُ؟

ای تف بر این دنیا! ای تف بر سقیفه بنی­ساعده! که کار حجت الله به جایی رسیده است که بگوید آیا به ناموس شما تعرض کردم؟ گفتند نه.

_ فلِمَ تَستحلون دَمی؟ قالو باجمعهم انما نقاتلک بُغضاً منّا لأبیک، فبکی الحسین بکائاً عالیا و نادی هل من ناصر ینصرنی؟

حبیب آمد گفت مگر من مرده‌ام؟

دفعه دوم دیگر اصحاب نبودند، بعد از ظهر بود، گفت هل من ناصر ینصرنی؟ اباالفضل آمد گفت هنوز برادر داری.

اباالفضل هم که رفت، گفت هل من ناصر ینصرنی؟ فضه چادر را بست به کمر، یک شمشیر شکسته برداشت: اگر اجازه دهی صف کشیم جمله کنیزان/ که ابن سعد نگوید حسین، سپاه ندارد!

دفعه بعد که گفتند هل من ناصر ینصرنی، دیدند صدای گریه مخدرات بلند شد. امام حسین دویدند گفتند مگر نگفتم دلم نمی‌خواهد صدای گریه ناموسم را اینها بشنوند؟

(انقدر در خرابه شنیدند صدای گریه‌شان را…)

_ چرا گریه می‌کنید؟

گفتند آقا تا گفتید هل من ناصر ینصرنی، علی اصغر از روی گهواره خودش را انداخت! یعنی هنوز من هستم بابا.

دیگر علی اصغر هم نماند. دفعه آخری که گفت هل من ناصر ینصرنی، ذوالجناج دید هیچ کسی نیست! خودش آمد دور گودال می‌چرخید، چهل نفر را به درک واصل کرد. دید حریف نیست!

امام زمان می‌فرماید: «وَ اَسرَعَ فَرَسُکَ شارِادً اِلی خِیامِکُ قاصِدَاً مُحَمحمِاً باکِیاً وَ هِیَ تَقُولُ الظَلیمَهُ.» صدای شیهه­اش بلند شد، حضرت زینب فرمودند عزیز برادرم، ام کلثوم، شاید پدرت آب روی ذوالجناح گذاشته است. آب آوردند. همه گفتند که یا بابا آمده یا آب فرستاده است. آمد بیرون دیدند صدای جیغ حضرت سکینه بلند شد! چی شده است؟ یَا جَوادَ أبِی، هَلْ سُقِیَ ابی أوْ قَتَلُوهُ عَطْشَاناً…

برزن من الخدور، ناشرات الشعور، علی الخدود لاطمات، وبالعویل داعیات، وبعد العز مذللات، وإلی مصرعک مبادرات.

ذوالجناح جلو آمد، مخدرات پشت سر، خواهرم إحبسی؛ بگیر عبدالله، امانت برادرم را!

_ مگر من مرده‌ام!

دست از دست عمه رها کرد.

عمو رسیدم و دیدم چقدر بلوا بود/ سر تصاحب عمامه­ی تو دعوا بود!

به سختی از وسط نیزه­ها گذر کردم/ هزار مرتبه شکر خدا، کمی جا بود!

یابن الخبیثه، یا بن الزانیه، أتقتل عمّی غریباً وَحیدا؟

فکر کردی بی‌کس است؟ سپر ندارم، دست که دارم. تا شمشیر را زد، فَنادی عبدالله: وا اُمّاه!

برای حضرت زهرا گریه کن.

فنادی عبدالله وا اماه! اینجا شمشیر خورد…

فَرماه حرمله مِن قریبٍ؛ از فاصله نزدیک به سینه ابی عبدالله…

کُتب لغت می‌گویند: ذبح، یعنی قَطعُ الرَّأس مِن الجَسد حالَ الحیات. یعنی زنده، سر جدا کردن!

فجاءَ شمرٌ وَ ذَبَحهُ عَلی صدرِ عمّه الشریف..

ای حسین!

رحم الله من نادی یا حسین

اللهم عجل لولیک الفرج

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *