مراحل سفر آخرت و دستگیری سیدالشهداء علیه السلام
- روز تاسوعا، محرم ۱۴۴۵ _ مرداد ۱۴۰۲ _ قم
روز تاسوعا، محرم 1445 (۵ مرداد ۱۴۰۲):
_ مراحل سفر آخرت و دستگیری سیدالشهداء علیه السلام
اعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم
اعوذ بولایتک یا مولای یا امیرالمومنین
بسم الله الرحمن الرحیم
صلی الله علیک یا رسول الله و علی اهل بیتک المظلومین المعصومین و لعنۀ الله علی اعدائهم اجمعین.
اللهم کن لولیک الحجۀ بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه و فی کلّ ساعه، ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عَیناً حتی تُسکنه ارضک طَوعا و تُمتّعه فیها طویلاً.
یا صاحب الزمان!
ای طلعت الرشیـــده من، ایها العزیز / ای غـرّه الحمـیده من، ایهــــا العزیــــز
ای نـــور هر دو دیده من، ایها العزیز / خورشید من، سپیده من، ایهـــــا العزیز
این اشــــکها شـده همه آبروی من / چشمی گشا به سوی من ای آرزوی من
در حیرتم که با دلت این غم چه میکند / با چشمهات اشــک دمادم چه میکند
شبهای داغ شیون و مـاتم چه میکند / زخمیترین غروب مــحرم چه میکند
یا این دل شکسته ما را صبـــــور کن / یا از برای زینب کبــــری ظهور کن
یا بن الحسن!
أَلسَّلامُ عَلى مَنْ هُتِکَتْ حُرْمَتُه! أَلسَّلامُ عَلى مَنْ اُریقَ بِالظُّـلْمِ دَمُه!
یا رَحمَه اللهِ الوَاسِعَه وَ یا بابَ نَجاهِ الاُمّه، حبیبی یا حسین!
وَ جَاءَتْ سَکْرَهُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَلِکَ مَا کُنْتَ مِنْهُ تَحِید. ﴿ق/۱۹﴾
خدا به آبروی امیرالمومنین، فرج امام زمان را برساند.
اعمال و رفتار و گفتار و عقاید ما را، مورد رضایت ولیاش قرار بدهد.
نسألک اللهم بروح علی بن ابیطالب علیه السلام الذی لم یُشرِک بالله طَرفۀَ عینٍ اَن تُعجّلَ فرج مولانا صاحب الزمان.
هدیه محضر امیر عالم، حضرت امیرالمومنین و سیدۀ نساء العالمین، جهت عرض تسلیت به محضر بقیۀ الله فی الارضین صلوات الله علیهم اجمعین صلواتی تقدیم کنید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم و اهلک عدوّهم.
امام مجتبی علیه السلام وقتی در بستر شهادت بودند، شخصی به نام جُناده بن ابی امیه به محضر حضرت مشرف شد و عرضه داشت آقای من، مرا نصیحت کنید. حضرت فرمودند: «إستَعدَ لِسفرک و حصل زادک قبل حلول اَجلک.» آماده سفر باش قبل از اینکه اجلت برسد، خودت را آماده کن.
امیرالمومنین سلام الله علیه هر شب بلااستثناء بعد از نماز مغرب و عشاء وقتی که مردم میخواستند بلند شوند و متفرق بشوند و بروند، فرمایشی داشتند با صدای بلند که در تمام مسجد کوفه صدای نازنین امیرالمومنین سلام الله علیه میپیچید و همه میشنیدند که حضرت میفرمودند: «تَجَهَّزُوا رَحِمَکُمُ اللهُ فَقَدْ نُودِیَ فِیکُمْ بِالرَّحِیل.» آماده رفتن باشید. چرا که آهنگ خداحافظی نواخته شده است و هر کدام ما امروز و فردا باید به سفری برویم که عقبات هولناکی روبهروی ماست که ما الان برای این سفر آماده نیستیم و این سفر طولانی با مرگ استارت میخورد و شروع میشود.
خداوند متعال در سوره ق، آیه ۱۹ میفرماید: «وَ جَاءَتْ سَکْرَهُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَلِکَ مَا کُنْتَ مِنْهُ تَحِید.» آن لحظهای که روح میخواهد از پیکر ما خارج شود، میبینیم که تمام وجود ما قوا و توان خودش را از دست داده است. نه زبان ما توانایی چرخیدن دارد و نه دست و پای ما!
امیرالمومنین سلام الله علیه در خطبه ۱۰۸ نهج البلاغه میفرمایند: آنچنان لحظهای بر او میگذرد که غَیرُ مَوصوفٍ؛ امکان وصف ندارد که انسان وقت جان دادن چه حالی بر او میگذرد! از طرفی نگاه میکند میبیند مالی که من برای جمعآوری آن دست و پا زدم، قرار است دیگران لذتش را ببرند و وبال و سنگینی آن گردن من خواهد بود!
رفقا! امروز و فردا، یک سال دیگر، چند سال دیگر، اما قطعاً تمام این لحظات برای همه ما اتفاق خواهد افتاد. نگاه میکنیم میبینیم هیچ توانی نداریم. اموال ما هرچه که داشتیم و برایش دست و پا میزدیم، مانده است و باید از تمام تعلقاتمان دل بکنیم و جدا بشویم.
خداوند متعال در سوره ق، آیه ۲۲ میفرماید: «فَکَشَفْنَا عَنْکَ غِطَاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِید.» چشم تو تیزبین میشود، چیزهایی را میبینی که تا قبل از آن نمیدیدی!
خب از طرفی حال سخت جان دادن که وقتی خدا میخواهد جان عزرائیل را بگیرد، میگوید خدایا اگر میدانستم جان دادن انقدر سخت است، من جان یکی را نمیگرفتم!
از آن طرف هم شیطان دارد دست و پا میزند تا دم آخر که دین و اعتقادات صحیحه را از ما بگیرد! ولایت را از ما بگیرد. تا اینکه زُبیری بمیریم و زُهیری نمیریم.
آن موقع چیکار میتوانیم کنیم؟ از چه کسی کاری بر میآید؟ آن موقع که دست ما از همه جا کوتاه شده است، تازه آن موقع میفهمیم این اشکها و این روضهها یعنی چی.
امام صادق علیه السلام به مِسمع بن کِردین فرمودند: «یا مِسمع، هل تذکُرُ ما صُنع بالحسین علیه السلام؟» گاهی مینشینی فکر کنی که چی بر سرش آوردند؟ (چقدر خسته بود؟ چقدر تشنه بود؟ چقدر تنها شده بود؟)
گفتم نعم یا مولای.
فرمودند: أَتَجزَعَ؟ بیتاب میشوی و جزع میکنی؟ گفتم به والله که بله. آنقدر بیتاب میشوم که أَستَعبِر؛ گریه میکنم. حتی یَری أهلی اثر ذلکَ فی وَجهی. همه میبینند که حال من به هم خورده است! حتی أن تَمنع من الطعام؛ غذا نمیتوانم بخورم. تا غذا جلویم میگذارند یادم میآید که ارباب من گرسنه و تشنه شهید شد!
حضرت فرمودند رحمک الله. خدای رحمتت کند. بشارت میدهم به تو که هنگام مرگت که هیچ کسی کاری نمیتواند برایت کند، حُضورَ آبائی لک؛ پدران من کنار تو میآیند. امیرالمومنین، سیدالشهداء، امام مجتبی، رسول خدا میآیند، میگویند این همان کسی بود که گریه بر سیدالشهداء میکرد.
آی ملک الموت! آی کسی که آمدی جانش را بگیری، مادر مهربان با بچهاش چطور رفتار میکند؟ از مادر مهربان باید مهربانتر باشی بر کسی که گریان عزای سیدالشهداء سلام الله علیه بوده است.
مرحله بعد امیرالمومنین سلام الله علیه فرمودند: «و ما بعد الموت لمن لا یُغفَرُ له اشد من الموت» بعد از مرگ تازه بدبختیها و سختیها شروع میشود. «القبر! القبر! فاحذروا ضنکه و ضیقه و وحشته.» امیرالمومنین فرمودند بر حذر باشید از تنگی قبر! از تاریکی قبر! از وحشت قبر! که هر روز میگوید «انا بیت الغربه، انا بیت الوحده، انا بیت الوحشه!»
امام صادق علیه السلام فرمودند: در هر خانهای که باشم و هر چقدر هم این خانه برای من وسیع باشد، یادم به قبر که میافتد، خانه برای من تنگ خواهد شد!
بُراء بن عازب، می گوید با پیغمبر اکرم رد میشدیم. دیدیم یک جماعتی جایی ایستادند. چی کار میکنند؟ گفتند یا رسول الله، دارند قبر میکنند. پیغمبر اکرم سراسیمه رفتند و خودشان را به این قبر رساندند. نشستند بالای این قبر، آنقدر گریه میکردند که خاک زیر پای رسول خدا تر شد! گریه میکردند و میگفتند «و لمثل هذا تجهزوا.» آماده این قبر باشید. آماده مرگ باشید.
در من لا یحضره الفقیه است که امام صادق علیه السلام فرمودند: وقتی که میت را میخواهید ببرید کنار قبر، و میخواهید او را دفن کنید، یکدفعه او را در قبر نگذارید، آرام آرام ببرید، روی زمین بگذارید، باز آرام بلند کنید.
نکند کسی یکدفعه در گودال بیفتد!
چرا که روح به بدن تعلق دارد.
بعد که وارد قبر کردید، نکند او را رها کنید و بروید. شانههای او را تکان بدهید و به او تلقین کنید.
اگر کسی حق دیگری را ضایع کرده باشد، فرمودند به فشار قبر مبتلا میشود.
اگر مومنی از کسی خواهشی داشت و او خواهشش را برآورده نکرد، خدا ماری در قبر بر او مسلط می کند به نام شجاع.
اینها فرمایشات ائمه ما علیهم السلام است.
حال، این سختی و این تنهایی، این بیکسی شب اول قبر ما، از آن طرف هم دو ملک قرار است بیایند و از ما سوال بپرسند. چطور میتوانیم در آن سختیها و اضطرابها و تنگیها به این سوالات جواب بدهیم؟
- برای شب اول قبرمان چه باید کنیم؟
هر آنکه در کفنش تربت حسین نباشد / چه خاک بر سر خود میکند به روز قیامت؟
کسی که قبر حسین را ندید و رفت ز دنیا / ز شیعهگی چه نشانی؟ ز عاشقی چه علامت؟
الان ما نمیفهمیم. وقتی که روح از پیکر ما جدا شد، وقتی که داشتند ما را سمت خانه قبر میبردند، آن موقع میفهمیم این حسین، کجای عالم نشسته است. آن موقع میفهمیم قدم به قدمی که سمت روضه برداشتیم، در راه کربلا برداشتیم، هر یک حسینی که گفتیم، مادرش نوشته است. هر قطره اشک را آنجا حساب کردند.
آن عالِم در کربلا از دنیا رفت. تشییع جنازه مفصلی گرفتند. همان موقع یک دهاتی هم از دنیا رفته بود، او را هم چند نفر میخواستند تشییع کنند، در حرم سیدالشهداء، قبر این دو نفر کنار هم قرار گرفت.
دهاتی را دفن کردند و رفتند. این عالم را هم دفن کردند، یک مقداری طول کشید.
فرزند همین عالم میگوید چند روز بعد در عالم خواب پدرم را دیدم، پرسیدم از شب اول قبر چه خبر؟ گفت شما داشتید من را تلقین میدادید، لحد میچیدید، من میشنیدم قبر کناری، ملکین آمده بودند، طرف دهاتی هیچ چیز نمیدانست، هِر را از بِر تشخیص نمیداد، به او گفتند:
– من ربّک؟
– چه بگویم؟
در آن لحظه سختی، زبانش باز نمیشد! فقط یک چیز در ذهن و دلش مانده بود که:
– والله ما اعرف غیر صاحب هذا القبر. به خدا جز حسین نمیشناسم.
– قبلهات کجاست؟
– والله ما اعرف غیر صاحب هذا القبر.
– کتابت؟
– والله ما اعرف غیر صاحب هذا القبر. جز حسین نمیشناسم.
میگوید تا ملکین آمدند به او هجوم ببرند، یک صدایی آمد که صبر کنید. فقط من را میشناسد. من هم دستگیرش خواهم بود. ارباب دستش را گرفتند و بردند.
میگوید دو ملک بالای سر من آمدند. گفتند:
– من ربُّک؟
گفتم اگر جواب بدهم آخرش میگویند صد آفرین، ول میکنند، میروند. او را امام حسین آمد، دستش را گرفت. منم گفتم:
– والله ما اعرف غیر صاحب هذا القبر.
دیدم سیدالشهداء علیه السلام خندان آمدند، گفتند جواب همه این سوالات را بلد است، دید دست او را گرفتم، میخواهد دست او را هم بگیرم!
فرمودند اگر تربت الحسین سلام الله علیه در قبر کسی باشد، از عذاب قبر، از فشار قبر، از سوال ملکین در امان خواهد بود.
قدم به قدم تازه میفهمیم چرا میگفتیم یا رحمه الله الواسعه… .
امام صادق علیه السلام فرمودند از آن چیزی که برای شیعیانم میترسم، برزخ است.
گفتم آقا، برزخ چیست؟ فرمودند از زمان مرگ تا قیامت. میترسم برای شیعیانم از برزخ. آن موقعی که دستشان از همه جا کوتاه است.
فرمودند هر جمعه اموات ملتمسانه درِ خانه ارحامشان میآیند و میگویند ما محبوس در زندان برزخ هستیم. دست ما از همه جا کوتاه است. یک روزی مثل شما دست ما باز بود. ما به فکر درگذشتگانمان نبودیم. برای ما خیراتی کنید و یاد ما باشید. فرمودند هیچ کسی صدای اینها را نمیشنود. کسی یادی از آنها نمیکند. آنها محتاج هستند و ما غافلیم!
مرحوم محدث نوری در سفینه البحار مینویسد که امیر خراسان در عالم خواب گفت اگر غذایی جلوی حیواناتتان میاندازید، به نیت ما بیندازید که ما به همین هم محتاج هستیم.
آن زمانی که فرزند هم فراموش میکند، کس و کارمان ما را فراموش میکند، آن موقع کی به داد ما میرسد؟
یادت است گفتم وقتی که به کربلا میروی چه کسی جلویت میآید؟
در عربی میگویند فعل مضارع دلالت بر استمرار میکند.
«فاطمه الزهرا تَحضُرُ لِزُوّارِ قَبرُ اِبنَها الحُسینِ علیه السلام.» تَحضُرُ یعنی آن موقعی که آدرس قبر تو را نسلت هم فراموش کردند، فاطمه الزهرا مُداماً تَحضُرُ عند زائر قبر الحسین «و هی تَستَغفِرُ لَهم ذُنُوبَهُم.»
کربلا میروی، نگویی گرم است. فرمودند خدا از هر قطره عرق زائر سیدالشهداء هفتاد هزار ملک خلق میکند که تا روز قیامت برای کسی که روزی به زیارت قبر سید الشهداء سلام الله علیه رفته است، استغفار میکنند.
نماز میخوانم، الله اکبر شروع شد، السلام علیکم و رحمه الله..، تمام شد. روزه من، اذان صبح شروع و اذان مغرب تمام؛ اما آن چیزی که انتها ندارد، زیارت الحسین سلام الله علیه است.
از آن طرف فرمودند چهار هزار ملک کنار قبر تو میایستند، تا احساس تنهایی و وحدت و وحشت نکنی.
حالا شده روز قیامت، یوم الفزع الاکبر! آن روز سختی، آن روز تنهایی آن روزی که:
قطب راوندی این روایت را آورده است که امام صادق علیه السلام فرمودند: حضرت عیسی نشسته بودند، جبرئیل آمد، با هم گپ میزدند. یک موقع حضرت عیسی گفتند راستی جبرئیل، قیامت چه موقع اتفاق میافتد؟ تا جبرئیل اسم قیامت را شنید، نعرهای زد و بیهوش و مدهوش روی زمین افتاد! گفت شما میدانید قیامت چیست؟
آن روزی که فرمودند ندا میآید: «اِقْرَأْ کِتابَکَ کَفى بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیباً.» (اسراء/۱۴)
خطبه دهم نهج البلاغه را ببینید، امیرالمومنین فرمودند بهترین حال در روز قیامت برای کسی است که «وَجدَ لِقَدمِه مَوضِعًا و لنَفَسِه مُتَّصِعا.» جای نفس کشیدن داشته باشد. جای پایی برای قدم داشته باشد.
(چقدر من غافل هستم!)
پیغمبر اکرم آمدند وارد منزل شدند، دیدند حضرت زهرا سلام الله علیها گریان هستند.
_ دخترم فاطمه، تو چرا گریانی؟
_ بابا! ذَکرتُ احوال المحشر و یوم القیامه. یادم به روز قیامت افتاد! یادم به روز بیکسی افتاد! یادم به روزی افتاد که مادر از بچهاش فرار میکند.
یوم الفزع الاکبر. فرمودند پنجاه موقف دارد. هر موقفی هزار سال طول میکشد. به اسم تمام واجبات، نماز، صله رحم، اخلاق، با خانواده چطور بودی؟ تک تک اینها… «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ خَیْرًا یَرَه.» (زلزال/۷)
باورم بشود یا نشود، امیرالمومنین سلام الله علیه فرمودند: «و اعلموا عباد الله اِن الله سائلکم عن الصغیر من عملکم و الکبیر.» خدا ریز و درشت را خواهد پرسید.
این فرمایش امیرالمومنین است. باورم بشود یا نشود. من میمیرم، شما هم میمیرید؛ خواهیم فهمید که «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ خَیْرًا یَرَه. وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یَرَه.» (زلزال/۷و۸)
نه فقط اعمال ما، در سوره یس، خدا میفرماید: «… وَ نَکتُبُ مَا قَدَّمُواْ وَ ءَاثَرَهُم وَ کُلَّ شَیءٍ..» (یس/۱۲) ریز و درشت؟ نه! آثار عمل شما را هم پای شما مینویسیم!
یوم الحسره! از صحرای محشر که همه ایستادند، هم بهشت معلوم است و هم جهنم.
حضرت یعقوب میگوید خدایا، اگر میخواهی یوسف را برای همیشه از من بگیری بگیر، اما دیگر این آتش جهنم را به من نشان نده.
ببینید در دعاها: اجرنا من النار یا مجیر.
الغوث الغوث خلّصنا من النار یا رب.
حَرِّم شَیبَتی علی النار.
دعای قرآن به سر: اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِکِتابِکَ الْمُنْزَلِ وَ ما فیهِ وَ فیهِ اسْمُکَ الاَکْبَرُ، وَ اَسْماؤُکَ الْحُسْنى وَ ما یُخافُ وَ یُرْجى اَنْ تَجْعَلَنى مِنْ عُتَقائِکَ مِنَ النّار.
یک چیزی هست که پیغمبر خدا فرمودند یاد قیامت، منِ رسول خدا را پیر کرد!
حالا روز قیامت میشود، یک نمونه را حضرت باقر علیه السلام به ما گفتند و مشت هم که نمونه خروار است، فرمودند: اذا قامَ یوم القیامه؛ روز قیامت که میشود، و جمع الله خلائق فی المحشر؛ خدا تمام خلائق را در محشر جمع میکند. اضطراب و نگرانی است. میخواهند نتیجه یک عمر زندگی ما را به ما بدهند.
«وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ.» (تکویر/۱۰) ندا میآید خودت بخوان. «اِقْرَأْ کِتابَکَ کَفى بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیباً.» (اسراء/۱۴) خودت به حساب خودت برس.
یک بنده گنهکاری را میآورند، نامه عملش را به او میدهند، اما میبیند هیچ حسنهای برایش نمانده است! فلان کار خوب را کردی، اما غیبتی کردی، رفت! حق الناسی کردی، رفت. دل زن و بچه را لرزاندی، رفت! چیزی در نامه اعمالت نمانده است.
فرمودند کسی که قرض بگیرد از دیگری و پول او را ندهد، تمام ثوابهای آن کسی که قرض داده است، در نامه عمل او قرار خواهد گرفت.
فرمودند قیامت میشود، یک بندهای را میآورند. نامه عملش را به دست چپ او میدهند. حیران و مضطرب است!
_ چیکار باید کنم؟
میگویند برو در صحرای محشر بگرد، ببین کسی هست که کمکت کند. میرود، میگردد. میبیند که مادرش دارد از او فرار میکند! برادرش از او فرار میکند! رفقایش دارند فرار میکنند! تنها و حیران و مضطرب نگاه میکند، میبیند نامه عملش سیاه است و از حسنات هم چیزی نمانده است!
فإذا یأت النِدا من بین یدیه و من خلفه. از هر طرف ندا میآید که یا ملائکۀ العذاب، خذوه الی نار جهنم. بروید او را بگیرید و در آتش جهنم بیندازید.
این بنده شروع میکند به ترسیدن و لرزیدن! آن ملائکه غلاظ و شداد که تصورش هم برای ما سخت است، به او حمله میکنند، دست میبرند موی جلوی پیشانیاش را بگیرند، بکشند سمت جهنم؛ تا دست میبرند، هنوز به این بنده گنهکار نرسیدهاند، فإذا یأت الندا من قِبَل الله؛ از طرف خدا ندا میآید: قِفوا یا ملائکه! ای ملائکه صبر کنید.
_ چی شده است؟
_ فإنّ له عندی امانۀٌ. یک امانتی پیش منِ خدا دارد، فأنا اَشتری منه بأعلی ثمنٍ. من میخواهم این امانت را امروز از او بخرم.
او هم حیران! میگوید من امانتی پیش خدا نداشتم! حالا ببینیم چیست.
صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، به خط میشوند.
چه خبر است؟ خدا میخواهد امانت این گنهکار را از او بخرد!
گیرم که بَرَندَم به سوی نار / گیرم که شوم در قعر آتش، من، گرفتار
شود در قعر آتش این شعارم / خدایا من حسین را دوست دارم!
صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به خط، امانت چیست؟
امام باقر علیه السلام فرمودند: یک صندوق از آسمان میآید، در صندوق که باز میشود یک درّ گرانبهایی در این صندوق است که نورش تمام صحرای محشر را میگیرد.
_ یا آدم! بیا قیمت بگذار.
قدر زر، زرگر شناسد / قدر گوهر، گوهری
حضرت آدم نگاه میکند، میگوید: الهی انت ارحم الراحمین. تو بزرگی، مهربانی. خدایا این خیلی میارزد. اگر از منِ آدم ابوالبشر بپرسی، قیمه هذه الدّر ان تنجی صاحبها من النار. این است که از آتش نجاتش بدهی.
این بنده گنهکار، خوشحال میشود. ای خدا! حرف آدم را قبول کن.
ندا میآید: کلّا! نه یا آدم! قلیلٌ ما قَوَّمتَها. خیلی کم قیمت گذاشتی. برو بالا… .
_ یا ابراهیم! قوِّم هذه الدّره. بیا قیمت بگذار.
_ خدایا، آتش جهنم بر او حرام شود. الان به بهشت برود.
بنده متحیر! مگر می شود؟!
ندا میآید: یا ابراهیم! قلیلٌ ما قَوَّمتَها. برو بالا.
هر پیغمبری که میآید، یک چیزی اضافه میکند، درجات بهشت، یک به یک، اما ندا میآید: قلیلٌ ما قَوَّمتها. انبیاء خیلی کم دارید قیمت میگذارید!
الی ان ینته النبیون الی خاتم الأنبیاء؛ نوبت پیغمبر ما میرسد. ندا میرسد حبیبی احمد! قَوِّم هذه الدره. عزیزدلم، تو بیا قیمت بگذار.
پیغمبر اکرم تشریف میآورند، یک نگاه میکنند. میگویند خدایا سوالم از تو این است…
(حالا این بنده هم دارد میلرزد، و ملائکه غلاظ و شداد دورش که آخر این ماجرا چه میخواهد بشود؟)
پیغمبر اکرم میگویند: خدایا، هذا العبد الحیران المذنب؛ این بنده متحیر، دست خالی، گنهکار، بیکس، مِن أینَ کَسَبَها؟ از کجا این را آورده است؟ و فی أیّ کسب رَزَقتَهُ ایاها؟ از کجا این درّ را آورده است؟ بعد من آن را قیمت میگذارم.
ندا میآید: عزیزدلم، حبیب من! هذا العبد الحیران؛ نگاه به پروندهاش نکن. یک روزی، قَد مَرَّ علی جماعهٍ؛ داشت در دنیا رد میشد، از یک کوچهای، از یک جایی رد شد که یک جماعتی نشسته بودند، «هم جالسون و یَذکُرون مصائب الحسین علیه السلام.»
(آن جا همدیگر را میبینیم، میگوییم دیدی راست بود؟ دیدی عیار اشک حسین چقدر بود؟)
یک جماعتی نشسته بودند، داشتند روضه میخواندند، او هم داشت رد میشد. ایستاد.
پیغمبر، میخواهی بگویم این جماعت داشتند چه روضهای میخواندند؟
مِن القَتل؛ داشتند روضه قلتگاه را میخواندند!
و الهَتک؛ داشتند روضه هتک حرمت میخواندند! که مغلولهُ الایدی.. کی دستشان را بست؟!
وَ السَّلب؛ داشتند این روضه را میخواندند که:
سر پیراهن تو، گریه ما را درآوردند! / میان این همه کشته، چرا تنها تو عریانی!
و حَملُ الرؤوس علی اَسِنّه الرَّماه؛ داشتند این روضه را میخواندند که:
سری به نیزه بلند است در برابر زینب…
(دیگر بعضی از عباراتش را نمیشود گفت، مثلا: وَ سَبیُ نِسائِه و شُهرَتُهُنّ فی کلّ بلدهٍ و مکان.)
او داشت رد میشد، ایستاد، یک آهی کشید، گفت آخ بیکس حسین! غریب حسین! بینوا حسین!
نِی مادرش به سر، نه پدر، نِی برادرا…
او جگرش سوخت، یک قطره اشک از کنار چشمش افتاد، أمَرتُ الملائکه. گفتم ای ملائکه! اجمعُوا لِی؛ بروید برایم بردارید و بیاورید؛ فَصَوّرتُها بقدرتی هذه الدّره. این اشک مال حسینت است. حالا قیمت رویش بگذار.
پیغمبر عرضه میدارد: خدایا! این اشک حسین است. من قیمت بگذارم؟ صاحب دارد. بگذار صاحبش بیاید قیمت بگذارد.
(الهی همیشه گردنمان فقط جلوی خودت کج باشد، حسین! الهی دستمان جلوی خودت دراز باشد، حسین!
من الان نمیفهمم کجا هستم، الان من نمیفهمم هر حسینی که میگویم، هر قطره اشکی که میریزم، چه درّی و چه گوهری است! بگذار بمیرم، بگذار من را توی قبر بگذارند، بگذار برزخ و قیامت برسد..)
ارباب عوالم تشریف میآورند، مهربان، مهربان، تا میرسند به ملائکه غلاظ و شداد میگویند: شما اینجا چیکار میکنید؟ مگر ندیدید این درّ گرانبها مال او است. بروید کنار! مگر نمیبینید میترسد!
وای! این روایت یک جملهای دارد که برایم مثل آتش جهنم، دردناک است! که میگوید: وَ هُوَ خَجلان؛ این بنده خجالت میکشد که وای الان اربابم دارد میآید، پروندهام را ببیند!
(جلو جلو شرمندهتم، حسین!)
ارباب میآیند، عبارت این است: انگشت در انگشتان این گنهکار میکنند…
(یک روضه بخوانم، باز برگردم روایت را ادامه بدهم.)
زینب کبری توی گودال آمد، دست در دستان داداش کرد، گفت:
گمانم قاتل تو این حوالیست / بمیرم من! چه شوری و چه حالیست
نهادم دست خود در دستهایت / بمیرم! جای یک انگشت خالیست!
_ لا تخف و لا تحزن! انّی معک! نترسی. غصه نخوری. من کنار تو هستم.
خدایا من قیمت بگذارم؟ قیمتش این است، او و همه گریه کنانم، همه زائرانم و همه خدمتگزارانم، همه با من باشند، فی درجتی فی الجنه؛ در بهشت، کنار منِ حسین باشند. (سلام الله علیه)
مگر حسین بیاید به داد ما برسد / به جز حسین، مرا ملجأ و پناهی نیست.
این شفاعت، شفاعت شخصیه است. شفاعت کلیه هم در روز قیامت داریم. شفاعت کلیه کجاست؟
آنجایی که تمام محشر جمع هستند. حیران و معطل هستند!
خدایا ما معطل چی شدیم؟ ندا میآید محشر، صاحب دارد. غُضّوا ابصارکم؛ چشمهایتان را ببندید. و نَکِّسوا رؤوسکم؛ سرها پایین، حتی تَمُرَّ فاطمه سلام الله علیها. محشر، صاحب دارد. میخواهد حضرت زهرا سلام الله علیها بیایند، رد شوند. او صاحب محشر است. او مَلیکهی قیامت است.
مُقَرَّم این مطلب را آورده است.
پیغمبر میگویند: علی! علی! علی جان! برو سلامم را به فاطمه برسان، بگو الان میخواهی دست به سفره شفاعت کلیه محشر بزنی، رسم این است که یک پیشکش باید درِ خانه خدا ببری.
- فاطمه جان! پیشکش چی داری؟
- علی جان! کفانا لأجل هذا الیوم یدان المقطوعتان لولدی العباس.
کافی نیست برای شفاعت همه اهل محشر، دو تا دست قلم شده اباالفضل، که همهی امید رقیه است؟
«فنعم الاخُ المُواسی.» عجب برادر مواساتگری بودی. «وَ أَعْطَیْتَ غَایَهَ الْمَجْهُود.» چقدر مواسات! چی میگویند یک عده که اباالفضل العباس رفت، آب نخورد؟ اینکه اصحاب هم اینطور بودند. یحیی بن هانی هم اینطور بود. هر کاری کرد اسب اباالفضل آب ننوشید. اگر دست هم زیر آب برد، چون از صبح سیصد نفر با چوب داشتند در آب فرات میزدند که آب بالا، پایین شود، دل بچهها آب شود، دست برد زیر آب گفت:
موج مزن آب فرات / اصغر ما تشنه لب است.
و تَذَکَّرَ عطشَ الحسین!
فنعم الاخُ المُواسی. تا کجا؟
همه آرزویمان است.
خوش آن مُردن که بر بالین خویشت بینم و باشد / اجل در قبض جان، تن مضطرب، من در تماشایت
یقین دارم که میآیی و از نزدیک میبینم تو را آخر / همان وقتی که میمیرم، عجب میمیرم خوبی
همه آرزو داریم. اصلاً جایزه شهدای کربلا این بود که:
خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید/ نهاد آن دم آخر، به پای مولا سر
هر کسی آرزو داشت. امام میآمدند با یک دست سر را برمیداشتند، سر را روی پا میگذاشتند، اصلاً انگار دنیا را به این شهید کربلا دادند.
آمدند کنار علقمه، دو دستی سر را جمع کردند!
از بس که زخم ضرب عمودش عمیق بود!
آمد سر را بیاورد…
_ عباسم، چیکار میکنی؟! همه آرزو دارند دم آخر، سرشان روی پای من باشد!
_ گفت آقا! الان سرم روی پای شما، یک ساعت دیگر…
دید دارد سینه سنگینی میکند، فنعم الاخُ المُواسی؛ این را از من نپرس، شیخ شوشتری میگوید که هر کدام از شهدای کربلا، وقتی که روح از پیکر مبارکش مفارقت میکرد، بِکَأسه الاَوفی؛ پیغمبر میآمدند، آب بهشتی به او میدادند. تا شد نوبت اباالفضل. پیغمبر گفتند بخور عباس، خیلی تشنهای!
_ أأشربُ الماء و الحسین عطشانا؟
رحمت خدا بر ام البنین!
بروید ببینید که خیرخواهی برای امام در روایات، ممدوح است. لذا از اولی که راه افتادند، بعضی از شهدا، مثل جناب طِرِماح داریم که آمده است و پیشنهاد داده که آقا اگر چنین کنید، اگر خیمه را اینجا بزنیم، اگر فلان منطقه برویم، به نظرتان بهتر نیست؟ کسانی بودند که پیشنهاد دادند. اما بروید بگردید، ببینید اگر یک پیشنهاد اباالفضل العباس داده باشد! فقط چشم. فقط مادرم گفته غلامت باشم. همین.
یکجا فقط روی حرف برادرش حرف زد. شب عاشورا گفت عباسم! دست زن و بچهام را بگیر…
دیدند رگ غیرتش باد کرد. گفت لا والله! لا ارانی الله ذلک الیوم ابدا؛ خدا نیارد چنین روزی را که من، شما را رها کنم.
گفت آقا، شما که یادتان است، من سیزده سالم بود، یک کسی شمشیری برای امیرالمومنین سلام الله علیه آورد. مولا گفتند چه کسی میتواند حق شمشیر را ادا کند؟ من گفتم پدر جان! سیدی! حق شمشیر چیست؟ گفتند: نُصرَتُ الحسین علیه السلام. از آن روزی که این شمشیر را گرفتم دارم نگاهش میکنم، میگویم کی میشود دور حسین بچرخم؟
من یک عمر است آمادهام.
یادتان است در جنگ صفین، کسی بود بنام ابن کُرِیب اگر انگشتش را روی سکه میگذاشت و فشار میداد، نقوش روی سکه محو میشد. یک چنین کسی بود. نوشتند آمد، حرفهای گندهتر از دهانش زد، جسارت کرد، گفت فقط علی باید بیاید با من بجنگد. امیرالمومنین گفتند عباسم، دورت بگردم بیا در خیمه کارت دارم.
ببین قد و قامتش چی بوده است در سن سیزده، چهارده سالگی!
به درِ خیمه چو میرفتی و برمیگشتی / شعفی داشت دل من که برادر دارم
همه شب حرف من و زینب و کلثوم این بود / همه آسوده بخوابید… .
_ بیا عباسم، دورت بگردم. لباسهای من را بپوش. صورتت را ببند، برو.
در سیزده، چهارده سالگی لباس مولا برازنده اندام او بود.
صورت را بست.
_ عباس، ذوالفقار را دستت بگیر.
دیدند امیرالمومنین خارج شد، سوار بر اسب، عین برقی از روی سر ابن کُرِیب، ابو شعثاء و هفت پسرش، سرهاست که دارد روی آسمان معلق میزند. همه میگفتند: مرحبًا بکَ یا علی!
دیدند صدای مولا از پشت سر دارد میآید. مولا از خیمه بیرون آمدند!
_ آقا پس این کیست؟
فرمودند عباس، باز کن صورتت را.
آن روز بهم گفت انت ذُخرٌ للحسین! آن روز گفت تو ذخیره حسینی! حالا ولت کنم بروم؟ لا والله! لا ارانی الله ذلک الیوم ابدا.
از صبح عاشورا هم هی میآمد: سیدی! تفضَّل عَلیَّ بالجنه.
چه دنیایی است؟ که ستون عالم..، اگر ماهی دریا، پرنده آسمان، من و شما، کرات، تمام منظومهها حیاتی دارند از برکت تنفس حجت بن الحسن سلام الله علیه است. از برکت امام است. امام رو کند به برادرش عباس بگوید: اذا مضیتَ اِن بَعَثَ داری الی الخراب. تو بروی، خانه خراب میشوم عباسم!
همین هم شد!
ببینید الان گریهی شما مردمانه است.
گریه زنانه هم داریم که دیروز گفتم، میخواست بالای سر علی اکبرش برود، کَالوَالِه الثَّکلی؛ میگفت ولدی علی!
یک گریه هم داریم بچگانه است. به آن میگویند کآبه! هق هق، نفس قطع میشود، با سر آستین اشک را پاک میکند، حضرت سکینه میگوید جلوی خیمه ایستاده بودم،
(این را باید با خودت ببری کربلا، توی حرمش برایش گریه کنی!)
می گوید دیدم یک دست به کمر گرفته است، بابایم دارد با سر آستینش اشکش را پاک میکند! گفتم بابا أینَ عمّی العباس؟ هیچی نگفت، رفت عمود خیمه را کشید. زینب کبری گفت واضیعتاه! امان از اسیری!
(هیچ ضمانتی نیست که یک تاسوعای دیگر، این روضه را ما ببینیم! بگذار یک دل سیر برای اباالفضل گریه کنم.)
دفعه آخر که آمد اذن بگیرد، دیگر همه رفته بودند. همینطور داشت میچرخید: سیدی و مولای! آقای من! مولای من!
_ نگو دیگر عباسم! تو ستون خیمه منی.
در همان حال، یک صدایی به گوششان رسید. الاطفال، ینادون العطش!
گفت شنیدی عباس؟ برو برایشان کمی آب بیاور. یادت است که در مسجد، من تشنهام شد، سریع دویدی خانه به مادرت ام البنین گفتی حسین تشنه است. یک کاسه آب روی سرت گذاشته بودی، میآمدی، آب روی شانههایت میریخت. تا رسیدی مسجد، بابایم گریه کرد گفت انت ساقی العطاشاء. یادت است عباس؟ الان را داشت میگفت. برو آب بیاور.
یک جایی بود میگفتند فُسطاط القُرُبات؛ خیمه دو جداره. خب روزهای اول آب بود. یک خیمه کوچک، یک خیمه بزرگ روی آن بود که هوا بیاید، رد شود. توی آن هم مشک بود که این آب خنک باشد. نکند آب گرم به لب علی اصغر بیاید! ناز پروده بودند.
اباالفضل آمد دید کار به جایی کشیده است که خاک را کنار زدند، شکم روی خاک گذاشتند، عبارت این است: «و بعضُهُنَّ صَرعا!» بعضیهایشان اینجا غش کردند. بعضیها هم میگویند العطش!
هیچی نگفت. فقط یک مشک برداشت. یکی از بچهها یک حرفی زد که همینطور در ذهن اباالفضل تکرار میشد: «بچهها بلند شوید، عمو مشک برداشت، الان آب میآورد.»
تا برود مشک را پر کند، توی ذهنش بود: «بچهها بلند شوید، عمو رفت، عمو رفت، الان آب میاره، عمو الان آب میاره…»
تا تیر خورد به مشک.. تا افتاد.. گفت بدنم را به سوی خیمه طفلان نبرید!
چنان در این صف از حملههای پیوستهاش / که جبرئیلِ امین بوسه داد بر دستش
فتاده حضرت عباس در میان سپاه / بسان شیر که افتد به گلهی روباه
غلبت المیمنه علی المیسره، و المیسره علی المیمنه، کالجراد المنتشره..
عین ملخهایی که فرار میکنند، از جلوی اباالفضل فرار میکردند. دیگر اینجا اباالفضل نبود، علی بود، آمده بود درِ خیبر را بکَند. چهار هزار تیرانداز، فقط یک بدن را نشانه گرفتند. با شمشیر، تیر را از خودش دور میکرد. آمد به شریعه فرات. مشک را پر از آب کرد. و تَذکَّرَ عطش الحسین. برای اینکه اعلام کند که آقا مشک پر شد، فریاد زد أنا ابن علی المرتضی؛ امام حسین هم میخواست تشکر کند، فریاد زد أنا ابن فاطمۀ الزهراء.
راه افتاد، عمر سعد گفت الان اباالفضل اذن جنگ ندارد، گفتند برو آب بیار. آب را ببرد، دفعه دیگر بخواهد بجنگد، یک نفر از شما زنده نمیمانید. حمله کنید. گفتند ما حریفش نیستیم.
مُرّه بن مُنقَذ العبدی گفت میدانم چیکار کنم. یک عمود برداشت، شمشیر بر سر این عمود، رفت پشت یک نخل، اباالفضل هم همه هوش و حواس فقط به مشک است.
فَکَمِن مِن وارء نخلهٍ مره بن منقذ العبدی فقطع یَمینَک.
چو دست راست جدا شد ز پیکر عباس / فلک گریست به حال برادر عباس
جهان به دیدهی سلطان اولیاء شب شد / سپهر گفت اسیری نصیب زینب شد
والله اِن قَطعتموا یَمینی، انّی احامی ابداً عَن دینی
یا رب مدد کن این فَرس برانم / تا آب را به خیمهگه رسانم
دارم دل شکسته و حزینی / والله اِن قطعتموا یمینی
وَ کَمِن مِن وارء نخلهٍ اُخری حکیم بن طُفیل فقطع یسارک.
مشک را به دندان گرفت. هی امام حسین داد میزدند انا ابن فاطمۀ الزهراء؛ یعنی کجایی اباالفضل!؟ این مشک به دندان، نمیشد داد برند، میگفت انا ابن علی المرتضی!
- چرا حمله نمیکنید؟
گفت دیدی چشمانش را؟ نگاه میکند نمیتوانیم جلو برویم!
- گفت حرمله!
فرَماهُ حرمله…
چشم اباالفضل!
یک تکه از این دست مانده.. هی خواست تیر را در بیاورد.. نشد.. خم شد.. با دو کنده زانو.. کلاهخود از سر افتاد!
فإذا بعمودٍ مِن حَدید..
رحم الله من نادی یا حسین!
برای ام البنین بگو یا حسین!
اللهم عجّل لولیّک الفرج